شهيد سيد مجتبي هاشمي در سال 1319 ه ش در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامي فعلي) ديده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده اي مذهبي و متوسط بود که عشق به اهل بيت و علماي اسلام در فضاي آن موج مي زد.
وي پس از طي دوران تحصيلات متوسطه به ارتش پيوست و به دليل اندام ورزيده و قدرت بدني قابل توجهي که داشت عضو نيروهاي ويژه کلاه سبز شد، اما پس از مدت کوتاهي با مشاهده جو حاکم بر ارتش و آگاهي بيشتر از ماهيت رژيم طاغوت از ارتش شاهنشاهي خارج و به کار آزاد مشغول شد. در ايام الله 15 خرداد سال 42 او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پيوستند و تحت تعقيب و کنترل ماموران پهلوي قرار داشت و با کوچکترين بهانه اي به منزل او هجوم آورده و اقدام به تهيه و توزيع اعلاميه و نوار هاي سخنراني و تصاوير حضرت امام مي نمود و در پوششهاي گوناگون، فعاليتهاي خود را در تمامي شهرهاي استان تهران و حتي استانهاي همجوار گسترش داد. خروش ميليوني امت مسلمان در سال 57 سرانجام راه بازگشت حضرت امام را به ميهن اسلامي گشود و در 12 بهمن حضرتش خاک کشور را به قدوم خود متبرک نمود. سيد مجتبي نيز به عضويت کميته استقبال امام در آمد و در آن استقبال تاريخي شرکت نمود. طي 10 روز دهه فجر در محل کار خود که يک مغازه لباس فروشي بود به فروش اقلامي که در انقلاب ناياب شده بود، با قيمتي به مراتب پايين تر از بهاي حقيقي آن، اقدام نمود. ضمن اينکه خود نيز با حضور در ميادين مبارزه رو در رو بد بقاياي رژيم پهلوي، تمام توان خود را صرف پيروزي نهضت اسلامي نمود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن، او به سرعت نيروهاي انقلابي و پر شور منطقه 9 را سازماندهي کرده و کميته انقلاب اسلامي منطقه 9 را تشکيل داد. يکي از همرزمان شهيد مي گويد:
بچه هاي اين منطقه اشخاصي نبودند که به راحتي قابل مهار باشند و حقيقتاً سازماندهي آنها بعيد به نظر مي رسيد. هر کدام براي خود مرعي بودند، در آن شر و شور انقلاب هم که قدرتي نبود تا اينها را مجاب کند براي شکل پيدا کردن، اما سيد مجتبي با آن روح بلند و اعتباري که بين خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موقعيت کامل اين بچه ها را دور هم جمع کرد و اينها که همه از سيد مجتبي حساب مي بردند و حرفش را مي خواندند و به اين ترتيب يکي از قويترين کميته هاي تهران را تشکيل داد و با دستگيري و مجازات عده زيادي از فراريها و ايجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگي به انقلاب کرد.
با شروع غائله کردستان، شهيد هاشمي به همراه عده اي از افراد کميته منطقه 9 در پي فرمان بسيج عمومي حضرت امام عازم غرب کشور شد و در آزادي و پاکسازي آن منطقه شرکت نمود. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاک کشورمان نگذشته بود که سيد مجتبي، به همراه عده اي از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب کشور شد و در مدرسه فداييان اسلام، واقع در شهر آبادان مستقر شد و بدين ترتيب اولين نيروي انتظامي نا منظم براي مقابله با تهاجمان بعثيون در آبادان و خرمشهر بوجود آمد که به گروه فداييان اسلام معروف شد.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
وصيت نامه
بسمه تعالي
اميد وارم که خداوند گناهانم را مورد بخشش قرار دهد.
از کليه کساني که به طريقي ديني به آنها دارم طلب مغفرت مي کنم، خواهش مي کنم مرا ببخشيد تا خداي مهربان هم شما را ببخشد.
کساني که به من ديني دارند، همه آنها را مي بخشم، اميد که خداي قادر متعال همه آنها را بيامرزد. از پدر و مادر عزيزم حلاليت مي طلبم و همسر و فرزندانم را به شما مي سپارم، اميد که آنا ن را در جهت دين مبين اسلام به رهبري امام تشويق کنيد.
از همسر و فرزندانم که نتوانستم بيش از اين وسيله آسايششان را فراهم نمايم، طلب بخشش مي کنم. از خواهران و برادرانم حلاليت مي طلبم.
توصيه من به شما عزيزان اين است که خدا را فراموش نکنيد. سيد مجتبي هاشمي
خاطرات
همسر شهيد:
فرودگاه مهرآباد که بمباران شد، سيد يک ساک برداشت و رفت جنوب که 9 ماه از او بي خبر بوديم. بعد از 9 ماه در حالي که دستش مجروح شده بود، با ريشها و موهاي بلند و ژوليده به خانه برگشت. در آن ايام شهيد هاشمي با کمترين امکانات موجود و نيروهاي بي تجربه و آموزش نديده اي که در اختيار داشت، علي رغم کارشکني هاي دولت وقت و عدم پشتيباني مناسب، مقاومت جانانه اي در برابر متجاوزين انجام داد. پس از مدتي وي ستاد را به هتل کاروانسر آبادان منتقل کرد و تا مدتها تنها راه اعزام به خطوط مقدم و ديدن آموزشهاي اوليه رزمي، مراجعه به هتل کاروانسر بود. در آن روزهايي که حتي يک تفنگ برنو يا ام – يک براي مدافعين شهر آبادان بهاي طلا را داشت، سيد مجتبي با عده اي از مسئولين، از جمله آيت الله خامنه اي و مقام معظم رهبري تماس گرفته و از طريق آنان اقدام به تهيه اسلحه و مهمات مي نمود و غالباً با هزينه شخصي، آذوقه و مايحتاج عمومي را تهيه کرده و به ميادين نبرد مي برد.
سخت ترين دوران زندگي ما تازه بعد از انقلاب و شروع جنگ آغاز شد. سيد ديگر در خانه نمي ماند. من بودم و 5 تا بچه قد و نيم قد، هر روز خودم مي رفتم و کرکره مغازه را بالا مي کشيدم و کار مي کردم. سيد هم خيالش از بابت من راحت بود. وقتي هم که مي آمد تهران کارش اين طرف و آن طرف دويدن بود تا اسلحه تهيه کند و يا غذا براي نيروهايش بفرستد و يا به خانواده شهدا سرکشي و به آنها کمک مالي کند. وقتي شهيد شد، تازه متوجه شديم چقدر بدهکاري از بابت خريد جنس براي جبهه دارد. چند ميليون تومان بود که مجبور شديم خانه را بفروشيم. حالا شما توجه کنيد که ما سه دستگاه خانه شخصي داشتيم و از نظر تمکن مالي وضع مان خوب بود، اما سيد همه اينها را خرج جنگ کرد. زندگيش شده بود جنگ، حتي نتوانست شاهد رشد بچه هايش باشد.
منافقان کور دل که نمي توانستند شاهد تلاش شبانه روزي شهيد هاشمي در پشتيباني رزمندگان اسلام باشند، با آزار و اذيت خانواده شهيد هاشمي و تهديد خود و سعي در سست کردن عزم آهنين او براي حضور در کمک رساني او به جبهه ها داشتند اما به هدف خود نرسيدند و سرانجام با مشاهده ناتواني خود در اين امر، به سال 64 در آستانه ماه مبارک رمضان او را با زبان روزه در مغازه لباس فروشي اش از پشت سر آماج گلوله هاي خود قرار دادند و به شهادت رساندند و دفتر زندگي دنيايي مردي بسته شد که در تمامي لحظات عمر خود لحظه اي از خدمت به اسلام و مبارزه در راه اعتلاي کلمه الله فروگذار نکرد و جان خود را نيز بر سر مقصود خود نهاد و خون پاکش به دست شقي ترين افراد ريخته شد و به رود خروشان خون اجداد طاهرش پيوست.
آثار منتشر شده درباره ي شهيد
خدمت برادر عزيزم سلام عرض مي کنم، اميدوارم حالت خوب باشد و در سايه آقا امام زمان موفق و مؤيد باشيد. اين نامه را در بدترين شرايط مي نويسم. آبادان در محاصره است و آن طور که خودت مي داني عراقي ها شهر را با توپخانه شان به شدت و سهولت هدف قرار مي دهند. اوضاع خيلي خراب است. سپاه آبادان، از هم پاشيده شده و ارتش هم کاري از پيش نمي برد، عراقي ها از کوي ذوالفقاري چند بار شديداً حمله کرده اند، در بيمارستان ها جاي سوزن انداختن نيست، حتي در حياط بيمارستان هم انبوه مجروحين و شهدا روي زمين قرار دارند. نامردها بيمارستان ها را هم چند بار با گلوله توپ زده اند، خلاصه تا مدتي پيش، من آبادان را کاملا از دست رفته مي دانستم. وقتي با آن کلت غنيمتي که در ايام انقلاب از پادگان عشرت آباد به دست آورده بودم وارد آبادان شدم، يک ساعت هم طول نکشيد که فهميدم هيچ کس نيست، بعد از ساعتها سرگرداني و دنبال مقر سپاه يا ارتش گشتن، يک بنده خدايي که خودش هم برنوعي روي دوشش بود، دست مرا گرفت و برد به يک ساختمان که نيروهاي نظامي داخل شهر، در آن جمع شده بودند. همه آشفته و مبهوت زانوي غم بغل گرفته بودند، آن بنده خدا با انگشت شخصي را به من نشان داد و گفت: بايد خودت را به اون آقا معرفي کني و به سرعت از من دور شد.
سعي کردم قيافه مردانه اي به خود بگيرم تا مبادا خيال نکنند که از همان اول جا زده ام. رفتم طرف آن آقا، شخصي با قد بلند، ريشي انبوه و جو گندمي که يک بلوز سبز چيني تنش بود و يک شلوار ارتشي خاک آلود به پايش به همراه موهايي آشفته که از دور و بر کلاه سبز رنگي که بر سر داشت، بيرون زده بود. ابهتش خيلي زود مرا گرفت بر خلاف افرادي که آنجا بودند، در چهره اش آثار نااميدي و درماندگي به چشم نمي خورد. قيافه اش مرا به ياد حمزه در فيلم محمد رسول الله مي انداخت. وقتي به کنارش رسيدم، قدم تا شانه هايش بود. عطر گل محمدي که از اورکتش به مشام مي رسيد، براي چند لحظه مرا از حال و هوايي که داشتم بيرون برد که يکهو صدايي کلفت و مردانه مرا به خود آورد: پسرم، شما نيروي داوطلب هستي؟
دست و پايم را گم کردم و زبانم گرفت، بالاخره بدون اينکه به چشمهايش نگاه کنم گفتم: بله حاج آقا.
پرسيد: از کجا آمدي؟
تمام سعيم را کردم تا طوري جوابش را بدهم که فکر نکند بچه ام.
نه حاج آقا، خودم آمدم، اسلحه هم دارم.
کلتم را مثل آرتيست هاي سينما به کمر زده بودم و به او نشان دادم. خنده قشنگي کرد و گفت: بشين همين جا تا بهت بگم چه کار کني.
حسابي وا رفتم، هزار جور فکر و خيال به سرم زد. نکند فهميده علي رغم هيکل نسبتاً درشتم، 17 سال بيشتر ندارم، نکند فهميده تا به حال غير از چند تا تيري که با اين کلت زده ام هيچ وقت تيراندازي نکرده ام. در افکار خودم بودم که يکهو، يک نفر شروع کرد به صحبت کردن؛ نگاهش که کردم متوجه شدم که يک درجه دار ارتشي است. اضطراب و درماندگي از چهره و صدايش کاملا معلوم بود. با بغض صحبت مي کرد. خطاب به نيروهاي موجود در آن ساختمان مي گفت: ستاد فرماندهي ميگه هيچ کاري از دست ما ساخته نيست، تا پاي جان مقاومت کنيد و آخرين گلوله را هم براي خودتان نگه داريد تا زنده به دست دشمن نيفتيد.
مدتي طول کشيد تا معني حرفهاي او را به خود تفهيم کنم. سکوت سنگيني بر اطراف حکم فرما بود و غير از صداي انفجارهايي که از دور و نزديک شنيده مي شد، صدايي به گوش نمي رسيد. ترس و ياس رنگ همه را تغيير داده بود، راستش خودم هم قلبم شروع کرد به زدن، آن آقاي قد بلند که کنار من نشسته بود بلند شد و فرياد زد:
واي بر ما، مگه شما مسلمان نيستيد، خجالت بکشيد، طبق آيه قرآن خود شکني حرام است. ما تا آخرين نفس مي جنگيم و آخرين گلوله مان را هم براي مغز دشمنان نگه مي داريم، بعد از آن هم با چنگ و دندانمان خواهيم جنگيد.
برادر نمي داني بعد از اينکه اين جملات را گفت: چه غوغايي در آن چهار ديواري بپا شد، خدا شاهد است که همه شير شدند و به دنبال آن آقا راه افتادند. مدتي بعد فهميدم که آن آقا سيد مجتبي هاشمي است و در يکي از هتلهاي آبادان به نام هتل کاروانسر نيروهاي مردمي را آموزش داده و براي دفاع از شهر آماده مي کند. الان چند روز است که من هم در اين هتل که حالا شبيه به پادگان است، مستقر هستم و دارم به همراه چند تن از برادران ارتشي يک دوره نظامي مي بينم.
برادر! اوضاع آبادان هنوز و خيم است. ديگر فرصتي نيست بايد براي نگهباني بروم.
التماس دعا. آبان 59. هتل کاروانسر.
آثار باقي مانده از شهيد
برادر سلام، باز هم از اين شهر آتش و خون برايت نامه مي نويسم. مرا ببخش که چند ماهي است خبري از خودم برايت نفرستادم. فرصت نبود. يک لحظه آرام و قرار نداشتيم. حالا هم مي خواهم از فرمانده مان برايت بنويسم، سيد مجتبي را مي گويم، هر چه بگويم کم است، نوشته بودي که در کميته منطقه 9 زير دست او فعاليت مي کردي، اما نمي دانم چقدر او را شناختي، اينجا هم او را مثل پدر دوست دارند. طي اين چند ماه، ما بوسيله درايت و فرماندهي فوق العاده او ضربات سنگيني را بر پيکر دشمن متجاوز زده ايم.
در حال حاضر در جاده ماهشهر ـ آبادان و در فاصله 200 متري عراقي ها مستقر هستيم. باروت نخواهد شد اگر بگويم با امکاناتي در حد صفر اين همه پيروزي را به دست آورده ايم.
هنوز هم همه نيروهاي ما به 3-ژ يا کلاشينکف مسلح نيستند. خود من تازه از يک اسير عراقي يک قبضه 3-ژ به دست آورده ام. بعضي وقت ها حتي نان خشک هم براي خوردن نداريم، آبي که از آن مي خوريم و با آن وضو مي گيريم، گنديده و آلوده است اما چاره نيست. وقتي سيد مجتبي را مي بينم که يک لحظه آرام و قرار ندارد و بعضي وقت ها خودش از گرسنگي و تشنگي کلافه مي شود، خودمان را از ياد مي بريم.
به زودي قرار است براي آزادي ميدان تير آبادان عملياتي انجام دهيم. اين ميدان، مساحت زيادي دارد و عراق از آنجا جاده هاي ارتباطي ما و شهر آبادان را با خمپاره مورد هدف قرار مي دهد. چندين ماه است که سيد مجتبي براي آزادي اين محل نقشه مي کشد و بارها به آنجا شبيخون زده ايم. در يکي از اين شبيخون ها 300 نفر از عراقي ها را کشته ايم و 400 نفر را اسير کرده ايم و بيش از ده تانک را منهدم کرده ايم، اما سيد مجتبي دست بردار نيست. هر روز يک نقشه جديد مي کشد تا دشمن را تضعيف کند و زمينه را براي حمله نهايي آماده کند. مثلاً به تازگي 10 – 20 عدد بشکه 220 ليتري نفت تهيه کرده و شب ها آنها را با فاصله چند متر از هم مي چيند و به ما مي گويد که با ميله هاي آهني يا چوب، محکم روي آنها بکوبيم و سر و صدا در بياوريم.
برادر نميداني وقتي در آن ظلمت شب صداي اين بشکه ها بلند مي شود، چه وحشتي به دل مي اندازد. عراقيها شروع مي کنند به شليک توپ و خمپاره و خلاصه به اندازاي انبار مهمات، منطقه را بي هدف زير آتش مي گيرند. سيد از اين جور کارها زياد مي کند، چند وقت پيش 10 – 12 تا لاستيک کوچک و بزرگ آورد و نصفه شبي اينها را يکي يکي مي غلتاند طرف عراقيها و آنها هم دوباره شروع مي کردند به گلوله باران هدف هاي سياه و متحرکي که به سرعت به طرف شان مي آمدند و ما هم اين طرف غش غش مي خنديديم.
بگذار يک چيز جالب برايت بگويم: چند وقت پيش سيد چند نفر از ما را صدا کرد و با هم سوار ماشين شديم و رفتيم به شهر. سيد ما را به يک استاديوم برد و گفت بايد يکي از دروازه هاي زمين فوتبال آنجا را از جا در بياوريم. با چه زحمتي اين کار را کرديم بماند. دروازه را کنديم و سوار ماشين شديم و برگشتيم به خط. بعد هم خود سيد به کمک يکي دو نفر دروازه را بلند کردند و بردند درست در وسط ما و عراقيها روي زمين کاشتند. بعد سيد برگشت و يک بلند گوي دستي برداشت و رو به سمت عراقي ها گفت: ايها الخوه و الا خوات، شما که جنگيدن بلد نيستيد و حريف ما نمي شويد، حداقل بياييد با هم فوتبال مشتي بازي کنيم. ما از خنده روده بر شديم و عراقيها هم با خمپاره ها و آرپي جي و گلوله آنقدر آن دروازه را زدند تا بالاخره توانستند سرنگون و نابودش کرده و فتح الفتوح جديدي را براي خود به ثبت برسانند.
زياد عرضي نيست برادر، برايمان دعا کن،
فعلا خدا حافظ بهمن 59، کوي ذالفقاري
خدمت برادر عزيزم سلام عرض مي کنم، فرصت زيادي نيست فقط مي خواستم خبر پيروزي خودم را به تو برسانم. البته شايد قبلا از طريق راديو تلويزيون مطلع شده باشي، راستي شنيده ام تصوير سيد مجتبي را قبل از پخش اخبار نشان مي دهند، بگذريم.
برادر! ما بالاخره بعد از هشت ماه عمليات ايزايي و با کمترين امکانات، توانستيم به فرماندهي سيد مجتبي هاشمي منطقه استراتژيک ميدان تير آبادان را فتح کنيم.
سيد مجتبي نام اين منطقه را به ميدان ولايت فقيه تغيير داده است. هنوز لاشه تانک هاي عراقي که طي عمليات منهدم شده اند و اجساد متعفن سربازان دشمن، در گوشه و کنار آن ديده مي شود. يک چيز ديگر هم مي خواهم برايت تعريف کنم. سيد مجتبي قبل از پيروزي عمليات، دستور داده بود که يک کانال به صورت زيگزاگ تا وسط ميدان تير بکنيم. بدون اينکه دشمن بويي ببرد؛ طي چند ماه يک کانال پيچيده به عمق يک و نيم متر کنديم و تا فاصله بسيار نزديک از عراقي ها پيش رفتيم و از ميان لاشه يک بولدوزر عراقي، دشمن را زير نظر گرفتيم. آوازه اين کانال به گوش دکتر چمران رسيد و او يکروز با چند تن از همرزمانش بلند شد و آمد به خط ما. نمي داني وقتي سيد را ديد چطور سر و روي او را بوسيد و کلي از او تعريف کرد و گفت: برادر مجتبي، من مدتي است که آوازه اين کانال شما را شنيده ام و آمده ام ببينم چه کرديد.
سيد خودش را تا انتهاي کانال برد. آقاي چمران از ديدن کانال به قدري تعجب کرده بود که باور نمي کرد کار از ما و طرح از سيد باشد. چندين بار گفت که اين کانال دقيقاً از روي مشخصات فني و با ديد نظامي قوي کنده شده و طراحي آن يک نظامي با تجربه است و همه متوجه شديم که دکتر چمران به شدت مجذوب سيد مجتبي شده. بارها خودش اين را مي گفت. خلاصه طي مدتي که آقاي چمران در جبهه ما بود يک لحظه او و سيد مجتبي از هم جدا نمي شدند.
برادر اينجا جايت خيلي خالي است، ما را دعا کن،
فعلاً خداحافظ، کوي ذالفقاري، ارديبهت 60
با سلام خدمت آقاي... لازم ديدم اين چند خط را برايتان بنويسم، شهادت برادرت را که دوست و همرزمي وفادار براي ما بود، خدمتتان تسليت عرض مي کنم. زياد حاشيه نمي روم، قرض از نگارش اين چند خط اتفاقي است که مدتي پس از شهادت برادرتان واقع شد. حيفم آمد شما به عنوان برادر شهيد عزيز از اين جريان بي خبر باشيد. راستش برادرتان چند ساعت قبل از شهادتش به من گفت که فلاني امروز ظهر من شهيد مي شوم. حلالم کن. من زياد جدي نگرفتم و به حساب احساسات و جواني اش گذاشتم، اما ظهر همان روز درست در ميدان ولايت فقيه آبادان گلوله مستقيم توپي کنار او بر زمين نشست و زماني که ما و فرمانده يعني همان سيد مجتبي هاشمي، خودمان را به بالاي سر او رسانديم، ديديم سر و پايين تنه او کاملا متلاشي شده است. متعاقباً دشمن منطقه را زير آتش خمپاره قرار داد، ميدان ولايت فقيه يک دشت صاف و تير تراش است و ما کاملاً در ديد دشمن بوديم اما در مقابل ديدگان ما سيد مجتبي بي توجه به آتش دشمن زانو زد و سرش را به پاره هاي بدن متلاشي برادرتان داخل کرد و تمام صورت و محاسنش را به خون آن شهيد آغشته کرد. بعد برخاست و گفت: برادران به ياد مظلوميت آقا ابا عبدالله (ع) در روز کربلا و نماز غريبانه ظهر عاشورا، همين جا بر پيکر پاره پاره اين جوان نماز مي خوانيم.
باور کنيد زماني که پشت سر سيد مجتبي و در مقابل جسم خونين برادر شما به نماز ايستاديم، باران خمپاره بود که از آسمان مي باريد اما نه سيد و نه بقيه بچه ها خم به ابرو نياوردند و به نماز ايستادند. آن روز حتي يک نفر زخمي هم نشد. فرصت ديگري نيست. ببخشيد که داغ دلتان را تازه کردم، ما هم اکنون عازم عملياتي براي شکست حصر آبادان هستيم، حلالم کنيد.
برادر شما، از مدافين کوي ذالفقاري
بخشي از ياد داشت هاي شهيد
....مي توان در حاليکه دشمن خاک ميهن اسلاميان را متجاوزانه مورد هجوم قرار داده و جولانگاه تانکها و نفرهاي خود قرار داده و سربازهاي بعثي کافر، خواهرانمان را مورد تجاوز قرار داده و به پير و جوان ما رحم نکرده و امت به پا خواسته را زير باران گلوله هاتيش به شهادت رسانيد و شهرهايمان را با خاک يکسان کرده و نزديک به سه ميليون ايراني را گرفتار نموده، دست از ستيز کشيد و به نبرد حق جويانه تا محو کامل آثار جنايات و تجاوز ادامه نداد. مگر مي شود به عنوان يک مسلمان متعهد به خود اجازه داد تا به سرزمينهاي اشغالي فلسطين عزيز، اسراييل غاصب همچنان بتازد و مردم محروم و آواره مسلمان فلسطين را هر روز قتل عام کند. هرگز نمي توانيم ساکت بشينيم در حاليکه آنها در خانه هاي خود اجازه نفس کشيدن را ندارند. آري، آنها محکوم بر مرگند زيرا مدافع ارزشهاي اسلامي اند. آنها براي خدا مي جنگند و همانا پيروزي از آن مسلمين است.
... از پدر و مادر عزيزم که عمرشان را صرف تربيت من نمودند، عاجزانه طلب مغفرت مي کنم و اميدوارم در مراسم شهادتم موجبات شادي امام امت و امت شهيد پرور را فراهم نمايند. حداقل قبل از آغاز انقلاب تا به امروز در راه اهداف مقدس جمهوري اسلامي از هيچ گونه کوشش فرو گذار نکرده ام. در آغاز انقلاب، در کردستان و از آغاز جنگ تحميلي با کفار بعثي متجاوز عراق، چهارده ماه تمام در آبادان و خرمشهر، تلاش نتيجه بخش در بيرون راندن عراقيها همراه فرزندان عزيز فداييان اسلام داشته ام.
اي جوانان، اي پسران و دختران عزيزم، اي نور ديدگانم، ما در سنگر جبهه حق عليه باطل پشت دشمنان را شکستيم و از براي آرامش شما چه شب ها که نخوابيديم. ما از شما دفاع کرديم. ما از ناموسمان دفاع کرديم. ما همچون ياران رسوال الله بوديم که به جنگ بدريون شتافتيم. مي دانيد که چه برادراني را از دست داده ايد، مي دانيد چه خواهراني را از دست داديد؟ مي دانم که مي دانيد غنچه هاي نشکفته اي را به زير تانک هاي بعثيون فرستاديم تا شما در آرامش بسر ببريد. تا هيچ ابر قدرتي نتواند نگاهي چپ به شما بکند.
من و تمام سربازان جان بر کف امام به فداي يک تار موي شما. بدانيد که تا ما در سنگر نبرد هستيم، هيچ نامردي نمي تواند از شما حتي يک قطره اشک بگيرد.
مي دانيد که تمام وجود من و تمام زندگي من و تمام آنچه که دارم، تمام و کمال به عشق شما به فرياد درآمده اند و هر چه بي رگي را از ديدگان شما به دور کشانيده اند.
دوستتان دارم، به شما عشق مي ورزم، غنچه هاي دلم را براي شما به گل تبديل مي کنم. يک لحظه اندوه شما تمام وجودم را مي کشد و اثري از من نمي گذارد. براي شما مادران شما، براي اسلام شما، براي جاوداني شما، اي فرزندانم نمي دانيد چه شبهايي که نخوابيدم و تحمل کردم. دردهاي من و زخم هاي درونم را، نمي دانم با کدامين واژه، با کدام جمله، آن همه عشقي را به شما دارم ابراز نمايم. در هيچ واژه اي نمي گنجد، در عشق شما به پرواز در مي آييم و در آسمان با تمام وجود شما را صدا مي زنيم.
آري، هر آنچه دارم فداي جوانان عزيزم. عزيزانم، واي جوانان وارسته وطن، من فقط به عشق شما و حفظ اسلام شما دردها و زخمهايم را تحمل مي کنم و طاقت مي آورم هر آنچه سختي است در اين عالم، دستان خسته و ناتوان پدرتان را با اطاعت از خداوند مهربان ياري بخشيد و مرحمي بر زخمهاي فرو رفته در پيکر جانم.
رهبر عزيزتان را ياري نماييد، گوش به فرمان او باشيد و خدا را فراموش نکنيد، نماز اول وقت را رها نکنيد.
وقت رها شدن روحم از زندان تنم بزودي فرا مي رسد و شما را به خدا مي سپارم و به سوي تمام هستيم پرواز مي کنم...
آلبوم تصاوير" />