خاطرات - قوطي خرما

کد خبر: ۱۱۹۰۱۴
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۸۷ - ۲۲:۵۲ - 12August 2008
قدير گفت :«حق داري .همين كه آقا مهدي پس از سه بار ساختن و خراب كردن اورژانس، اين بار از كارمان راضي شد، خودش كلي مي ارزد. »
صولت نشست و چرخيد به طرف اورژانس كه گونيهاي پرازشن و ماسه، ديواره اش بود و پليتها‌ي سيماني، سقفش .
دم در ورودي، تابلوي كوچكي جا خوش كرده بود .« اورژانس عاشورا .موقعيت شهيد ياغچيان.»
قدير گفت :« اگر جديت و پشتكارآقا مهدي نبود، شايد به اين خوبي ساخته نمي شد . »
صولت خنديد و گفت :«شوخي نيست. سه بار ساختيم وآقا مهدي نپسنديد .يادت هست همه اش ميگفت : نه ، وسايل زياد است و اورژانس زيرآب مي رود ؛ سبكش كنيد...شناورها طاقت نمي ‌آورند؟باور كن قدير اين آخري داشتم از كت و كول مي افتا دم .»
ـ اما آقا مهدي خيلي خجالتمان داد و وقتي گفت كه شما زير اين آفتاب داغ زحمت مي كشيد ومن با چند كلمه زحمتتان را هدر مي دهم .به من فحش بدهيد . اخم كنيد و رو بر گردانيد؛ اما بايد كارخوب ودرست انجام بشود .تحمل شما هم حدي دارد ؛ اما ارزش اين همه سختي و زحمت را دارد .
روي سنگر اجتماعي وکنار اورژانس،يک نفراذان مي گفت.
صولت جورابش را كند وآستين بالا زد .
مهدي براي سركشي به اورژانس آمد .صولت و قدير و ديگرنيروهاي واحد بهداري به استقبالش رفتند .مهدي درحال خوش وبش كردن با آنها بود كه چشمش به كناريكي ازسنگرها افتاد .صورتش درهم رفت .قدير، رد نگاه مهدي را گرفت .توده اي زباله تلمبارشده بود ومگسها ي زيادي روي آن وول مي خوردند .مهدي سرتكان داد و گفت :« برادرها، بروند سر پست و كارشان .»
بسيجي ها متفرق شدند .
مهدي به چند سنگرسرزد .حواس قدير به مهدي بود .وقتي صورت مهدي سرخ شد وبه پيشاني اش چين افتاد، دل قدير هرّي ريخت پايين .صداي مهدي در شناورپخش شد :«برادرها سريع بياييد اينجا ؟»
چند لحظه بعد، همه دور مهدي گرد شدند .مهدي،زباله ها را نشان داد و گفت :« اين چه وضعي است ؟ مثلاً شما نيروهاي بهداري هستيد .بايد سرمشق ديگران در بهداشت و نظافت با شيد... اين طوري ؟»
مهدي گشت و يك گوني خالي پيدا كرد. شروع كرد به جمع كردن زباله ها .قديرو ديگران هم خجالت زده دويدند سراغ زباله ها .
مهدي ازميان زباله ها يك بسته صابون پيدا كرد .عصبا ني شد :«ببينيد با بيت المال مسلمين چه مي كنيد .مي دانيد اينها را چه كساني و با چه مشقتي به جبهه مي فرستند ؟ آخرجواب خدا را چطورمي خواهيد بدهيد ؟»
قدير به صولت نزديك شد وبا صداي خفه اي گفت :«صولت، به روح بابام، تا حالا آقا مهدي را اين قدر عصبا ني نديده بودم .»
قديرسر تكان داد و درحال زباله جمع كردن گفت :« تقصيرخودمان است….. تقصيرخودمان »
اطرافيان مهدي، صداي او را مي شنيدند كه زير لب مي گفت : «ايها المؤمنون ، النظافت من الايمان .خدايا، ما را ببخش .»
دست مهدي با يك قوطي فلزي ازميان توده زباله ها بيرون آمد .چشم بست، لب گزيد. به طرف بچه ها چرخيد. قوطي رابالا برد و گفت :« چرا كفران نعمت مي كنيد؟چرا كوتاهي مي كنيد ؟مگراين قوطي خرما خراب شده است كه ميان زباله ها افتاده ؟»
صولت، مردد جلو رفت و گفت :«آقا مهدي، نصف خرماي اين قوطي ها كرمو شده. قابل خوردن نيست.»
ـ خب ، نصفش خرابه ….بقيه اش چي ؟
مهدي،قوطي خرما را به صولت داد و گفت :«اين قوطي را بگذاركنار، لازمش دارم .»
شناورپاكيزه شده بود. مهدي نشست كنارمنبع آب و دست و صورتش را شست و گفت :« اگرما بدانيم اين غذا ها و وسايل چطوربه دست ما مي رسد.. .اگربفهميم اينها را بيوه زنان، مردم مستضعف و خانواده شهدا از روزي و شكم كودكانشان مي زنند و به جبهه مي فرستند،اين طور اسراف نمي كنيم .»
رو به صولت كرد و گفت :« قوطي خرما را بياور.»
بعد رو به قدير گفت : «اينجا روغن و آرد و تخم مرغ پيدا مي شود ؟»
قدير با تعجب گفت :«فكركنم ….بله داريم !»
ـ قابلمه و روغن هم لازم دارم. زود باش !
چند لحظه بعد، مهدي به طرف سنگر روبازي رفت .داخل سنگر،چند رديف آجر سياه ودود زده بالا آمده بود.مهدي چند تكه ني خشك آتش زد و بعد خرما وآرد را سرخ كرد وتخم مرغها را روي آن شكاند. همه مات و متحير نگاهش مي كردند. مهدي، دستپختش را به هم زد و گفت :«هركدام تكه اي نان بياوريد.»
دقايقي بعد، آنها روي شناور نشسته بودند و لقمه ها را با ولع مي جويدند .مهد ي خنده خنده گفت :« مي بينيد چه خداي مهربان داريم ؟ ما مدتي به خاطر رضايت خدا كار كرديم... علاوه بر اجر دنيا، در اين دنيا هم پاداشي گرفتيم .»
صولت با تعجب گفت :« كدام پاداش ؟»
ـ الله بنده سي متوجه نشده اي ؟پس اين غذا چيست ؟خداي مهربان نگذاشت عرق تنمان خشك شود و خيلي زود پاداشمان را داد .
صولت، اول با حيرت به نان و خرما و بعد به قدير وديگران نگاه كرد.همه مثل او جاخورده بودند.
نرمه بادي جان گرفت و نيزار به رقص درآمد .
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار