گفتم: « به هر حال اصرار بيخود نكن؛ بيسيمچي، لازم دارم ولي تو رو نميبرم. هم سنت كمه، هم برادرت شهيد شده. » از من حساب ميبرد، حتي يك كم ميترسيد. دستش رو گذاشت رو كاپوت تويوتا و گفت « باشه، نميام. ولي فرداي قيامت شكايتتو به فاطمه زهرا ميكنم. ميتوني جواب بدي؟»
گفتم: « برو سوار شو»
گفتم: « بيسيمچي .»
بچهها ميگفتند: « نميدونيم كجاست. نيست.»
به شوخي گفتم: « نگفتم بچه است؛ گم ميشه؟ حالا بايد كلي بگرديم تا پيداش كنيم »
بعد عمليات داشتيم شهدا رو جمع ميكرديم. بعضيها فقط يه گلوله يا تركش ريز، خورده بودند. يكي هم بود كه تركش سرش را برده بود. بَرِش گرداندم. پشت لباسش را ديدم « جگر شير نداري سفر عشق مرو»
منبع: تبيان