بالاتر از عشق

کد خبر: ۱۱۲۸۵۲
تاریخ انتشار: ۰۹ اسفند ۱۳۸۵ - ۱۴:۲۹ - 28February 2007

 

ـ ـ ببخشيد كه دير آمدم.

ـ ما به دير آمدن شما عادت كرده‌ايم، خانم محسني!

نگاهم را به زير مي‌اندازم، مي‌گويد:

ـ حالا وقت خجالت كشيدن نيست، امروز بايد به يك آتليه نقاشي برويد و با گزارشي برگرديد.

يكباره غمي بزرگ در دلم جا مي‌گيرد. باز هم يك گزارش كسالت بار ديگر، بايد مي‌رفتم، به خط‌هاي كج و معوجي كه در تابلوهاست نگاه مي‌كردم و گزارش تهيه مي‌كردم.

ـ چرا ايستاده‌ايد؟

بي اعتراض، نشاني را مي‌گيرم، سردبير پيش خبرنگار ديگري مي‌رود.

برق شادي را در چشمانش مي‌بينم، به او حسودي مي‌كنم. تنظيم خبرهاي دست اول و پر سر و صدا، كار كسي جز او نيست. آرام از دفتر مجله بيرون مي‌آيم.

به «آتليه نقاشي حميدي» كه مي‌رسم، بي هيچ احساسي وارد آن مي‌شوم. ديوارها را قابهاي مختلف پركرده.

سالن خلوت است و تنها چند نفر در حال تماشا كردن تابلوها هستند. گذرا نگاه مي‌كنم، اما كم‌كم جذب مي‌شوم؛ رنگ‌هاي ملايم، تصاوير زيبا، سايه روشن‌هاي بديع. بي‌ آنكه به فكر تهيه گزارش باشم، چندين بار هر كدام را از نظر مي‌گذرانم. كم‌كم به خود مي‌آيم. كنجكاو مي‌شوم.

ـ ببخشيد، شما مي‌دانيد نقاش اين تابلوها كجاست؟

ـ متاسفانه ديروز حالش بد شد و به بيمارستان رفت.

ـ مي‌توانم بپرسم كدام بيمارستان؟

ـ ميلاد.

نمي‌توانم بر كنجكاوي‌ام غلبه كنم.

ـ مي‌توانم اسم كوچك او را بپرسم؟

ـ احسان... «احسان حميدي».

 

بيمارستان خلوت است. نزديك ظهر است. به اطلاعات نزديك مي‌شوم.

ـ مي‌شود بپرسم آقاي احسان حميدي در كدام بخش بستري است؟

ـ بخش بيماري‌هاي تنفسي

با عجله از پله‌ها بالا مي‌روم. نمي‌دانم مي‌توانم با او صحبت كنم يا نه.

كاش حالش خوب باشد! نزديك بخش كه مي‌رسم، قدم‌هايم را آهسته تر بر مي‌دارم. به ايستگاه پرستاري كه مي‌رسم، از يكي از پرستاران مي‌پرسم:

ـ آقاي حميدي در كدام اتاق است؟

ـ الان وقت ملاقات نيست. برويد دو ساعت ديگر بياييد.

ـ اما من خبرنگار هستم.

ـ باشيد؛ خونتان از بقيه رنگين‌تر نيست. وقت ملاقات دو ساعت ديگر است.

از بخش بيرون مي‌روم و روي صندلي در سالن مي‌نشينم. در ذهنم سئوالاتم را مرور مي‌كنم. چندتايي از آنها را روي ورق مي‌آورم. نواري در ضبط كوچكم مي‌گذارم و آماده مي‌شوم. زمان به كندي مي‌گذرد.

بالاخره زمان ملاقات فرا مي‌رسد. كم كم ملاقات كنندگان با دسته‌هاي گل و جعبه‌هاي شيريني به سالن مي‌آيند.

نزد همان پرستار مي‌روم و مي‌پرسم:

ـ آقاي حميدي در كدام اتاق است؟

ـ اتاق «25» فقط يادتان باشد، كم صحبت كنيد!

به اتاق «25» مي‌روم. در آنجا دو تخت است، با بيماراني كه رويشان دراز كشيده‌اند. يكي از آنها مردي ميانسال است، با چهر‌ه‌اي رنگ پريده كه لوله‌هاي اكسيژن در بيني دارد. چشمانش بسته است، اما زير لب زمزمه مي‌كند. روي تخت ديگر، مردي جوان است كه مجله‌اي در دست دارد؛ مجله‌اي كه روي آن تصوير چند فوتباليست است. با خود مي‌گويم:

ـ كسي كه آن تابلوهاي زيبا را كشيده، حتماً همان جوان است.

به سويش مي‌روم. سرحال‌تر از ديگري به نظر مي‌رسد. بدون اين كه با دست تخت كناري را نشان مي‌دهد. جا مي‌خورم. به آن مرد نمي‌آيد آن تابلوها را كشيده باشد. كمي تامل مي‌كنم. او متوجه حضور من در اتاق نشده. نزديك‌تر مي‌روم.

چشمانش را باز كرده، نگاهم مي‌كند.

ـ سلام! شما آقاي حميدي هستيد؟

سرفه‌هاي مكرري مي‌كند. به سختي مي‌گويد:

ـ بله.

چهره او با آن چه تصور مي‌كردم، فرق زيادي دارد. سئوالاتم را فراموش كرده‌ام. ورقه سئوالاتم را از كيفم بيرون مي‌آورم. بي هيچ عكس العملي مرا نگاه مي‌كند.

ـ من خبرنگار هستم؛ براي تهيه گزارش آمده‌ام.

باز هم سرفه‌هاي مكرر. صدايش در ميان سرفه‌ها به سختي به گوش مي‌رسد:

ـ در چه موردي؟

ـ در مورد نقاشي‌هايتان. من امروز به آتليه‌تان رفته بودم.

ديگر حتي صداي سرفه‌اش هم به گوش نمي‌رسد. صورتش كبود مي‌شود. مي‌ترسم. نبايد او را به حرف مي‌گرفتم. تقصير من بود. با عجله به پرستار خبر مي‌دهم. او هم مي‌رود و با دكتر بر مي‌گردد. هر دو سراسيمه وارد اتاق مي‌شوند. از من مي‌خواهند از اتاق بيرون بروم. به ناچار مي‌پذيرم.

لحظاتي بعد دكتر از اتاق بيرون مي‌آيد. نگران به سوي او مي‌روم.

ـ آقاي دكتر! حال آقاي حميدي چطور است؟

ـ خوب است. نگران نباشيد. فقط نبايد بگذاريد زياد صحبت كند.

 پرستار آرام زمزمه مي‌كند:

اما ايشان ... فقط يك خبرنگارند.

آنها از من دور مي‌شوند. نگاهي به درون اتاق مي‌اندازم. ديگر صورتش كبود نيست. خوشحال مي‌شوم و به قصد معذرت خواهي به اتاق برمي‌گردم. چشمانش باز است و به سقف خيره شده. آرام مي‌گويم:

ـ معذرت مي‌خواهم. نبايد مزاحمتان مي‌شدم.

لبخندي مي‌زند. انگار با لبخندش تمام نگراني‌ام پاك مي‌شود. از اتاق خارج مي‌شوم. صداي سرفه‌اش هنوز به گوش مي‌رسد.

خانم پرستار! ببخشيد... ممكن است اين نامه را به آقاي حميدي بدهيد؟

بعد از يك روز، بار ديگر به بيمارستان برگشته‌ام. با فريادي كه سردبير كشيد، فكري به ذهنم رسيد؛ پاسخ‌ها را از او مكتوب خواهم گرفت.

ـ تنها كاري كه نكرده بوديم، نامه رساني بود، كه آن را هم كرديم!

اين جمله را پرستار با اخم مي‌گويد و از من دور مي‌شود.

معترض مي‌گويم:

ـ اگر اجازه ملاقات مي‌داديد كه به شما زحمت نمي‌دادم.

دقايقي بعد بر مي‌گردد. روي كاغذ با خط زيبايي نوشته شده است:

«خانم خبرنگار! من حاضرم به سئوالات شما پاسخ بدهم».

با خوشحالي از پرستار تشكر مي‌كنم. با اخم رو مي‌گرداند.

ـ حالا اجازه مي‌دهيد بروم ببينمش؟

قبل از اين كه به اتاقش بروم، دسته گلي مي‌خرم. وارد كه مي‌شوم، سلام مي‌كنم. رنگ چهره‌اش پريده‌تر از قبل شده.

گلها را در گلدان جاي مي‌دهم و روي ميز كنار دستش مي‌گذارم. به سختي لبخند مي‌زند. صداي خِس خِس نفس‌هايش آزارم مي‌دهد.

مي‌گويم:

ـ زياد مزاحم نمي‌شوم. سئوالاتم را آوردم، هر وقت حالتان بهتر بود، به آنها جواب بدهيد.

باز هم لبخند مي‌زند و چند سرفه پياپي مي‌كند. با دست اشاره مي‌كند تا سئوالاتم را روي ميز بگذارم. مي‌گويم:

ـ فردا خوب است بيايم و جوابها را بگيرم؟

با سر جواب مي‌دهد. در حال خارج شدن از اتاق هستم كه پرستار وارد شده، با عصبانيت مي‌گويد:

ـ اين گلها را چه كسي آورده؟ عجب آدم‌هاي بي ملاحظه‌‌اي پيدا مي‌شوند!

با دلخوري مي‌گويم:

ـ مگر گل چه عيبي دارد؟! همه براي عيادت از بيمار، گل مي‌برند تا بيمار روحيه بگيرد.

با عصبانيت مي‌گويد:

ـ نه براي بيماران تنفسي! گل براي آنها سم است!

دسته گل را از گلدان درآورده، به طرف در مي‌رود.

ـ خانم پرستار! ايشان چه بيماري‌اي دارد؟

جواب نمي‌دهد. دوباره مي‌پرسم. برمي‌گردد و با عصبانيت مي‌گويد:

«ـ شيميايي است. مي‌فهمي؟ شيميايي! چند روز ديگر هم بيشتر زنده نيست».

به سرعت از من دور مي‌شود. باورم نمي‌شود. نه مگر ممكن است؟ او انسان خوبي است؛ چرا بايد اين بلا سر او بيايد؟

لحظاتي به ديوار تكيه مي‌دهم تا بر خودم مسلط شوم. او خيلي تنهاست. كسي دور و برش نيست تا برايش غصه بخورد.

باز به طرف پرستار مي‌روم. مرا كه مي‌بيند مي‌گويد:

ـ حالا كه موضوع را فهميديد، راحتش بگذاريد.

مي‌پرسم:

ـ او كسي را ندارد؟

ـ نخير! به علت بيماري‌اش ازدواج نكرده. مادر و پدرش فوت كرده‌اند و خواهر و برادري هم ندارد.

يك مرتبه تكان مي‌خورم. بغض گلويم را مي‌گيرد. براي او چه كاري مي‌توانم بكنم؟

بار ديگر به ملاقاتش آمده‌ام. اين بار با دست خالي. ماسك اكسيژن روي صورتش است. چشمانش بسته است، اما دانه‌هاي تسبيحي كه در دست دارد، يكي يكي از زير انگشتانش رد مي‌شود. سلام مي‌كنم، چشمانش را آرام باز مي‌كند.

نگاهم با نگاهش گره مي‌خورد. پاكت سئوالاتم بدون باز شدن سرجاي ديروزش است. حتماً نتوانسته به آنها پاسخ دهد.

آرام مي‌گويم:

ـ نيامده‌ام جواب سئوالاتم را بگيرم.

نگراني صورتش محو مي‌شود. با چشمانش مي‌خندد. مردد مي‌مانم. آيا مي‌توانم تصميمي را كه گرفته‌ام، به او بگويم؟ به تختش نزديك‌تر مي‌شوم و ادامه مي‌دهم:

ـ آمده‌ام... آمده‌ام سئوال ديگري بپرسم.

بدنم يخ كرده است. دستانم مي‌لرزند. نگاهم را به زير مي‌اندازم و با شرم مي‌گويم:

ـ مي‌توانم با شما ازدواج كنم؟

چهره‌اش رنگ پريده‌تر مي‌شود و تقلايش براي نفس كشيدن، بيشتر.

بي‌آن كه قدمي از او دور شوم، ادامه مي‌دهم:

ـ ترحم نمي‌كنم! باور كنيد. فكر مي‌كنم شما بيشتر از اينها از زندگي سهم داريد؛ خيلي بيشتر. و من، قسمتي از سهم شما از زندگي‌ام، شما...

ـ واي آقاي حميدي!

پرستار است كه فرياد مي‌زند:

ـ چه به روزش آوردي؟!

سراسيمه به طرف منبع اكسيژن مي‌رود و فشار آن را بيشتر مي‌كند. رو به من مي‌گويد:

ـ خواهش مي‌كنم راحتش بگذاريد.

درحال خارج شدن مي‌گويم:

ـ فردا مي‌آيم تا جوابم را بدهيد.

بغض راه نفس كشيدنم را گرفته است. آيا كارم درست بود؟ آيا صحيح بود كه او را در اين موقعيت قرار دهم؟ او به كسي چون من، چه جوابي بايد مي‌داد؟

عقربه‌هاي ساعت به سختي حركت مي‌كنند و من هر لحظه به درستي تصميم بيشتر ايمان مي‌آورم.

زمان ملاقات رسيده است.بعد از بيست و چهار ساعت، باز به ديدنش آمده‌ام. نمي‌توانم پيش بيني كنم كه چه اتفاقي قرار است بيفتد. به اتاق وارد مي‌شوم. نگاهم به تختش گره مي‌خورد.

خالي است! نگران مي‌شوم نكند برايش اتفاقي افتاده باشد؟ سراسيمه به ايستگاه پرستاري مي‌روم و مي‌پرسم:

ـ آقاي حميدي، بيمار اتاق «25» كجاست؟

ـ ديشب حالش بد شد. الان در CCU است.

نفسم بالا نمي‌آيد. فكر مي‌كنم ديگر او را از دست داده‌ام. نگران به طرف CCU مي‌روم. از دريچه‌اي كوچك او را مي‌بينم كه دستگاه‌هاي مختلفي به بدنش وصل است.

به طرف پرستار بخش مي‌روم و مي‌پرسم:

ـ مي‌توانم آقاي حميدي را ببينم؟

ـ از بستگان درجه يكش هستيد؟

با بغض مي‌گويم:

ـ نه. مگر نمي‌دانيد كه بستگان درجه يك ندارد؟

مي‌گويد:

ـ پس نمي‌توانيد!

ـ خواهش مي‌كنم اجازه دهيد! فقط يك دقيقه. زود بيرون مي‌آيم.

ـ نه خانم، نمي‌شود.

نااميد مي‌شوم. يعني امكان صحبت با او فراهم نمي‌شود؟ اما بايد او را ببينم، هر طور كه شده. ضبط صوت كوچكم را از كيفم در مي‌آورم. نوار را در آن جا مي‌دهم. دكمه ضبط را فشار مي‌دهم. حلقه‌هاي نوار به چرخش در مي‌آيد.

با صداي بغض آلودي مي‌گويم:

ـ آقاي حميدي! قرار بود جوابم را بدهيد. يعني اين قدر بد قول هستيد؟ من بيرون اتاق منتظرم. حتي اگر شده، با علامت سر، جوابتان را به پرستار بگوييد.

باز به طرف پرستار مي‌روم:

ـ آقاي حميدي بي‌هوش است؟

ـ خير.

ـ خواهش مي‌كنم اين ضبط را برايش ببريد و ببينيد چه جوابي مي‌دهد.

ـ اين كارها يعني چه؟

ـ خواهش مي‌كنم.

پرستار ضبط را از من مي‌گيرد و با اكراه دور مي‌شود.

 ضربان قلبم زياد مي‌شود. خدا خدا مي‌كنم تا جوابش مثبت باشد.

لحظاتي بعد پرستار از در خارج شده، به سويم مي‌آيد. دلم فرو مي‌ريزد. يعني او حامل چه جوابي است؟ مي‌ترسم جوابش منفي باشد.

ـ چه شد؟

ـ سرش را به پايين تكان داد، فقط همين.

باورم نمي‌شود! يعني جواب مثبت داده است؟ بي‌اختيار پرستار را  در آغوش مي‌فشارم و به طرف اتاق مي‌دوم. از پس دريچه كوچك، او را نگاه مي‌كنم. نگاهش به طرف من است. مرا مي‌بيند و لبخند مي‌زند. دست تكان مي‌دهم.

ما عقد خواهيم كرد. خداي من! همانجا، در بيمارستان، و ديگر هرگز و هرگز نمي‌گذارم تنها بماند.

                                                           پايان


nikbakh
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار