رو به قبله ايستاد و چند لحظه اى دعا خواند. پشت سرش ايستاده بوديم. عراقى ها هم لحظه به لحظه به ما نزديكتر مى شدند. گفتم: «على، برو ديگه! چى كار مى كنى؟ عراقى ها رسيدن!» با خونسردى گفت: «جوش نزن، مى ريم!»
تا جايى كه چشم كار مى كرد، مين كاشته بودند. على راه افتاد، ما هم دنبالش. انگار كه يك نفر تك تك مين ها را خنثى كرده باشد.
اصلاً نفهميديم چطورى ازآن ميدان پر از مين گذشتيم ، بدون اين كه از دماغ كسى خون بيايد. خدايى بود.
بدجورى گير كرده بوديم. نه راه رفت داشتيم، نه راه برگشت. دو طرفمان عراقى بود. دوتا از تانك ها آمدند جلو. عراقى ها هم چفت در چفت، همراه تانك ها پيش مى آمدند. اگر جلوتر مى آمدند همه را از سر راه برمى داشتند. ما بوديم و شش، هفت گلوله. آر.پى.جى زن ها هم از ضعف و خونريزى ناى حركت نداشتند. مانده بوديم چه بكنيم كه على بلند شد. آر.پى.جى را از زمين برداشت و تا آمد بزند، كتفش تير خورد اما هر جور كه بود تانك اول را منفجر كرد. دومى را نزد. نتوانست. يكى ديگر خاموشش كرد. كار كشيد به درگيرى تن به تن. چند شهيد داديم. آن موقع على هم آن قدر خون ازش رفته بود كه دستش لمس شده بود. بالاخره برونسى ـ فرمانده گردانمان ـ رسيد و مسير را برايمان باز كرد. مانده بوديم تا بقيه برسند كه خمپاره آمد. خودش را انداخت روى زمين. اين بار سه تا تركش، برديمش عقب. تقريباً خط دوم. على رفت براى پانسمان. من هم رفتم توى سنگر تبليغات. سنگر مال عراقى ها بود. گرا را داشتند. چند گلوله زدند بغل سنگر. آمديم بياييم بيرون كه بعدى خورد به هدف. همين طور خاك از سقف مى ريخت. داشتيم خفه مى شديم كه على خودش را رساند به پهلو ايستاد تا جلوى ريزش خاك ها را بگيرد. با همان دست مجروح خاك ها را به اطراف مى ريخت. حالا ديگر بقيه هم آمده بودند براى كمك.
گفتند: «براى ادامه عمليات به نيرو احتياج داريم. كمكى ها هنوز نرسيدن. هر كى مى تونه بياد!»
هفتاد نفرى مى شديم. اولين نفرى كه بلند شد، او بود. آن هم با آن حالش. بعد از او بقيه هم يكى يكى بلند شدند. با خودم گفتم: اون از تيرى كه به كتفش خورد، اون هم از تركش ها؛ تا سومى را نگيرد خيالش راحت نمى شود.
پانزده سال بعد وقتى همه رفته بودند پى خانه زندگى شان، او رفته بود زابل براى تبليغ. سومى اش را همان جا گرفت؛ وقتى بعد از مدت ها جنازه اش را آوردند، سرنداشت.
منبع: روزنامه ايران