ماجراي شهادت شهيد رضا رضائيان ( شهيد بي سر)

کد خبر: ۱۱۴۷۸۱
تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۳۸۶ - ۲۱:۳۲ - 09December 2007
محسن جوان با انگيزه اي بود.گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي رفت وبي سروصدابر مي گشت.هر دو سوار قايق شدند واز عرض کارون گذشتند.آب رودخانه آرام بود.از قسمتي که آنها عبور کردند خطري متوجه ايراني ها نمي شد.در رودخانه گشتي ها حضور داشتند.رضائيان بلافاصله سمت جنوب در حاشيه رودخانه حرکت کرد.قبل از حرکت به يکي از گشتي ها گفت: -اگر تا يک ساعت ديگر نيامديم با احتياط به همين سمت بياييد. محسن چهار چشمي اطراف را مي پاييد.به محلي رسيدن که نقطه مرزي آنها با گشتي هاي عراقي به حساب مي آمد.آن منطقه براي هر دو طرف امنيت خوبي نداشت.رضائيان به سمت سنگرهاي کمين رفت.محسن خودش را به اورساند و گفت: -بهتر است از يکديگر جدا شويم.ممکن است کمين بخوريم. رضائيان گفت: اگر با هم باشيم بهتر است.ديده بان نفوذي آنها بايد در همين کمين ها باشد. رضائيان دولا وخميده پيش مي رفت.هنوز از حاشيه هاي رودخانه دور نشده بودند که يک سنگر کمين توجه شان را جلب کرد.محسن به سمت کمين رفت.رضائيان پشت سرش بود.از آنجا سنگرهاي عراقي به خوبي ديده مي شدند.جبهه آرام بود،اما صداي غرش توبخانه هنوز به گوش مي رسيد. رضائيان به سمت سنگرکمين بعدي رفت.صداي خش خشي او را در جا ميخکوب کرد.نه راه پس داشت،نه راه پيش.محسن در چند قدمي او متوقف شد.صداي پايي شنيد و بلافاصله شليک کرد.عراقي ها تعدادشان به ده نفر مي رسيد.آنان نيز شليک کردند.رضائيان از چند طرف در محاصره قرار گرفت.اندکي بعد عراقي ها بالاي سرش رسيدند.لباس رسمي سپاه براي افسر عراقي که با چشمان از حدقه درآمده به او خيره شده بود،جذابيت خاصي داشت.پاشنه پايش را به پيشاني رضائيان کوبيد و او را نقش زمين کرد.و با اشاره به گروهبان گفت: -بهتر از اين نمي شود.او را با خود مي بريم.بهترين هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است.يک پاسدار بايد اطلاعات خوبي داشته باشد! افسر دست رضائيان را گرفت تا بلندش کند.رضائيان عکس العمل نشان داد.گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبيد.رضائيان از هوش رفت.چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضائيان رفت.ناگهان صداي تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به گوش افسر رسيد. افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند.مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند.خشم در چشمان افسر عراقي موج ميزد.صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود.افسر کارد کمري اش را بيرون آورد.گروهبان وسربازان عراقي آن دو را رها کردند.افسر ابتدا به سمت محسن رفت.کارد را در کشاله ي رانش فرو برد.صداي محسن بلند شد.خون از رانش بيرون زد.افسر به سراغ رضائيان رفت . رضائيان سرش را پايين انداخت وحرفي نزد.افسر عراقي پا روي سينه اش گذاشت و او را به پشت خواباند.محسن که خون زيادي از او رفته بود،هنوز از هوش نرفته بود.چشمانش گاه سياهي مي رفت و گاه آن منظره را در هاله اي از ابهام مي ديد. افسر عراقي رضائيان را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند. ضربه اي ديگر به سرش زدند.رضائيان از حال رفت،اما هنوز بي هوش نشده بود.تيزي کارد را پشت گردن خود حس کرد.باورش نمي شد،اما سوزش و درد او را به خود آورد .با فشار بعدي کارد در گردنش فرو رفت و خون به بيرون فوران زد. افسر کمي تا مل کرد.چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود.سربازان عراقي گاه جلوي چشمان خود را مي گرفتند که آن منظره را نبينند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بيشتر قوت مي گرفت اصرار داشت که سر رضائيان را از بدن جدا کند. محسن دست و پا زدن رضائيان را مي ديد.گاه فکر مي کرد که در خواب است،اما همين که پاي رضائيان به زمين کوبيده مي شد،باورش مي شد که بيدار است.ديگر درد پايش را فراموش کرده بود.هنوز بدن رضائيان مقاومت مي کرد. دستان بسته اش سعي در آزاد شدن داشت اما بي فايده بود. عرق از سر وصورت افسر عراقي جاري بود.قطره هاي خون روي پيشاني اش شتک زده بود.گويي اختيار از کف اش خارج شده بود.کارد کمري کند بود و نمي توانست کارش را به راحتي انجام دهد. افسر عراقي اصرار داشت که گلوي رضائيان را گوش تا گوش ببرد.ديگر رضائيان دست و پا نمي زد.خون زمين اطرافش را رنگين کرده بود.کفش افسر در ميان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت.بايد خلاصش مي کرد.ديگر چاره اي جز جدا کردن سر رضائيان نداشت.با يک فشار ديگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود.کمر خم شده اش را بلند کرد ونگاهي به اطراف انداخت.از نگاه وحشت زده عراقي ها نگران شد.نگاهي به دست خون آلود خود انداخت وصداي قهقهه اش بلند شد. مست بود و خون رضائيان سر مسترش کرده بود.مجددا به سمت رضائيان رفت.سرش را بلند کرد وهمراه با خنده اي کريه گفت: -هديه ي خوبي است براي فرمانده.اين پاسدار ها دار خويئن را فلج کرده اند. افسر عراقي بدن بي سر رضائيان را برگرداند.چشمش به آرم سپاه که به سينه اش چسبيده بود،افتاد.خم شد و گوشه آرم پارچه اي را گرفت وآن را دريد.پارچه کوچک را روي سر رضائيان گذاشت و گفت:حالا پرونده ما تکميل شد و با خشم گفت:- حرکت کنيد گروهبان گفت:- پس تکليف آن يکي چه مي شود. - با او کاري نداريم،فرصت نداريم بايد حرکت کنيم! افسر عراقي سر رضائيان را گرفت و به سمت خاک ريز عراق حرکت کرد. گشتي هاي خودي رسيدند عراقي ها آنجا را ترک کرده بودند.بچه ها با بدن بي سر رضائيان که مواجه شدند،کمي اطراف را جستجو کردند.صداي محسن آن ها را متوجه خود کرد. محسن که هنوز نفس مي کشيد به سختي گفت:سرش را بردند. "بر گرفته شده از کتاب عقيق "
نظر شما
پربیننده ها