بعد از ظهر روز 12 تير ماه سال 1365، درحالي که گردان پروازي را ترک مي کردم، بر روي تابلوي مخصوص برنامه هاي پروازي، نام خود را ديدم که طبق آن، مي بايستي از طلوع آفتاب فردا، به عنوان فرمانده دسته 2 فروندي، در آماده باش باشم تا در صورت تجاوز هوايي دشمن، به سرعت به پرواز درآييم.
آن روز کمي ديرتر گردان را ترک کرديم؛ زيرا جلسه خاصي جهت توجيه نحوه عمليات درگيري هوايي 2 فروند از هواپيماهاي خودي با هواپيماهاي متجاوز دشمن که در چند ساعت قبل اتفاق افتاده بود تشکيل شده بود و خلبانان آن دو، رويدادهاي اين نبرد هوايي را تشريح مي کردند. آرزو مي کردم جاي آنها بودم. اصولا بالاترين افتخار براي يک خلبان شکاري، سرنگون کردن هواپيماي شکاري دشمن در نبردهاي هوايي مي باشد.
با اين افکار، به خانه رسيدم و همچنان تا پاسي از شب را در جست وجوي راه حل هاي عملي براي کسب برتري در يک نبرد هوايي به سر بردم. همسرم به تصور اين که براي همکارانم اتفاقي افتاده، مرتبا سوال پيچم مي کرد. ساعت شماطه دار را براي ساعت 4 بامداد تنظيم کردم و در خيال پرواز فردا، خواب چشمانم را در ربود.
لباس پرواز گرفتم و به اتاق خلبانان آماده رفتم
سحرگاه روز بعد با شنيدن صداي خودروي مخصوص خلبانان "آماده" از خانه خارج شدم و پس از چند دقيقه، با دريافت چتر نجات و کلاه پرواز، خود را به اتاق خلبانان آماده رساندم. پس از انجام توجيه و هماهنگي پرواز با خلبان همراه، آمادگي خود را به پست فرماندهي اطلاع دادم. هنوز لحظاتي نگذشته بود که صداي آژير مخصوص اعلان "اسکرامبل" براي پرواز فوري هواپيماهاي آماده، در فضاي اتاق طنين افکند. به سرعت خود را به هواپيما رساندم و با کمک پرسنل فني آماده پرواز شدم. پس از روشن کردن سريع هواپيما و آزمايش دستگاه هاي الکترونيکي متوجه شدم يکي از دستگاه ها شرايط استاندارد را ندارد. ناچار بودم هواپيما را تعويض کنم؛ لذا مجددا پس از چند دقيقه براي پرواز آماده شدم. اکنون از زمان اعلام آژير 9 دقيقه گذشته بود و بيم آن داشتم که نتوانم به موقع با هواپيماهاي دشمن برخورد کنم، لذا سريعا با کسب اجازه پرواز از برج مراقبت، لحظاتي بعد در دل آسمان کبود غوطه ور گشتيم.
برج مراقبت ما را به فرکانس رادار هدايت کرد. افسر مسئول رادار پرسيد که آيا آمادگي کامل را براي اجراي ماموريت داريم؟ پاسخ طبيعتا مثبت بود. با صداي هيجان زده و غير عادي افسر کنترل کننده رادار، احساس عجيبي در من بوجود آمد و حدس زدم که هواپيماهاي دشمن در حوزه دفاعي ما نفوذ کرده اند و احتمال درگيري زياد است. از خلبان شماره 2 خواستم موشک ها و مسلسل هاي هواپيماي خود را سريعا آزمايش و نتيجه را اعلام کند و خود نيز چنين کردم و کليد مسلسل را در حالت آماده شليک قرار دادم. با يک نگاه سريع، آلات دقيق و نشان دهنده هاي سوخت هواپيما را بازرسي کردم. همه چيز در حالت عادي کار مي کرد. تنها تعجب من از اين بود که چرا کنترلر رادار، ما را به ارتفاع 12000 پايي راهنمايي کرد، زيرا معمولا براي مقابله با تجاوز هوايي دشمن، هميشه در ارتفاعات پايين تر پرواز مي کرديم.
هواپيماي دشمن يک ميگ 25 عراقي بود
به هر حال، قبل از آن که به ارتفاع مورد نظر برسيم، کنترلر مجددا اوج گيري به ارتفاع 15000 پا و سپس 18000 پا را مجاز کرد. آفتاب هنوز کاملا در آسمان نتابيده بود. غرق در افکار درگيري با دشمن بودم که کنترلر اعلام کرد به سمت شمال پرواز کنيم. با يک گردش سريع تاکتيکي، خود را در موقعيت رو به شمال قرار داديم. لحظه اي نگذشته بود که مجددا دستور داده شد از سمت چپ به جنوب گردش کنيم. اين کار، با انجام دو گردش 90 درجه اي تاخيري، امکان پذير بود. هنوز 90 درجه اولي تمام نشده بود که اعلام شد:
- هدف در 13 مايلي مقابل شما و در ارتفاع بالا درحال پرواز است.
به خلبان شماره 2 گفتم که به محض ديدن هدف اطلاع دهد و سپس با استفاده از پس سوز شروع به اوج گيري کرديم.
به خلبان شماره 2 تاکيد کردم که از من جدا نشود و کاملا مراقب باشد. در همين لحظه، هواپيماي دشمن را مشاهده کردم. به علت فاصله زياد نمي توانستم از او چشم بردارم. فورا شماره 2 را در جريان موقعيت هدف قرار دادم و دستورالعمل هاي درگيري هوايي را به دقت انجام داده، باک سوخت خارجي هواپيما را رها کردم تا قابليت مانور بيشتري کسب کنم. تمام افکارم بر انهدام هواپيماي دشمن متمرکز شده بود. کنترلر رادار مرتبا با صداي هيجان زده اي فاصله ما را از دشمن گزارش داده، هر بار تکرار مي کرد:
- دقت کنيد، هدف شما، يک هواپيماي ميگ25 است.
با خود گفتم چون هواپيماي دشمن مجهز به سيستم هشدار دهنده پيشرفته اي است، بايد قفل کردن رادار هواپيمايم بر روي آن، در حداقل فاصله و آخرين لحظات انجام شود تا او هر چه ديرتر متوجه حضور ما در اطراف خود شود. ضمنا برنامه را به گونه اي تنظيم کردم که همزمان با انجام قفل راداري بر روي او، موشک را نيز پرتاب نمايم. تمام اين موارد را به هواپيماي شماره 2 نيز اطلاع دادم.
ميگ 25 دشمن را با مسلسل زدم
در يک لحظه مناسب، هواپيماي دشمن را در صفحه رادار قفل کردم و با دريافت علائم پرتاب موشک حرارتي، دکمه را با انگشت فشردم. موشک رها نشد. فرصت بسيار کم بود و فاصله هر لحظه نزديک تر مي شد. مي دانستم که هواپيماي ميگ25 در ارتفاع بالا، قابليت مانور خوبي دارد و از شتاب زياد و موتورهاي بسيار قوي برخوردار است، بنابر اين درنگ جايز نبود. به سرعت سوئيچ مسلسل را اختيار گرفتم و او که اکنون با دريافت علائم هشدار دهنده راداري، متوجه قفل رادار من شده بود، گردش شديدي به راست کرد. دستگاه نشانه روي را روي او تنظيم کرده، شروع به شليک کردم. نتيجه اي حاصل نشد. با يک مانور حساب شده، دستگاه نشانه روي را در فاصله کوتاهي، جلوتر از هواپيماي دشمن قرار داده، شليک مرگبار مسلسل را مجددا آغاز کردم. در اين لحظه فراموش نشدني، آتش و دود فراواني از بال سمت راست ميگ زبانه کشيد. قصد داشتم چنانچه موفق به سرنگوني آن نشدم، به طريق ممکن، اجازه برگشت و خروج از مرزهاي هوايي کشور را به او ندهم. آن قدر هيجان زده بودم که بي اختيار، به خلبان شماره 2 گفتم:
- چطور بود؟
او هم صادقانه جواب داد:
- از اين بهتر ممکن نيست.
کنترلر رادار نيز با خوشحالي اين موفقيت را تبريک گفت. براي لحظاتي، خود را به هواپيماي دشمن که اکنون مانند خفاشي زخمي پرواز مي کرد، نزديک و نزديک تر کردم. خلبان دشمن مرا به خوبي مي ديد. حالت پروازش عادي نبود و هواپيما با شيرجه ملايمي به سمت زمين مي رفت؛ درحالي که شعله هاي آتش حدود 15 متر به دنبال آن زبانه مي کشيد، تدريجا ارتفاع کم مي کرد؛ لذا با علامت دست، به خلبان توصيه کردم که خود را نجات دهد؛ ولي او فقط نگاهم مي کرد.
کنترلر رادار هشدار داد که هواپيماي دشمن پشت سر شماست
در همين لحظات، کنترلر رادار اطلاع داد که يک هواپيماي ديگر دشمن، شما را از پشت سر تعقيب مي کند. با يک نگاه سريع به سوخت باقيمانده هواپيما، فهيمدم که علاوه بر کمبود سوخت، فشنگي هم ندارم تا نثارش کنم و چنانچه درگيري هوايي به سرعت توسعه پيدا کند، به هيچ وجه قادر به حمايت و پشتيباني از هواپيماي شماره 2 نخواهم بود، لذا تصميم به مراجعت گرفتم. ارتفاع ما 29000 پا بود و خط دود سياهي از هواپيماي آسيب ديده دشمن در آسمان مشاهده مي شد. ارتفاع خود را در زمان کوتاهي، به 5000 پا رساندم و براي نشستن آماده شده، به سمت فرودگاه ادامه مسير دادم.
وقتي هواپيما را پارک کرده و به اتاق مخصوص آلرت رسيديم، دوستانم با خوشحالي، مرا در آغوش فشردند. فرمانده پايگاه نيز به من تبريک گفت و اعلام کرد که هواپيماي دشمن سرنگون شده و عمليات وسيعي از سوي دشمن، براي يافتن خلبان آن در جريان است. ساعتي بعد يکي از استادان قديمي پروازم که در مرکز فرماندهي نيروي هوايي خدمت مي کرد، تلفني تماس گرفت و به من تبريک گفت و اظهار کرد:
- همين انتظار را از تو داشتم.
اين جمله براي من بسيار غرور آفرين و با ارزش بود و آن روز را هيچ گاه فراموش نمي کنم.