رشته نور باريك ستارگان و راه شيري آسمان، گرد بهت بر دامنهها ميپاشيد، مثل يك مهتاب در پس ابر مانده، يال كوهها و دامنههاي شمالي را روشنتر ميكرد وشكستگي صخرهها و ژرفاي درهها را كورتر. مرغ شباهنگي از رديف درختان صف كشيده بر لب جوئي كه به يقين دهكدهاي را در دامنة دشت سيراب ميساخت، ميخواند. زنگ صداي اين شب آويز تنها، او را تا ابديت آسماني كه بر بالاي سر داشت، پرواز ميداد. دراز كشيده بود و چشم بند ستارگان شب بود، هزاران هزار ستاره در كاسة واژگون آسمان مثل الماسهاي پراكندة بيترتيب، او را بسوي خويش ميخواندند.
چنان ساكت در اين مجموعة گسترده همراز طبيعت شده بود كه گويا صداي تسبيح جماد و نبات را در جان داشت و آن را ميشنيد.
باد شبانه، سرد و دلچسب موهاي پريشان ريخته بر پيشانيش را به بازي گرفته بود، مبهوت اين همه عظمت، پايي در ملك و انديشهاي در ملكوت داشت. نه متوجه گذشت زمان بود و نه خود را بياد داشت. از آن لحظات بيتب و تاب كه معمولاً نقطههاي عطف زندگاني آدمي است، او را در خويش، از خودش بيگانه ميكرد. لحظاتي كه انسان با ابديت پيوند ميخورد. ازل و ابد را يكجع دارد. فارغ از زمان و مكان، آنسويتر از جريان سيال بودن و زيستن و خود نگريستن، گامي بسوي ناكجا دارد.
تا آنجا كه چشم ميتواند به بيانتهايي آسمان بنگرد، رفته است. ستارگان را در مشت دارد و خلأ را در چنگ. آنجا ديگر نه بالايي است و نه پاييني، نه چپي و نه راستي، نه وزني، نه احساس بودني، در ابديتي ايستاده است كه نه آغازي دارد و نه پاياني، نه رفعتي دارد و نه حضيضي، نه رنگي بخود ميگيرد و نه عطري، از بام عقل بر يالهاي عشق، فراتر رفته است.
معلق است بي آنكه معلق باشد، بالاست بي آنكه بالايي شد، خاشع است بدون خشوع عقلاني، رهاست با قفس، محصور است در حرمت بيخويشي، جلال فهم است بدون جمال عقل، بر قلههاي روح بر آمده است، نه جهانيست و نه لامكاني، سترون است همراه بالندگي، بالنده است در متن سكون، سر تاپا حركت است در بهت سكوت، فرياست در حنجرة زخمي خاموشي.
در آن هنگامة نابهنگام، هر شيئي هزار رنگ است و بي رنگ است. همانگونه كه اگر بر بام افلاك بر آيي و بر هيچستان آنسوي بنگري، رنگ چشمان خود را در چشم داري نه رنگي در چشم.
دراز كشيده بود، بيحركت و مردمك ساكن چشمها بر بام آسمانها مينگريست و تراشة الماسهاي ستارگان را در روشن ديدگان داشت. در عمق خاطرات غبارآلودش صداي آن به سفر رفته را هنوز بگوش داشت كه در پشت خاكريز اول وقتي شعلة منورها ميشكفت، گفت :«هر دو عالم يك فروغ روي اوست».
و اينك آن فروغ مجلل ابدي، آستانة مطهر عشق را سلوك روحي مجرد ساخته بود. بر شيب دامنهاي از ارتفاعات زميني، جسمي يكتا شده با يكتايي در حيرت سكون، هيمنة جهاني را با خود به ارمغان ميآورد؛ با آنكه خود ارمغاني بود كه در بازارهاي عشق به حراج و يغما رفته بود.
يكي از وراي آسمانها او را ميخواند. صدا در صحراي ساكت سينة او پژواكي شنيدني داشت. مثل دم و بازدم ميشنيد و تكرار ميشد. او نبود كه جواب ميگفت؛ يكي در اندرون خستة او مثل كوهساري در مقابل رعد، صدا را در زواياي وجودش ميگرداند و باز ميداد.
سيري در آفاق و انفس داشت، بي آنكه مشاهدهاي داشته باشد. با خويش مترنم بود، بيآنكه زمزمهاي داشته باشد. او نبود كه ميخواند و او نبود كه جواب ميگفت و او نبود كه ميشنيد.
بر بستري از سبزههاي شبنم زدة خيس سرد كه طراوت بهار و خنكاري شبانة كوهساران را در خود داشت، به ماهيتي ميانديشيد كه تا آن لحظه برايش بيگانه بود. با اينكه در مييافت آشناترين با زندگاني او همين ماهيت بوده است.
تصويري در پشت آينه روباروي خويش، ابديتي ساخته شده از دو آيينة متقابل و تسلسل تصوير، وحدت و كثرت در يك جلوة مشهود و او هميشه از اين دو آيينه، خود را ديده بود نه آيينه را و اينك چشم در چشم خويش به هويت آيينه مينگريست، نه به تصوير خويش و آينهها نمودار ميشدند، نه تصويرها و اينك آيينهاي در برابر آيينهاي و ابديتي كه با تمامي ابعادش نه بعد داشت و نه حجم و فهم از دريچة تجربه ميگذشت و به ارزشهاي جديدي دست مييازيد كه در آنجا ميتوانست قبري، باغي باشد به وسعت چشم اندازهاي مراتع صحراي قرهقوم و ميتوانست حفرهاي باشد كه با همة فراخي به تنگناي سوراخ سوزني كه نخ از آن در نميگذرد.
اين كدامين حقيقت روشن بود كه واقعيتهاي دنياي او را به شيوههايي بديع آذين ميبست و در اين آيينه كاري شبستان بينش او، كوهي در مردمك چشمي جاي ميگرفت و كاخي در وسعت دشتهاي گسترده نميگنجيد. چنان مبهوت بود كه همة هوشياري جهاني را با خود داشت و چنان از هوشياري به عجز رسيده بود كه عجز، سلوك شناخت حقيقت براي او شده بود.
چون از راه فرومانده بود، اينك نوبت دلالت ميرسيد. چون از خويش بريده بود، آيينة بيتصوير، حقايق را منعكس ميساخت. چون از چگونگي جدا شده بود، آغاز چراييهاي جاودانه بود.
چشم در چشم ستارهها، انوار اين گل ميخهاي سيمين سقف آسمان را ميبلعيد، چنانچه گويي ستارهاي است در مقابل ستارهاي، مستنيري در مقابل منيري كه ميرفت خود منير شود.
شب رداي نجابت نماز گزاران و بيداران آگاه است. ساتر زخمهاي كهنه و مرهم تنهاييهاي شيرين است. شب و شهادت و شراب طهور آسماني، شمشير و شمع، از هفت درياي بيزنهار ميگذشت با گردابهاي هول در پيش. از هفت اقيانوس طوفان گذشته بود، با اندوه همه پاكيهاي غريب در عصر يخ بندان عاطفهها بر دوش. شميم معطر «نفس الرحمن» ميوزيد. جاني در پروازي به عمق، در بيانتهايي دانستن و فهم و شعور متزايد بيخويش، مثل شعلة هيزمي بر شعلة هيزمي ديگر و افروزش آتش از بهم پيوستن شرارههايي يك مجموعه سوختن وبالاخره در اوج يك لهيب، يك فروزش ابدي، بسوي عمق آيينهها و نفوذ به دنياي آنسوي شيشههاي مصور، شيشههاي هفتاد رنگ بي منطق خيابانها در كرامت يك فرو ريختن فاجعه آميز قدسي، در انتهاي هفت پردة خودبيني مضاعف نفس، نه توي خود مضاعف، به رنگ عطش و به سيرابي تاول كه ميسوزد و آب مياندازد و پوست ميتركاند، سرشار از آب و عطشان خنكي اين مايع حيات بخش، يا مثل بازي كودكانة ماهي كوچكي در موج كه اداي به خشكي افتادگان را به نمايش گذاشته است. «رنج تن از تحمل رطل گران» در ميگذرد و به قول چمران :«به تن خسته ميگويد ديگر تا آزادي چيزي نمانده است، بزودي از شرم خلاص ميشويد.» آنقدر خوب است كه نميگويد از شرتان خلاص ميشوم. اين مركوب، زحمت زيادي را تحمل كرده است. اين تن، او را تا آستانة ابديت كشيده است. تا آغاز اين رهايي از پوستة خاكي بودن و پروانه شدن و بي پروا شدن از خويش، تا آغاز هبوطي كمتر از يك قامت آدمي و صعودي تا ابديت.
بياد آسمان دهلاويه افتاد. همه جا آسمان همين رنگ است. از يال خاكريز، به هلال ماه مينگريست كه از «هاله سپر» بسته بود، مثل كودكان، سوراليسم ميانديشيد و از حلقة آن هلال ميآويخت و تاب ميخورد.
يك موج انفجار درخشان و حلقوي، او را روي شانة خويش دهها متر آن طرفتر پرتاب كرد. به هالة انفجار چنگ زده بود. عجبا! با استخوان شانه بر روي تالابي فرود آمد و ديگر خانه را در پيش چشم داشت ودستهاي كودكانة فرزندي كه بعد از تولدش تنها دوبار توانسته بود او را ببيند. بايد چهار ساله شده باشد.
صدايي از دور دست صدايش ميزد، پرندة مهاجر هنوز به زمستان خويش نرسيده بود تا اين خانة قطبي را در هم فرو ريزد و چشم به باغستانهاي قدس بگشايد. دريغا هنوز بر جاي مانده بود.
با امتزاجي از ناباوري و جنون موج و درهم شدن اشياء وضعف قوة تميز، باشيوني در اندرون و قهقههاي بر لبان خون آلود كه عادت عاشقان است، بقول محمد قهرمان كه :
? عادتم شده در عشق وقت گفتگو كردن
? خنده بر لب آوردن گريه در گلو كردن
ميغريد و ميناليد ؛ غرش شيري در گلو و نالة آهويي در دل مهربان يك بركة زلال. به شرم سپيد ياس در مهتاب، به تلألو مهتاب در بركههاي «غريب» همانند مواج گيسواني شرقي در بادي شوخ كه عرق از دو گونة ملتهب شرم زده ميزدود، مثل دو چشم سياه شرقي كه از پشت پنجرههاي آبي آسماني به ناز به او مينگريست، ملك مقرب را با جمالي دل آرا تماشا ميكرد. آن را كه جناب اباذر- كه سلام خدا بر او باد- فرموه بود: «بگريد چشمي كه از ديدن تو شاد نشود». از خودش خجالت ميكشيد. وامانده شده بود. رفتن به اختيار او نبود؛ اين كرامت انتصابي بود. عجبا ! او در تماشاي آن جمال ازلي به شب يلداي زلفش آويخته بود. جايي كه بقول محمد بهائدين عاملي «مجمع پريشاني» است. اين شب يلدايي كه شب ليلايي شده بود، مجنونش كجاست. فرضاً كه بايستد و گريه كند بر دوست و بر منزل دوست؛ تازه بر دل خويش گريسته است. سي مرغ در آينه همان سي مرغاند كه مراحل سلوك را پيمودهاند.
به جنود عقل «هي» زدهاند و به جنود جهل «كفر» ورزيدهاند. به خود آمده بود، بر دستان دوستان هم سنگر جابجا ميشد. مشاعرش، لاشعور، هوشمند بودند اما نه به آنچه كه در پيرامونش ميگذشت. گويي تابوتيست بر هزاران دست يا نه، تختة جدا مانده از سفينة درهم شكستهي بر يال صدها موج كف بر لب آورده، در شب و طوفان و ناشكيبايي شكست. از دست خودش به جان آمده بود ؛ از جانش خسته شده بود؛ از دست خستگيهايش به خستگي پناه ميبرد؛ درد بر درد ميافزود و پريشاني بر پريشاني مينهاد؛ در درونش يكي ميخواند :كدام سياه بختي از اين بيشتر، در آروزي دوست به حرمت خويش تاراج بردهايم. به اميد عشق، از پلكان عقلهاي مجازي، خود را ساقط ساختهايم. نه ديگر بدرد اين ديار ميخوريم و نه شايسته آن دياريم. وامانده از خويش، درماندة خود، عجز به صلابت اشك، در جنون موج انفجار قهقهه ميزد. آري ما ديوانگان فرزانهايم؛ نه، فرزانگا مجنونيم. در آن آستانة مطهر، دل شكسته ميخزند، نه تن شكسته؛ جان از خود بريده ميطلبند، نه روح از تن گسسته. اين متاع قليلي است در پيشگاه دوست، كه در خون عاشقانش كشتي ميراند. اين كه هدية قابلي نيست. بايد تصوير «من» از آينة دل زدود. «بازار عمل كساد است» شايد به بركت قديسان چهارده گانة آسماني ما را به ملكوت الهي بار دهند.
بر موج انفجار از شدت حزن قهقهه ميزد. شعور زميني را بايد با جسم چالش كرد.