دکتر «مصطفي چمران »در سال 1311 ه ش در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولک متولد شد.
وي تحصيلات خود را در مدرسه« انتصاري»، نزديک پامنار، آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشکده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشته الکترومکانيک فارغالتحصيل شد و يکسال به تدريس در دانشکده فني پرداخت.
در همه دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به امريکا اعزام شد و پس از تحقيقاتعلمي در جمع معروفترين دانشمندان جهان در دانشگاه« کاليفرنيا» و معتبرترين دانشگاه امريکا «برکلي» با ممتازترين درجه علمي موفق به اخذ دکتراي الکترونيک و فيزيک پلاسما گرديد.
از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيتالله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شرکت ميکرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دکتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعتنفت شرکت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداري از نهضتملي ايران در کشمکشهاي مرگ و حيات اين دوره بود. بعد از کودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط حکومت دکتر مصدق، به نهضت مقاومت ملي ايران پيوست و سختترين مبارزهها و مسئوليتهاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناکترين مأموريتها را در سختترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد.
در امريکا، با همکاري بعضي از دوستانش، براي اولينبار انجمن اسلامي دانشجويان امريکا را پايهريزي کرد و از مؤسسين انجمن دانشجويان ايراني در کاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در امريکا به شمار ميرفت که به دليل اين فعاليتها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع ميشود. پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سرکوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امامخميني(ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشتساز ميزند و همه پلها را پشتسر خود خراب ميکند و به همراه بعضي از دوستان مؤمن و همفکر، رهسپار مصر ميشود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر، سختترين دورههاي چريکي و جنگهاي پارتيزاني را ميآموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته ميشود و فوراً مسئوليت تعليم چريکي مبارزان ايراني به عهده او گذارده ميشود.
به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از مليگرايي وراي اسلام گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده کرد که جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقه مسلمين ميشود، به جمال عبدالناصر اعتراض کرد و ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت که جريان ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است که نميتوان به راحتي با آن مقابله کرد و با تأسف تأکيد ميکند که مات هنوز نميدانيم که بيشتر اين تحريکات از ناحيه دشمن و براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و يارانش اجازه ميدهد که در مصر نظرات خود را بيان کنند.
بعد از وفات عبدالناصر، ايجاد پايگاه چريکي مستقل، براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا ميکند و لذا دکتر چمران رهسپار لبنان ميشود تا چنين پايگاهي را تأسيس کند.
او به کمک امام موسيصدر، رهبر شيعيان لبنان، حرکت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مباني اسلامي پيريزي نموده که در ميان توطئهها و دشمنيهاي چپ و راست، با تکيه بر ايمان به خدا و با اسلحه شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده ميکند و عليگونه در معرکههاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو ميرود و در طوفانهاي سهمناک سرنوشت، حسينوار به استقبال شهادت ميتازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبارترين ستمگران روزگار، صهيونيزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرايان «فالانژ»، به اهتزاز درميآورد و از قلب بيروت سوخته و خراب تا قلههاي بلند کوههاي جبلعامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرمانيها به يادگار گذاشته؛ در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته و شرح اين مبارزات افتخارآميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاک شهداي لبنان، بر کف خيابانهاي داغ و بر دامنه کوههاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.
دکتر چمران با پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي ايران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز ميگردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب ميگذارد؛ خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي ميپردازد و همه تلاش خود را صرف تربيت اولين گروههاي پاسداران انقلاب در سعدآباد ميکند. سپس در شغل معاونت نخستوزير در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر مياندازد تا سريعتر و قاطعانهتر مسئله کردستان را فيصله دهد تا اينکه بالاخره در قضيه فراموش ناشدني «پاوه» قدرت ايمان و اراده آهينن و شجاعت و فداکاري او بر همگان ثابت ميگردد.
در آن شب مخوف پاوه، همه اميدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دلشکسته در ميان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اکثريت پاسداران قتلعام شده بودند و همه شهر و تمام پستي و بلنديها به دست دشمن افتاده بود و موج نيروهاي خونخوار دشمن لحظه به لحظه نزديکتر ميشد. باران گلوله ميباريد و ميرفت تا آخرين نقطه مقاومت نيز در خون پاسداران غرق گردد. ولي دکتر چمران با شهامت و شجاعت و ايثارگري فراوان توانست اين شب هولناک را با پيروزي به صبح اميد متصل کند و جان پاسداران باقيمانده را نجات دهد و شهر مصيبتزده را از سقوط حتمي برهاند.
آنگاه فرمان انقلابي امامخميني(ره) صادر شد. فرماندهي کل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهي منطقه نيز به عهده دکتر چمران واگذار شد.
رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حرکت درآمدند و همه تجارب انقلابي، ايمان، فداکاري، شجاعت،قدرت رهبري و برنامهريزي دکتر چمران در اختيار نيروهاي انقلاب قرار گرفت و عاليترين مظاهر انقلابي و شکوهمندترين قهرمانيها به وقوع پيوست و در عرض 15 روز شهرها و راهها و مواضع استراتژيک کردستان به تصرف نيروهاي انقلاب اسلامي درآمد و کردستان از خطر حتمي نجات يافت و مردم مسلمان کرد با شادي و شعف به استقبال اين پيروزي رفتند.
دکتر چمران بعد از اين پيروزي بينظير به تهران احضار شد و از طرف رهبر عاليقدر انقلاب، امامخميني(ره)، به وزارت دفاع منصوب گرديد.
در پست جديد، براي تغيير و تحول ارتش از يک نظام طاغوتي، به يک سلسله برنامههاي وسيع بنيادي دست زد که پاکسازي ارتش و پياده کردن برنامههاي اصلاحي از اين قبيل است تا به ياري خدا و پشتيباني ملت، ارتشي به وجود آيد که پاسدار انقلاب و امنيت استقلال کشور باشد و رسالت مقدس اسلامي ما را به سرمنزل مقصود برساند.
دکتر مصطفي چمران در اولين دور انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم تهران به نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي، بخصوص در ارتش، حداکثر سعي و تلاش خود را بکند تا ساختار گذشته ارتش به نظامي انقلابي و شايسته ارتش اسلامي تبديل شود. در يکي از نيايشهاي خود بعد از انتخاب نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي، اينسان خدا را شکر ميگويد: «خدايا، مردم آنقدر به من محبت کردهاند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کردهاند که به راستي خجلم و آنقدر خود را کوچک ميبينم که نميتوانم از عهده آن به درآيم. خدايا، تو به من فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از عهده برآيم و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.»
وي سپس به نمايندگي رهبر کبير انقلاب اسلامي در شورايعالي دفاع منصوب شد و مأموريت يافت تا بطور مرتب گزارش کار ارتش را ارائه کند.
گروهي از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربيت و سازماندهي آنان، ستاد جنگهاي نامنظم را در اهواز تشکيل داد. اين گروه کمکم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد. تنها کساني که از نزديک شاهد ماجراهاي تلخ و شيرين، پيروزيها و شکستها، شهامتها و شهادتها و ايثارگريهاي آنان بودند، به گوشهاي از اين خدمات که دکترچمران شخصاً مايل به تبليغ و بازگويي آنها نبود، آگاهي دارند.
ايجاد واحد مهندسي فعال براي ستاد جنگهاي نامنظم يکي از اين برنامهها بود که به کمک آن، جادههاي نظامي به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپهاي آب در کنار رود کارون و احداث يک کانال به طول حدود بيست کيلومتر و عرض يک متر در مدتي حدود يکماه، آب کارون را به طرف تانکهاي دشمن روانه ساخت، به طوري که آنها مجبور شدند چند کيلومتر عقبنشيني کنند و سدي عظيم مقابل خود بسازند و با اين عمل فکر تسخير اهواز را براي هميشه از سر به دور دارند.
يکي از کارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ارتش، سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود که در منطقه حضور داشتند. بازده اين حرکت و شيوه جنگ مردمي و هماهنگي کامل بين نيروهاي موجود، تاکتيک تقريباً جديد جنگي بود؛ چيزي که ابرقدرتها قبلاً فکر آن را نکرده بودند. متأسفانه اين هماهنگي در خرمشهر بوجود نيامد و نيروهاي مردمي تنها ماندند. او تصميم داشت به خرمشهر نيز برود، ولي به علت عدم وجود فرماندهي مشخص در آنجا و خطر سقوط جدي اهواز، موفق نشد ولي چندينبار نيروهايي بين دويست تا يکهزار نفر را سازماندهي کرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به کمک ديگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگي نابرابر مقابل حملات پياپي دشمن تا مدتها مقاومت کنند.
پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دلبسته بود تا روياي قادسيه را تکميل کند و براي دومينبار به آن شهر مظلوم حمله کرد و سه روز تانکهاي او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادي از آنان توانستند به داخل شهر راه يابند.
دکتر چمران که از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، با فشار و تلاش فراوان خود و آيتالله خامنهاي، ارتش را آماده ساخت که براي اولينبار دست به يک حمله خطرناک و حماسهآفرين نابرابر بزند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در کنار ارتش سازماندهي کرد و با نظمي نو و شيوهاي جديد از جانب جاده اهواز- سوسنگرد به دشمن يورش بردند. شهيدچمران پيشاپيش يارانش، به شوق کمک و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر ميشتافت که در محاصره تانکهاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند و خود را به حلقه محاصره دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بيشتر بود و او هميشه به دامان خطر فرو ميرفت. در اين هنگام بود که نبرد سختي درگرفت؛ نيروهاي کماندوي دشمن از پشت تانکها به او حمله کردند و او همچون شيري در ميدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطهاي به نقطهاي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر ميرفت. کماندوهاي دشمن او را زير رگبار گلوله خود گرفته بودند، تانکها به سوي او تيراندازي ميکردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابک، برافروخته و شادان از شوق شهادت در رکاب حسين(ع) و در راه حسين(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير ميداد. در همين اثناء، همرزم باوفايش به شهادت رسيد و او يکتنه به نبرد حسينگونه خود ادامه ميداد و به سوي دشمن حمله ميبرد. هرچه تنور جنگ گرمتر کيشد و آتش حمله بيشتر زبانه ميکشيد، چهره ملکوتي او، اين مرد راستين خدا و سرباز حسين(ع)، گلگونتر وشوق به شهادتش افزونتر ميشد تا آنکه در حين «رقص چنين ميانه ميدان» از دو قسمت پاي چپ زخمي شد. خون گرم او با خاک کربلاي خوزستان درهم آميخت و نقشي زيبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا آفريد و هنوز هم گرمي قطرات خون او گرميبخش رزمندگان باوفاي اسلام و سرخي خونش الهامبخش پيروزي نهايي و بزرگ آنان است.
با پاي زخمي بر يک کاميون عراقي حمله برد. سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به کمک جوان چابک ديگري که خود را به مهلکه رسانده بود، به داخل کاميون نشست و با لباني متبسم، ديگران را نويد پيروزي ميداد.
خبر زخمي شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزديکي دروازه سوسنگرد، شور و هيجاني آميخته با خشم و اراده و شجاعت در ياران او و ساير رزمندگان افکند که بيمحابا به پيش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمنده مؤمن را از چنگال صداميان نجات بخشيدند. دکتر چمران با همان کاميوني که خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد، اما بيش از يک شب در بيمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگهاي نامنظم و دوباره با پاي زخمي و دردمند به ارشاد ياران وفادار خود پرداخت. جالب اينجا بود که در همان شبي که در بيمارستان بستري بود، جلسه مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيدفلاحي، فرمانده لشگر 92، شهيد کلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي که رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نماينده امام در سپاه پاسداران (شهيدمحلاتي) در کنار تخت او در بيمارستان تشکيل شد و درهمان حال و همان شب، پيشنهاد حمله به ارتفاعات اللهکبر را مطرح کرد.
به رغم اصرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش، حاضر به ترک اهواز و ستاد جنگهاي نامنظم و حرکت به تهران براي معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالي که در کنار بسترش و در مقابلش نقشههاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حرکت نيروهاي خودي نصب شده بود و او که قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مينگريست و مرتب طرحهاي جالب و پيشنهادات سازنده در زمينههاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه ميداد. کمکم زخمهاي پاي او التيام مييافت و او ديگر نميتوانست سکون را تحمل کند و با چوب زيربغل به پا خاست و بازهم آماده رفتن به جبهه شد.
به دنبال نبرد بيست و هشتم صفر (پانزدهم ديماه 59) که منجر به شکست قسمتي از نيروهاي ماشد و فاجعه هويزه به بار آمد، ديگر تاب نشستن نياورد، تعدادي از رزمندگان شجاع و جان بر کف را از جبهه فرسيه انتخاب کرد و با چند هليکوپتر که خود فرماندهي آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زيربغل دست به عملي بيسابقه و انتحاري زد. او در حالي که از درد جنگ به خود ميپيچيد و از ناراحتي ميخروشيد، آماده حمله به نيروهاي پشت جبهه و تدارکاتي دشمن در جاده جفير به طلايه شد که به خاطر آتش شديد دشمن، هليکوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هويزه بگذرند و حمله هوايي دشمن هليکوپترها را مجبور به بازگشت ساخت که وي از اين بازگشت سخت ناراحت و عصباني بود.
بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زيربغل را نيز کنار گذاشت و با کمي ناراحتي راه ميرفت و همراه با همرزمانش از يکايک جبهههاي نبرد در اهواز ديدن کرد.
پس از زخمي شدن، اولينبار، براي ديدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را که اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصي به سخنانش گوش ميداد، او و همه رزمندگان را دعا ميکرد و رهنمودهاي لازم را ارائه ميداد.
دکتر چمران از سکون و عدم تحرکي که در جبههها وجود داشت دائماً رنج ميبرد و تلاش ميکرد که با ارائه پيشنهادات و برنامههاي ابتکاري حرکتي بوجود آورد و اغلب اين حرکتها را توسط رزمندگان شجاع و جانبرکف ستاد نيز عملي ميساخت. او اصرار داشت که هرچه زودتر به تپههاي اللهاکبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه که نزديکي مرز است، رسانده تا ارتباط شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. بالاخره در سيويکم ارديبهشت ماه سال شصت، با يک حمله هماهنگ و برقآسا، ارتفاعات اللهاکبر فتح شد که پس از پيروزي سوسنگرد بزرگترين پيروزي تا آن زمان بود. شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمره اولين کساني بود که پاي به ارتفاعات اللهاکبر گذاشت؛ درحالي که دشمن زبون هنوز در نقاطي مقاومت ميکرد. او و فرمانده شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد، با تعدادي از جان برکفان و ياران خود توانستند با فداکاري و قدرت تمام تپههاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالي که ديگران در هالهاي از ناباوري به اين اقدام جسورانه مينگريستند.
پس از پيروزي ارتفاعات اللهاکبر، اصرار داشت نيروهاي ما هرچه زودتر، قبل از اينکه دشمن بتواند استحکاماتي براي خود ايجاد کند، به سوي بستان سرازير شوند که اين کار عملي نشد و شهيدچمران خود طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداکاري جان بر کف ستاد جنگهاي نامنظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت.
فتح دهلاويه، در نوع خود عملي جسورانه و خطرناک و غرورآفرين بود. نيروهاي مؤمن ستاد پلي بر روي رودخانه کرخه زدند، پلي ابتکاري و چريکي که خود ساخته بودند. از رودخانه عبور کردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاويه را به ياري خداي برگ فتح کردند. اين اولين پيروزي پس از عزل بنيصدر از فرماندهي کل قوا بود که به عنوان طليعه پيروزيهاي ديگر به حساب آمد.
در سيام خردادماه سال شصت، يعني يکماه پس از پيروزي ارتفاعات اللهاکبر، در جلسه فوقالعاده شورايعالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيتالله اشراقي شرکت و از عدم تحرک وسکون نيروها انتقاد کرد و پيشنهادات نظامي خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.
اين آخرين جلسه شورايعالي دفاع بود که شهيدچمران در آن شرکت داشت و فرداي آن روز، روز غمانگيز و بسيار سخت و هولناکي بود.
در سحرگاه سيويکم خردادماه شصت، ايرج رستمي فرمانده منطقه دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دکترچمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فرا گرفته بود. دستهاي از دوستان صميمي او ميگريستند و گروهي ديگر مبهوت فقط به هم مينگريستند. از در و ديوار، از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت ميوزيد و گويي همه در سکوتي مرگبار منتظر حادثهاي بزرگ و زلزلهاي وحشتناک بودند. شهيدچمران، يکي ديگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي کند و در لحظه حرکت وي، يکي از رزمندگان با سادگي و زيبايي گفت: «همانند روز عاشورا که يکايک ياران حسين(ع) به شهادت رسيدند، عباس علمدار او (رستمي) هم به شهادت رسيد و اينک خود او همانند ظهر عاشوراي حسين(ع) آماده حرکت به جبهه است.»
همه اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع ميکردند و با نگاههاي اندوهبار تا آنجا که چشم ميديد و گوش ميشنيد، او و همراهانش را دنبال ميکردند و غمي مرموز و تلخ بر دلشان سنگيني ميکرد.
دکتر چمران، شب قبل در آخرين جلسه مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بيسابقهاي نصيحت کرده بود و خدا ميداند که در پس چهره ساکت و آرام ملکوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنجها، شنيدن دروغ و تهمتها و دمبرنياوردنها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسديه بودند و اينک او خود به قربانگاه ميرفت. سالها ياران و تربيتشدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در کنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت سوخت، ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايشهاي سخت محک ميزد و ميآزمود، او را هر چه بيشتر ميگداخت و روحش را صيقل ميداد تا قرباني عاليتري از خاکيان را به ملائک معرفي نمايد و بگويد: اني اعلم مالاتعلمون. «من چيزهايي ميدانم که شما نميدانيد.»
به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيتالله اشراقي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات کرد. براي آخرينبار يکديگر را بوسيدند و بازهم به حرکت ادامه داد تا به قربانگاه رسيد. همه رزمندگان را در کانالي پشت دهلاويه جمع کرد، شهادت فرماندهشان، ايرج رستمي را به آنها تبريک و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي، ولي نگاهي عميق و پرنور و چهرهاي نوراني و دلي والامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار، گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، ميبرد.»
خداوند ثابت کرد که او را دوست ميدارد و چه زود او را به سوي خود فراخواند.
سخنش تمام شد، با همه رزمندگان خداحافظي و ديدهبوسي کرد، به همه سنگرها سرکشي نمود و در خط مقدم، در نزديکترين نقطه به دشمن، پشت خاکريزي ايستاد و به رزمندگان تأکيد کرد که از اين نقطه که او هست، ديگر کسي جلوتر نرود، چون دشمن به خوبي با چشم غيرمسلح ديده ميشد و مطمئناً دشمن هم آنها را ديده بود. آتش خمپاره که از اولين ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمي قربانيهاي ديگري نيز گرفته بود، باريدن گرفت و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگيرند. يارانش از او فاصله گرفتند و هر يک در گودالي مات و مبهوت در انتظار حادثهاي جانکاه بودند که خمپارهها در اطراف او به زمين خورد و با اصابت يکي از خمپارههاي صداميان، يکي از نمونههاي کامل انساني که مايه مباهات خداوند است، يکي از شاگردان متواضع علي(ع) و حسين(ع)، يکي از عارفان سالک راه حق و حقيقت و يکي از ارزشمندترين انسانهاي عليگونه و يکي از ياران باوفاي امامخميني(ره) از ديار ما رخت بربست و به ملکوت اعلي پيوست.
ترکش خمپاره دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و ترکشهاي ديگر صورت و سينه دو يارش را که در کنارش ايستاده بودند، شکافت و فرياد و شيون رزمندگان و دوستان و برادران باوفايش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاري بود و چهره ملکوتي و متبسم و در عينحال متين و محکم و موقر آغشته به خاک و خونش، با آنکه عميقاً سخنها داشت، ولي ظاهراً ديگر با کسي سخن نگفت و به کسي نگان نکرد. شايد در آن اوقات، همانطوري که خود آرزو کرده بود، حسين(ع) بر بالينش بود و او از عشق ديدار حسين(ع) و رستن از اين دنياي پر از درد و پيوستن به روح، به زيبايي، به ملکوت اعلي و به ديار مصفاي شهيدان، فرصت نگاهي و سخني با ما خاکيان را نداشت.
در بيمارستان سوسنگرد که بعداً به نام شهيد دکترچمران ناميده شد، کمکهاي اوليه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولي افسوس که فقط جسم بيجانش به اهواز رسيد و روح او سبکبال و با کفني خونين که لباس رزم او بود، به ديار ملکوتيان و به نزد خداي خويش پرواز کرد و نداي پروردگار را لبيک گفت که: «ارجعي الي ربک راضيه مرضيه»
از شهادت انسانساز سردار پرافتخار اسلام، اين فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حرکت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلکه امت مسلمان ايران و شيعيان محروم لبنان به پا خاستند و حتي ملل مستضعف و زاده دنيا غرق در حسرت و ماتم گرديدند.
امواج خروشان مردم حقشناس ما، خشمگين از اين جنايت صدام و اندوهبار و اشکآلود، پيکر پاک او را در اهواز و تهران تشييع کردند که «انالله و انّااليه راجعون.»
اينچنين زندگي سراسر تلاش و مبارزه خالصانه و عارفانه در راه خداي او آغاز گشت و اينچنين در کربلاي خوزستان در جهاد و نبرد روياروي عليه باطل، حسينگونه به خاک شهادت افتاد و به ملکوت اعلي عروج کرد و به آرزوي ديرين خود که قرباني شدن عاشقانه در راه خدا بود، نايل گشت. خدايش رحمت کند و او را با حسين(ع) و شهداي کربلا محشور گرداند.
منبع:پايگاه اطلاع رساني شهيد دکتر مصطفي چمران
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان
1) نشسته بود زار زار گريه مي کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه مي دانستم اين جوري مي کند ؟ مي گويم « مصطفي طوريش نيس. من رياضي رد شدم . براي من ناراحته .» کي باور مي کند؟
2) رياضيش خيلي خوب بود . شب ها بچه ها را جمع مي کرد کنار ميدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان رياضي درس مي داد. زير تير چراغ برق.
3) شب هاي جمعه من را مي برد مسجد ارک. با دوچرخه مي برد. يک گوشه مي نشست و سخن راني گوش مي داد. من مي رفتم دوچرخه سواري.
4) پدرمان جوراب بافي داشت. چرخ جوراب بافيش يک قطعه داشت که زود خراب مي شد و کار مي خوابيد. عباس قطعه را باز کرد و يکي از رويش ساخت. مصطفي هم خوشش آمد و يکي ساخت. افتادن به توليد انبوه يک کارخانه کوچک درست کردند. پدر ديگر به جاي جوراب،لوازم يدکي چرخ جوراب بافي مي فروخت.
5) مدير دبستان با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدي نامي که مدير آن جاست صحبت کند. البرز دبيرستان خوبي بود،ولي شهريه مي گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسيد . بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولي . شهريه هم لازم نيست بدهي.»
6) تومار بزرگ درست کرد و بالايش درشت نوشت:« صنعت نفت در سرتاسر کشور بايد ملي شود» گذاشتش کنار مغازه ي بابا مردم مي آمدند و امضا مي کردند.
7) سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان ، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترين نمره .
8) درس ترموديناميک ما با يک استاد سخت گير بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و نيم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «اين کتاب در حقيقت جزوه ي مصطفي چمران است در درس ترموديناميک.»
9) يک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفي جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونيست ها مي ترسيدند.
10) بورس گرفت . رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستندو به ش گفتند « ماترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفي عاقل و رشيده . من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند، برمي گردد.
11) مي خواستيم هيأت اجرايي کنگره دانش جويان را عوض کنيم . به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبليغات نکرده بوديم . درست قبل از انتخابات ، مصطفي رفت و صحبت کرد. برنده شديم.
12) چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمي داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته اي، ولي اگر بروي ، آزمايشگاه نيروي بزرگي از دست ميدهد. » خودش مي خنديد. مي گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پيش خودش که من هم بمانم»
13) بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابي فکر کرد. به اين نتيجه رسيد که مبارزه ي پارلماني به نتيجه نمي رسد و بايد برود سلاح دست بگيرد. بجنگد.
14) باهم از اوضاع ايران و درگيري هاي سياسي حرف مي زديم .نمي دانستيم چه کار مي شود کرد. بدمان نمي آمد برگرديم، برويم دانشکده ي فني ، تدريس کنيم . چمران بالاخره به نتيجه رسيد . برايم پيغام گذاشته بود « من رفتم .آنجا يک سکان دارهست. » و رفت لبنان.
15) ماعضو انجمن اسلامي دانشگاه بوديم. خبر شديم در لبنان سميناري درباره شيعيان برگزار کرده اند. پِيش را گرفتيم تا فهميديم آدمي به اسم چمران اين کار را کرده است. يک چمران هم مي شناختيم که مي گفتمد انجمن اسلامي مارا راه انداخته. فهميديم اين دو نفر يکي اند. آمريکا را ول کرديم و رفتيم لبنان.
16) کلاس عرفان گذاشته بود. روزي يک ساعت . همه را جمع مي کرد و مثنوي معنوي مي خواند و برايشان به عربي ترجمه مي کرد. عربي بلد نبودم ، اما هرجور بود خودم را مي رساندم به کلاس . حرف زدنش را خيلي دوست داشتم.
17) چپي ها مي گفتند «جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند.» راستي ها مي گفتند « کمونيسته. » هردو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت « من دانشجويي داشتم که همين اخيرا روي فيزيک پلاسما کار مي کرد.»
18) اوايل که آمده بود لبنان ، بعضي کلمه هاي عربي را درست نمي گفت. يک بار سرکلاس کلمه اي را غلط گفته بود . همه ي بچه ها همان جور غلط مي گفتند. مي دانستند و غلط مي گفتند. امام موس مي گفت «دکتر چمران يک عربي جديدي توي اين مدرسه درست کرد.»
19) بعضي شب ها که کاش کمتر بود، مي رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقيقه مي نشست، از درس ها مي پرسيد و بعضي وقت ها با هم چيزي مي خوردند. همه شان فکر مي کردند بچه ي دکترند. هر چهارصدو پنجاه تايشان.
20) اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتي عکسش رسيد دست اسرائيلي ها ، با خودشان فکر کردند « اين همان يارو خبر نگاره نيست که مي آمد از اردوگاه ما گزارش بگيرد؟ » آن ها هم براي سرش جايزه گذاشتند.
21) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم ، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کردو او را مي بوسيد . بعد هم راه بچه شروع مي کرد به گريه کردن . ده دقيقه ، يک ربع، شايد هم بيش تر.
22) ماهي يک بار ، بچه هاي مدرسه جمع مي شدند و مي رفتند زباله هاي شهر را جمع مي کردند. دکتر مي گفت « هم شهر تميز مي شود، هم غرور بچه ها مي ريزد.»
23) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفي مي شناختندش . مي گفتند « دکتر مصطفي چشم ماست ، دکتر مصطفي قلب ماست.»
24) من نفر دومي بودم که تنها گيرش آوردم . تنها راه مي رفت؛بدون اسلحه . گفتم «من پول گرفته م که تو رو بکشم . » چيزي نگفت. گفتم « شنيدي ؟» . گفت « آر ه . » دروغ مي گفت . اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم ، مي ماندم ببينم اين يارو ايرانيه چه جور آدمي است.
25) دکتر شعرها را مي خواند و ياد دعاي ائمه مي افتاد . مي خواست نويسنده اش را ببيند. غاده دعا زياد بلد بود. پيغام دادند که دکتر مصطفي مدير مدرسه ي جبل عامل مي خواهد ببيندم ، تعجب کردم . رفتم . يک اتاق ساده و يک مرد خوش اخلاق . وقتي که ديگر آشنا شديم ، فهميدم دعاهايي که من مي خوانم ، در زندگي معمولي او وجود دارد.
26) گفتند «دکتر براي عروس هديه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم . يک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آويزان کردم و برگشتم پيش مهمان ها ؛يعني که اين ها را مصطفي فرستاده. چه کسي مي فهميد مصطفي خودش را برايم فرستاده ؟
27) واي که چقدر لباسش بد ترکيب بود . اميدوار بودم براي روز عروسي حداقل يک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداري کنم . نپوشيد. با همان لباس آمد. مي دانستم که مصطفي مصطفي است.
28) به پسر ها مي گفت شيعيان حسين، و به ما شيعيان زهرا . کنارهم که بوديم ، مهم نبود که پسر است کي دختر . يک دکتر مصطفي مي شناختيم که پدر همه مان بود، و يه دشمن که مي خواستيم پدرش را در بياوريم.
29) به اين فکر افتاده بودم بيايم ايران. دکتر يک طرح نظامي دقيق درست کرد. مهمات و تجهيزات را آماده کردم . يک هواپيما لازم داشتيم که قرار شد از سوريه بگيريم . دوروز مانده به آمدنمان ، خبر رسيد انقلاب پيروز شده.
30) گفته بود « مصطفي!من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني.» بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم . چه قدر دلم مي خواهد به ش بگويم يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
31) آن وقت ها که دفتر نخست وزيري بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب مي بردم . يک روز رفتم خانه شان ؛ ديدم پيش بند بسته ، دارد ظرف مي شويد. با دخترم رفته بودم . بعد از اين که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازي کرد. با همان پيش بند.
32) وقتي ديد چمران جلويش ايستاده ، خشکش زد. دستش آمد پائين و عقب عقب رفت. بقيه هم رفتند. دکتر وقتي شنيده بود شعار مي دهند « مرگ برچمران » آمده بود بيرون رفته بود ايستاده بود جلويشان. شايد شرم کردند، شايد هم ترسيدند و رفتند.
33) ما سه نفر بوديم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون . دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم . » . گفت « عزيز ، خدا اين هارا زده .» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود . آمد توي اتاق . حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.
34) وقتي جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه . نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه . رفت پيش امام . گفت « بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد. » برگشت و همه را جمع کرد. گفت « آماده شويد همين روزها راه مي افتيم » . پرسيديم «امام؟» گفت «دعامان کردند.»
35) دنبال يک نفر مي گشتيم که بتواند نيروهاي جوان را سازمان دهي کند، که سر و کله چمران پيدا شد. قبول کرد . آمد ايلام . يک جلسه ي آشنايي گذاشتيم و همه چيز را سپرديم دست خودش . همان روز ، بعد از نماز شروع کرد. اول تيراندازي و پرتاب نارنجک را آموزش داد، بعد خنثا کردن مين .صبح فردا زندگي در شرايط سخت شروع شده بود.
36) حدود يک ماه برنامه اش اين بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ريزي، شب ها شکار تانک . بعد از ظهرها ، اگر کاري پيش نمي آمد، يک ساعتي مي خوابيد.
37) تلفني به م گفتند « يه مشت لات و لوت اومده ن ، مي گن مي خوايم بريم ستاد جنگ هاي نامنظم . » رفتم و ديدم .ردشان کردم . چند روز بعد ، اهواز ، با موتورسيکلت ايستاده بودند کنار خيابان . يکيشان گفت « آقاي دکتر خودشون گفتن بياين . » مي پريدند؛ از روي گودال ، رود ، سنگر . آرپي جي زن ها را سوار مي کردند ترک موتور، مي پريدند. نصف بيش ترشان همان وقت ها شهيد شدند.
38) از در آمد تو . گفت « لباساي نظامي من کجاست ؟ لباسامو بيارين .» رفت توي اتاقش ، ولي نماند. راه افتاده بود دور اتاق . شده بود مثل وقتي که تمرين رزم تن به تن مي داد.ذوق زده بود . بالاخره صبح شد و رفت . فکر کرديم برگردد، آرام مي شود. چه آرام شدني! تا نقشه ي عملايت را کامل کند. نيروها را بفرستد منطقه ، نه خواب داشت نه خوراک . مي گفت « امام فرموده ن خودتون رو برسونيد کردستان. » سريک هفته ، يک هواپيما نيرو جمع کرده بود.
39) اگر کسي يک قدم عقب تر مي ايستاد و دستش را دراز مي کرد، همه مي فهميدند بار اولش است آمده پيش دکتر. دکتر هم بغلش مي کرد و ماچ و بوسه ي حسابي . بنده ي خدا کلي شرمنده مي شد و مي فهميد چرا بقيه يا جلو نمي آيند ، يا اگر بيايند صاف مي روند توي بغل دکتر.
40) مانده بوديم وسط نيروهاي ضد انقلاب . نه جنگ کردن بلد بوديم، نه اسلحه داشتيم . دکتر سر شب رفت شناسايي. کسي از جاش جم نخورد تا دکتر برگشت. دم اذان بود.وضو که مي گرفت ، ازم پرسيد « عزيزجان چه خبر؟ کسي چيزيش نشده ؟»
41) سر سفره ، سرهنگ گفت « دکتر ! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين. » شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين هه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند.
42) اولين عملياتمان بود. سرجمع مي شديم شصت هفتاد نفر . يعني همه بچه هاي جنگ هاي نامنظم . رفتيم جلو و سنگر گرفتيم .طبق نقشه . بعد فرمان آتش رسيد. درگير شديم . دوساعت نشده دشمن دورمان زد. نمي دانستيم در عمليات کلاسيک ، وقتي دشمن دارد محاصره مي کند بايد چه کار کرد. شانس آورديم که دکتر به موقع رسيد.
43) خورديم به کمين . زمين گير شديم . تيرو ترکش مثل باران مي باريد . دکتر از جيپ جلويي پريد پايين و داد زد&l