بازتاب - عمليات بيت المقدس از نگاه ناظران جهاني

کد خبر: ۱۱۶۸۴۶
تاریخ انتشار: ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۶ - ۱۷:۱۵ - 05May 2007
" سبز علی خداداد" در 2 فروردين 1338 در روستای "هکته پشت" در شهرستان "بابل" به دنيا آمد. پدر ش بر حسب اعتقاد نام فرزندان را با نام امام علی (ع) همراه می کرد و سومين فرزند خود را سبز علی ناميد.
سبز علی با ورود به هفت سالگی در مهر ماه 1345 دوره ابتدايي را در دبستان روستای هتکه پشت آغاز کرد تا چهارم ابتدايی را در آن گذراند. چون در دبستان روستا کلاس پنجم داير نبود برای ادامه تحصيل به بابل رفت و کلاس پنجم و دوران راهنمايی را در مدرسه ايمانی بابل به اتمام رسانيد.
سبز علی برای ادامه تحصيل در دوره دبيرستان در رشته فرهنگ و ادب در دبيرستان امام خمينی (ره) ـ شاهپور سابق ـ بابل ثبت نام کرد. به گفته پدرش در اين دوران که بابل درس می خواند مشکل درسی نداشت و شاگردی متوسط بود و در کنار درس گاهی بنايی و گاهی هم در کارکاه موزاييک سازی کار می کرد. در اين دوران رابطه دوستانه و نزديکی با روحانی بزرگوار (شهيد) ابوالقاسم بزاز داشت. در نتيجه به تدريج روحيه سياسی انقلابی در او هويدا شد به طوری که می گفت : «من فعاليتهای وسيع انقلابی خودم را مديون (شهيد) بزاز هستم.»
سبز علی در سال 1357 به علت شرکت مستمر در فعاليتهای انقلابی از ادامه تحصيل باز ماند و موفق به اخذ مدرک ديپلم نشد. در همين سال فعاليتهای او به اوج خود رسيد تا اينکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمينی (ره) به پيروزی رسيد. بعد از انقلاب آرام و قرار نداشت و به همراه شهيد بزاز و ديگر دوستان انقلابی برای حفظ دست آوردهای مقدس انقلاب عليه گروهکها و احزاب ضد انقلاب مبارزه می کرد. با شروع توطئه ضد انقلاب در غرب کردستان، خداداد ابتدا آموزش عمومی را از تاريخ 2 ارديبهشت 1359 الی 11 خرداد 1359 و آموزش تخصصی را از تاريخ 11 خرداد 1359 الی 19 تير 1359 در بسيج بابل سپری کرد. پس از آن در تاريخ 12 خرداد 59 به همراه اولين گروه اعزامی از شهرستان بابل به کردستان اعزام شد در منطقه سنندج، سقز، بانه و سردشت فعاليتهای گسترده ای داشت. مدتی نيز به عنوان فرمانده تيپ در منطقه سردشت ايفای نقش کرد و در تاريخ 6 آذر 59 به شهر بابل بازگشت.
با بازگشت از منطقه کردستان بلافاصله در تاريخ 21 آذر 1359 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و بعد از مدتی در اوايل سال 1360 به سپاه پاسداران تهران منتقل شد. مدتی را در واحد نهضتهای آزاديبخش سپاه در تهران به عنوان مسئول آموزش نظامی خدمت کرد و بعد از آن دوباره به سپاه بابل منتقل شد و در واحد عمليات سپاه بابل مشغول فعاليت گرديد. در سال 1360 تصميم به ازدواج گرفت و با خانم "ساره نيکخواه اميری" ازدواج کرد.
رفتار سبز علی به گفته مادرش بعد از ازدواج تغيير کرد و بسيار مهربان تر و دلسوز تر شد، به همسرش خيلی احترام می گذاشت و اين احترم متقابل بود. در اين زمان با اينکه در سپاه بود و گاهی هم به مأموريت می رفت ولی به پدرش در کنار کشاورزی کمک می کرد و اگر کس ديگری نياز به کمک داشت به کمک او می شتافت. مدتی از ازدواج او نگذشته بود که قصد عزيمت به جبهه های جنوب کرد.
بعد از مراجعت از جبهه های جنوب در سپاه بابل مشغول شد و در همين سال خداوند به او فرزند دختری عطاء کرد که نامش را "فاطمه" گذاشت. سبز علی با تمام افراد فاميل دوستان و آشنايان صميمی بود و خيلی به آنها محبت می کرد

سبز علی بار ديگر قصد عزيمت به جبهه های جنگ را داشت و قبل از آن در تاريخ 5 شهريور 1362 وصيت نامه را نوشت .
يک روز بعد از نوشتن وصيت نامه در تاريخ 6 شهريور 1362 به سوی جبهه شتافت. در عمليات قدس 1 و عمليات والفجر 4 با مسئوليت فرماندهی گردان مسلم بن عقيل (ع) شرکت کرد. در عمليات والفجر 4 از ناحيه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و پس از بهبودی در عمليات والفجر 4 به عنوان فرمانده تيپ 2 در يکی از محورهای عملياتی لشکر ويژه 25 کربلا شرکت کرد. در اين عمليات مسئوليت هدايت چهار گردان ابوالفضل (ع)، امام سجاد (ع)، قمر بنی هاشم (ع) و امام موسی کاظم (ع) را بر عهده داشت. بعد از شش ماه در تاريخ 17 اسفند 1362 به بابل بازگشت اما باز طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و ديری نپاييد برای چندمين بار در تاريخ 27 فروردين 1363 به سوی جبهه شتافت. اين بار همسر و بچه اش را برای سهولت کار به اهواز برد تا کمتر به زادگاهش بابل بيايد.
خداداد فرماندهی گردانهای 1 و 2 انصار الحسين (ع) را بر عهده داشت و در عملياتهای قدس 1 و والفجر 8 (آزاد سازی شهر فاو) در بهمن 1364 شرکت کرد. در همين سال بود که دومين فرزندش به دنيا آمد و به خاطر عشقی که به امام حسين (ع) داشت، او را "حسين" نام نهاد.
عمليات بعدی که خداداد در آن شرکت کرد عمليات کربلای 1 (آزاد سازی شهر مهران) در تير ماه سال 1365 بود. يکی از همرزمان در بيان خاطره ای از عمليات کربلای 1 نقل می کند :
در عمليات کربلای 1 ديدم سردار خداداد با پای برهنه در حال هدايت نيروهاست. رفتم کنارش و گفتم : آقای خداداد چرا پا برهنه هستيد در اينجا زمين داغ و پر از سنگ و تيغ است و اگر کفش بپوشيد بهتر است. در جواب گفت : «من که از اصحاب حسين (ع) بالاتر نيستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند، می خواهم با پای برهنه به ملاقات امام حسين (ع) بروم.»
سال 1365 از راه رسيد و در اين سال فرزند سوم سبز علی به نام "زينب" به دنيا آمد.
سرانجام خداداد، فرمانده گردانهای انصار الحسين (ع) در 9 آذر 1365 در حالی که برای شناسايی منطقه عمليات کربلای 4 رفته بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره شصت به پشتش به شهادت رسيد.
جنازه شهيد سبز علی خداداد پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهدای "بابل" به خاک سپرده شد. از شهيد خداداد سه فرزند به نامهای "حسين" و "فاطمه" و "زينب "به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ ،زندگی نامه فرماندهان شهید مازندران"نوشته ی یعقوب توکلی ،نشر شاهد،تهران-1386





وصیت نامه
...همه ما و شما می دانيم که روحانيت پيشتاز و پرچمدار انقلاب اسلامی ما بوده و روحانيت بود که انقلاب ما را رهبری کرد و به پيروزی رساند و الان هم الگوی ما هستند و ما بايد اين قشر را هميشه حمايت کنيم. چون مبلغ واقعی اسلام فقاهتی قشر روحانيت است و دشمنان اسلام می خواهند که اصلاً روحانيت در روی زمين نباشد و هر روز دست به ترور اين شخصيتهای عزيز می زنند. برادران عزيزم! قدر اين رهبر را بدانيد هميشه ودر همه حال مطيع امر رهبر باشيد و فرمانشان را با جان و دل پذيرا باشيد، سرپيچی ازدستورات ايشان سرپيچی از دستورات امام زمان (عج) است و خداوند از اين امر راضی نيست و امت اسلامی بايد رهبر داشته باشد چونکه بدون رهبر و بدون هادی از هم خواهد پاشيد. بنابراين ما بايد خود را تابع محض ولايت غقيه قرار بدهيم و از ولی فقيه زمان خود حضرت امام خمينی اطاعت کامل بکنيم تا خدا از از ما راضی باشد و خداوند ايشان را تا انقلاب مهدی (عج) برای هدايت امت اسلامی حفظ بفرمايد. برادران عزيز و حزب اللهی ام ! در بسيج مستضعفين بيشتر شرکت کنيد و هر چه بيشتر در جلسات بسيج برويد با اين عزيزان بسيجی همگام شويد و با آنها همکاری کنيد و آنها را تشويق کنيد چون بسيج بازوی پرتوان ولايت فقيه است و از برادران بسيجی خودم می خواهم که با اخلاق اسلامی و برخوردهای صحيح خود جوانانی که خواهان عضويت در بسيج هستند، جذب نماييد. برادران عزيز که عضو انجمن اسلامی هستند بايد اين اين عزيزان را به جلسات مذهبی خود بکشانند. دشمنان که انجمنهای اسلامی خاری هستند در چشم ضد انقلاب و منافقان کوردل و از خدا بی خبر. برادران عضو انجمن اسلامی بايد خيلی متوجه باشند که مبادا يک موقع خدای نکرده اشتباهاتی يا خطاهايی از آنها سر بزند و قلب امام زمان (عج)را بدرد بياورد و دشمنان اسلام از اين کار خوشحال شوند. شما برادران عضو انجمن اسلامی در هر محلی که هستيد بايد الگوی اسلامی در آن محل باشيد. اعضای انجمن اسلامی بايد دارای اخلاق نمونه و کاملاً باشند و برادران عضو انجمن اسلامی بايد پيرو خط امام باشند و غير خط امام را در خود جای ندهند تا در جمع آنها رسوخ کند و انجمن را به فساد بکشاند.
خواهم در عضو گيری بايد خيلی دقت نماييد. از شما برادران و خواهران می خواهم از ارگانهای دولتی و نهادهای انقلابی پشتيبانی نماييد و هميشه آنها را در کارهايشان ياری نماييد خصوصاً سپاه پاسداران اسلامی را چون واقعاً سپاه برای اسلام کار می کند و برادران سپاهی آنچنان عاشق اسلام و امام هستند که ديگر قابل وصف نيست و هر لحظه آماده شهادت در راه خدا هستند.
از برادران و خواهرانم می خواهم که در نماز های جمعه و جماعت شرکت نمايند، خصوصاً نماز دشمن شکن جمعه که لرزه بر اندام دشمنان اسلام و ابرقدرتهای جهانخوار می اندازد. در مراسم دعای کميل و غيره شرکت کنيدو معنويات خود را بالا ببريد چون دعا انسان را به خدا نزديک می کند. برادران عزيزم! جبهه جنگ را فراموش نکنيد و بيشتر به جبهه های حق عليه باطل برويد تا اسلام در اين جنگ پيروز شود و کفر سرنگون گردد. برادران بايد سعی کنيم تا انقلابمان را به کشورهای تحت سلطه ابرقدرتها صادر کنيم و يکی از وظايف مهم ما صدور انقلاب اسلامی است به کشورهای اسلامی تحت سلطه آمريکا و شوروی.
خدمت پدر و مادرم سلام عرض می کنم و از آنها می خوام که ناراحتی نکنند و گريه و زاری راه نيندازند چون راه ما راه حسين (ع) است. شما بايد خوشحال باشيد که فرزند شما را خدا برای خودش انتخاب کرد. از برادران و خواهرانم می خواهم دنباله رو و پيرو واقعی قرآن و اسلام باشند. خدمت همسرم سلام عرض می کنم و از شما می خواهم که فاطمه را خوب تربيت کنی و يک فرد مذهبی و حزب اللهی بار بياوری و به دخترم بگو دختر شهيدی و بايد زينب گونه باشی و با قامت استوار زينب (س) و مثل زينب (س) بايد پيام خون شهيدان را به جهانيان برسانی. سبز علی خداداد


خاطرات

پدر شهید :
وضعيت اقتصادی ما معمولی بود و آن قدر در آمد داشتيم که زندگی را بگذاريم. کارم کشاورزی بود و برنج تولد می کردم.» مادرش نيز می گويد : در دوران کودکی بيشتر در خانه بود و بازی با توپ را به دیگر بازيها ترجيح می داد و اگر توپ نبود خود را به چيز ديگری مشغول می کرد. در اين سنين به پدر بزرگش خيلی علاقه داشت.
سبز علی در اين دوران بسيار مهربان و با ديگران روابط صميمانه ای بر قرار می کرد. همه او را دوست داشتند و کسی از او شکايتی نداشت. به افراد ساکت و آرام که آزاری نداشتند علاقه زيادی نشان می داد. از ديگر خصوصيات سبز علی اين بود که در انجام تکاليف خيلی جدی بود و هيچ وقت از درس بيزاری نمی کرد. در کنار درس به مادر در کارخانه و به پدر در کار کشاورزی کمک می کرد.

برادرشهید :
سبز علی در کودکی بسيار دلسوز و مهربان بود و اگر چيزی داشت با ديگران تقسيم می کرد. دوست داشت به ديگری احترام بگذاريد، به خاطر همين همه از وی راضی بودند. در اين دوران با هم درس می خوانديم. درسش خوب بود و اگر مشکل درسی داشت چون از او چهار سال بزرگ تر بودم از من سوال می کرد.

مادر شهید:
در دوران دبيرستان، سبز علی هنگام گرفتاری مسايل را با من و پدرش در ميان می گذاشت. اگر می توانستيم حل کنيم، حل می کرديم و اگر نمی توانستيم با عموها و دوستانش مشورت می کرد. اخلاقش هم در اين دوران خيلی خوب بود و با متانت خاصی رفتار می کرد. شبی مريض بودم، گفت : «شما استراحت کنيد.» و سپس به خواهر و برادر کوچکش شام داد و آنها را خواباند و بعد از آن تا صبح بالای سر من نشست و مراقب من بود که حالم بدتر نشود.

رمضان ميرزا پور شفيعی :
سبز علی با آنکه تازه ازدواج کرده بود ولی راضی نبود در پشت جبهه بماند. بعد از تحويل گرفتن پانصد نفر از نيروهای آموزش ديده گيلان و مازندران در تاريخ 21 ارديبهشت 1361 به سوی منطقه جنوب شتافت در عمليات بيت المقدس با سمت فرماندهی گردان در محور طرح نورد شرکت کرد. در همين منطقه در تاريخ 21 مرداد 1361 مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و برای مداوا به پشت جبهه انتقال يافت. بعد از مدتی دوباره به جبهه برگشت و بعد از شرکت درعمليات محرم والفجر مقداتی در 21 اسفند 1361 به شهر بابل بازگشت.

پدرشهید:
دوران دبيرستان بود که رفتارش تغيير کرد چرا که در جلسات مذهبی (شهيد) بزاز که در مسجد محل برگزار می شد شرکت می کرد و از اين طريق بين وا و شهيد بزاز رابطه صميمی بر قرار شده بود. کم کم گزارشهای قيام مردم از گوشه و کنار می رسيد و آنها شب ها تا صبح به روستاهای مجاور می رفتند و شعارهايی عليه طاغوت می نوشتند و اعلاميه امام (ره) را پخش می کردند.

برادر شهید :
سبز علی در سالهای 56 ـ 1355 با شرکت در جلسات مذهبی روحانی شهيد بزاز به انقلاب پيوست و فعاليتهايش را گسترش داد، در پخش اعلاميه حضرت امام (ره) فعال بود و در راهپيمايی و تظاهرات همچنين در مبارزه با چماقداران شرکت می کرد.

رمضان میرزاپور شفیعی:
همراه خداداد جزو اولين نيروهايی بوديم که برای مبارزه با حزب دمکرات از بابل به کردستان و شهرهای سنندج، سقز، بانه و سردشت عازم شديم. او در آنجا فرمانده تيپی که بين سردشت و کله قندی قرار داشت، بود. روزی که از بانه برای پاکسازی سردشت حرکت کرديم در محاصره کومله و نيروهای دمکرات قرار کرفتيم که خداداد رشادتهای زيادی برای شکستن محاصره از خود نشان داد که هيچگاه برای من فراموش شدنی نيست.

مادرشهید:
سبز علی بعد از تصميم به ازدواج با پيشنهاد يکی از دوستان پاسدار خود، همسرش را انتخاب کرد. سپس بعد از خواستگاری ساده، خطبه عقد توسط (مرحوم) آيت اللّه روحانی نماينده ولی فقيه در استان مازندران خوانده شد و مراسم ازدواج را ساده و با مخارج کم برگزار کرديم. مهريه تعيين شده يک جلد کلام اللّه مجيد و پنج هزار تومان پول بود.
همسر شهید:
سبز علی ابتدا به کمک يکی از دوستان پاسدارش که خانم او دوست صميمی من بود با من آشنا شد. پدر و مادرش برای خواستگاری به منزل ما آمدند. به خاطر اخلاق و خصوصيات حسنه ای که درباره ايشان شنيده بودم، پاسخ مثبت دادم و بعد از خواندن خطبه عقد توسط آيت اللّه روحانی و برگزاری مراسم عروسی ساده زندگی مشترک را در منزل اجاره ای که صاحب منزل هم پاسدار بود شروع کرديم. خرج زندگی از حقوقی که سبز علی از سپاه می گرفت تأمين می شد. اخلاقش خيلی خوب بود و هر روز شاهد تحول جديدی در رفتارش بودم مخصوصاً تواضع ايشان که خيلی برای من قابل تحسين بود.

مادر شهید:
روزی در شاليزار مشغول جمع کردت شالی بوديم. برای همسايه ما مشکلی پيش آمده بود و نمی توانست کار کند و وقتی سبز علی از اين موضوع با خبر شد به پدرش گفت : «اجازه بدهيد من بروم شالی او را جمع کنم و بعداً بيايم شالی خودمان را جمع کنم.» وقتی که پدرش اجازه داد خيلی خوشحال شد و رفت شالی آن پيرمرد را جمع کرد و بعد از آن آمد و در زمين خودمان مشغول به کار شد.

همسر شهید:
سبز علی به فاميل، آشنايان و دوستان خيلی محبت می کرد. به والدين من و خودش احترام می گذاشت. با بچه ها خيلی صميمی بود به طوری که بچه ها با او راحت تر از من بودند. او يک معتقد ولايت فقيه بود و در صحبتهايش از اسلام، انقلاب و رهبری امام امت دفاع می کرد. همه را برای شرکت در نماز جمعه و جلسات و اجتماعات تشويق می کرد.
زمانی که در اهواز زندگی می کرديم منزل ما فقط يک اتاق و يک آشپزخانه داشت، سبز علی شبها براي اينکه من از گريه هايش در نماز شب بيدار نشوم به داخل آشپزخانه می رفت و در را به روی خود می بست و نماز شب می خواند.

برادر شهید :
از خلقيات سبز علی اين بود که بسيار متواضع و افتاده بود. با آنکه فرمانده گردان بود در عمليات هميشه بين نيروهای بسيجی بود و با پای برهنه در عمليات ها می جنگيد.

همسر شهید:
روزی با هم نشسته بوديم که يک دفعه سبز علی گفت : «دعا کن شهيد شوم.» من که حيران شده بودم ،گفتم: چرا ؟ نه دعا نمی کنم، دعا می کنم زنده باشی و خدمت کنی. نگاهی که هيچ وقت از يادم نمی رود به من انداخت و گفت : «آن دنيا خيلی فرق می کند و من بايد به آن دنيا بروم.» دوباره گفتم: اگرتو بروی من تنها می شوم. جواب داد : «چه تنهايی ؟» بچه ها را به يادگار گذاشتم. گفتم هم فکر چی؟ گفت : «کمکت می کنم.»

جواد ظهيری :
قبل از عمليات کربلای 4 به همراه سبز علی خداداد و عده ای از فرماندهان گردانهای لشکر به وسيله وانت تويوتا در حال آمدن به شمال بوديم که ناگهان از بينی سردار خون جاری شد و بدون هيچ مقدمه ای گفت : «مثل اينکه قسمت نيست به شمال بيايم، مصلحت اين است که به منطقه بر گردم.» بازگشتيم. او را به قرارگاه رسانديم و به طرف شمال حرکت کرديم. او به محض ورود به قرارگاه برای شناسايي منطقه عملياتی کربلای 4 رفت. بعد از مدتی به ما خبر دادند که خداداد به شهادت رسيده است.




آثار منتشر شده درباره ی شهید
سيب سرخ را چرخاند تا همه جاي آن را خوب ببيند . سرخي آتشين و براق آن، انسان را براي يك گاز بزرگ وسوسه مي كرد؛ اما سبزعلي آدمي نبود كه به همين سادگي از لطف سيب بگذرد. با نفس بلند، بوي خوش سيب را به ريه هايش جاري كرد. چشم هاي بسته اش به او امكان مي داد تا با تمركز بوي سيب را جاودانه كند. چشم كه باز كرد، تصوير مبهم جواني را ديد كه كيسه ي شن سنگي را به روي زمين مي كشيد. پلك هايش را تنگ كرد تا تصوير را واضح تر ببيند. هيكل تركه ي جوان، نظرش را جلب كرد. جلو تر رفت و جلوتر. دست هاي استخواني جوان دو گوشه ي كيسه را محكم در ميان گرفته بود. لبخند زد و جوان بي رمق جوابش را داد. خم شد و گوشه كيسه را گرفت. و سيب را به طرف جوان، جلو برد. جوان مردد بود؛ ولي سبز علي با سر از او خواست تا سيب را بردارد معلوم بود كه حسابي تشنه است. سبزعلي چشم هايش را بست تا از صداي گاز جوان به سيب لذت ببرد. لب هاي بسته اش به بالا كشيده شد. سيب، جوان را به خداداد پيوند زده بود، يك پيوند عميق و ناگسستني و غير قابل تعريف. انگار سبز علي از روح خودش در كالبد او دميده بود بازي گوشي قلقلكش مي داد . مي ايستاد و منتظر بود تا خداداد را سيب به دست يا هر چيز ديگر ي غافلگير كند ، سر راهش سبز شود و آن را از او بگيرد، ولي هيچ وقت و هيچ وقت ديگر اين اتفاق نيافتاد . و او دل خور و دل سوخته راه خودش را مي گرفت و گوشه ي تاريك سنگر كز مي كرد بالاخره او را ديد با پاي برهنه كنار دسته هايي كه تا افق ادامه داشت ايستاده بود سينه ي ستبرش و آن محاسن سياه و پر پشت و ابروي شكسته و بيني مردانه هيبتي خاص به او داده بود. حالتي كه وقت دادن سيب آن را نداشت و يا او متوجه نشده بود. انگشتر بزرگ در دست، دايم در حال حركتش خود نمايي مي كرد، و دانه هاي تسبيح درشت فيروزه اي يكي يكي از مسير انگشت شصت و اشاره اش مي گذشت . اما اين صحنه ي غريب، خيلي زود درست مثل خيال هاي متوهم خاكستري آسمان محو شد.
وقتي فهميد بايد بي سيم چي سبزعلي خداداد شود، هيچ حسي نداشت، حتي كمي هم دمق شده بود. ولي وقتي مرد را ديد در پوستش نمي گنجيد. چند گام بلند برداشت و خود را به او رساند. حركاتش در اختيارش نبود. كارهايي مي كرد كه تا آن روز انجام نداده بود، ولي انگار مرد او را نمي شناخت. خودش را جمع كرد، مثل آدم هايي كه كنف شده باشند. مرد اما به او لبخند زد. يك تبسم طولاني و گرم و دست هايش را در ميان دستش گرفت و فشرد و او را آرام كرد.
همه ساكت بودند و سعي مي كردند تا حتي شن ها هم آرام بمانند. خداداد پَنِ دوربين را تنظيم كرد، طوري كه بتواند همه جا را خوب ببيند. عمليات آينده بسيار مهم و استراتژيك بود و اين بر اهميت و حساسيت شناسايي افزوده بود. تعجب مي كرد ، خداداد حالا بايد در شمال باشد. وقتي راه افتادند هوا هنوز بين تاريكي و روشني مردد بود. اما صبح هنوز نيامده بود كه برگشت. مي گفت : «خون دماغ شده و اين يك نشانه است» شال و كلاه كرده و دوربين را برداشت و به راه افتاده بود. نگاه غريبي داشت و حركاتي غريب تر. جلو تر از همه حركت مي كرد، با گام هاي بلند و مي دانست كه بايد به كجا برود. ظاهراً براي شناسايي منطقه ي عملياتي رفته بوديم، ولي او به جاي ديگري مي رفت. جايي كه از سال 1338 شروع كرده بود. هنوز نهال انقلاب ريشه نزده بود كه زخم كردستان سر باز كرد. سال 59 بود كه خود را به كردستان رساند. سيلي محكم جنگ صورت زيباي شهرهاي جنوب و غرب را كبود كرد، خداداد خود را به آن جا رساند. مسؤوليت جانشيني گردان و فرماندهي گردان و تيپ محوري لشكر 25 كربلا را بر عهده داشت .
او كه نفس گرمش در سرماي كردستان ، سقز، سنندج ، بانه و سردشت پيچيده بود، در سال 62 با فرماندهي تيپ مالك اشتر در عمليات هاي مختلف، خاك اين سرزمين پاك را از لوث وجود ناپاكان ضد دين پاك كرد. در سال 63،64و65 فرمانده ي گردان مسلم از لشكر 25 كربلا شد.
هوا هنوز لباس سياه به تن داشت. مردي كه با گام هاي بلند راه مي رفت جانشين تيپ محوري لشكر25 كربلا سبز علي خداداد بود و من يك بي سيم چي شايد خيلي خوش شانس كه نفس به نفس مردي داده ام كه مي داند به كجا مي رود. شب 11/9/65 رغبتي به روز شدن ندارد، اما رنگ سرخي جاي فلق خورشيد را براي روز شدن مي گيرد.
نشریه ی سبز سرخ ،کنگره ی بزرگداشت سرداران،امیران وشهدای مازندران










نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار