بولدوزرها آمدند و پايگاه زديم و سيم خاردار كشيديم ولي يگاني كه قرار بود در آنجا مستقر بشود، نيامد و گفتند كه قرار است در گليار مستقر بشويم. به هر حال هر چه تلاش كرديم به آنجا نيامدند. نهايتاً بچههاي خودمان در آنجا ماندند و خودمان به عقب آمديم كه لااقل در ارتفاع گليار مستقر بشويم، البته فرمانده تيپ يگان ارتش حضور نداشت و جانشين او كه اينكار را انجام ميداد، قبول نكرد و نهايتاَ خودمان در منطقه آمير پدافند كرديم و گليار را به بچههاي ارتش داديم و در آنجا مستقر شدند. شهيد بروجردي از من توضيح ميخواست (شهيد بروجردي به من گفتند كه قرار بود كه تا گليار جلو برويد، چرا به آمير رفتيد؟ گفتم از خدا بخواهيد (بايد از ما ممنون باشيد) كه شش كيلومتر جلوتر رفتيم و يك عملي را جلوتر انجام داديم. ايشان به من گفتند: شما با ارتش فرق ميكنيد. سازمان آنها (ارتش) قواعد و قوارهاي دارد ؛ به هر حال آنها با آن قواعدشان در جايي كه برنامهريزي كردهاند، مستقر ميشوند و به آنجائيكه شما در جلو انتخاب كردهايد، نميآيند و اگر هم بخواهند كه به آنجا بيايند يا بايد آنجا را تخليه كرده و به جلو بياييد و يا اينكه در آنجا بمانند، لذا ايشان نيز به ماندن ما تمايل داشت و ما آنجا مانديم و در مراحل بعدي آنجا را به يگان ارتش تحويل داديم. لازم به ذكر است در عملياتي كه در ده بكر و بعد از آن در گردنه سوه ـ يعني؛ بطرف مهاباد به پسوه ـ انجام داديم به جاي اينكه نيروها را در شب به طرف ده بكر حركت بدهيم ساعت 3 يا 4 بعدازظهر ستون را به طرف روستاي ده بكر راه انداختيم (حركت داديم)، دوستان ميگفتند: آيا حركت شما در شب بهتر نيست؟ طي حركت در روز را ترجيح ميدادم زيرا وقتي ميخواستيم از طرف مهاباد به ده بكر برويم در سمت چپ ما درياچه مهاباد و در سمت راستمان نيز ارتفاعات بلند قاضي آباد كه به ارتفاعات پسوه منتهي ميشد، قرار داشت. لذا من ترجيح دادم كه اگر قرار بر انجام عملياتي بود، بهتر است كه در روز انجام بگيرد ؛ زيرا ميخواستيم ستون موتوريزه راه بيندازيم و در شب توپ و ماشين آلات و . . . به كمين دشمن ميافتاد ؛ بعلاوه اينكه در سمت چپمان هم آب بود يعني اينكه مثلاً اگر بخواهيم فرار كنيم قطعاً در درياچه غرق ميشويم. لذا ساعت 3 يا 4 بعد از ظهر ، ستون را به طرف ده بكر، رسانديم، كم كم نيروها به آنجا آمدند و خودمان را براي عملياتي كه قرار بود شب در ارتفاعات گردنه پسوه انجام بگيرد، آماده كرديم.
يك گردان از نقده يعني كل نيروهاي ضربت يا يگان عملياتي نقده باضافه نيروهاي سپاه مهاباد و توپخانه تيپ 3 مهاباد ـ كه واقعاُ زحمت خوبي كشيدند ، به ما مأمور شدند و ما ساعت 10 شب نيروها را به طرف ارتفاعات رها كرديم (فرستاديم). دقيقاً 3 يا 4 بار عقب كشيديم و دوباره جلو رفتيم ، با ارتش و تيپ 3 تماس گرفتيم و به جناب سرهنگ پورنسب ـ كه فرمانده تيپ بود گفتم: ما تمام پايگاهها را گرفتيم (تصرف كرديم) چرا نميرويد كه در بالا مستقر شويد. ايشان (شريف پور نسب) گفتند: آيا همه جا را گرفتيد. گفتم: بله. زمان باز كردن بيسيم صداي تيراندازي به گوش آنها ميرسيد. گفت: پس اين صداي تيراندازي چيست؟ گفتم: به هر حال كار تمام شده و شما حركت كنيد و بيائيد. ايشان به طرف ما حركت كردند در حالي كه ما هنوز روي ارتفاعات ، مخصوصاً سمت راست درگيريهاي شديدي با دشمن داشتيم. دشمن 3 يا 4 بار پاتك زده بود و آنجا را از دشمن گرفتيم . بدين ترتيب زمان رسيدن ارتش هنوز ارتفاعات را كامل نگرفته بوديم. نهايتاً يك دستگاه موتور سيكلت را از اين پيشمرگان عشاير منگور (پيشمرگان مسلمان كرد) گرفتم و يكي از آنها در پشت من سوار شد و جلوي ستون ارتش حركت كردم و آنها را به طرف ارتفاعات بردم و در آن ارتفاعات بجههاي ما (نيروهاي ما) چون تن به تن و سنگر به سنگ ميجنگيدند ، علاوه بر تلفات بسيار بالا اسلحه و جنازه هم از دشمن گرفتند. ياد شهيد احمد حسيني بخير كه انصافاً قوي و خوب جنگيد و كارش نيز خوب پيش رفت. به هر حال ارتفاع را از دشمن گرفتيم، پايگاه زديم و تيپ 3 به آنجا آمد و مستقر شد. آن شب تعدادي از بچههاي خودمان (نيروهاي خودمان) نيز در آنجا ماندند، كار تمام شد و به عقبه خودمان يعني سپاه مهاباد برگشتيم. بعد از چند روزي با شهيد بروجردي نزد آقاي شريف پورنسب با آقاي ظهوري صبحانه را در تيپ 3 مهاباد خورديم. به هر حال حدود 20 سال از آن زمان ميگذرد و نبايد انتظار داشت كه تمام مطالب را به ياد داشته باشم. و بعد از آن وقتي به همراه شهيد بروجردي از تيپ بيرون آمديم ايشان (شهيد بروجردي) در بين راه بحث عمليات ده بكر را براي من مطرح كرد و گفت چرا وقتي هدفها را نگرفته بوديد به تيپ 3 گفتيد كه هدفها را گرفتيم و بيائيد مستقر شويد. به ايشان گفتم: اگر آن كار را نميكرديم قطعاً دوباره به عقب پس ميخورديم و ستون ارتش به داخل منطقه آمد و مصمم بودن آنها در گرفتن منطقه در روحيه ضد انقلاب تأثير گذاشت و مقداري براي اينكار سست شدند. نهايتاً سمت شهيد بروجردي از قائم مقامي قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) به فرمانده تيپ ويژه شهدا تغيير يافت. يك روز به او گفتم: چرا اينطور شده است؟ شهيد بروجردي گفت: اينطور بهتر ميتوانم كارها را انجام دهم و برنامهريزي بكنم. با رد و بدل كردن همه اين مباحث، صبح از هم جدا شديم و من حدود ساعت 7:45 كه ميخواستم به طرف اروميه حركت كنم به ايشان گفتم كه چون در اروميه كار دارم، بمانم تا با هم برويم. ايشان به من گفتند: نه، تو جلو برو، من ميخواهم در سه راه نقده به جايي ديگر بروم و پس از آنجا به اروميه ميآيم.
من زودتر از ايشان (شهيد بروجردي) به طرف قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) راه افتادم. بخاطر دارم كه پيش سردار ايزدي در اتاقشان نشسته بودم كه يك نفر آمد و گفت كه شهيد بروجردي روي مين رفت. سردار ايزدي گفت: شهيد شدند. گفت: نميدانم ولي بعد از آن به من گفت: خواب ديدم كه ايشان شهيد شدند. نهايتاً هماهنگي شد و يك هلي كوپتر به ما دادند و من با آن به طرف سه راه نقده، محلي كه در آن ساختمانهايي بود كه قبلاً مسكوني بودند و قرار بود ايشان آنها را براي استقرار قسمتي از تيپ ويژه شهدا بگيرد، رفتيم. از روي جاده اروميه به طرف مهاباد حركت كرديم، هر جا كه آمبولانس مي ديديم با همكاري خلبان مينشستيم تا مطلع شويم كه شهيد بروجردي در آن آمبولانس هست يا نيست. شايد دو، سه بار بين راه نشستيم تا اينكه به سه راه نقده ، جايي كه شهيد بروجردي روي مين رفته بود ، رسيديم. هلي كوپتر در وسط جاده نشست و شهيد بروجردي را با آمبولانس تا روي جاده آوردند. ايشان را با چكمهها و گرمكن بلند و باراني كه پوشيده بود و با آن محاسن قهوهاي رنگ و نشاط و شادي كه در چهره ايشان بود سوار هليكوپتر كردند و من تا اروميه همراه ايشان بودم، فكر ميكنم در بيمارستان شهيد مطهري بود كه هليكوپتر نشست آن شهيد بزرگوار را به آنجا انتقال دادند ولي ديگر كار از كار گذشته بود.
سردار شمس