بايد سوت بلبلي بزني

کد خبر: ۱۱۴۳۹۵
تاریخ انتشار: ۱۶ آبان ۱۳۸۶ - ۱۵:۵۰ - 07November 2007
ماشين رسيد. طبق آموزشي که ديده بوديم، من ايستادم نزديک نگهباني و حسين جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشين بودند(ريشو و با جذبه). حسين گفت: «برگه تردد!» نفري که بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر. ما غريبه نيستيم.» حسين گفت: «برادر برادر نکن. من غريبه و آشنا حاليم نيست. برگه تردد لطفا!» راننده که معلوم بود خسته اس گفت: «اذيت نکن. برو کنار کار داريم!» مرد کناري راننده به راننده اشاره کرد که چيزي نگويد. بعد از جيب بلوزش دسته برگي در آورد و شروع کرد به نوشتن.

حسين پوزخند زد و گفت: «آقا را. مگر هرکي هرکي است؟ خودت مي نويسي و خودت امضا مي کني؟ نخير قبول نيست.» راننده عصباني شد و گفت: «بچه برو کنار. من حالم خوب نيست.» حسين زد به پر رويي و گفت: «بچه خودتي. اگر تو حالت خوب نيست من بدتر از توام. سه ماه آموزش ديده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پقي زدم زير خنده. آن سه هم خنديدند. حسين بهم چشم قره رفت. مرد کنار راننده گفت: پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهي تا بيايند اين جا. آنها ما را مي شناسند.»

مگر هرکي هرکي است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشويد؟ نخير.

ديگر حسين هيچ جور از خر شيطان پياده نمي شود. آن سه هم کم کم داشتند اخمو مي شدند. رفتم جلو وساطت کنم که حسين «هيس» بلندي کرد و نطقم کور شد. بعد رو کرد به راننده و گفت: «به يک شرط مي گذارم تلفن کني. بايد سوت بلبلي بزني!» راننده با عصبانيت در ماشين را باز کرد. اما مرد کناري اش دستش را گرفت و رو به حسين گفت: «باشه برادر. من به جاي ايشان سوت بلبلي مي زنم.» بعد به چه قشنگي سوت بلبلي زد. بعد رفت و تلفن زد. چند لحظه بعد ديدم چند نفر دوان دوان مي آيند. فرمانده مان بود و چند پاسدار ديگر. فرمانده مان تا رسيد مي خواست من و حسين را بزند که آن مرد نگذاشت. فرماندهان رو به من و حسين که بغض کرده بوديم گفت: «شما ايشان را نشناختيد! ايشان فرمانده لشکرند!»

حسين از خجالت پشت سرم قايم شد. فرمانده لشکر خنديد و گفت: «عيب ندارد. عوضش بعد از چند سال يک سوت بلبلي حسابي زدم!» من و حسين با خجالت خنديديم.

منبع :کتاب رفاقت به سبک تانک
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار