سپيده در راه ، صداي شرشرآب . توقف كوتاه در كناري آبشاري كوچك ، فرو ريختن آب از فراز صخره بر تخته سنگهاي تحتاني چشمه سار ، با نواي دلنشين قد قامت الصلاه در هم مي آميزد .
با سلام نماز ، محمود دست بر شانه همرزمان ، حلقه وار لب به سخن مي گشايد :شناسايي كه تا الان انجام داده ايم براي ادامه عمليات كافي نيست
اصغر گفت :منظورتان اينه كه بچه هاي اطلاعات بايد طي روزهاي آينده بيشتر كار كنند ؟
محمود آهي كشيده گفت :فرصت نداريم ، بايد ا زافراد دشمن اطلاعات بگيريم .
- آخه چطوري ؟ تو اين همه مواضع ضد انقلاب .
محمود گفت :آخرين كمين سر راه مشكل گشاي ما خواهد بود.
خورشيد از پس ارتفاعات جنگلي سر بر مي كشيد كار شناسايي محمود به پايان رسيده ولي آنها همچنان به پيش مي روند ، دود باريكي از لابه لاي خلنگ زار گردنه به هوا سر كشيده . محمود اصغر را صدا زد :بايد دورشان بزنيم اونا حواسشون فقط روي جاده است .
- اگه درگير شديم تكليف چيه ؟
- كافيه صداي تيري بلند بشه ، مثل مور و ملخ مي ريزن سرمون ، اون وقت ...
- خب بچه ها از اينجا هر كسي بره دنبال كاري كه گفتم . فقط از بين بوته زارها عبور كنين كه دشمن بويي نبره .
- مطمئن باشين برادر محمود .
- خداحافظ .
محمود و كاك سليم با استفاده از پوشش پراكنده درختان و بوته زارها به آرامي و با احتياط به پيش مي روند . صداي مبهمي كه از دور به گوش مي رسيد ، لحظه به لحظه واضحتر مي شد .
اصغر و عباس آرام آرام خود را بالاي گردنه رساندند . با حالت نيم خيز از لابه لاي بوته زارها ، از شيب تپه به آن طرف سرازير شدند . به ناگاه عباس دست اصغر را كشيده و گفت :اونجا را ببين
او به كمركش تپه چشم دوخت :
- چي خبره ؟ چي ؟
- سنگ تيربار
- خيل ي مواظب باش ، كار داره خراب مي شه
عباس به راه افتاد و اصغر لوله سلاح را به طرف تيربارچي كه در فاصله كمتر از بيست متري او بود نشانه رفت ، نفس در سينه حبس نموده و منتظر ماند. عباس سينه خيز د رپناه تخته سنگها به پيش مي رفت تا از نظر ناپديد شد . لحظات به كندي مي گذشت كه ناگاه عباس خود را به سنگر تيربار انداخت ، اصغر بي درنگ از مسيري كه عباس رفته بود در فاصله اي اندك خود را به او رساند و كمك كرد تا دهن تيربارچي با چفيه بسته بود . او نفس زنان به عباس گفت :اون پايين رو ببين.
دور اجاق مشتعل يكي از افراد دشمن را ديد كه كنار تخته سنگي چمباتمه زده ، دست زير چانه آواز مي خواند و يك نفر ديگر در حال نوشيدن چاي بود . محمود سينه خيز و آرام آرام به طرف آنها پيش مي رفت .
نفس در سينه اصغر و عباس حبس شده ، محمود با چالاكي خود را كنار اجاق رساند و بعد از او كاك سليم . صداي آواز قطع شد مردان گرداگرد آتش ، لحظاتي متحير خشكشان زد ، سكوتي سنگين حاكم شد . تنها صدا ، صداي سكوت كتري ، جزجزآب ، جرق جرق خار و خسكهاي اجاق ، همراه با نسيم ملايم باد و رقص آتش .
محمود كتري را با چوبي كه در دست داشت از روي اجاق برداشته و روي زمين گذاشت . آنها مات و مبهوت به سمت غريبه تازه وارد .
- س ... سلام ... سلام كاك
- كاك بي كاك
- يك چاي بريز بخوريم
- ئه نگويي كبه ها هيزين ؟ موجاهدين يا ..1
- چايتو بريز ...
- دستاشونو ببندين مي خوايم حركت كنيم .
- اسغر و عباس شروع كردند به بستن دستها . مردان كرد نگاهي به يكديگر انداخته ، يكي از آنها رو به محمود كرده و گفت :
- كجا مي خواين ما رو ببرين .
- بعد مي فهمين
رنگ از رخسار آنها پريد .
- براكه ... وا... ما بي تقصيريم ... شما رو به خدا ما رو آزاد كنين . هر كاري بگيد انجام ميديم .
اصغر داد كشيد :حرف نزنين دستاتونو بگيرين پشت سر . و به عباس گفت :تيربار رو بردار بريم
عباس و كاك سليم آنها را به راه انداختند و محمود و اصغر در پي آنها .
صداي نگهبان بلند شد .
- برادر قمي برادر قمي
- چي شده ؟
- هفت نفر از سمت دشمن به طرف ما در حركتند .
- هفت نفر ؟
- بله .
- نكنه محمود و بچه هاي اطلاعات باشن
- نگهبان گفت :ولي اونا چهار نفر بودن نه هفت نفر .
- قمي از سنگ چين بالا رفته و با دوربين به تنگه چشم دوخت ، نفس راحتي كشيد :
- نگفتم ، محموده باز هم كار خودشو كرد .