به هر حال من و دوستان که در واحدي به آموزش نظامي مشغول بوديم، تقريباً از حدود منطقه، نوع و ميزان سختي کار و عمليات مطلع بوديم. محوطه لشگر هر روز خلوت مي شد.
سه روز به عمليات مانده بود که يکي از رفقا به نام «سيد محمد بطائي»- بعد از عمليات به شهادت رسيد- تلفني با من تماس گرفت و با هيجان خاصي خبر تولد فرزندم را به من داد.
در حالي که از شنيدن اين خبر بسيار خوشحال بودم، سعي کردم رفتارم را عادي جلوه دهم، چون اگر فرماندهانم مطلع مي شدند مرا با خود براي عمليات نمي بردند!
بگذريم، وقتي اين خبر به گوش جانشين فرمانده واحدمان رسيد، ابتدا سعي کرد مرا از شرکت در عمليات منصرف کند. پس از التماس و قسم و آيه، نهايتاً قرار شد که من سه روز به مرخصي بروم و بعد از مرخصي خود را به گرداني که از قبل براي عمليات مشخص شده بود، معرفي کنم.
- به اراک رسيدم بعد از ملاقات دو روزه با همسر و فرزندم آنها را به خدا و خانواده سپردم و به لشگر بازگشتم در حالي که به مناسبت تولد فرزندم -حسين- شيريني هم خريده بودم. به محض ورود به محوطه با محيط خالي لشگر و جاي خالي همه واحدها مواجه شدم! شيريني ها را به يکي از دوستان که مقرر شده بود در لشگر باقي بماند، دادم و به او گفتم: خودت آنها را در بين افراد باقي مانده ستاد لشگر تقسيم کن.
- با مراجعه به تدارکات لشگر و درخواست انتقال به منطقه، نزديک ظهر با يک کاميون حامل بار به محل استقرار لشگر، خود را به همرزمانم رساندم.
چند روزي در گردان امام حسين (ع) بوديم. وسايل و تجهيزات رزم را آماده تر کرديم. ضمن آنکه در آنجا هم شيريني تولد فرزندم را تهيه و تقديم جمعي از دوستان کردم.
کم کم به منطقه نزديک تر و به هر حال وارد عمليات شديم. پس از سه روز نبرد و پيروزي هاي بدست آمده، گردان ما به عقب لشگر منتقل شد.
غروب بود به آنجا رسيديم و با دوستان و رفقا قرار گذاشتيم براي استحمام صبح زود به مريوان برويم، در آنجا لشگر حمامي را کرايه کرده بود. صبح زود قبل از اذان با تويوتاي واحد، همگي به حمام رفتيم و پس از استحمام و رفع خستگي به محل استقرار خود برگشتيم.
صداي ملکوتي قرآن کريم همه رزمندگان مستقر را در لشگر براي برپايي نماز صبح صدا مي زد و بعد از اذان و خواندن نماز مشخص شد، گردان ما ساعت 8 صبح براي مرخصي به شهرمان باز خواهد گشت. سه روز به عيد نوروز مانده بود و فرصت خوبي براي مرخصي بود.
ساعت حدود 6 يا 7 صبح بود که صداي ضد هوايي ها از خط مقدم به گوش مي رسيد و من در حالي که کنار چادر محل استراحت مشغول ورزش بودم، صداها نظرم را جلب کرد. کم کم صداها نزديکتر و ضد هوايي هاي خط مقدم هم شروع به شليک کردند. صداي هواپيماها را دنبال مي کردم از فاصله هاي اطراف هر لحظه هواپيماها به طرف ما نزديکتر مي شد.
در آسمان حدود 20 هواپيما ديده مي شد. بعضي از بمبها به صورت دود عمل مي کرد و من فکر مي کردم که اين بمب ها عمل نمي کنند! غافل از آنکه دشمن در حال استفاده از سلاح شيميايي در منطقه بود و ما از آن خبر نداشتيم!
صبح زود در عقبه لشگر اکثر رزمندگان همه تجهيزات انفرادي و نظامي خود را تحويل داده، بخشي هم با لباس شخصي کنار جاده آماده بودند تا اتوبوسها از ته دره بالا بيايد و براي مرخصي به شهرستان بروند که من هم يکي از آنها بودم.
همان طور که به آسمان نگاه مي کردم ديدم که يک راکت هواپيما مستقيم به طرف من مي آيد. گويا هدفش من هستم، فوري به حالت درازکش در جويي که کنار منبع آب جلوي چادر بود قرار گرفتم، دستانم را بر سرم نهادم. انفجار در حدود 4 يا 5 متري اتفاق افتاد، آنقدر نزديک بود که صداي پرتاب ترکش هاي پوسته راکت انگار از جسمم عبور مي کرد و حرارت انفجار را حس کردم، بعد از اندکي از جاي خود بلند شدم و خود را در دود غليظي گرفتار ديدم، بعد از چند دقيقه اي که اين دود پراکنده شد، ديدم نه خبري از چادر است نه منبع آب و نه مکاني که اسباب و اثاثيه آموزش نظامي و تدارکات ما در آن قرار داشت.
با صداي فرياد «زندي» - يکي از سربازان واحد - به خود آمدم. به طرف دره مجاور که چادر و افراد درون آن پرتاب شده بودند، براي کمک به طرف آنها رفتم، يکي دو نفري از دوستان به شهادت رسيده بودند، جمعي هم زخمي به هر حال کمک هاي اوليه را براي آنها انجام دادم و با همکاري ديگر رزمندگان مجروحان را به کنار جاده براي انتقال به بهداري لشگر آورديم.
خودم و زندي که ترکش پاشنه پاي او را کنده بود دست در گردن هم به طرف بيمارستان فاطمه الزهرا (س) که در چند صد متري ما بود حرکت کرديم. در آنجا با پزشکاني روبرو شديم که رزمندگان را قسم ميدادند وارد نشوند و مي گفتند: اينجا اتاق عمل است و براي شيميايي ها کاري نمي شود انجام داد!
در آنجا بود که متوجه شدم آن بمب هايي که عمل نمي کردند «بمب شيميايي» بوده اند چون اثرات آن هنوز در بدنم ظاهر نشده بود زياد نگران شدم کاري هم نمي توانستم بکنم. چون تقريباً يک ساعتي بود که در منطقه آلوده قرار گرفته بودم، صداي بوق تويوتايي که مجروحان را سوار مي کرد براي اسکان در روستاي «سراوان» - در سي کيلومتري محل استقرار لشگر - که در آنجا بهداري، ش.م.ر را مهيا کرده بودند رفتيم. به هر زحمتي بود، «زندي» را سوار و خودم هم به صورت ايستاده به کمک به ديگر مجروحين سوار شديم. به سروان رسيديم، در آنجا لباس هايمان را خارج کردند و سوزاندند و پس از عبور ار کانتينرهايي که معروف بود به «حمام مواد ضد شيميايي» عبور کرديم، زندي به اورژانس منتقل شد و ما هم منتظر بوديم که اتوبوس بيايد و به سنندج منتقل شويم.
کم کم چشمانم شروع به سوزش و اشک ريزي کرد، مشغول شستشوي چشمانم با آب بودم که دوباره صداي ضد هوايي ها به گوش رسيد و بمباران در اين روستا اتفاق افتاد، دشمن بعثي که ضربه سختي در نبرد با رزمندگان خورده بود و چون توان رويارويي مردانه را نداشت دست به عمل ناجوانمردانه زده و استفاده وسيع از سلاحهاي ممنوعه و شيميايي را در دستور کار خود قرار داده بود.
در اين مرحله دشمن از بمب هاي شيميايي استفاده مي کرد و با بمب هاي جنگي بهداري را مورد هدف قرار داده بود.
«بدن برهنه و استحمام شده، دوباره بوي بد شيميايي گرفت»!
در همين اوضاع و احوال با اتوبوسي که تعدادي مجروح سوار کرده بود و راننده قصد خارج شدن از منطقه را داشت، با راهنمايي مسئوول بهداري سوار شديم و سراوان را به قصد سنندج ترک کرديم.
در داخل اتوبوس از هر گوشه اي ناله مجروحان شيميايي به گوش مي رسيد. وضع و حال آنان را نمي دانم چگونه بيان کنم. در کف اتوبوس افتاده بودم. پيشانيم تاول بزرگي زده بود و سنگيني او احساس کور شدن را به من انتقال مي داد. با کمک بعضي از همرزمان که فقط از روي صدايشان آنها را مي شناختم در کنار پنجره اتوبوس نشستم و به سختي با کمک دستم تاول روي چشمم را کنار زدم و تابلوي 5 کيلومتر تا سنندج را مشاهده کردم.
بعد از مدت کوتاهي با سر و صداي پرستاران متوجه شدم که ما را از اتوبوس پياده مي کنند. از اتوبوس تا داخل سالن بزرگي که از آن به عنوان «بهداري اورژانس» استفاده مي کردند، با بعضي از دوستان صحبت کردم آنها را توصيه به صبر و داشتن روحيه نمودم، ولي خودم چيزي را ياد نمي آورم و فکر مي کنم، علت آن فشار درد و سوزش بدنم بود! تا اينکه مرا روي تخت خواباندند پس از چند دقيقه اي احساس کردم که دارند بدنم را سوزن مي زنند.
به سختي چشمانم را باز کردم و ديدم دو جوان با سرنگ هاي بزرگ مشغول کشيدن آب تاول هاي بدنم هستند در همين حين جوان ديگري که گويا مسئوول آنان بود از راه رسيد و گفت: چکار مي کنيد؟! مگر مي شود اين همه مجروح را اينگونه رسيدگي کرد، در حالي که تيغ جراحي به آن دو جوان مي داد گفت: تاول ها را تيغ بزنيد، سپس آنها مشغول بدن من شدند. بعد از چند لحظه احساس کردم تمام آنچه بر من گذشته از زماني که ياد دارم تا مجروحيتم با سرعت سرسام آوري در سرم در حال چرخش مي باشد. بعد از عمل، سوزش بدنم به قدري شدت يافته بود که قابل بيان نيست!
در همين حين دو جوان ديگر در حالي که سطل هايي در دست داشتند که داخل آن مواد سفيد رنگي مثل ماست بود به بدنم ماليدند و خيلي سريع خنگي مطبوعي حس کردم و با اين احساس و کم شدن سوزش فکر کردم که؛ چند دقيقه اي چرتي بزنم که در واقع همين چرت باعث شروع بيهوشي ام شده بود. همان روز به علت ضايعه شديد با آمبولانس به تهران منتقل شدم و حدود 15 روز در بيمارستان امام حسين (ع) و سعادت آباد بستري شدم، باز هم بنا به تشخيص پزشکان معالج و درخواست دولت ژاپن تعدادي از مجروحان را اعزام کردند که من يکي از آنها بودم.
دو ايراني و سه عراقي به ژاپن اعزام شديم به منظور درمان و تبليغ و اطلاع رساني به ملت هاي دنيا؛ که ما به واسطه حمايت استکبار جهاني و شيطان بزرگ، آمريکا، از طريق دست نشانده او صدام، مورد حمله ناجوانمردانه قرار گرفته ايم که اميدوارم اين بخش از تاريخ دفاع مقدس توسط پزشکان، مسئوولان براي آيندگان مطرح شود.
تا آنجا که بعدها اطلاع پيدا کردم پس از اعزام ما به ژاپن و معاينه پزشکان ژاپني در شهر «ناريتا» و انجام امور اورژانسي آنها قرار مي گذارند که اگر به مدت 24 ساعت دوام آورد کار درمان را شروع مي کنيم و اگر دوام نياورد... !
پس از 24 ساعت مقاومت بدن من کار درمان شروع شد.
(من بعد از دو ماه و نيم بيهوشي که از اين زمان هيچ چيزي در ذهنم ندارم و بايد از پزشکان و کادر درماني ژاپن تحقيق به عمل آيد!)
پس از اين مدت اينگونه ياد دارم که وقتي چشمانم را باز کردم، اتاقي مرتب و دستگاههايي مجهز و فراوان به بدنم متصل بود، اطراف اتاق تعدادي تلويزيون که هر کدام علائمي از حيات بدنم را نشان مي داد و دو پرستار بدون حجاب هر کدام در طرفي از تختم قرار گرفته بودند.
در اين فاصله مطالبي از ذهنم عبور کرد. اولاً- زنده ام يا مرده- اينجا چگونه عالمي است، بعد از زمان کوتاهي تمرکز، احساس تشنگي شديدي کردم. رو به يکي از پرستاران کردم و گفتم: خواهر! ببخشيد، مي شود مقداري آب به من بدهيد؟ ديدم که هيچگونه توجهي به من نمي کند، سرم را برگرداندم به ديگري گفتم، او با دست و صحبت هايي که من متوجه نمي شدم با من تماس بر قرار کرد، که هيچکدام موفق نشديم.
فکر مي کنم از تشنگي ام چند ساعت گذشت. احساس کردم که شانه هايم را ماساژ مي دهند، چشمانم را باز کردم ديدم دو جوان با لباس هاي مرتب در کنار من ايستاده اند و زبان فارسي سخن مي گويند. ذهنم رفت که نکند در کردستان مجروح شده ام و توسط عناصر ضد انقلاب ربوده شده و براي اجراي آزمايش در اختيار سازندگان اين بمبها قرار گرفته ام در همين افکار بودم که متوجه شدم آنها با مهرباني با من سخن مي گويند و در کلماتي که به کار مي برند مي گويند شما مهمان ما هستيد. گفتم: دکتر! اگر مي شود بگوئيد کمي آب به من بدهند.
آنها خواسته مرا براي پرستاران ترجمه کردند و پرستار نيز به من مقداري آب داد چون احساس تشنگي فراواني داشتم، مجدداً درخواست آب کردم که پرستار با نگاهي به دستگاه بالاي سرم گفت: ديگر نمي شود!
سپس از آن جوان سئوال کردم، اينجا کجاست؟ او گفت: ناراحت نباش شما مهمان ما هستيد و ما هم از برادران شما از سفارت هستيم، برايم کلمه غريبي بود و پرسيدم سفارت چيست؟ تو چطور نمي داني سفارت چيست؟! و بعداً توضيح داد که براي ادامه درمان در حال حاضر مهمان دولت ژاپن هستم، کمي پيش خودم فکر کردم: «سنندج کجا، چرت چند دقيقه اي کجا! و ژاپن کجا!»
از اينجاي سفر به بعد را چون من به هوش و بيدار بودم متوجه اطرافم نيز بودم، مطالب را به خاطر دارم. اولين مشکلي که پيش آمده بود بحث زبان، اينکه چگونه من درد و مشکلات و خواسته هاي خود را با پرستاران و پزشکان در ميان بگذارم، زماني که اعضاي سفارت خواستند خداحافظي کنند و بروند اين موضوع هم از سوي پزشکان مطرح شده بود و من هم بيان کردم، قرار شد به صورت شيفت يکي از کارکنان که به زبان ژاپني تسلط داشت در کنار من بماند.
يکي دو روزي که گذشت، اين موضوع مرا رنج مي داد. يکي اينکه معطل من شده و کار کلافه کننده اي است، در همين افکار بودم که به ياد کد و رمز بي سيم افتادم، برادري که بالاي سرم بود را صدا کردم. نام او را نيز فراموش کرده ام به او گفتم: يک کاغذ و قلم بياور، او گفت: مي خواهي نامه بنويسي، گفتم: نه، پرسيد: پس براي چه کاغذ و قلم مي خواهي! بعد از توضيح موضوع او وسايل را تهيه کرد و من هر چه را که به نظرم مي رسيد در طي روز و شب به آن نياز دارم، گفتم و او به فارسي نوشت و بعد از پرستاران ژاپني خواست عين آنها را جلوي مطالب به ژاپني بنويسد. بعد از يکي دو روز من هر وقت با پرستار يا پزشکان کار داشتم کافي بود زنگ را بزنم، آنها که حاضر مي شدند، به نوشته ها اشاره مي کردم که در بالاي سرم نصب کرده بودند، جلوي صورتم مي گرفتم و من خواسته خود را به صورت نشان دادن فارسي مطالب بيان مي کردم و آنها با خواندن خواسته من اقدام مي کردند، پس از روان شدن اين کار مسئله حل شد و هر کس که به ملاقات من مي آمد مطالب جديد را در پائين برگه اضافه مي کرد و پس از ثبت به صورت ژاپني!! بدين ترتيب ارتباط تا پايان طول درمان ادامه داشت،
هر روز که مي گذشت وضع من رو به بهبود بود و اين به پيشرفت بهبود حالم هم براي خودم مشهود بود و هم آنهايي که به ملاقات من مي آمدند.
يکي از روزها شادي خاصي را در ميان پرستاران احساس مي کردم، ولي نمي دانستم موضوع از چه قرار است تا اينکه خانم سفير که کاملاً محجبه بود به ملاقاتم آمد از من سئوال کرد: دوست داري به ايران بازگردي؟ گفتم: البته و بعد گفت دوست داري کسي به ملاقاتت از ايران بيايد؟ گفتم: البته!
و بعد گفت: دوست داري کسي به ملاقاتت از ايران بيايد. گفتم: بله، خانوادهام. گفت: همه که مقدور نيست خلاصه کم کم به من گفت؛ که مادرم براي ملاقاتم به ژاپن آمده در حالي که بسيار خوشحال بودم او آمد و من را از حال و احوال خانواده مطلع کرد و از اوضاع و احوال کشور، که آن روز يکي از روزهاي خوب آن دوران بود.
برايم روزها يکي پس از ديگري سپري مي شد و وضع حال من بهتر، تا اينکه حسابي در فکر جبهه و جنگ فرو رفته بودم. از اخبار بمباران شهرها مطلع شدم. در همين حين در اين فکر بودم که چند پرستار به اتاقم آمدند و با سر و صدا و يک ترفند حواس من را از آن افکار دور کردند.
فرداي آن روز خانم سفير به ملاقاتم آمد و گفت: زياد ناراحت نباش وضع ما در جنگ خوب است رزمندگان پيروزي هاي خوبي به دست آورده اند و خانواده ات هم، همه سالمند. تعجب کردم که او از کجا مي داند، بعد خودش توضيح داد، اين موضوع از طريق کادر پزشکي مطرح شده، آنها از نظر روحي و برخوردهاي من و با استفاده از دستگاههاي کنترل سيستم عصبي به نظرم به اين موضوع پي برده بودند. خلاصه آن شب با کمک خانم سفير و هماهنگي هايي که ايشان با ايران به عمل آورده بودند، خانواده هم با من تماس تلفني برقرار کردند و من که حنجرهام را سوراخ کرده بودند و لوله اکسيژن از آن عبور داده بودند، فقط قادر به شنيدن بودم. مادرم، همسرم، برادرم و خواهرم تلفني در پيام هاي کوتاهي احساسات خود را بيان داشتند، چند روز بعد هم يک قطعه عکس از همسرم و فرزندم - که حالا حدود سه ماه شده بود - برايم رسيد.
يکي ديگر از خاطراتي که حيفم مي آيد آن را نگويم و آن اينگونه بود که؛ بعد از به هوش آمدن خود را پيدا کردم به خانم سفير گفتم: «مي خواهم نماز بخوانم ولي اينجا مهر نيست». فرداي آن روز ايشان يک مهر و تسبيح برايم آورد. فکر مي کردم ذکر حمد و سوره به خاطرم نمي آيد و فقط «بسم الله الرحمن الرحيم» در يادم باقي مانده بود.
به هر حال چند وعده از نماز را با «بسم الله الرحمن الرحيم» خواندم تا اينکه باز به کمک خانم سفير و تلاوت ايشان مطالب يادآوري شد و از اين بابت خداي بزرگ را شاکرم.
در اين فاصله 2 ماه و نيم که بعد از بهوش آمدن در بيمارستان بودم خاطرات فراواني دارم.
روزي درخواست ضبط صوت و نوار آهنگران و نوارهاي مذهبي را نمودم، چيزي که در سفارت آن زمان موجود بود؛ «نوار خطبه هاي نماز جمعه بود، که همه امکانات از طريق سفارت تهيه و من از آنها بهره مي بردم به دليل حفظ روحيه و ارتباط معنوي نقش خوبي برايم داشت.»
يک روز يکي از پرستاران مجله ژاپني برايم آورد که هيچ فايده اي برايم نداشت، باز از طريق سفارت تعدادي روزنامه ايراني برايم آوردند، عکس رهبر کبير انقلاب. پيام تبريک عيد ايشان در سال 1367 نظرم را جلب کرد. با ديدن عکس رهبر قوت و توان مضاعف پيدا کردم از پرستار بالاي سرم خواستم اين عکس را از روزنامه جدا کرده و با چسب آن را در بالاي تختم نصب نمايد، او پس از احترام به سبک ژاپني به عکس رهبر انقلاب آن را بوسيد و در بالاي تختم نصب کرد، اين موضوع باعث شده بود همه پرستاران آن بخش هر روز چند ثانيه اي به اتاق من بيايند و ضمن نشان دادن رهبر عزيزم به يکديگر و اداي احترام به ايشان با اشاره به يکديگر که اين عمل از نشانه هاي علاقه فراوان من به رهبرم است که در بالا بردن روحيه من بسيار مفيد بود. اين موضوع براي آمريکايي ها جالب نبود و با فشار به کادر پزشکي قصد داشتند عکس را بردارند، وقتي با مخالفت شديد من که سيم سرم ها را دور دستم براي بيرون کشيدن بسته بودم روبرو گشتند از اين کار منصرف شدند، ولي به نظرم اين موضوع جرقه اي براي بازگشت زود هنگام من به ايران شد، چرا؟ چون دکترها گفته بودند: بعد از خوب شدنم با پاي خود ژاپن را به قصد ايران ترک خواهم کرد.
و اما خاطره آخر، يک شب بعد از نماز مغرب و عشاء تعدادي از دانشجويان ايراني که در ژاپن درس ميخواندند به ملاقاتم آمدند، در اکثر روزها ميآمدند، ولي در يک شب تعدادشان به 4 ، 5 نفر رسيده بود، تعدادي از کارکنان سفارت، با قرآن و مفاتيح در اطراف من مشغول راز و نياز شدند.
من که از موضوع بي خبر بودم و آن روز هم کمي حالم مناسب نبود به فکر فرو رفتم توجه خاصي به خداوند قادر احساس کردم، امشب شب آخر است، اينها آمده اند در اطرافم دعا مي خوانند در همين فکر بودم که پرستاران آمدند و آنها را از اتاقم بيرون کردند، دستگاهها را کنترل کردند و در اين موقع بود که خانم سفير آمد، سئوال کردم موضوع چيست؟ گفت: ناراحت نباش. حالت خوب است. چرا نگران شدي؟ امشب شب بيست و يکم ماه مبارک رمضان است و اينها آمده بودند که احياء را در کنار شما باشند، اينجا بود که غم من دو چندان شد.
بماند بعدها که به ايران آمدم از طريق خانواده و دوستان متوجه شدم در همان شب در اراک در هيأت عاشقان ثارالله، که خبر کسالت من رسيده بود، همرزمانم برايم دعا کرده بودند و توسل کرده بودند به خانم فاطمه زهرا (س) که عنايت او در همه حال با من بوده و هست، اين بود خلاصه اي از آنچه بر اين حقير گذشته است. در اينجا جا دارد از همه خدمتگذاران به نظام جمهوري اسلامي که در قبل، حين و بعد از اعزام اين حقير براي درمانم زحمت کشيده اند علي الخصوص کادر پزشکي ايران تقدير و تشکر مي کنم. انشاءالله اجر آنان با قادر متعال.
تقدير و تشکر ويژه از سفير محترم و خانواده گراميش و همه کارکنان خدوم و ايثارگران سفارت جمهوري اسلامي ايران در ژاپن در سال 1366 و 1367 که حضور اين حقير زحمت هاي فراواني را بر آنان به وجود آوردم و اميدوارم اجر و مزد آنان را خداوند متعال بدهد و ثواب رزمندگان در خط مقدم را براي آنها محسوب کند، اين حقير هم تا زنده ام دعاگوي آنها خواهم بود.
پايان
علي جلالي فراهاني