لشگر عاشورا درهر عملياتي كه شجاعانه وارد ميدان مي شد ، سخت ترين محورهاي عمليات را براي نبرد انتخاب مي كرد ؛ تاآخرين نفس مي جنگيد وبراي همين هم نام عاشورا و نام باكري خواب از چشم نيروهاي دشمن مي گرفت . عمليات خيبر از عملياتي بود كه لشكر عاشورا ، فداكاري زيادي از خود نشان داد و جزاير مجنون را در زير آتش سهمگين دشمن حفظ كرد . البته براي اين مقاومت ،تاوان سنگيني هم پرداخت . معاون لشگر ، حميد باكري و عده اي از فرماندهان گردانها شهيد شدند . عده اي ديگر نيز با تن هايي مجروح ،ميدان نبرد را ترك كردند .
ماهها از عمليات خيبر مي گذشت وآقا مهدي شب و روز كار مي كرد ومي خواست لشگر را براي عاشورايي ديگر آماده كند .آقا مهدي روزي مرا به همراه سيد مهدي حسيني كه مسئول ستاد لشگر بود، صدا كرد و فهرست بلند بالايي به دستمان داد وگفت :«سلام مرا به اين برادران مي رسانيدوميگوييد كه مهدي گفت :من منتظر شما هستم !
فهرست را گرفتيم و به راه افتاديم . اسامي ،آشنا بودند . ما درعمليات خيبر پا به پايشان جنگيده بوديم و بيش ترشان درهمان عمليات مجروح شده بودند . طبق فهرست به شهرهاي زنجان ،تبريز، اردبيل ، خوي ، وبعضي شهرهاي ديگر سر زديم وبه سراغ آن افراد رفتيم . هنوز آثار زخم در دست و پاي اكثرشان ديده ميشد . بعضيها هنوز عصا را زمين نگذاشته بودند . گروهي در بيمارستان بستري بودند و عده اي نيز سرو دستشان باند پيچي بود ….
به هركس مي رسيديم ، بعد از احوالپرسي ،پيام آقا مهدي را مي رسانديم :
ـآقا مهدي سلام رساندند و گفتند :«منتظر شما هستم .اگر مي توانيد بياييد !»
نام آقاي مهدي را كه ميشنيدند ، كاسه چشمشان پر از اشك ميشد . همگي مي دانستند كه مهدي بعد از شهادت برادرش ،حتي به پشت جبهه نيامده بود .مي دانستند كه مهدي به دنبال هركسي پيك نمي فرستد واكنون خبري هست كه آنها را فرا خوانده است. مي گفتند :«به روي چشم !» و مهلت مي خواستند تاآماده شوند ..
عاقبت وقتي ماموريت ما تمام شد ، هرچه فكر مي كردم ، نمي توانستم به خود بقبولانم كساني كه ما به دنبالشان رفته بوديم ، به عمليات برسند .تا اين كه كم كم بوي عمليات در ستاد لشگر پيچيد و مسئولان لشكر شروع به آماده سازي عمليات كردند . نيروها ، سازماندهي مي شدند . منطقه عملياتي آماده مي شد . گردان خط شكن ،آخرين مراحل آموزش را پشت سر مي گذاشتند و ما چشم به راه بوديم … اما انتظارمان زياد طول نكشيد . ياران عاشورايي لشكر عاشورا، يكي يكي از راه مي رسيدند وهرروز چند نفر به تعداد آنها اضافه مي شد . با اين كه خيلي از آنها هنوز زخم برتن داشتند ، با شور واشتياق خودرابراي نبردي ديگر آماده مي كردند .
حالا ، همه ياران خود را رسانده بودند. عمليات بدر در پيش بود و ماه لشگر عاشورا در ميان هاله اي از سربازان وفادارش احاطه شده بود . چهره دوست داشتني وآرام او دل هاي زيادي را اسير خودكرده بود . هميشه قبل از عمليات وقتي سخنراني اوشروع مي شد ، اطرافيانش نگران پايان سخنراني بودند . چون مي دانستند ،همين كه حرفش را تمام كند ، بسيجي هايي كه به دورش حلقه زده اند ، هجوم ميآورند و پيكرش را غرق بوسه ميكنند . بايد دوره اش مي كردند تاهجوم جمعيت صدمه اي به او نزند . از بالا كه نگاه ميكردي ، درميان حلقه بسيجي ها ، مهدي باقدي كه براي ايستادن بسيار مناسب بود ، آخرين سفارش هايش را مي كرد :
ـ هركس كه ممكن است در ميدان رزم دستش بلرزد و زانوهايش سست شود ، بهتر است در عمليات شركت نكند .شركت در اين عمليات ، به كساني نياز دارد كه آماده اند تا در راه خدا از هستي خود بگذرند ؛ مثل همراهان حسين (ع) در صحراي كربلا ..قافله از جان گذشتگان است . هركس از جان گذشته نيست ، با ما نيايد ..
سخنان مهدي به اين جا رسيد ، غوغايي از صداي الله اكبر در دشت پيچيد وهمه به سوي جايگاه هجوم آوردند ودر يك چشم به هم زدن ، او در ميان بسيجي ها گم شد .
هركس مي خواست بوسه اي نثارش كند؛ يكي پيشاني اش را ميبوسيد ، يكي صورتش را ؛يكي شانه وديگري دستش را.آنان كه نتوانسته بودند ببوسند ، دستي به پيراهنش ميكشيدند و با حسرت نگاهش ميكردند …
بين لشكرهاي ديگر ،افراد لشكر عاشورا معروف به بچه هاي مهدي بودند . مثلاً مي گفتند :« بچه هاي مهدي ،فلان منطقه را گرفتند . بچه هاي مهدي ،فلان عمليات را انجام دادند و..»
در اولين شب عمليات بدر ، بچه هاي مهدي آتش بازي بزرگي به راه انداختند و بعد از شكستن خط دشمن در ساحل رود دجله سنگر گرفتند . از آن سوي رودخانه هم نيروهاي عراق هرچه آتش داشتند ، بر ساحل رودخانه مي ريختند تا بچه هاي مهدي را عقب برانند . در مرحله دوم عمليات ، براي اين كه فشار دشمن كم شود ، بايد تعدادي از نيروهاي لشكر عاشورا با قايق از رودخانه مي گذشتند وخود را به دشمن نزديك مي كردند .
براي همين ، اصغر قصاب ، علي تجلايي وچند نفر ديگر از فرماندهان به آن سوي رودخانه رفتند . بي سيم دائم خش خش مي كرد و مهدي در گودالي كه از انفجار يك بمب ايجاد شده بود ،مرتب با فرماندهان گردان تماس مي گرفت .با اين كه همه چيز بخوبي پيش رفته بود ، ته دلش نگران بود ؛ نگران بچه هايش درآن سوي دجله . او رو كرد به كاملي و گفت : «با اصغر تماس بگير .»
بي سيمچي دگمه گوشي را فشار داد و گفت :« اصغر ،اصغر ،مهدي !اصغر ،اصغر ، مهدي .»
ـ مهدي به گوشم .
ـ اصغرجان !چه خبر ؟
ـآقا مهدي ؟ دشمن خيلي فشار ميآورد . مهمات نداريم . نيروهاي تخريب هنوز نرسيده اند . نيرو خيلي كم است . چه كار كنيم ؟
بي سيمچي گوشي را به مهدي داد وگفت :«صدا ،انگار صداي اصغر قصاب نيست .»مهدي گوشي را گرفت وگفت:«اللّه بنده سي،بي سيم را بده به خوداصغر قصاب.»
ـآقا مهدي !اصغر قصاب رفته به موقعيت حميد !من تجلايي هستم . اگر كاري داريد ،بفرماييد.
مهدي گوشي بي سيم را رها كرد و در حالي كه به نخل هاي آن سوي دجله خيره شده بود ،با خود زمزمه كزد :«لاحول ولا قوه الا بالله . اصغر هم رفت پيش حميد . اصغر هم رفت . اصغرم رفت …»
مهدي ديگر نمي توانست اين سوي رودخانه بماند . احساس مي كرد كه درآن سو، بچه هايش چشم به راهش هستند.بند پوتين هايش را محكم كشيد .شش نارنجك به فانسقه اش آويخت .سيلي محكمي در گوش اسلحه خواباند ؛ شترق . گلنگدن زد وگفت :«من بايد به آن طرف سري بزنم و ببينم كه چه خبر است !»
رضا تندروكه موتور قايق را روشن كرده بود ، پس از چند لحظه گفت:«قايق حاضره !»
مهدي پا در قايق گذاشت و زير لب گفت :
« بسم الله الرحمن الرحيم !»
قايق تكاني خورد ، زوزه كشيد ، نيم چرخي زد ومهدي را باخود برد . چند لحظه بعد ،اين پيام از طرف قرارگاه به تمام فرماندهان واحد ها اعلام شد : « نگذاريد آقا مهدي به آن سوي آب برود . اگر توجه نكرد وخواست برود ،به زور هم شده است ، دست و پايش را ببنديد و مانع از رفتنش بشويد!»
اما در آن سوي آب ، هركس ميشنيد كه مهدي آمده است ، از شوق گريه مي كرد . بعضي از نيروها آن قدر تير اندازي كرده بودند كه صورتشان از دود باروت مثل صورت شاگرد مكانيك ها سياه شده بود . صداي صلواتي كه به سلامتي آقا مهدي مي فرستادند ،جان تازه اي به آنها مي بخشيد . دراين سوي آب ، جست وجوبراي يافتن آقا مهدي ادامه داشت . آخرين خبر اين بود كه فشار نيروي زرهي عراق لحظه به لحظه بيشتر ميشود . علي ،دوست دوران مدرسه مهدي ،دلش بيشتر از هركس ديگري شور ميزد .
هر طور شده بود، بايد مهدي را پيدا كرد . اما در كجا ؟
لحظه اي فكر كرد و مثل كسي كه جواب معمايي را يافته باشد ،برقي در چشمانش درخشيد و باخود گفت :
«نزديك ترين جا به دشمن !مهدي حتما آن جاست .»
وقتي قايق علي زير آتش شديد دشمن به ساحل آن سوي رودخانه رسيد،پياده شد و در گوش اولين كسي كه ديده بود ،فرياد زد:«آقا مهدي را نديدي ؟»
ـ چرا ، برو جلو . نيم ساعت پيش اينجا بود .
زمين هر لحظه با انفجار گلوله هاي توپ مي لرزيد و دود وغبار همه جا را فراگرفته بود .
كمي آن سوتر ، در آن فضاي مه آلود مهدي در كنار حسن آر پي جي نشسته بود و فرياد ميزد :«بزن !معطلش نكن !»
اما هنوز دست حسن ماشه را فشار نداده بود كه برخاك غلتيد و سرش روي زانوي مهدي افتاد . مهدي آرام زانويش را از زير سر او بيرون آورد . آرپي جي را برداشت و شليك كرد . با انفجار تانك ، صداي تكبير از هر طرف به گوش رسيد . دو نفر با برانكارد رسيدند وحسن را برداشتند ودر ميان گردو غبار از صحنه دور شدند . نگاه مهدي اطراف را ميپاييد. از يك نفربر دشمن ، چند نفر كلاه قرمز پياده شدند . چند قدم آن طرف تر ، يك تير بارچي بي سر ، روي تير بار خود خميده بود. مهدي به طرف تير بار خيز برداشت . پيكري را كه هنوز خون از آن جاري بود ،كنار كشيد . نوار فشنگ شروع كرد به تاب خوردن و كلاههاي قرمز مثل سيب هاي كرم خورده در خاك و خون غلتيدند..
علي همان طور كه براي پيدا كردن همكلاسي دوران كودكي اش به هر طرف مي دويد ، ناگهان درميان گردوخاك باديدن چهره اي آشنا در جا ميخكوب شد . خودش بود . جلو رفت و با او دست داد .دست مهدي هرچندخاكي اما بگرمي هميشه بود. گرمي اين دست او را به ياد روزهاي برفي مدرسه انداخت؛
به ياد روزهايي كه با هم از سرما ميلرزيدند ؛به همديگر گلوله برفي پرت مي كردند . مي دويدند ومي خنديدند وگرم مي شدند . به ياد روزهايي كه مهدي يك كاپشن نوخريد و آنرا فقط يك روز پوشيد .
مهدي دست علي را محكم كشيد وگفت: «بخواب زمين !»
اول صداي سوت خمپاره ،بعد انفجار . بعد از آن هم گردوخاك وتكه هاي آهن بودكه در هوا درخشيدند وبر زمين باريدند . از چشم هاي مهدي ،خستگي ميباريد . چند روز ميشد كه نخوابيده بود .مثل شيشه بخار گرفته اي كه خط خطي شده باشد،قطره هاي عرق ، صورت خاك آلودش را خط انداخته بود وگوشه لب هاي تشنه اش به هم چسبيده بودند . در حالي كه به صورت علي خيره شده بود ،آرپي جي را براي يك شليك ديگر آماده مي كرد . علي حرفهايي را كه در نگاه او بود ، حدس مي زد. هميشه وقتي وضع دشواري پيش ميآمد ، اين گونه نگاه مي كرد وبا لبخندي مي گفت :« ببين آخر عمري به چه روزي افتاديم !»
نگاه ،همان نگاه بود؛اما حوصله حرف زدن نداشت .علي مانده بود که در آن وضع،آيا پيغام قرارگاه رابگويد يانه؟بالاخره به حرف آمد:آقا مهدي،اين پيام از قرارگاه براي شماست!
هرچه زودتر به اين سوي دجله برگرديد . يك قايق در ساحل ، منتظر شماست . عجله كنيد !
گوش مهدي اين حرفها را شنيد ؛اما چشم به تانكي داشت كه هر لحظه نزديك تر ميشد . بي اعتنا از جا بلند شد . ضامن را فشار داد . انگشتش روي ماشه لغزيد و صدايي مثل رعد درهوا پيچيد وتانك در چند قدمي شعله ور شد .از آن سوي گردو خاك ها، صداي تكبير آمد . مهدي فهميد كه هنوز عده اي در اطرافش هستند .چهره اش به نشانه لبخند چين خورد وروبه علي كرد وگفت :« ديدي علي جان ! به به ! به به !»
علي دوباره پيغام قرارگاه را براي مهدي خواند :« ..قايق در ساحل منتظر شماست . عجله كنيد !»
اين بار مهدي حتي نگاهش نكرد . ناگهان چيزي به خاطر علي رسيد . بي سيم را روشن كرد .
ـمهدي ، مهدي ،حمزه !
مهدي دستش را دراز كرد وگوشي را گرفت .
ـحمزه ،مهدي !
ـآقا مهدي سالمي ؟!
ـمگر قرار بود نباشم !
ـ همه نگرانند . زود بيا اين طرف !
چشمهاي مهدي به چند بسيجي افتاد كه با عجله يك تير بار را جلو مي بردند . براي اينكه صدايش در ميان انفجارها بهتر شنيده شود ،پشت گوشي فرياد زد :«بهتر است ناراحت من نباشيد . اگركشته شوم ، هستند كساني كه جايم را بگيرند .با اين وضع نمي توانم بسيجي ها را اين جا رها كنم و خودم به عقب بيايم . تا آخر با آنها هستم .تمام .»
ـ آقا مهدي …
مهدي گوشي را رها كرد .صداي نزديك شدن يك تانك ديگر را شنيد ه بود .با آرپي جي به طرف صدا برگشت . گوشي بي سيم كه رها شده بود ،مدام تكرار مي كرد .
ـمهدي ، مهدي …
كليد بي سيم را چرخاند . وقتي صداي آن قطع شد ،متوجه صداي ديگري در سمت راستش شد .يك دسته از افراد دشمن در حال پيشروي به طرف اوبودند . آرپي جي را آرام زمين گذاشت و يكي از نارنجكهاي كمرش را مثل سيب در دست گرفت . ضامنش را كشيد و با تمام توان به سوي آنان پرت كرد . هنوز صداي انفجار وداد وفرياد قطع نشده بود كه باز صداي تانك توجه مهدي را جلب كرد . آر پي جي را برداشت . آن قدر نزديك شده بود كه نيازي به هدف گيري نبود. با اشاره انگشت مهدي ، تانك به توده اي از آتش و دود تبديل شد و بي سيمچي هنوز التماس ميكرد :«آقا مهدي ،تو را به ابوالفضل بيا برويم!برگرد !»
مهدي بدون توجه به التماس او ، دست در جيب پيراهنش كرد ، چند كارت شناسايي،تعدادي نقشه ومدارك ويك تكه كاغذ بيرون آورد .نقشه ها و مدارك را بسرعت پاره پاره كرد و به همراه كارت هاي شناسايي در آب دجله انداخت .اما لاي آن تكه كاغذ را باز كرد ولحظه اي نگاهش كرد . دلش ميخواست بازهم ساعتها به نقاشي آن درخت سيب خيره شود ؛اما فرصتي نبود . با خود فكر كرد :«اگر رفتني شدم ، نبايد دشمن بفهمد كه يك فرمانده لشكر از ايراني ها گرفته اند .نبايد مدارك دست آن ها بيفتد !»
حالا افراد دشمن او را ديده بودند .بايد جا عوض مي كرد . به سمت چپ خود خيز برداشت . چند قدم آن طرف تر ، چهارنفر بسيجي در يك گودال سنگر گرفته بودند . اسم يكي از آنها رامي دانست . عباس بود . عباس كه صداي نزديك شدن تانك ديگري را ميشنيد ، با دستپاچگي پرسيد :«من چه كار كنم ،آقا مهدي ؟»
مهدي خنديد .نگاهش مي گفت :«نترس .من اينجا هستم .»
اما صداي گرفته اش گفت :«آرپي جي حاضر كن ؛ الله بنده سي !»
باران گلوله اي كه مثل تگرگ سربي مي باريد ، هه را زمين گير كرده بود .مهدي تمام قد ، درون گودال ايستاد و قبضه آر پي جي را محكم گرفت و رو به آن كوه آهني شليك كرد .آتش عقبه آر پي جي كه مماس با لبه سنگر بود ، باعث شد كه قارچي از گردو خاك به هوا بلند شود . از ديدن آتشي كه در چند قدمي زبانه مي كشيد ، برق شادي در چشمان عباس وبسيجي هاي ديگر درخشيد .اما ناگهان از شنيدن صدايي شوم به خود آمدند ؛صدايي مثل صداي شلاق ، در هوا فشه كشيد . يك قطره خون از پيشاني مهدي روي چشم هايش چكيد وبعد قطره اي ديگر … آرپي جي از دست مهدي رها شد و او آرام برخاك سجده كرد . لبهاي تشنه اش نيمه باز مانده بود ؛نه از درد ، بلكه از خستگي . انگار قبل از آن كه تير تك تير انداز را بر پيشاني اش احساس كند ، به خوابي عميق فرورفته بود .
بچه هاي لشگر بي اختيار برسر زدند و شيون كردند . در اين سوي دجله ، نگاهها به نخلستان غرق در آتش ودود خيره مانده بود . قايقي كه قرار بود مهدي را باخود برگرداند ،هنوز از موج گلوله هايي كه در آب منفجر مي شدند ،تكان مي خورد . ناگهان نگاهها در نقطه اي ثابت ماند . چند نفر پيكر خون آلودي را درون قايق گذاشتند و قايق با سرعت ، سينه آب را شكافت و از ساحل آتش دور شد. اگر از پيچ رودخانه مي گذشتند ،چند لحظه ديگر اين طرف بودند . اما درست سر پيچ رودخانه ، جسمي درخشان با صدايي گوش خراش به سمت قايق رها شد و ناگهان تن دجله لرزيد ؛مثل دل همه كساني كه چشم به را ه مسافر آن قايق بودند . كپه اي از آتش مثل گردباد بر سطح آب پيچيد و قايق و سرنشينانش را به آسمان كشيد . قايق چند لحظه در آسمان تاب خورد و در هر بار ،تخته پاره اي از آن جدا شد . عاقبت ،كمي آن سوتر ، پيكر مهدي باكري مثل گلبرگهاي پرپر شده اي كه برآب شناور باشند ،آرام آرام پيچ وتاب خورد و به سوي دريا رفت .