کتاب درباره شهيد - متن کتاب "چون کوه با شکوه" - مشكل احد

کد خبر: ۱۱۸۳۰۹
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۸۷ - ۲۳:۱۰ - 29July 2008
هنوز حرفمان تمام نشده بود كه محمد سر رسيد .
احد گفت :‌«ميرزا ! مي‌تونم اين موتورت رو بردارم ؟»
ـ «ايرادي نداره . اما زود برگرد !»
احد گازش را گرفت و رفت . هر چه منتظر مانديم ، پيدايش نشد . تا اين كه خبر آوردند تصادف كرده !
پرسيديم :‌«كجا خوابيده ؟»
گفتند :‌«بيمارستان هزار تختخوابي .»
خودمان را سراسيمه به بيمارستان رسانديم . احد دراز به دراز روي تخت بيمارستان خوابيده بود و ناله مي‌كرد . حالش را كه پرسيديم ، گفت : «پام شكسته و مي‌خوان پلاتين توي پام بذارن .»
پرسيدم :‌«چقدر خرجش مي‌شه ؟»
به سقف اتاق خيره شد و گفت :‌«هفت هزار تومن !»
گفتم :‌«هفت هزار تومن !‌تو اين همه پول رو از كجا مي‌خواي بياري ؟»
حرفي نزد ؛ يعني حرفي نداشت كه بزند .
بايد هفت هزار تومان تهيه مي‌شد وگرنه پايش را از دست مي‌داد .
از بيمارستان كه برگشتيم ، محمد دست به كار شد . مرا صدا كرد و گفت : «مي‌ري پيش صاحب‌كار و مي‌گي احد تصادف كرده ، سه هزار تومن پول مي‌خواد .»
مي‌دانستم وقتي به او بگويم ، چه جار و جنجالي به پا مي‌كند ، اما چون محمد خواسته بود ، رفتم . همان طور هم شد . وقتي كه صحبت سه هزار تومان را شنيد ، شروع كرد به ناسزا گفتن . به در و ديوار بد مي‌گفت .
آمدم پيش محمد و گفتم :‌«آقا ! هر كاري كردم ، مي‌گه الا و بلا نمي‌دم .»
گفت :‌«مي‌ري بهش مي‌گي اين پول رو بده وگرنه ، نه ما و نه شما . خداحافظ ، ما رفتيم .»
مي‌دانستيم با رفتن ما كارش لنگ مي‌ماند و با اطلاعي كه از سوابق اخلاقي او داشتيم ، مي‌دانستيم كه هرگز حاضر نمي‌شود كار به آنجا بكشد .
دوباره رفتم پيشش و ماجرا را گفتم . صدايش را بلند كرد كه : «شما از جان من چي‌مي‌خواين ؟ سه هزار تومن پول كمي نيست . چطوري مي‌تونين اين همه پول رو به من پس بدين ؟»
خوب كه زارش را زد ،‌آرام شد و آن وقت رفت بانك و سه هزار تومان آورد ، انداخت پيشم.
اگر چه با سه هزار تومان همه مشكل احد حل نمي‌شد ، اما كارمان راه مي‌افتاد . پول را برداشتيم و با سربلندي رفتيم بيمارستان و گذاشتيم جلو صندوق‌دار . مسولان پول را كه ديدند، دست به كار شدند .
چند روزي گذشت . حالا بايد چهار هزار تومان ديگر به بيمارستان مي‌داديم . باز هم محمد صدايم كرد و گفت : «مي‌ري پيش صاحب‌كار و مي‌گي تا حالا كه با ما راه اومدي ،‌بقيه راه رو هم بيا و اين چهار هزار تومن ديگه رو هم بده ، وگرنه اين بچه بايد براي همه عمر عصا به دست راه بره .»
ماموريت بسيار سختي بود . هرگز فكر نمي‌كردم كه محمد چنين كاري را از من بخواهد . كمي من و من كردم ، اما با اصرار محمد مجبور شدم بروم . اگر چه دوست داشتم پيش عزرائيل بروم ، ولي پيش او نروم !
صاحب‌كار مثل برج زهر مار نشسته بود . دستهايم مي‌لرزيد . كمي صبر كردم ، به خودم كه مسلط شدم . رفتم جلو و گفتم : «آقا پيكر !‌اين پسره كارش تمام نشده ، هنوز براي اين كه كاملاً خوب بشه ، بيمارستان چند هزار تومن ديگه مي‌خواد .»
اگر برادر محمد نبود ، همان جا مي‌گذاشت توي گوشم ،‌اما اين كار را نكرد . منتهي چنان داد و قالي راه انداخت كه از گفته‌ام پشيمان شدم .
مي‌گفت : «آقا ! به من چه كه تصادف كرده ؟ به من چه كه مرده ؟ مگه من پدرشم ؟ مي‌خواستين موتورتونو بهش ندين ! حالا كه دادين و اون تصادف كرده ، به من چه ربطي داره كه خرج اونو بدم ؟ اصلاً ببينم پسر ! شما لر هستين ، اون ترك . زندگي اون چه ربطي به شما داره ؟ مگه شما زندگي ندارين ؟ مگه شما خرج ندارين ؟ مگه شما بدبختي ندارين !»
رفتم پيش محمد ، باز هم همان راه اول را پيشنهاد كرد : «كار را ول كنيم و برويم .»
صاحب‌كار كه ما را سرسخت ديد ، دوباره مرا صدا كرد و چهار هزار تومان گذاشت كف دستم !‌
پول را كه گرفتيم ، بدو رفتيم بيمارستان و حسابها را صاف كرديم .
احد كه خوب شد ، به خاطر اين لطفي كه محمد در حق او كرده بود ، براي هميشه شده بود مريدش .


نظر شما
پربیننده ها