زير باران پنهان

کد خبر: ۱۱۶۹۵۰
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۳۸۷ - ۲۱:۳۲ - 04April 2008
براى اين عمليات، ما در منطقه ساچت، روستايى در حاشيه جاده حميديه به طرف سوسنگرد، شناسايى وسيعى كرده بوديم. در نزديكى هاى رودخانه كرخه، دشمن سرپل و سيل بندى طولانى و عريض ايجاد كرده بود. سيل بند بالاتر از روستاى فردوس حمودى شروع مى شد و تا روستاى قيصريه (به طول تقريبى هفت هشت كيلومتر) ادامه مى يافت. ما در روستاى ساچت و در چپ و راست دشمن بوديم. بچه هاى تيپ ۳۷ نور سپاه و تيپ ۳ همدان از لشكر ۱۶ زرهى قزوين در آنجا مستقر بودند. فرمانده آنان سرهنگ جوادى بود. آن طرف تر و در روستاى طراح نيز بچه هاى جنگ هاى نامنظم به فرماندهى سرگرد مقدم مستقر بودند.
در چندين هفته، چند گروه دو و سه نفره شناسايى به مواضع دشمن اعزام كرديم و از وضعيت استقرار نيروها، طول و عرض سيل بند، محل استقرار تانك ها و نفربرها و وضعيت لجستيكى و تداركاتى دشمن و حدود تقريبى نيروهاى او تمام اطلاعات لازم را به دست آورديم و به مقام هاى بالاتر گزارش كرديم. براى توجيه نهايى، جلسه اى در حوالى جنگل گمبوعه، قبل از قبرستان سيدهادى، در جاده حميديه به اهواز كه مقر لشكر ۱۶ زرهى قزوين بود، برپا شد. من و على هاشمى و مجيد سيلاوى در اين جلسه شركت كرديم.
دستور جلسه، تصميم گيرى درباره عمليات بود. از فرماندهى سپاه، حسن باقرى نيز در آن جلسه حضور داشت. همچنين يكى از فرماندهان لشكر ۱۶ زرهى قزوين، برادر دكتر چمران و سرگرد فرتاش كه با گروه شهيد چمران همكارى مى كرد هم حاضر بودند. جناب سرهنگ جوادى هم بود. مرد بسيار بااحتياطى بود و از اين نظر روحيه اش با ما جور نبود.
برخى از ارتشى ها اصرار داشتند كه به دليل تكميل نشدن شناسايى دشمن، عمليات به تأخير انداخته شود؛ اما من و على هاشمى اصرار داشتيم كه بيش از آن به دشمن نبايد مهلت داد و بايد به او تاخت و غافلگيرش كرد. على هاشمى كنار دستم بود. به او گفتم:
- بچه هاى ما زحمت كشيده اند. شناسايى كامل است. بچه هاى ما همه جا را كامل شناسايى كرده اند.
آهسته گفت:
- كاريت نباشه. بگذار به موقعش!
كمى كه موافقان و مخالفان حمله صحبت كردند، على هاشمى با ابهت خاصى در دفاع از حمله و عمليات صحبت كرد . اول گفت:
- برادران، سه صلوات بفرستند!
فضاى جلسه تا اندازه اى مساعد شد و او شروع كرد در دفاع از حمله حرف زدن و استدلال كردن. گفت:
- برادران، ما اينجا نيامده ايم كه درباره شدن يا نشدن عمليات صحبت كنيم. اين بحث منتفى است، بلكه آمده ايم آخرين هماهنگى ها را انجام دهيم و ساعت قطعى عمليات را مشخص كنيم.
- اگر برادران آمادگى ندارند، من با بچه هاى خودم فردا شب عمليات را شروع خواهم كرد.
صداى تكبير حاضران بلند شد. عده اى نيز ناچار و بى حال تكبير گفتند! حال جلسه عوض شد و كسانى كه تا لحظاتى قبل هزار دليل براى حمله نكردن مى آوردند، آمادگى خود را براى شركت در حمله اعلام كردند.
جلسه كه تمام شد، على آهسته پرسيد:
- چطور بود؟
- فكر نمى كردم با اين صلابت صحبت كنى.
- اى والله! ما را دست كم گرفته اى!
به هر حال ، عمليات مشترك سپاه و ارتش و نيروهاى شهيد چمران آغاز شد و بسيار موفقيت آميز هم بود. شگفت آنكه در اين عمليات فقط يك نفر به نام سيدكريم مزرعه كه بچه زويه اهواز بود، به شهادت رسيد. البته چند نفر هم مجروح شدند.
خط دشمن كه شكست، من و على هاشمى و چند نفر ديگر رفتيم به منطقه عملياتى، تابستان بود و هوا گرم و شرجى. مسئول پشتيبانى، حاج حسن عطشانى، ابتكار جالبى به خرج داده بود: تانكرهاى بزرگى را روى چند ماشين نصب كرده و آنها را پر از شربت كرده بود. پس از شكسته شدن خط، ماشين ها خود را به نيروهاى تشنه و گرمازده رساندند. شربت خنكى بود كه مزه آن هنوز هم در دهانم هست. برخى از بچه ها به شوخى مى گفتند:
- بخوريد، شربت شهادت است!
بعد از شربت، بستنى هم توزيع شد كه نور على نور بود. تا مدت ها شربت و بستنى «عطشانى» ورد زبان بچه هاى عمل كننده بود. پس از سقوط مواضع دشمن، آنان با چند گردان از لشكر ۹ زرهى چندين پاتك به ما زدند و آتش مفصلى روى مواضع ما ريختند؛ اما كارى از پيش نبردند. در اين عمليات، چندين نفر هم اسير ما شدند كه در بازجويى ها اطلاعات زيادى به ما دادند
***
يكى از نيروهاى مخلص، پرتوان، كارى و شجاع بوشهرى كه در مراحل شناسايى اين عمليات سنگ تمام گذاشت، محمد على زاده، معروف به محمد بوشهرى، بود. او بلافاصله مزدش را گرفت و اندكى بعد از عمليات به شهادت رسيد. هرجا كار لنگ مى شد، على هاشمى يا مجيد سيلاوى او را مى فرستادند تا آن كار را رتق و فتق كند. آدم نترس و بى ريايى بود.
منطقه رودخانه اى داشت كه در اطراف آن قبل از جنگ كانال هايى براى رساندن آب كرخه به زمين هاى كشاورزى حفر كرده بودند. كانال ها كج و معوج بود و اطراف آن نيز درختكارى شده بود. همين كمك خيلى خوبى بود براى ما تا از فرصت استفاده كنيم و كار شناسايى را انجام دهيم. آن موقع عكس هوايى از وضعيت كانال ها در اختيار نداشتيم و مجبور بوديم تك تك آنها را از نظر جهت، عمق و موقعيت شناسايى كنيم كه كار حوصله سوز و خطرناكى بود؛ اما در كمتر از يك ماه اين كار را كرديم.
در اين مرحله، از اطلاعات نيروهاى بومى كه در شناسايى نيز خيلى به ما كمك مى كردند، استفاده زيادى كرديم.
روز ششم شهريور ،۱۳۶۰ يعنى چهار روز قبل از شروع عمليات، در جناح چپ دشمن و طرف پل روستاى قيصريه مستقر بوديم كه على هاشمى به من گفت:
- به من خبر داده اند كه دشمن در جناح راست قيصريه نيروى زيادى ندارد.
من گفتم:
- اشتباه است. دشمن آنجا نيرو دارد. شايد نزديك يك گردان نيرو دارد. من خودم شناسايى رفته و ديده ام.
- بچه هايى كه در خط هستند، به من گفته اند.
- تو چه كار به حرف آنها دارى؟ من، هم ديده بان دارم و هم شناسايى كرده ام. دشمن آنجا نيرو دارد.
ديدم هنوز شك دارد. نخستين بارى بود كه مشاهده مى كردم به گفته هاى من شك كرده است. گفت:
- بهتر است بروى و يك بار ديگر بررسى كنى.
يك كانال به عرض حدود دو متر و عمق سه متر بود كه ما به آن كانال جهاد سازندگى مى گفتيم؛ زيرا قبل از جنگ، جهاد سازندگى اين كانال را از روى رودخانه حفر كرده اما ناتمام گذاشته بود. بيل مكانيكى جهاد سازندگى هنوز در همان حوالى بود. در انتهاى كانال نيز تپه اى قرار داشت. تپه خاكى بر اثر باد و باران سفيد شده بود؛ طورى كه كوچكترين نقطه سياهى اگر روى آن بود، از دور ديده مى شد. على هاشمى گفت:
- على، بچه ها را به طرف كانال جهاد سازندگى بفرست تا آنجا را دوباره بررسى كنند. من اطمينان دارم كه دشمن در آنجا نيرو دارد.
به فرمانده گفتم:
- خطرناك است. تلفات مى دهيم.
اصرار كه كرد، ناچار گفتم:
- من هم اكنون دستورت را اجرا مى كنم؛ اما به يك شرط.
- چه شرطى؟
- به شرطى كه خودم بروم شناسايى. من حاضر نيستم نيروهايم را به خطر بيندازم.
مطمئن بودم كه مأموريت پرخطرى است و حتى ممكن است كمين بخوريم. دلم نمى خواست نيروهايم بى خود نابود شوند. على هاشمى گفت:
- يعنى به جز تو نيرويى نيست؟
- غير از من كسى هست. مى توانند هم بروند. به همه شان هم اطمينان دارم؛ اما رك بايد به تو بگويم كه اين مأموريت بوى خون مى دهد.
دور ما، برادران انصارى، برزو، محمد اردو، حمودى، ناظم، عزيز انصارى و... ايستاده بودند. به على هاشمى گفتم:
- اگر قرار است خونى ريخته شود، چه بهتر كه خون من باشد. راضى نيستم خون كس ديگرى ريخته شود. قبول مى كنى، من مى روم.
على هاشمى ماند كه چه بگويد. متأثر و كلافه بود. كمى من من كرد و سپس گفت:
- حالا كه اصرار مى كنى، باشه... اما احتياط كنيدها!
- باشه .
صبح بود. رفتم خط و توى سنگر مجيد سيلاوى. سيدطاهر موسوى، برادر شهيد سيدعباس موسوى، علوى و... آنجا بودند. ماجرا را به آنها گفتم. بعد گفتم:
- چهار پنج نفرى نيروى شجاع لازم دارم.
سيدمحمد علوى، سيدطاهر موسوى و غلام باغبانى كه هركدام فرمانده محور و گردان بودند، آمادگى خود را براى آمدن اعلام كردند. چند آرپى جى زن و يك بى سيم چى هم انتخاب كردم. با خط هماهنگ كردم كه وقتى ما جلو مى رويم، كمين كنند و نگذارند دشمن ما را دور بزند و قيچى بكند. هوا خيلى گرم و شرجى بود. جابر حمودى، پسر شيخ سعدون، هم همراه ما بود؛ پزشكيار بود و بچه هويزه.
از بچه هاى كمين خداحافظى كرديم و به طرف خط دشمن به راه افتاديم. ظهر بود و گرما بيداد مى كرد. مطمئن بوديم كه دشمن به دليل شدت آفتاب ديد ندارد. هوشنگ جلو بود، من وسط بودم و جابر حمودى پشت سرم. پشت سر هم دولادولا حركت مى كرديم. كانال پر از خار بود و خارها آزارمان مى داد. لحظه به لحظه بيشتر گرم مان مى شد. به نفس نفس افتاده بوديم. اكنون حدود سيصد مترى از بچه ها دور شده بوديم. غير از ما، بقيه در كمين بودند. به طرف كانال جهاد سازندگى كه مى رفتيم، يك دفعه متوجه دو نقطه سياه روى تپه شدم كه حركت مى كردند. بلافاصله به هوشنگ گفتم:
- بنشين!
- چيه؟
- آن تپه را ببين. دو تا سياهى روى آن حركت مى كنند.
نگاه كرد و گفت:
- پرنده هستند!
دقت كردم؛ پرنده نبود.
- هوشنگ، پرنده نيست. سر آدم است!
دوربين را به جابر دادم و گفتم:
- تو ببين چه مى بينى.
جابر چشمان قوى و دقيقى داشت. خوب نگاه كرد و گفت:
- نفرند. دو نفرند.
معلوم شد دو نفر پشت آن تپه كمين كرده اند. فاصله ما با آنها پانصد ششصد متر بود. همگى بى حركت نشستيم. گفتم:
- هوشنگ...
- ها!
- يواش يواش و دولادولا از توى كانال عقب مى رويم.
هنوز يكى دو قدم عقب نرفته بوديم كه ما را به رگبار بستند. هراسان خودمان را كف كانال انداختيم. خارهاى كف كانال به بدنمان فرورفت و چند جا را خونين كرد. من و هوشنگ خوابيديم؛ اما جابر نخوابيد. فرياد زدم:
- جابر، بخواب!
ايستاده به بدنه كانال تكيه زد. دوباره فرياد زدم:
- درازبكش!
اما نكشيد. جابر سه مترى من بود. در حالى كه رگبار رويمان مى ريخت، ناگهان صداى آهسته تِقى شنيدم. صداى اصابت تير به بدن بود. گفتم: - جابر، تير خوردى؟
- بله.
تير به سمت راست شكمش خورده و از آن طرف خارج شده بود. معلوم شد او را يكى از تك تيراندازها زده. جابر را روى زمين خواباندم و گفتم:
- چيزى نيست!
- على، آب ... تشنمه ...
لبانش خشك شده بود.
- دارم مى ميرم. آب بدهيد.
قمقمه ام را درآوردم كه به او آب بدهم؛ اما هوشنگ گفت:
- آب نده. خونريزى ش بيشتر مى شه.
گرما و آتش نيروهاى عراقى بيداد مى كرد. صداى ويراژ گلوله هاى دشمن را مى شنيدم. باز جابر گفت:
- آب ... آب بدهيد ...
باز هوشنگ نگذاشت.
- على، عراقى ها مرا كشتند. دارم مى ميرم. انتقام مرا بگيريد. سلام مرا به احمد برسان. مواظب بچه هايم باش.
احمد، پسر بزرگش بود. چند پسر و دختر ديگر هم داشت.
- جابر، چيزى نيست. خوب مى شى.
- على، نه... دارم مى ميرم. آب بده، با لب تشنه نميرم.
خيلى اصرار كرد؛ اما ما به او آب نداديم. سينه خيز روى خارها در هواى داغ خوزستان و زيرآتش دشمن در كانال راه افتاديم. تمام بدنم خونى شده بود. خارها از تير دشمن بيشتر آزارم مى داد. در حال سينه خيز فرياد مى زدم:
- بچه ها، تيراندازى كنيد.
اما چون در يك مسير بوديم، اگر تيراندازى مى كردند، به خودمان مى خورد. به هر بدبختى بود، خود را به كمين خودى رساندم.
- ها... چه شده؟
- جابر تير خورده!
- چه كار كنيم؟
- برويم بياريمش.
با سيدطاهر موسوى، باغبانى، علوى، يك نفر ديگر و يك برانكارد رفتيم به طرف هوشنگ و جابر. هنوز كمى جلو نرفته بوديم كه ديدم هوشنگ دارد عقب نشينى مى كند و جابر هم همراهش نيست.
- هوشنگ، تنهايى؟!
- جابر تمام كرد!
- آب دادى ش؟
- نه!
از كوره در رفتم و گفتم:
- بى وفا، بى غيرت، مى دانستى دارد مى ميرد، چرا آب ندادى ش؟
- نمى دانستم مى ميرد. مى خواستم خونريزى نكند.
- داشت مى مرد، لحظه آخر به او آب مى دادى.
- هرچه التماس كرد، به او آب ندادم. فكر مى كردم زنده مى ماند.
فرياد زدم:
- ترسيده و ولش كرده اى. شايد زنده باشد.
- على، به خدا مرده!
به حرفش گوش ندادم و زير رگبار دشمن خود را به جابر رساندم. هوشنگ نيز دنبالم آمد. نفس نفس مى زد. عرق و خون در بدنم در هم شده بودند. ديدم جابر افتاده. سرم را روى سينه اش گذاشتم. ديدم قلبش مى زند! نگو صداى قلب خودم بود!
- هوشنگ، نامرد، ترسو، اين كه زنده است.
باغبانى و علوى آمدند و جابر را ديدند. گفتند:
- على، اين خشك شده. مرده.
دشمن شروع كرد با خمپاره محل ما را زدن. بچه ها گفتند:
- جنازه را نمى شود عقب برد. اگر او را ببريم، خودمان هم كشته مى شويم.
به سختى خود را به عقب رسانديم. چند ساعتى مانديم. به آن حوالى رفتيم و جسد جابر را كه سرد شده بود، بلند كرديم و به عقب آورديم.
وقتى خبر را به على هاشمى دادم، سكوت كرد و هيچ نگفت. من هم چيزى نگفتم. هم او مى دانست چه شده، هم من. نيازى به حرف زدن نبود.
آن روز جابر لباس پلنگى قشنگى پوشيده بود. صبح همان روز و قبل از عمليات عكس گرفتيم. عكس ها هنوز هست. فكر مى كنم بهرام محبى داشته باشد. عجيب خوشحال بود. ماشين آريايى داشت كه تازه فروخته بود. به شوخى مى گفت:
- حالا آماده شهادتم. آريا را فروختم و پولش را هم دادم به خانواده.
غروب وقتى ياد حرف هاى او در صبح افتادم، دلم آتش گرفت و سوخت.
جابر، عرب و از عشاير بود. بزرگ طايفه و پزشكيار بود. به لحاظ مادى مشكل چندانى نداشت؛ اما بسيجى بود. عشق به اسلام و امام(ره)، او را به جبهه و جنگ كشيده بود.

روزنامه ایران- شنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۵
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار