هزار و يك چيز تا پايان گفته و شنيده شد. عاقبت پتوي جلوي سنگر فرماندهي كنار زده شد و فرماندهان يكي پس از ديگري بيرون آمدند. چند دقيقه بعد كه دستور جمع آوري تجهيزات و ملزومات نظامي صادر شد. قبلا لباس هاي شخصي را تعاون تحويل گرفته بود. «آقا ايرج» فرمانده ي دسته ي مان يك لحظه روي پايش بند نبود. بچه ها مي گفتند آقا ايرج اهل روستاي سورك ساري است و مهندس نكاچوب است. همه ي بچه هاي گردان احترام خاصي به او مي گذاشتند. بعد از نماز مغرب و عشاء تمام بچه ها آماده ي دستور بعدي بودند. بعضي ها در گوشه اي به دور از ديگران با خدايشان خلوت كرده بودند. صداي گريه و صداهاي خنده با هم آميخته شده بودند. «آميزه ي لبخند و اشك» چه ديدني بود!!… گريه توبه و وداع و خنده ي وصل و دفاع؛ نقيضين با صفايي شده بود…
دستور رسيد با تمام تجهيزات در ميدان صبحگاه جمع شويم.
از اين كه توانسته بوديم رضايت فرمانده ي گروهانمان را در خصوص كمك آرپي جي بودن جلب كنم خوشحال بودم. فرمانده ي گروهانمان مي گفت: «جثه ات كوچك است. تو نمي تواني گلوله ي آرپي جي را حمل كني» ولي به هر زحمتي بود در مانورها، گلوله ها را با تمام سنگيني اش حمل مي كردم تا اين كه فرمانده ي گروهان موافقت كرد و من كمك آرپي جي «آقا حسين» شدم. آقا حسين همشهري ما بود و بيشتر وقت ها به من درس اخلاق مي داد…
بعد از اين كه در ستون ها قرار گرفتيم فرمانده ي گردان براي آخرين سفارش ها در بالاي تپه ايستاد. دست راستش پرچم جمهوري اسلامي بود. لباس سبز پاسداري قامت سرو گونه اش را هيبت خاصي بخشيده بود. آقا حميد بعد از اين كه صحبت هايش تمام شد به طرفم آمد و گفت: «چطوري دلاور؟» سرم را تكان دادم. پرچمي را كه در دستش بود به من داد و گفت: «به هر قيمتي كه شده اين پرچم را از دست نده» پرچم را در دستم گرفتم. چوبي كه پرچم به آن وصل بود، برايم سنگين به نظر مي رسيد. با اين كه توانايي حمل پرچم را نداشتم، ولي اين كار را قبول كردم. پيش خودم گفتم: «پرچمدار اسلام در عمليات بودن سعادت مي خواهد»…
بنا به دلايلي آن شب در عمليات شركت نكرديم. دستور رسيد پياده به سوي مقر حركت كنيم. باد تندي مي وزيد. پرچم تعادل مرا بر هم مي زد و قدرت حركت را از من گرفته بود. سنگيني اسلحه ي كلاش و حمل 4 خشاب و از طرفي سنگيني 3 گلوله آرپي جي، قمقمه آب و 2 نارنجك كار را به جايي رسانده بود كه تصميم گرفتم پرچم را به كناري بگذارم. به ياد آخرين جمله ي آقا حميد افتادم كه به من گفت: «به هر قيمتي كه شده پرچم را از خودت دور نكن» پرچم را از چوب جدا كردم و آن را به دور گردنم انداختم. با اين كار توانستم بهتر گام بردارم. قبل از آن چند دفعه با عقب افتادنم باعث ايجاد فاصله بين ستون شده بودم و به همين خاطر چند مرتبه حسين سرم داد كشيد…
بعد از چند روز آقا حميد به سراغم آمد. من در حال ترميم سنگر بودم. خنديد و به من گفت: «چطوري رزمنده؟» از او تشكر كردم. بعد از احوال پرسي به من گفت: «پرچم را از دست ندادي؟» گفتم: « نه، آقا حميد» دوباره خنديد و گفت: «پس برو بيار» سريع رفتم داخل سنگر و پرچم را به او دادم. با تعجب گفت: «پس چوبش چه شد؟!» قضيه را برايش تعريف كردم. به صحبت هايم خوب گوش كرد و گفت: «آزمايشت رو خوب پس دادي، رزمنده»
با پوشيدن اين لباس مسؤوليت بيشتر مي شود.
همه ي برو بچه هاي گردان حمزه دوست داشتند يك بار هم شده او را در لباس روحانيت ببينند. هر وقت امام جماعت گردان مي شد، صف هاي نماز به بيرون مسجد گردان هم كشيده مي شد. همه مي آمدند تا از سخنراني هاي بين دو نماز او بهره ببرند. يادم نمي آيد او صحبتي كرده باشد و اشك از چشمان من سرازير نشده باشد.
با سخنانش به همه ي چيزي كه ما دارا بوديم معنا مي بخشيد. اگر بگويم مفهوم دفاع مقدس را، مفهوم جنگ حق عليه باطل را، مفهوم خير و شر را از او آموخته ام، اغراق نكرده ام.
روزي به او گفتم: «ملك! همه ي دوستان، دوست دارند بدانند چرا شما به كسوت روحانيت در نمي آييد؟» با لبخندي به من جواب داد: «هر وقت لياقت پيدا كردم، اين كار را خواهم كرد.»
بعدها كه خواستم عضو سپاه بشوم مرا كشيد كنار و گفت: «بدان با پوشيدن اين لباس، مسؤوليتت بيشتر از قبل خواهد شد…» او اعتقاد داشت لباس روحانيت و لباس سپاهي بر تن كردن لياقت مي خواهد و براي رسيدن به اين مقام بايد مجاهدت و تلاش صادقانه انجام داد. هميشه اين جملاتش را در ذهنم مرور مي كردم و به همين خاطر، با وجود اين كه پاسدار هم شده بودم، جرأت پوشيدن اين لباس را نداشتم. مي ترسيدم در كسوت پاسداري دست به خطايي بزنم كه باعث خدشه دار شدن سپاه و آرمان هاي سپاه شود… قبل از عمليات كربلاي 5 در شيب يكي از تپه هاي اطراف گردان در كلاس آموزش مقابله با عوامل شيميايي نشسته بوديم كه بچه ها به من گفتند: «بالاي تپه را نگاه كن.» وقتي رويم را برگرداندم، ملك را ديدم كه با لباس روحانيت بالاي تپه ايستاده است. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه از او سؤال كنم، آيا لياقت پوشيدن لباس روحانيت را پيدا كرده است؟ بعد از كلاس خودم را به او رساندم. بعد از روبوسي و احوال پرسي و ابراز خرسندي از اين كه او را در لباس روحانيت مي بينم از او پرسيدم: «راستي ملك لياقت پيدا كردي كه اين لباس را پوشيدي؟! …» خنديد و گفت: «ان شاالله كه پيدا كرده باشم…»
وقتي در عمليات كربلاي 5 خبر شهادت او را شنيدم و بعدها اولين جمله از وصيت نامه ي او را خواندم به اين نتيجه رسيده ام كه او شأن و مقام روحانيت را كمتر از مقام شهادت نمي دانست و وقتي فهميد كه به مقام شهادت نزديك شده است، لباس روحانيت را بر قامت خود برازنده ديد.
مسعود سراجي