خاطرات - الله بنده سي

کد خبر: ۱۱۹۰۱۵
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۸۷ - ۲۳:۰۵ - 12August 2008

ساكش را بر زمين گذاشت . خود خوري مي كرد كه چرا براي برگشتن به پادگان دير كرده است . از دور، نور ماشين را ديد كه نزديك مي شد. خدا خدا كرد كه اين ماشين نگه دارد.ماشين نزديك شد. دست بلند كرد و با صداي بلند
گفت :-پادگان ...
ماشين به سرعت ازكنارش گذشت .لب گزيد. ماشين دهها متر جلوتر ايستاد و بعد عقب عقب آمد . وحيد با خوشحالي ساكش را برداشت و به سوي ماشين دويد .ديد كه ماشين پلاك سپاه دارد و تويوتا وانتي كرم رنگ است .
مهدي، شيشه سمت راست را پايين كشيد . وحيد گفت :«سلام اخوي. »
مهدي گفت :«سلام.كجا مي روي ؟»
-پادگان .
-سوار شو.
وحيد در باز كرد و كنار مهدي نشست .مهدي دنده چاق كرد وماشين به حركت درآمد. وحيد پرسيد :«شما هم نيروي لشكر عاشورا هستيد ؟»
-اگر خدا قبول كند .
به مهدي نگاه كرد .نور كم جان لامپ سقف بر سر و بدن مهدي مي تابيد .مهدي گفت :« تا اين موقع چرا بيرون مانده اي ؟»
-حقيقتش من تازه به لشكرآمده ام .نمي دانستم كه از غروب به بعد به سختي مي شود ماشين براي پادگان پيدا كرد .
-چكاره اي ؟
-الان بسيجي ام ؛ اما دانشجوي هنرهم هستم .نقًاشم .آمده ام بجنگم ؛ امًا به تبليغات مأمور شده ام .رفته بودم اهواز، وسايل نقاشي بخرم .مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم تصوير شهدا را روي ديوارهاي پادگان بكشم .
مهدي لبخندي زد و گفت :« به به... خداخيرت دهد .كار شما ثواب جنگيدن در خط مقدم را دارد .هنرت را دست كم نگير.»
وحيد متوجه نشد كه كي به پادگان رسيدند .بين راه ،كلي با راننده اي كه نمي شناخت ،گپ زد و با او گرم گرفت .حتي چند لطيفه هم براي مهدي تعريف كرد و هردوخنديدند.
مهدي ، وحيد را تا نزديكي واحد تبليغات رساند و خداحافظي كرد .وحيد وقتي يادش افتاد اسم راننده را نپرسيده كه ماشين از او دور شده بود . سه روز بعد ، گرما گرم ظهرتا بستان ،وحيد بي حال و كلافه ازگرما در حال گذر از كنار ساختمان ستاد لشكر بود كه مهدي را ديد .مهدي درحال جمع كردن كاغذ پاره ها و زباله هاي دور و اطراف ساختمان بود .
وحيد آهسته جلو رفت و زد به گرده مهدي .مهدي برگشت وهر دودرآغوش هم گره خوردند . وحيد گفت :«چطوري اخوي ؟ اين چند روزه خيلي دنبالت گشتم ؛ اما پيدات نمي كردم .»
مهدي ،عرق سروصورتش را با پر چفيه گرفت وگفت:«زير سايه شما هستم .شما خوبيد؟»
وحيد دست مهدي را كشيد و زير سايباني رفتند .وحيد گفت :«پدر آمرزيده ،مگر عقل نداري ؟مگر اينجا نيروي خدماتي نيست كه توآشغال جمع ميكني؟ برو به رانندگي ات برس .»
مهدي خنديد و گفت :«مگر من با نيروهاي خدماتي چه فرقي دادم ؟ همه بسيجي هستيم وبه خاطرخدا به اينجا آمده ايم .بيا تو هم كمك كن زباله ها را جمع كنيم .»ـ شوخي مي كني ؟ ! من وآشغال جمع كردن ؟ ول كن بابا .بيا برويم به واحد ما تا يك ليوان شربت آبليمو به خوردت بدهم ، سر حال بيايي، بيا برويم .
ـ نه... خيلي ممنون. با يد زبا له ها را جمع كنم. ان شاء الله يك وقت ديگر.
وحيد اصرار كرد؛ اما مهدي نرفت .در آخر، وحيد با دلسوزي گفت :« ببين اخوي، يكي ازدوستان من تو ستاد لشكر بيا و برو دارد.دوست داري بهش بگويم منتقلت كنند به واحد ما ؟»
مهدي، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفت :«ممنون... همين جا كه هستم، راضي ام .»
وحيد با مهدي دست داد و گفت :«هرجور كه راحتي. خب، من رفتم. خداحافظ.»
ـ خداحافظ .
وحيد چند قدمي از مهدي دور نشده بود كه يا دش آمد اسم دوست جديدش را نپرسيده است . برگشت و گفت :«راستي، من هنوز اسمت را نمي دانم ؟»
مهدي گفت :« اسم من به چه درد تو مي خورد ؟ من كوچك شما هستم : الله بنده سي. »
وحيد خنديد و گفت :«باشد .پس ازحالا تو را الله بنده سي صدا مي كنم. خداحافظ .»
وحيد سرش شلوغ بود .كشيدن تصاوير شهدا، تمام وقت او را پركرده بود .وقت نمي كرد در پادگان بگردد و دوست جديدش را پيدا كند .چند بار موقع كشيدن تصاويرشهدا، مهدي به ديدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از اين در وآن در صحبت كرده بودند .چند بار هم ديده بود كه مهدي با حسرت به تصوير شهدا نگاه مي كند و حس غريبي در چهره اش نشسته است .
وحيد در حال نقاشي بود كه تكه سنگي به پس گردنش خورد .دستش لغزيد .با عصبانيت برگشت به مزاحم بتوپد كه حسين را ديد .زبانش از خوشحالي بندآمده بود .از روي داربست پايين پريد .حسين را بغل كرد. با حسين از كودكي دوست بود. وحيد مي دانست كه اوفرمانده يكي ازگردانهاي لشكراست .
حسين گفت :«چطوري پيكاسو ؟ آخرسر، تو هم به جبهه آمدي ؟»
وحيد ، شانه حسين را فشرد و گفت: « مگرمن چه ام است ؟ دستم چلاق است يا پايم شَل ؟»
حسين خنديد .وحيد گفت : « چه عجب از اين طرفها . راه گم كردي ؟!»
ـ نه وحيد جان، شنيده بودم كه به پادگان آمده اي .دوست داشتم به ديدنت بيايم ؛ اما وقت نمي شد . امروز با آقاي مهدي جلسه داريم .وقتي به پادگان آمدم، گفتم قبلش بيايم و ببينمت .
ـ بارك الله... حالا با فرمانده لشكر جلسه مي گذاري ؟من خيلي دوست دارم آقا مهدي را از نزديك ببينم .

ـ خب، اينكه كاري نداره موقع ناهار بيا ستاد لشكر. من آنجا هستم .مي رويم وآقا مهدي را مي بيني.

ـ معلوم است چه مي گويي ؟ مرا چه كار با آقا مهدي ؟ اصلاً تو ناهار مهمان مني .دعوتم را رد نكن .راستي يك دوست پيداكردم به چه نازنيني ؛ خوش صحبت و آقا .حتم دارم ببيني اش، ازش خوشت مي آيد .

ـ نه .. وحيد جان .همان كه گفتم. موقع ناهار بيا ستاد. من منتظرت هستم. حتماَ بيا. من رفتم .

وحيد گفت :«باشد .براي ناهارآنجاهستم .»

حسين رفت و وحيد سرگرم كارش شد .

بعد از نماز ظهر و عصر، وحيد به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسين را پيداكرد .بعد هردو از پله‌ها با لا رفتند. دل تو دل وحيد نبود .از اينكه تا لحظاتي ديگر، فرمانده لشكر را از نزديك مي ديد، دچار هيجان شده بود . هنوز به اتاق فرمانده نرسيده بودند كه چشم وحيد به مهدي افتاد.

مهدي كنار در ورودي اتاق فرماندهي ايستاده بود و به مهمانها خوش آمد مي گفت .وحيدبا خوشحالي جلو رفت و گفت :« سلام. تو اينجا چه كارمي كني ؟ مثل اينكه راننده فرمانده لشكري .آره ؟»

حسين، رنگ پريده و هراسان، دست وحيد را كشيد .مهدي، لبخند زنان دست وحيد را فشرد .وحيد به سوي حسين برگشت و گفت :« حسين آقا ، اين همان دوستم است كه مي گفتم. اسمش را گذاشته ام الله بنده سي »

مهدي تعارف كرد كه داخل شوند .حسين، دست وحيد را كشيد و او را گوشه اي برد و غرّيد :«وحيد، چرا اين طوري مي كني ؟»
وحيد، هاج و واج مانده بود كه حسين چه مي گويد .هر دو وارد اتاق فرماندهي شدند .
وحيد گفت : «چرا رنگت پريده ؟»
حسين با ناراحتي گفت :«خيلي كار بدي كردي ، وحيد .»
ـ مگر چه كار كردم ؟ خب، با هاش حال و احوال كردم .
ـ مگر تو او را نمي شناسي ؟
ـ نه... اما مي دانم كه راننده است .
ـ بنده خدا، او آقا مهدي است ؛ فرمانده لشكر عاشورا .
چشمان وحيد گرد شد .نفسش بند آمد .احساس كرد كه صورتش گُر گرفته است .

اتاق فرماندهي پر شد .سفره را پهن كردند ،اما وحيد حال و روز خوبي نداشت .ازخجالت نميتوانست به آقا مهدي نگاه كند ؛ اما مهدي مهربانانه به او تعارف مي كرد كه غذايش را بخورد . وحيد چند لقمه به زور خورد .چند لحظه بعد ، وقتي ديد حواس آقا مهدي به جاي ديگراست، آهسته بلند شد و از اتاق بيرون زد و يكنفس تا واحد تبليغات دويد .

وحيد در اتاق كز كرده بود .نمي دانست چه كار كند .به خودش لعنت مي كرد كه چرا به آقا مهدي بي احترامي كرده است .ياد شوخيها و سر به سر گذاشتن اش با آقا مهدي مي افتا د بيشتر خود خوري مي كرد .بغض كرد .ناگاه دراتاق با ز شد و مهدي داخل شد. بغض وحيد تركيد .بلند شد .آقا مهدي را از وراي پرده لرزان اشك مي ديد .مهدي، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفت:« گريه نكن بسيجي، مگرچه شده است ؟»
وحيد هق هق كنان گفت : «مرا ببخش آقا مهدي …»
مهدي خنديد .وحيد به مهدي نگاه كرد. دوست داشت ساعتها به صورت خندان و چشمان قهوه اي روشن او نگاه كند و چشم برندارد .

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار