گفتم : «دوست دارم به شما كمك كنم .»
بروجردي گفت : «ما تنها كمكي كه از شما ميخواهيم ،اينه كه به ما اسلحه و مهمات برسوني.»
پذيرفتم و يك هفته بعد ، تعدادي اسلحه به آنها دادم . من اين اسلحهها را در بيابان مخفي كرده بودم و دست رژيم شاه به آن نرسيده بود .
از آن روز به بعد ، ما در عرض هفته ،تقريباً يكي دو بار همديگر را ميديديم .(كتاب چون كوه با شكوه)