صبوري,مهدي

کد خبر: ۱۱۶۹۸۵
تاریخ انتشار: ۰۴ خرداد ۱۳۸۷ - ۱۶:۱۵ - 24May 2008
پانزدهم اسفند ماه سال 1338 ه ش در فردوس متولد شد. در کودکی برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. دوره ی ابتدایی را بین سال های 1347 تا 1352 دوره ی راهنمایی را در سالهای 1352 تا 1354 و دوره ی متوسطه را در مدرسه ی دکتر شریعتی فعلی شهرستان فردوس بین سال های 1355 تا 1359گذراند.
اودر دوران تحصیل عکس های خاندان پهلوی را که در ابتدای کتاب های درسی بود، پاره می کرد و سپس کتاب ها را جلد می گرفت.
در مراسم رژه ی زمان طاغوت در دوران راهنمایی و دبیرستان شرکت نمی کرد و به بهانه های مختلف به همراه تعدادی از دوستانش از شرکت در مراسم طفره می رفتند.
از سال 1354 ـ که آیت الله ربانی املشی در فردوس تبعید بود ـ در جریان امور سیاسی و انقلابی قرار گرفت و فعالیت خود را آغاز کرد. او جزو اولین کسانی بود که در شهرستان فروس تظاهرات راه انداخت و مردم را به این امر تشویق کرد.
در سال 1353 کتاب ها و اعلامیه های حضرت امام را مطالعه می نمود و با شخصیت های روحانی ارتباط داشت و تحت تعقیب عوامل ساواک بود. ایشان کتاب «جهاد اکبر» حضرت امام را مخفیانه تهیه می نمود و ضمن مطالعه، آن را در اختیار دیگران قرار می داد. در زمینۀ اصول اعتقادی، مسایل سیاسی، کتب مذهبی و علمی از جمله: کتاب های نهج البلاغه، صحیفۀ سجادیه و مجلات علمی و آموزشی را مطالعه می کرد. او از امام خمینی، آیت الله خامنه ای و شهید مطهری کتاب های زیادی در اختیار داشت.
مهدی صبوری در نیمه های شب نوارهای امام و شخصیت های انقلاب را ضبط می کرد و به خانه های مردم می برد و روی نوارها می نوشت: «وقف عام. گوش دهید و به دیگران بدهید.»
محمد رضا مدبر می گوید:
«او چندین بار به زندان رژیم شاه افتاد و حتی یک شب از پاهایش او را آویزان کرده بودند. اما هیچ گاه سست نشد.»
در دوران پهلوی همیشه تحت تعقیب عوامل رژیم بود تا این که یک روز منزلش را محاصره کردند و دستگیر شد. رژیم که از ایشان وحشت داشت، او را شبانه به ساواک مشهد منتقل نمود، ولی پس از شکنجه های فراوان نتوانست حتی یک کلمه از او حرف بکشد و ایشان آن قدر مقاومت کرد که مزدوران ساواک از گرفتن اطلاعات از او مایوس شدند و پس از مدتی آزاد شد. بعد از آزادی، بیش از پیش با اراده تر شد و با وجود آن که تحت تعقیب بود، فعالیت های خود را ادامه داد. در تمام تظاهرات نقش فعالی داشت.
شهید در برهم زدن جشن میلاد امام زمان (عج) در اسلامیه، که در آن سال امام عزا اعلام کرده بودند ـ نقش فعالی داشت. او با قطع کردن برق و شعار دادن با تعدادی از دوستانش مجلس را بهم ریخت و متواری شد و از آن پس نام او در بالای لیست ساواک قرار گرفت.
شهید در جمع دوستان، آتش سیگاری را به پوست بدن خود نزدیک می کرد و می گفت: «می‌خواهم ببینم؟ چه قدر تحمل شکنجه های ساواک را دارم.»
در یکی از روزهای نزدیک ماه محرم قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، ـ ساعت حدود یک بعدازظهر ـ تصمیم گرفت با تعدادی از برادران مجسمه شاه را ـ که در وسط میدان مرکزی شهر بود ـ پایین بکشد. لذا پهنانی برادران را خبر کرد و همگی در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگی تهیه کردند و به گردن مجسمه انداختند. چون محکم بود، حدود پانزده دقیقه طول کشید که مجسمه سرنگون شد. در حالی که احتمال حمله مزدوران رژیم حتمی بود. با افتادن مجسمه صدای تکبیر بلند شد. مهدی ماشین وانتی را خواست و مجسمه را به عقب وانت بست و به دور خیابان ها گرداند. در حالی که مجسمه با کلنگ و بیل توسط تعدادی از جوانان مورد اصابت قرار گرفته بود و شعار «مرگ بر شاه» در خیابان ها طنین انداز شده بود و شور و هیجان خاصی در شهر به وجود آمده بود. پس از این ماجرا در پشت مسجد «حجه بن الحسن» با دو حلقه لاستیک مجسمه را به آتش کشید. این درحالی بود که خبر رسید مامورین امنیتی از ترس جان، به گوشه ی شهربانی خزیده اند.
رضا بخشایش ـ یکی از دوستان شهید ـ از او خاطره ای نقل می کند. «دوران انقلاب یک روز با هم در کنار مسجد بودیم و دقیقاً روز چهلم شهدای قم بود.
شهید از من پرسید که تکلیفمان در رابطه با اعلامیه های امام چیست؟ در همان لحظه مامورین ساواک متوجه شدند و او را دستگیر و با تعدادی اعلامیه و پوستر، جهت تحویل به ساواک او را رهسپار مشهد کردند. او در مسیر موقعیتی پیدا و کلیه ی اعلامیه ها و پوسترها را پرتاب می کند. در مشهد هرچه او را شکنجه دادند تا بگوید آنها را در کجا ریخته، با صبر و استقامتی که داشت، تمام شکنجه ها را تحمل کرد و چیزی به آن ها نگفت.» شهید فعالیت های زیادی علیه رژیم داشت و به خاطر شجاعتش به «شجاع الدین» معروف بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در پایگاه های مردمی که در مساجد تشکیل گردید، شرکت فعالی در جهت حفاظت از انقلاب داشت و به دنبال تشکیل کمیته انقلاب اسلامی بود. با توجه به این که سال چهارم تحصیل وی بود، به صورت نیمه وقت همکاری داشت و پس از اخذ دیپلم به صورت عضو رسمی در سپاه پاسداران همکاری خود را شروع نمود.
همچنین در جهاد سازندگی فعالیت داشت. بسیج مردمی را به عنوان پشتوانه ی انقلاب سازماندهی کرد. او با استفاده از نیروهای مردمی امنیت و آسایش را در اوایل پیروزی انقلاب تا پایان سال 1360، در سطح شهرستان برقرار نمود و اکثر امور مردم را ـ که در آن اوایل به عهده بسیج بود ـ با تلاش شبانه روزی به خوبی انجام می داد.
مهدی صبوری پوریا بادی انجمن های اسلامی دانش آموزان را در اوایل انقلاب در شهرستان فردوس تشکیل داد و زمینه ی مناسب فعالیت دانش آموزان را در مسایل اسلامی و انقلابی فراهم نمود و با جذب آن ها به بسیج، نیروی عظیمی را برای حفاظت از انقلاب سازماندهی کرد.
او اکثر برنامه ها و مراسم راهپیمایی را سازماندهی و اغلب اوقات هدایت و نظارت می کرد. شهید ارتباط نزدیکی با روحانیت، به خصوص امام جمعه سابق، حجت الاسلام علیزاده نماینده مجلس و خبرگان رهبری، حجت الاسلام فردوسی پور، حجت الاسلام جوانمرد و حجت الاسلام هاشمی نژاد داشت.
شهید خدمت سربازی را در سپاه پاسداران گذراند. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او معتقد بود که صدام باید از بین برود و می گفت: «جنگ یک امتحان الهی است و حال که دشمن به میهن اسلامی تجاوز کرده، بایستی با تمام توان او را عقب برانیم.» او به فرموده ی امام عزیز، جنگ را در راس همه ی مسایل قرار داد. شهید در همان اوایل جنگ با حضور در جبهه های جنوب به یاری رزمندگان شتافت و در اولین مرحله، به جبهه ی «الله اکبر» اعزام گردید. در جبهه مسئولیت های فرماندهی گروهان، گردان و محور تیپ را برعهده داشت. او از موفق ترین فرماندهان جنگ به شمار می رفت .
شهید در فتح ارتفاعات الله اکبر، فتح بستان و حفظ تنگه ی استراتژیکی چزابه نفش بسزایی داشت. در پشت جبهه فرماندهی بسیج، مسئولیت آموزش پرسنل سپاه و سازماندهی و آموزش نیروها را عهده دار بود.
در عملیات فتح ارتفاعات الله اکبر ـ در تاریخ 10/5/1360 که فرمانده ی گروهان بود ـ موفق شد تقدیر نامه بگیرد.
مسئولیت های شهید در جبهه عبارتند از :
فرمانده عملیات سپاه فردوس از تاریخ 15/4/1359 تا 14/6/1359
مسئول آموزش سپاه از تاریخ 11/8/1359 تا 19/12/1359
فرمانده بسیج فردوس از تاریخ 19/12/1359 تا 20/12/1360
فرمانده گروهان در تپه های الله اکبر از تاریخ 27/11/1359 تا تاریخ 27/2/1360
فرمانده گردان در عملیات طریق القدس (فتح بستان) از تاریخ 28/2/1360 تا 22/5/1360، ـ که بعد از آن به خاطر اصابت ترکش به ران چپ، یک هفته در بیمارستان یزد بستری بود ـ فرمانده ی محور چزابه از تاریخ 23/9/1360 تا 20/12/1360، که پس از آن به مدت 15 روز جهت معالجه و جراحی ترکش ها به تهران اعزام گردید. و بالاخره فرماندهی محور چزابه از تاریخ 20/12/1360 تا 13/1/1360 به عهده ی ایشان بود.
شهید در اولین مرحله به عنوان فرمانده ی گروهان در جبهه الله اکبر حضور یافت و بعد به چزابه، دزفول و شوش رفت .او مدتی بعد دوباره به چزابه بازگشت.
شهید انسانی بود که تمام حرکات و سکناتش فقط برای خدا بود. حضور او در جبهه های جنگ، ایمان و صلابتی که داشت و کارایی عجیب او، فقط برای خدا و دفاع از مملکت اسلامی بود.
او در تمامی مشکلات و بن بست ها، چه قبل از زمان مسئولیت سنگینش در چزابه و چه بعد از آن، همیشه از خدا استمداد می طلبید. توسل به خدا و ائمه اطهار (ع) و فاطمه زهرا (س) کلید حل مشکلات او بود. مناجات ها و گریه های شبانه او در حمله طریق القدس و چزابه، هنوز در یاد دوستان شهید است.
علاقه ی خاصی به امام زمان (عج) داشت. او اسم امام زمان (عج) را با عظمت می برد. می گفت: «یا مهدی فاطمه و یا اباصالح المهدی (عج).
برادر شهید می گوید: این خاطره را خود شهید برایم نقل کرد: روزی در کوه های الله اکبر پس از 24 ساعت کوه پیمایی و عبور از مناطق شنی، آب آشامیدنی ما تمام شد. به ما گفته بودند: در این منطقه هرجا را حفر کنید به آب می رسید ولی هرجا را حفر کردیم، آب پیدا نشد و همه ی دوستان از پا افتاده بودند. من چند قدمی از آن ها دور شدم و رفتم پشت یک تپه و دست به دعا برداشتم. گفتم: امام زمان دوستانت تشنه اند، به دادم برس. در این موقع دیدم دوستان می آیند، با دیدن آن ها خجالت کشیدم. یکی گفت: آب پیدا شد. گفتم: آن جا ظاهراً کمی غمناک است. بیل یکی را گرفتم و چند بیلی زدم. ناگهان آب گوارایی پیدا شد.»
شهید اهل عبادت و مناجات و قرآن بود و در مجامع مذهبی حضوری فعال و به دعا و نماز توجه داشت. محمدرضا مدبر ـ دوست شهید ـ می گوید: «آن قدر مقید بود که می گفت: سر پست نگهبانی بدون وضو حاضر نشوید.»
در عملیات بستان از ناحیه ی دو پا مجروح گردید که مجبور شد با دو عصا راه برود و حدود 45 ترکش در بدنش داشت و یک ـ دو ماه در بیمارستان بستری بود. با وجود آن ترکش ها دوباره به جبهه ها رفت، چون معتقد بود که جبهه به او نیاز دارد و امام زمان (عج) ترکش ها را از بدنش بیرون خواهد آورد.
آخرین مسئولیت او در جبهه، فرماندهی گردان عملیاتی لشکر 5 نصر در چزابه بود.
اکثر شهدا در زمان حیات به وجود شهید افتخار می کردند و خود را شاگرد شهید می دانستند، چون او در همه ی امور پیشقدم بود و در قلوب پاسداران و بسیجیان و مردم نفوذ داشت.
او اولین کسی بود که در جمع مبارزان «مرگ بر شاه» را گفت و برای سلامتی امام خمینی صلوات فرستاد. شهید بسیار مقید بود. زمانی که مجروح و بستری گردید، پرستار خانمی جهت تزریق سرم مراجعه کرد، علیرغم جراحات و درد و گفت: «آیا پرستار مرد نیست؟» چون متوجه شده بود که پرستار مرد در بیمارستان هست، اجازه نمی داد که پرستار زن دست به بدن او بزند و سرم را وصل کند. شهید صبوری را باید «سیدالشهدای انقلاب اسلامی» شهرستان فردوس نامید. او انسانی بود که جامع تمامی کمالات انسانی بود. او از زجر کشیده های انقلاب و از خانواده های مستضعف و تربیت یافته مکتب رهایی بخش امام خمینی بود. او مصداق کامل «رئیس القوم خادمهم» بود. با وجود فرمانده ای با صلابت و با ابهت، انسانی خاکی و بی مدعا بود. حاضر بود هزاران تیر و ترکش را بر جان عزیزش بخرد ولی مویی از سر نیروهای تحت امرش کم نشود.
مهدی در روز جمعه، در تاریخ 13/1/1361 و در عملیات چزابه که فرماندهی آن را برعهده داشت ـ به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر شهرستان فردوس به خاک سپرده شد.
شهید در وصیت نامه ی خود این چنین می گوید: «اکنون که در راه خالقم و تنها معبودم به جبهه می روم، از درگاهش می خواهم به آن سو و آن رهی که خودش می خواهد هدایتم کند و هر قدمم و هر نفسم برای او و به خاطر او باشد و علی الدوام برای او بگویم و بسوزم و بجوشم و برای او باشم، هرچند که فردی خطا کار و معصیت کارم و او خالقی یکتا و بزرگ. و به این امید می روم و به این آرزو زنده ام تا امانتی که نزدم دارد ـ ان شاءالله ـ این دفعه تقدیمش خواهم کرد. و افتخار می کنم که هدفم الله، مکتبم اسلام، کتابم قرآن و مرجعم روح خدا ـ امام خمینی نایب بر حق حضرت مهدی (عج) است و خوشحالم که خدا در این معامله به ما ارفاق کرد.»
و در جایی دیگر می گوید: «الان هم که به جبهه می روم به خاطر کشور گشایی و به خاطر گرفتن چند وجب یا کیلومتر زمین نمی روم، فقط به خاطر این است که حکومت الله ما، اسلام و قرآن پیاده شود و دشمنان را که به مرز اسلام تجاوز کرده اند بر جای خودشان بنشانیم. به هر حال ما چه کشته شویم و چه بکشیم. در هر دو مورد پیروزیم. و از کلیه ی برادران رزمنده و مومن می خواهم این طور نعمتی را که ممکن است دیگر به سراغمان نیاید ـ که کشته مان شهید باشد ـ قدرش را بدانید.» و همچنین می گوید: «از کلیه ی برادران و خواهران دینی می خواهم که در همه جا و همه وقت یار و پشتیبان انقلاب باشند.»
و در جایی دیگر می نویسد: «به برادران پاسدار و بسیج توصیه می کنم، نماز را اول وقت بخوانید و در هفته دو روز روزه بگیرید (دوشنبه و پنج شنبه) و بیش از پیش به فکر تقویت روح باشید تا پرورش جسم. اگر ان شاءالله شهید شوم بر روی قبرم کلمه ی «ناکام» ننویسید، چرا که من به کام و آرزوی خود رسیدم.»
سردار دلاور و رشید اسلام، شهید ولی الله چراغچی ـ قائم مقام فرمانده لشکر 5 نصر ـ به مناسبت شهادت فرمانده محور چزابه ـ سردار شهید مهدی صبوری ـ به برادرش هادی چنین می نویسد:
بسم الله الرحمن الرحیم
برادرم هادی سلام علیکم:
سالگرد و سالروز شهادت پر افتخار سردار شجاع و یار حق گوی امام زمان (عج) که الله اکبر گویان در ارتفاعات الله اکبر ناله اش را سر داد و در شب های چزابه آن چنان مقاومت از خود نشان داد تا دشمن دست از پا درازتر بالاخره دست از لجاجت برداشت و با خواری عقب نشست. اما برای این زحمت خونی واجب آمد و او انتخاب شد و چه انتخاب خوبی.
چرا که حماسه چزابه از قبل به دست او آماده شده بود و اگر نبود ناله های نیمه شب او وهمرزمانش و اگر نبود تلاش شبانه روزی او در ایجاد استحکامات مناسب و آرایش پدافندی درست و باز هم اگر نبود ناله های از دل بلند شده شب های حلمه، چنین پیروزی به دست نمی آمد. شهادت او را به شما و خانواده شهید پرورتان و همچنین به مردم شهر تبریک و تسلیت عرض می کنم.
از مهدی گفتن جسارت است که خودم را نخواهم بخشید، چرا که فقط خدا، و رسولش و ائمه (ع) او را شناختند و او را به نزد خود بردند. از این که نتوانستم در جلسه ی سالگردش باشم، مرا خواهید بخشید. از راه دور دست و بازوی شما را می بوسم و برای شما و همه ی رزمندگان، مجروحین، معلولین و اسرا دعا می کنم و بالاخره حل مشکلات مسلمین را از خداوند خواستارم. خدا به شما و خانواده عزیز صبوری و همه ی خانواده ی شهدا صبر و اجر عنایت بفرماید.
به امید زیارت کربلا، برادر کوچکتان ولی الله چراغچی
منبع: "فرهنگ جاودانه های تاریخ، زندگی نامه فرماندهان شهید خراسان" نوشته ی سید سعید موسوی، نشر شاهد، تهران - 1386



وصيت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم
اكنون كه در راه خالقم و تنها معبودم به جبهه مي روم از درگاهش مي خواهم به آن سو و آن راهي كه خودش مي خواهد ، هدايتم كند و هر قدمم و هر نفسم براي او و به خاطر او باشد و علي الدوام براي او بگويـم و بسـوزم و بجوشم و براي او باشم هرچند كه فردي خطاكار و معصيت كارم و او خالقي يكتا و بزرگ . به اين اميد مي روم و به اين آرزو زنده ام تا امانتي كه نزدم دارد انشاءالله اين دفعه تقديمش خواهم كرد و افتخار مي كنم كه هدفم الله ، مكتبم اسلام و كتابم قرآن مجيد و مرجعم روح خدا امام خميني نائب بحق حضرت مهدي (عج) است و خوشحالم كه خدا در اين معامله خيلي به ما ارفاق كرده و بهترين خريدار است كه هر كس در اين معامله پشيمان شود به طور حتم بدانيد ضرر كرده است .
مرگ اگر مرگ است بگو پیش من آی
تادر آغوغشش بگیرم تنگ تنگ
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
من از او عمری ستانم جاودان
الان هم كه به جبهه مي روم به خاطر كشور گشايي و به خاطر خاك و گرفتن چند وجب يا كيلومتر زمين نمي روم كه فقط به خاطر اين است كه حكومت الله و اسلام و قرآن پياده شود و دشمناني كه به مرز اسلام تجاوز كرده اند بر جاي خودشان بنشانيم . آنان را به هر حال ما چه كشته شويم و چه بكشيم در هر حال پيروزيم و از كليه برادران رزمنده و مؤمن مي خواهم اين طور نعمتي ممكن است ديگر به سراغمان نيايد كه كشته مان شهيد باشد . قدرش را بدانيد و ياري كنيد دين خدا را تا شما را ياري كند .
در اينجا چند توصيه به برادران و خواهران اسلامي ام دارم :
1. از كليه برادران و خواهران ديني مي خواهم كه در همه جا و همه وقت ياور و پشتيبان انقلاب باشند و فقط دنبال امام امت نائب حضرت مهدي (عج) امام خميني و روحانيت متعهد به رهبري اين مرجع بزرگ باشند و فرامين امام را در تمام شئون زندگي خويش پياده كنند .
2. در تشييع جنازه ام به جاي شعار دادن ، سوره الواقعه را با ترجمه روان بخوانيد و از امت مسلمان هم مي خواهم با دقت كامل به عمق و معاني آن توجه كرده و گوش فرا دهند و بدانيد كه وعده هاي خداوندي راست است .
3. از برادران متعهد و مسلمان و مؤمن بخصوص اعضاي بسيج مي خواهم كه رابطه شان را با سپاه و بسيج هر چه بيشتر كنند و احياناً ضعف هاي آنان را گوشزد كرده و مواظب باشيد كه به انحراف كشيده نشود و از طرفي با آنهايي كه با اين ارگانها مخالفت مي كنند و هدفشان اصلاح نيست جدا دوري كرده و تبري جوئيد .
4. به برادران پاسدار و بسيج توصيه مي كنم نماز را اول وقت بخوانند و در هفته دو روز روزه بگيرند ( دوشنبه و پنجشنبه ) و بيش از پيش به فكر تقويت روح باشند تا پرورش جسم .
5. اگر انشاءالله شهيد شدم بر روي قبرم كلمه ناكام را ننويسيد چرا كه من به كام و آرزوي خود رسيدم .
6. از برادران و خواهراني كه تحت لواي حزب الله انجام وظيفه مي نمايند توجه داشته باشند كه اعمالشان را واقعاً حزب الهي كرده و در همه حال و همه جا در همه كارها به ياد خدا و براي خدا كار كنيد و اعمال و رفتارتا مطابق با موازين اسلامي باشد . بدانيد كه آنگاه حزب خدا پيروز است .
و اين را هم بدانيد كه با مخالفين انقلاب اسلامي هيچ گونه سازش و صميميت نداشته باشيد كه خطري بزرگ است و بدانيد كه تمام شهداي ما براي همين انقلاب اسلامي و برپايي حكومت اسلامي و قانـون الله جان فدا كرده اند . مبـادا از اين مسيـر منحـرف شـده و منحـرف شود .
7. از سپاه مي خواهم كه به هيچ وجه بابت من حتي يك دينار پول هم پرداخت نكنند چرا كه نمي خواهم از خونم استفاده مادي شود ( حتي يك ذره ) در خاتمه از تمامي برادران و خواهران ديني بخصوص پدر ، خواهر و برادرانم و اقوام و خويشان مي خواهم مبادا در مرگم گريه كنند و يك قطره اشك بريزند كه ما خود از پايان اين مسير آگاه بوده ايم و اگر مي خواهيد گريه كنيد فقط به خاطر اين كه خدا ما را در رديف شهدا قرار دهد و گريه كنيد براي اين كه چرا دير چنين توفيقي نصيبم شد .

السلام عليك يا اباعبدالله ، اسلام عليك يا انصار اباعبدالله ، اسلام عليك يا انصار روح الله
مهدي صبوري فرزند محمدحسن به شماره شناسنامه 343 صادره فردوس متولد سال 1338 عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان فردوس بتاريخ : 23 / 12 / 1360 امضأ : مهدي صبوري




خاطرات
محمود عباس زاده:
برادر صبوري چند روز مرتب، حالش خراب بود.ضعف داشت و گرمازده شده بود. من خودم ايشان را به بيمارستان طالقاني در آبادان بردم. دكتر اصرار داشت، اصلا نبايد كار کند. ولي با اين حال ايشان گفت: من به شناسايي مي روم چون كه، فرمانده گفته من اهواز مي روم و شما حتما برويد. لذا آن شب 12 قبضه اسلحه گرفتند و براي گشت رفتند. ساعت 11 شب درگيري شروع شده بود. نحوه درگيريشان به اين صورت بود كه شهيد صبوري وقتي نزديك خط مي شوند به برادر ظريف و ملكي مي گويد: اينجا باشيد به عنوان تأمين كه، آنها كلتشان را مسلح مي كنند. ايشان هم اسلحه داشته كه مسلح كرده و جلو مي رود. آنجا منطقه اي بود كه كانالي در وسط داشت . کانال گرفته بوده و بچه ها، با شنا از آن عبور می کردند. ايشان مي گويد: بروم داخل كانال ببينم چه خبر است؟ وارد كانال مي شود، ته كانال كه مي رسد نيروي عراقي از سنگر بيرون مي آيد و باهم روبرو مي شوند. ايشان به او ايست مي دهد. عراقي كه مي بيند اسلحه اش در سنگر است چاره اي جز تسليم نمي بيند .اين نيرو را اسير مي كند و مي گويد: بيا برويم. خلاصه بعد ايشان را به طرف خط خودمان راه مي اندازد. جلوي آب كه مي رسند كلت را صبوري پشت كمرش گذاشته بود. آن عراقي هم كه ورزيده بود، بر مي گردد كلت را از ايشان مي گيرد. باهم گلاويز مي شوند و داد و فرياد و سر و صدا مي كنند. شهيد صبوري مي بيند قدرت مقابله ندارد و طرف قوي است او را هل مي دهد و به داخل آب پرت مي كند. طرف هم خيلي سريع عمل مي كند. در همان حال كه به طرف آب شيرجه مي زند، سه تير به طرفش شليك مي كند كه، به شكم ایشان مي خورد. آن عراقي مي دود كه، خبر بدهد. هلي كوپترها و قايقها و غواص های دشمن همه بسيج مي شوند كه اينها را پيدا كنند. ولي برادران آيه وجعلنا خوانده بودند، پيدايشان نكرده بودند. برادر ظريف و ملكي دو ساعت در منطقه كه، دشمن ني ها را كنار مي زد مي ايستند، ولي دشمن اينها را پيدا نمي كند. البته جريان را نمي دانستند، فقط سر و صدايي شنيده بودند. حتي برادر صبوري آه و ناله هم نمي كرد. خلاصه آن موقع ساعت 11 بود كه درگير شده بودند. ساعت 3 الي 4 بعد از ظهر شهيد صبوري به خط مي رسد. در واقع 5 الي 6 ساعت در بين آنها گم شده بود . آن دو برادر دو ساعت مي ايستند. چون راه را بلد بودند و قطب نما داشتند در عرض يك ساعت و نيم برمي گردند ولی برادر صبوري نه قطب نما داشته، نه راه را بلد بود، خلاصه باهم مي رسند. شهيد صبوري مدتي در بيمارستان اهواز بود، سپس براي عمل او را به اصفهان فرستادند و ايشان به حاج آقا صفارپور( كه الان رئيس سازمان برنامه و بودجه خراسان است )تمام مسائل را تعريف می کنند. ایشان گفتند: من وقتي مجروح شدم و عقب تر آمدم چون شكمم تير خورده بود، پس از مدتي احساس ضعف كردم، با خودم گفتم: حتما در آنجا شهيد مي شوم لذا درگوشه اي رفتم كه، اگر بچه ها آمدند جنازه ام را ببينند و اگر عراقي ها آمدند، نبينند. با توجه به اينكه آب منطقه بسيار تلخ بود، مي رفتم و مي خوابيدم. چشمهايم را مي بستم و با خودم مي گفتم: برو هنوز وقت شهادت نرسيده. بعد مجددا با ناراحتي بلند مي شدم و راه مي رفتم. خون كه از من مي رفت، مي گفتم: حتما الان شهيد مي شوم دوباره در گوشه اي مي نشستم و اين عمل را تكرار مي كردم. بعد از مدتي با خودم گفتم: نه. آن قدر آلوده هستم كه كسي ما را نمي برد. بچه ها عجيب از اين جريانش تكان خوردند. بعد از عمل در بيمارستان اصفهان گفتند: پدرش بايد بالاي سرش بيايد. همان موقعي كه پدرش مي رسد و مي گويد تخت محمد كجاست؟ تخت محمد را نشانش مي دهند. همين كه بالاي سرش مي رسد و سلام و احوالپرسي مي كند، محمد تمام مي كند، كه بچه ها مي گفتند بالاخره وقتش رسيده بوده و در بيمارستان بايستي شهيد مي شد. واين اولين شهيد شناسايي، قبل از كربلاي 4 و 5 بود و در شلمچه جاده اي به طرف دشمن كشيده شد كه، نام آن را شهيد صبوري گذاشتند.
يكبار كه با ايشان اسلحه جابجا مي كرديم ، دست مهدي جراحت برداشت. هر چه اصرار كرديم كه بگذاريد با ماشين، تو را به بهداري برسانيم، گفت : نه. من پاهايم سالم است و مي توانم با پاي پياده بروم و ماشين را نگهداريد، براي محمود حسيني كه حالشان بد تر است .

محمد علي علمدار:
من و برادر صبوری با ماشين رفتیم ، تا مهمات بياورم. ساعت 2 بعداز ظهر بود كه با ماشين مهمات برگشتيم. برادر صبوري به همراه يكي از نيروها مهمات را خالي مي كرد. دراین هنگام خمپاره شصت به وسط ماشين برخورد می کند و برادر صبوري به فيض شهادت می رسند .
 
محمد علي علمدار:
يك بار ايشان را درخط ديدم كه، به سختي راه مي رفت .به او گفتم: چه شده است ؟ گفت : مسئله مهمي نيست و همانطور به راهش ادامه داد. بعدها متوجه شدم كه ايشان ،در آن زمان مجروحيت سختي داشتند .

محمد علي علمدار:
زماني كه در حال تخليه مهمات در داخل سنگر ها بوديم ، خمپاره اي به داخل ماشين ايشان اصابت كرد. يكي از برادرن فرياد زد بيايد كمك كنيد، آقاي صبوري داخل ماشين است. بدن و لباس مهدي آتش گرفته بود. ما آتش را خاموش كرديم ولی بعلت جراحات ، بعد از سه روز به شهادت رسيد.

علي صبوري:
يك بار مامور راهنمايي و رانندگي مرا پانصد تومان جريمه كرد. آن زمان مهدي مسئول بسيج بود. پيش او رفتم و گفتم: اين دیگر چه مامور راهنمايي و رانندگي هست؟ چرا اين قدر جريمه مي كند؟ مهدي پرسيد: چقدر جريمه ات كرده اند؟ گفتم: پانصد تومان. گفت: بيا اين پانصد تومان را از من قبول كن. آنها وظيفه شان را انجام داده اند. نبايد آنها را تضعيف كنيم.
 
هادي صبوري:
زماني كه مهدي كلاس پنجم ابتدايي بود. قرار بود كه شاه و همسرش به فردوس بيايند، بچه هاي مدرسه آماده مي شدند كه به استقبال شاه و همسرش بروند. ايشان به بچه ها گفتند: اين چه كاري است كه مي خواهيد انجام بدهيد؟ چرا به استقبال شاه جنايتكار مي رويد؟

هادي صبوري:
يكبار مهدي تصميم مي گيرد كه از قم تعدادي اطلاعيه و نوار حضرت امام(ره) را به فردوس بياورد. در تربت حيدريه اطلاع پيدا مي كند كه، در فردوس تمامي اتوبوس ها بعد از ورود به شهر بازرسي مي شوند. آن زمان برادر بزرگمان در پادگان ارتش فردوس، خدمت مي كرد. مهدي دم در پادگان از اتوبوس پياده مي شود. برادرمان را صدا مي زند كه با موتور از آنجا به فردوس مي آيند و اعلاميه ها و نوارها را در شهر پخش مي كنند.

سيد عباس حسن نيا:
صبح روز شهادت، آقاي صبوري را ديديم. ايشان به من گفت: من امروز شهيد مي شوم. آقاي علمدار، خواب ديده است كه من شهيد مي شوم. اين صحنه، تاثير عجيبي بر من گذاشت. چون روابط من با ايشان بسيار صميمي بود. من آن موقع موضوع را خيلي جدي نگرفتم. تا اينكه نزديك غروب، ديدم آتش دشمن براي نيم ساعتي شديد شد. آقاي علمدار براي بار اول به تنهايي به جلو خط رفته بود. وقتي برگشت ،آقاي صبوري به ايشان گفته بود ، اين بار من مي روم. زمان پياده شدن از ماشين، خمپاره120 جلوي پاي ايشان منفجر شده و ايشان به شهادت رسيدند.

هادي صبوري:
در يكي از روز ها منافقين تبليغاتي وسيعي را روي نسل جوان، در جهت منحرف نمودن آنان انجام مي دادند. بطوريكه علنابه مسئولين نظام، بخصوص شهيد بهشتي اهانت می کردند و كار به جايي رسيده بود كه هر روز، در چهار راه شهرباني، چادري نصب و بساط فروش كتب با آرم مجاهدين خلق و اعلاميه پهن كرده بودند. شهيد مهدي تعدادي از برادران را در يك گروه ده نفره سازماندهي كرد و به محل آورد. اول با اخطار گفت: بساط را جمع كنند. وقتي تذكر آنها سودي نبخشيد و فريب خوردگان و مزدوران پا فشاري نمودند، خود شروع به جمع كردن بساط آنها نمودند و همه را تار و مار كردند. در همين اثنا، ساعت يكي از منافقين از دستش افتاد. آن را برداشتم و به مهدي دادم و گفتم: از دست يكي از منافقين افتاد. ايشان با بي اعتنايي گفت:بگذار مال خودشان باشد. اين در حالي بود كه كسبه بازار با شعار مرگ بر منافق از اين اقدام انقلابي حمايت نمودند.

علي صبوري:
يكبار اطلاع يافتيم كه مهدي در يكي از بيمارستانهاي يزد بستري شده است. شب با اتوبوس حركت كردم و به يزد رفتم. صبح به يزد رسيدم و به بيمارستاني كه در آن بستري بود رفتم. نگهبان بيمارستان به من گفت: بعدالظهر، وقت ملاقات است و شما نمي توانيد صبح به داخل بيمارستان برويد. با اصرار فراوان من، راضي شد به ملاقات برادرم بروم. به ما گفته بودند كه، پاي مهدي را قطع كردند و من براي اين مسئله، خيلي نگران بودم و به داخل اتاقي كه او بستري بود رفتم. خوابيده بود. من پتو را از روي پاهايش كنار زدم. ديدم، نه، پاهايش سالم است. ساعت از دو شب گذشته بود كه، ايشان از خواب بيدار شد. تيمم كرد و مشغول نماز شد. پس از نماز از من پرسيد: تو اينجا چكار مي كني؟ من چگونگي مطلع شدن از مجروحيت ايشان و آمدن خودم به يزد را براي مهدي بازگو كردم. صبح كه خانم پرستاري براي شستشوي جراحت هاي ايشان آمد، مهدی به او گفت: خانم شما با من نامحرم هستيد. بگوييد يك پرستار مرد براي اين كار بيايد.

هادي صبوري:
يادم مي آيد اولين تظاهرات در فردوس بصورت علني با تلاش شهيداز دبيرستان آغاز گرديد و تا فلكه صاحب الزمان ادامه يافت كه، شهيد جلو دار اين حركت بود . و در طول مسير شعار مي دادند و در محل، مأمورين باسلاح و تجهيزات ،حاضر و مانع از ادامه حركت شدند و همين مبدأيي براي آغاز ساير تظاهرات در فردوس شد.

هادي صبوري:
پس از شهادت شهيد رجايي و باهنر يك روز در جلوي سپاه، من و برادرم علي و يكي دو نفر از برادران حزب الهي را سوار ماشين نمود و به طبقه بالاي يك رستوران رفتيم . در آن جا عكس بزرگي از بني صدر نصب بود . مهدي با دست، خودش آن را پاره كرد.

هادي صبوري:
قبل از انقلاب اكثر جلسات مبارزاتي ،در منزل ما تشكيل مي شد و در اين جلسات من وپدرم شركت مي كرديم و در جريان مسا ئل قرار مي گرفتيم . مهدي توسط ساواك دستگير و به زندان افتاده بود. پس از آزادي زنگ در خانه به صدا در آمد. در را باز كردم و با چهره گشاده و نوراني اش كه آثار شگنجه در آن آشكار بود، روبه رو شدم. يكديگر را در آغوش گرفتيم. در همين حال، اولين كلامش اين بود: آنها (ساواك)كور خوانده اند، كه بتوانند مرا از راهي كه انتخاب كرده ام منصرف كنند.

علي صبوري:
زماني كه من در پادگان تربت حيدريه، سرباز بودم. ايشان به ملاقات من آمدند. گفتم: از كجا مي آيي؟ مهدي گفت: از قم مي آيم و تعدادي اعلاميه و نوار حضرت امام همراه من است كه، بايد به فردوس ببرم. بعد چند جعبه سوهان در آورد كه، اعلاميه و نوارها در داخل جعبه سوهان بود و آن وقت به من گفت كه، با ماشين نمي شود به فردوس رفت، چون امكان بازرسي ماشين زياد است. من، موتوري فراهم كردم و با موتور به فردوس رفتيم و اعلاميه ها را پخش كرديم.
زماني كه بني صدر رئيس جمهور بود، يك روز به فردوس آمده بود، موقع صرف شام كه شد، همگي سر سفره نشستيم و غذا خورديم. در بسيج فردوس رسم بر اين بود كه هر كس بعد از خوردن غذا، قاشق و بشقاب خود را مي شست. بني صدر بلند شد كه برود. آقاي صبوري گفت: آقاي بني صدر بشقابتان را ببريد بشوئيد، اينجا بسيج است.

هادي صبوري:
در چهارمين سفر كه آخرين سفر بود، در محل بسيج، شب حضور يافت و با همه برادران خداحافظي كرد و از همه حلاليت طلبيد و تا نيمه هاي شب مشغول تنظيم برنامه هاي كاري در دست اقدام بود و سفارشات لازم را جهت پيگيري امور به جانشين خود، شهيد سيد حسن ميررضوي نمود. در آخر شب من در محوطه بسيج بودم كه، با چهره گشاده مرا صدا زد و همديگر را در بغل گرفتيم. ايشان پيشاني مرا بوسيد و گفت: اين سفر آخر من است. ديدار به قيامت. آن شب را تا صبح، كنار هم خوابيديم و سحر پس از نماز به اتفاق برادر عليرضا نظري عازم منطقه گرديد.

سيد عباس حسن نيا:
در تنگه چزابه، يك روز هوا طوفاني بود و شنهاي روان با وزش شديد باد جابجا مي شد. آقاي صبوري گفت: از گرد و خاك ايجاد شده استفاده كنيم، چون در اين حالت دشمن نمي تواند ما را ببيند و دنبال جسد شهيد پارسا، اولين سردار شهيد فردوس كه در همين منطقه به شهادت رسيده است بگرديم. فاصله اين منطقه با عراقيها حداكثر 150 متر بود. آقاي صبوري سينه خيز در همان طوفان به سمت عراقيها حركت كرد. تا جنازه شهيد پارسا را پيدا كند. وقتي برگشت ، از فرط خستگي خوابش برد و پاهايش زخمي شده بود.

هادي صبوري:
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در يكي از روزهاي نزديك ماه محرم بود (ساعت حدود 1 بعد از ظهر )، كه مهدي تصميم گرفت با تعدادي از برادران، مجسمه شاه را كه در وسط ميدان مركزي شهر بود به پايين بكشند. لذا پنهاني برادران را مطلع نمود و همگي در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگي تهيه كرده و به گردن مجسمه انداختند. چون محكم بود، حدود 15 دقيقه طول كشيد كه، مجسمه سرنگون شد. در حاليكه احتمال حمله مزدوران رژيم حتمي بود. با افتادن مجسمه، تكبير بلند شد در همين اثنا شهيد مهدي، ماشين وانتي را خواست و مجسمه را به عقب وانت بستند و به دور خيابان می چرخاند.

هادي صبوري:
يكي از برادران فرهنگي تعريف مي كرد: ما آن زمان دانش آموز بوديم و مهدي توسط ساواك دستگير شد. او را به شدت مورد شكنجه قرار داده بودند. وقتي نتوانسته بودند از او هيچ اعترافي بگيرند. آمدند، من و چند تن ديگر از بچه ها را دستگير كردند و به شهرباني بردند. در آنجا ما را مقابل مهدي نشاندند. ابتدا او را نشناختم ، چون به قدري با كابل به صورتش زده بودند كه تمام صورت او سياه شده بود. براي لحظه اي چشمهايش را باز كرد. از چشمهايش او را شناختم و با نگاهش فهماند، كه هيچ كس را لو نداده است. و من هم به لطف خدا زير شكنجه دوام آوردم و اينگونه بود كه با صبر و پايداري مهدي، توانستيم از دست آنها نجات پيدا كنيم.

سيد عباس حسن نيا:
در اوايل انقلاب، دبيرستان شريعتي كه آقاي صبوري نيز آنجا تحصيل مي كرد، پايگاهي براي فعاليتهاي گروهك ضد انقلاب شده بود.که رئيس دبيرستان، همكاري شديدی با آنها داشت و عكس سر كرده منافقين رابالاي سر خود زده بود. يك روز بين دو زنگ تفريح، مهــــدي با چند تن از دوستان، حركت خود جوشي را شروع كردند . وعكس رجوي را پايين كشيدند و بساط آنها را جمع كردند .

علي اكبر ضامن:
پس از پيروزي انقلاب و اوايل تشكيل سپاه پاسداران به فرماندهي ايشان و با حضور آقاي پارسا، جهت آمادگي رزمي به سمت كوههاي قلعه رفتيم . دوستان همه خسته و كوفته و گرسنه شده بودند . آذوقه ما يك كارتن 3 كيلويي خرما بود ، و تعدادمان بيش از 30 نفر بود . با اينكه همه گرسنه بوديم ولي به هر كس بيش از 4 خرما نرسيد . و ما شب را با همين 4 دانه خرما به سر برديم .

محمد حميدي:
درآن روز مردم در اجتماع با شكوهي كه در محل يكي از مساجد بزرگ شهر برگزار شده بود، شركت كرده بودند. جمعيت آنچنان فشرده بود كه جايي براي ايستادن و يا نشستن نبود. مردم مشتها را گره كرده بودند و برعليه رژيم شعار مي دادند . هنگاميكه سيل جمعيت، جهت انجام تظاهرات مي خواست ازمسجد خارج شود، بحث گفتگو براي انجام تظاهرات شروع شد. عده اي مخالف بودند وعده اي موافق ، يكي ازبزرگان قوم گفت : امروزدكتر كريم سبحاني گفتند: نبايد كه تظاهرات صورت بگيرد . ونزديك بود كه تظاهرات لغو گردد. كه يك مرتبه شهيد بزرگوار، مهدي صبوري با قامت مردانه اش به ميان جمع آمد و با صدايي رسا گفت : ما مقلد امام خميني هستيم نه مقلد دكتر سبحاني ، كه با تكبير مردم جمعيت جهت انجام تظاهرات به خيابان ريختند .

نظري:
شب عيد نوروزسال 61 درتنگه چزابه بوديم، كه آقاي صبوري گفتند : امشب يك عيدي بايد به عراقيها بدهيم. شروع به آتش ريزي بر سر عراقيها كرديم . عراقيها فكر كردند كه ما دست به حمله زديم. آنها هم شروع به ضد حمله كردند. چون كه سنگرهاي ما مقاوم ساخته شده بود، كاري ازپيش نبردند. بعد ازخاموش شدن آتش دشمن، شور وشعف عجيبي دربچه ها موج می زد.

سيد حسن جهان مطاع:
مهدي صبوري در مسجد حجت ابن الحسن بين نماز ظهر وعصر بلند شد و با بياني رسا و واضح گفت : براي سرنگوني رژيم پهلوي، صلوات بفرست. در چهره اكثر كساني كه در مسجد بودند وحشت موج مي زد . اما در چهره اين نوجوان ايمان وشجاعت ديده مي شد .

محمد حميدي:
وقتي ايشان توسط مأ موران فردوس دستگير شده وايشان را به مشهد منتقل مي كردند، آنها فكر كرده بودند، شهيد صبوري يك آدم معمولي است وايشان را همراه كارتن اعلاميه اي كه از شهيد گرفته بودند در عقب ماشين سوار كرده بودند .آقاي صبوري كه ديده بود، پاسبان خواب است و راننده هم حواسش به رانندگي است، تمام اعلاميه ها را در شهرهاي مختلف بين راه به بيرون ازماشين ريخته بود تا مردم ازآنها استفاده كنند .

محمد حميدي:
در يكي از آخرين روزهاي اقامت ما در شهرستان، نزديك ظهر، شهيد مهدي به بستان آمد وگفت : امروز مي خواهم به حمام بروم و لباسهايم را بشويم. مهدي لباسهايش را در آورد ومن به همراه يكي ديگر از دوستان اوركت ولباسهاي مهدي را تميز شستيم. ظهر، نماز و نهار را درخدمت مهدي بوديم و بعدا" لباس پوشيد وآمادة رفتن به چزابه شد . او گفت : فردا شماها را نيز به فرماندهي، برادر عامل به خط خواهند برد .آنگاه تمام وسائل خود را جمع كرد درون كيسه گوني رنگ و رو رفتهای گذاشت. گفت : اين كيسه نزد تو امانت باشد. من در چند روز آينده شهيد خواهم شد وتو اين كيسه و وسايل شخصي مرا به فردوس مي بري و به برادرانم تحويل خواهي داد و با اتمام كلمات سردار، سيلاب اشك ما سرازیر شد. گفتم: مهدي چه مي گويي؟ از كجا مي داني شهيد خواهي شد؟ در جواب گفت : فقط اين را بدانيد كه آخرين ديدار است. بياييد تا با يكديگر وداع كنيم. آن هم وداع آخر بياييد تا در انتهاي، سالها دوستي
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار