آن روز ، چند تا نارنجك هم همراه خودمان داشتيم ، با چند تا خشاب اضافه . سيد هم مثل هميشه سوئيچ در دست ، در كنار ماشين ايستاده و آماده حركت بود . منتظر بود كه ببيند حاجي چه دستوري ميدهد .
حاجي هم آن روز لباس سپاه به تن كرده بود . (معمولاً اين لباس را ميپوشيد) پوتينش را به پا كرد و بند آن را محكم بست و گفت «سيد بريم !»
سيد هاج و واج نگاهش كرد ؛ واقعاً توي آن موقعيت و با همه دشمن خونخوار ، حاجي ميخواست بره سنندج ؟!
به هر حال ، چون ايشان ميخواست ، بايد حركت ميكرديم . تنها هنگام حركت گفتم «حاجي با اين يك ذره مهمات ميخواي بريم ؟!»
حاجي سري به علامت تاييد تكان داد . سيد گفت «من كه فكر ميكنم اگه يك انبار مهمات هم داشته باشيم ، باز كمه .» بروجردي تبسمي كرد و گفت «نه ، بايد بريم .»
ـ «ولي حاجي ، اگه خطري پيش بياد ...»
ـ «توكل به خدا كن !هيچ مسالهاي پيش نمياد . من بايد به جلسه برسم .» حركت كرديم، تا نزديكيهاي «كامياران» وضع عادي بود . اما از آنجا ديگر مثل اينكه لحظه به لحظه ، يكي زنگ خطر را به صدا درميآورد . روي تپهها و قله كوهها را كه نگاه ميكردي ، همه جا سرباز بود . اين سربازان جزو نيروهاي ارتش بودند كه از ساعت هشت صبح تا چهار بعدازظهر روي اين ارتفاعات در فاصله دويست متري از هم مستقر ميشدند . وقتي كه عقربه ساعت ، شماره چهار را پشت سر ميگذاشت ، يكي از خودروهاي ارتشي اين سربازان را جمع ميكرد و آنها را به پاسگاههايي كه به فاصله چهار پنج كيلومتري از هم قرار داشتند ، ميبرد و دوباره از ساعت هشت صبح روز بعد ، آنها را به مقر نگهبانيشان برميگرداند .
از اولين پاسگاه هم گذشتيم و به محض اينكه اولين پيچ جاده را پشت سر گذاشتيم ، بروجردي اسلحهاش را كه كنارش گذاشته بود ، برداشت ، لوله آن را به آرامي از شيشه ماشين بيرون فرستاد و انگشتش را روي ماشه فشرد و دردم با صداي شليك گلوله ، همه كوهستان لرزيد . صدا از درهاي به دره ديگر پيچيد و همه منطقه را پر كرد .
سيد كه آرام در هواي كسل كننده بعدازظهر ، در پشت فرمان ماشين ، به خيالات دور و دراز خود فرو رفته بود ، ناگهان با صداي گلوله ، محكم پايش را روي ترمز كوبيد . ماشين روي شانه خاكي جاده ايستاد .
سيد پرسيد «چه شده حاجي ؟ حمله كردن ؟»
حاجي گفت «نه ، برو .»
ـ «پس اين تير ؟ اين تير براي چه بود حاجي ؟»
بروجردي گفت «من زدم !»
ـ «شما زدين ؟»
ـ «آره ، من اين تير رو زدم تا نيروهاي ارتشي كه روي كوهها نگهباني ميدن ، صداي اون رو بشنون .»
ـ «خوب صداش رو بشنون ، اون وقت چي ميشه ؟»
ـ «اون وقت ، ارتش از نيروهاش ميپرسه اين تير رو كه شما نزدين ، پس چه كسي اون رو شليك كرده ؟» وقتي به اين نتيجه رسيدن كه احتمالاً دشمن بوده ، اون وقت به همه نيروها آماده باش ميدن و اين آماده باش اگه تا غروب هم ادامه پيدا كنه ، ميتونيم راحت به سنندج برسيم . تازه اگه با دشمن هم درگير بشيم ، اون وقت چون ارتش در آماده باش به سر ميبره، فوراً به كمك ما ميان .»
تازه سيد متوجه شد كه چرا وقتي در كرمانشاه اين همه اصرار ميكرد همراه خود اسلحه بيشتري ببرند ، بروجردي ميگفت نيازي نيست .
تا رسيدن به سنندج ، ديگر سيد حتي يك كلمه هم حرف نزد . شايد هنوز ترس از كمين خوردن در دلش بود ،بخصوص كه بروجردي لباس سپاه هم پوشيده بود و اين ، بيشتر ميتوانست دشمن را براي درگير شدن با ما تحريك كند . همان طور كه قبلاً يادآور شدم ، او هميشه اين لباس را ميپوشيد . چه آن موقع كه توي كردستان سر ميبريدند و چه زماني كه آرامش در آنجا حكمفرما بود . وقتي هم كه ميگفتيم «چرا لباس سپاه رو از تنت بيرون نميآري ؟» ميگفت «اين لباس رو ما به وجود آورديم . اين لباس جزو دستاوردهاي انقلابه . در اصل ، ما با پوشيدن اين لباس ، دستاوردهاي انقلاب رو حفظ ميكنيم . اگه قرار باشه كه ما بترسيم و اين لباس رو از تنمون بيرون بياريم ، اون وقت ديگه نميتونيم ادعا كنيم كه پاسداران انقلاب و دستاوردهاي اون هستيم !»
به سنندج كه رسيديم ، براي من همه چيزش تازگي داشت ؛ خيابانهايش ، ديوارهايش ، ميدانهايش ، ساختمانهايش ، همه جا براي من بوي شهيد ميداد . همه جا بوي خون ميداد . انگار در جاي جاي آن ،نشان گامهاي استوار رزمندگان را ميديدم .
خاكش براي من يك حالت تقدس داشت . تقدس به خاطر جانفشانيهاي شهدا و به خاطر مقاومتهاي آنان در مقابل رگبار گلولههاي دشمن .
اگرچه شهر سنندج به ظاهر آرام بود ، ولي هنوز سنگرهاي ويران شده گروهكها در وسط خيابانها باقي بود . اكنون سنگرهاي رزمندگان اسلام در گوشه و كنار شهر برقرار بود و در آنها، نيروهاي خودي ، از اسلام و كيان جمهوري اسلامي پاسداري ميكردند . در جاي جاي ديوارهاي شهر نشان گلولهها ، گوياي بسياري از حقايق بود . آنها از درگيريها ، مقاومتها حجم آتشي كه رد و بدل ميشد و از شدت درگيريها سخن ميگفتند .
بعضي از ساختمانها ويران شده بود و ديوارهاي بعضي از ساختمانها بر اثر اصابت گلولههاي آر.پي.جي ، شكافهايي برداشته بود كه يك انسان به راحتي ميتوانست از آن عبور كند .
به خيابانهاي اصلي سنندج رسيديم و ميدان مركزي را پشت سر گذاشتيم . راننده ، ماشين را به طرف مسجد جامع هدايت كرد . اين خيابان تا نزديك مسجد «جامع»سربالايي بود و از مسجد شيب تندي داشت كه تا ساختمان استانداري كشيده ميشد .
به كنار مسجد جامع رسيديم . تعداد زيادي از مردم در آنجا گرد آمده بودند به دستور بروجردي ، راننده در مقابل مسجد نگه داشت . ماشين هنوز كاملاً توقف نكرده بود كه بروجردي در ماشين را باز كرد و از آن بيرون پريد و رفت داخل جمعيت .
سيد دو دستي زد توي سرش و گفت «بيچاره شدم !»
گفتم «چي شد سيد ؟ مشكلي پيش اومده ؟»
گفت «من ميدونم اين حاجي آخرش سر من رو به باد ميده . اون نميدونه كه اگه بلايي به سرش بياد ، پدر من رو در ميآرن ! ميگن چرا مواظبش نبودي . آخه من چطوري مواظب اين مرد باشم ؟»
تا خواستم از ماشين پايين بيايم ، بروجردي توي جمعيت گم شده بود . حالا اين مردم چه كساني بودند ؟ تعدادي عشاير كردستان كه كسي آنها را نميشناخت . تا آمديم به خود بجنبيم، ديديم بروجردي مردم را توي مسجد جمع كرده است و دارد براي آنها درددل ميكند .
خوب كه درد دلش را كرد ، از آنجا به مقر سپاه سنندج رفتيم . بعد از خواندن نماز و خوردن شام با توابين جلسهاي گذاشت و در پايان جلسه ، توابين رفتند كه بخوابند . بروجردي هم كلتش را از كمرش درآورد و آن را به سيد داد و گفت «سيد بگير ! من رفتم .»
سيد گفت «حاجي كجا ؟»
گفت «ميرم بخوابم .»
سيد آخرين اتاق سمت چپ راهروي مقر را به او نشان داد و گفت «حاجي محل خوابت اونجاست .»
بروجردي در حالي كه براي رفتن عجله داشت ،گفت «نه ، من ميرم زندان ، تا پيش توابين باشيم !»
سيد كه دستپاچه شده بود ،گفت «چرا اين كار رو ميكني ؟ تو داري با سرت بازي ميكني. اگر نصف شبي به سرشان بزنه و خداي نخواسته ...»
بروجردي گفت «اين امتحان خوبيه تا ببينم واقعاًتوبه كردهان يا نه ؟ اگر واقعاً توبه كرده باشن ، هيچ آسيبي به من نميرسونن !»
سيد كه ديد زورش نميرسد تا او را نگه دارد ، گفت «حاجي !لااقل لباس سپاه رو از تنت در آر .»
سيد داشت ميگفت كه اقلاً اسلحهات را با خودت ببر كه بروجردي از آنجا دور شده بود .
سيد آن شب را تا صبح به خودش ميپيچيد و ميگفت «من ديگه از امروز نه راننده او هستم و نه محافظش .»
اما فردا صبح كه بروجردي به سلامت برگشت ، سيد گفت «نه آقا ، من تا آخر عمر ، هم راننده اون هستم و هم محافظش ، چون اون مثل اين كه ميدونه كي ميميره !»
(كتاب چون كوه با شكوه)
همرزم شهيد