خاطرات شهيد - اسراي «گردنه قوشچي»

کد خبر: ۱۱۹۳۱۷
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۵:۳۳ - 30August 2008
آن روز عصر، گروهي از نيروهاي ضد انقلاب، گردنة «قوشچي» را بسته بودند و چند نفر از مردم غيرنظامي را به اسارت گرفته بودند. آقاي حسني- امام جمعه اروميه- از كاوه درخواست كرد وارد عمل شود. فرصت زيادي نداشتيم. بايد تا قبل از فرار آنها به آن طرف مرز، گيرشان مي‌انداختيم و گروگانها را آزاد مي‌كرديم. دو گردان از نيروهاي تيپ آماده شد. فاصلة دويست كيلومتري پادگان تا گردنة قوشچي را سريع طي كرديم. وقتي رسيديم، هوا تاريك شده بود. شبانه و در تاريكي، روي ارتفاعات مسقر شديم. اين جور عملياتها، اضطراب و نگراني خاص خودش را داشت. خصوصاً اگر جاي دقيق و تعداد نفرات دشمن را هم نمي‌دانستي. مدتي طول كشيد تا آنها را پيدا كرديم و موقعيتشان دستمان آمد. آنها چهل- پنجاه نفر بودند و داخل روستا موضع گرفته بودند. كاوه دستور داد قبضه‌هاي خمپاره را بيرون روستا كار بگذاريم تا اگر خواستند به سمت كوهها فرار كنند، حسابشان را برسيم.
خيلي آرام و بي سروصدا، خودمان را تا نزديك روستا رسانديم. مي‌خواستيم حين خواب دستگيرشان كنيم تا فرصتي براي آسيب رساندن به اسرا نداشته باشند.
با يك گروه رفتيم داخل روستا. بعضي از نيروهاي ضد انقلاب، تازه از خواب بيدار شده بودند. يكي‌شان در حال خميازه كشيدن بود كه چشمش به ما افتاد. ديدن ماشينهاي ما آن هم با رنگ پلنگي، حسابي دستپاچه‌شان كرده بود. هركدام با اسلحه‌اي كه در دست داشتند، شروع كردند به طرف ما تيراندازي كردن و يك خط آتش درست و حسابي تشكيل دادند. فكر كرده بودند همة نيروهاي ما هماني است كه وارد روستا شده.
فاصلة ما با ضد انقلاب، چيزي كمتر از بيست- سي متر بود. از بچه‌هايي كه روي ارتفاعات بودند، كاري ساخته نبود. بايد خودمان چارة كار را مي‌كرديم. در بد مخمصه‌اي گير افتاده بوديم. همان اول كار، سه شهيد داديم و يكي- دو مجروح. قبل از اينكه بتوانيم مجروحها را عقب بكشيم و به يك نقطه امن ببريم، دوباره تيراندازي شروع شد. چند قدمي آمديم عقب‌تر. نيروها زمين‌گير شده بودند و مجروحها مانده بودند بين ما و ضد انقلاب. دست و پايم را گم كرده بودم. در همين اوضاع و احوال، كاوه خودش را به ما رساند. تا وضع را اين جوري ديد، به يكي از آرپي‌جي زن‌هاي گردان گفت :«بلند شو بزن!»
شك داشتيم كه با اين فاصلة كم، آيا آرپي‌جي عمل مي‌كند يا نه؟ آرپي‌جي زن با حالتي نيم خيز، موشك را داخل لولة آرپي‌جي گذاشت و بدون ذره‌اي ترس و دلهره، پا شد و آرپي‌جي را روي شانه‌اش گذاشت و آمادة شليك شد. انگشتش روي ماشه بود كه يك تير «قناسه»خورد توي پيشاني‌اش.
خودم را جمع و جور كردم. روحية بچه‌ها ضعيف شده بود. بايد كاري مي‌كردم. خيز برداشتم تا آرپي‌جي را بردارم و شليك كنم كه زودتر از من كاوه خودش را رسانده بود. منتظر نمانده بود كه كمك آرپي‌جي و يا يكي ديگر از بچه‌ها كار را تمام كند. خودش كنار جنازة شهيد ايستاد و آمادة شليك شد. با خودم گفتم :«واي خداي من! تير بعدي، توي پيشوني كاوه است». احساس عجيبي بهم دست داده بود. اگر خداي نكرده كاوه تير مي‌خورد، هيچ وقت خودم را نمي‌بخشيدم.
مي‌خواستم آرپي‌جي را ازش بگيرم، نداد. هر آن احتمال داشت قناسه زن ضد انقلاب ما را هدف بگيرد. بدون اين كه جان پناهي داشته باشيم، ايستاده بوديم. حريفش نشدم، با عصبانيت صدايش را بلند كرد :«بهت مي‌گم برو كنار».
هيبتش مانع شد كه بيشتر از آن اصرار كنم. كنارش ايستادم. اين طوري خيلي راحت‌تر بودم. رگبار مسلسلها مانع از آن بود كه صدايم به گوش كاوه برسد. داد زدم :
«پس حداقل جاتو عوض كن ...»
حرفم تمام نشده بود كه صداي شليك آرپي‌جي پيچيد توي گوشم. همه درازكش چشم به كاوه دوخته بودند.
اين كار محمود، روحية بچه‌ها را از اين رو به آن رو كرد. چنان نيروي زايدالوصفي در بچه‌ها به وجود آمد كه چند نفر با دو- سه خيز، خودشان را به مجروحين رساندند و آنها را كشان كشان آوردند پشت ديوار. آرپي‌جي دوم و سوم كه شليك شد، همة بچه‌ها بلند شدند و حالت هجومي به خود گرفتند. الله اكبر مي‌گفتيم و جلو مي‌رفتيم. كار خدايي بود. در عرض چند دقيقه، وضعيت دگرگون شد و اوضاع به نفع ما تغيير كرد. ضد انقلابي كه تا چند لحظه قبل بر ما مسلط بود و يكي‌يكي بچه‌ها را با قناسه مي‌زد، پا به فرار گذاشت. حالا نوبت نيروهايي بود كه بيرون از روستا منتظر بودند تا با شليك خمپاره، آنها را شكار كنند. همين كه به روستا رسيديم، گروهي از نيروها پخش شدند و شروع كردند به پاكسازي. تا روستاي بعدي تعقيبشان كرديم. هر لحظه بر تعداد تلفات آنها افزوده مي‌شد.
آن روز تا قبل از ظهر، هر دو روستا را پاكسازي و اسرا را كه در خانه‌اي زنداني شده بودند، آزاد كرديم و برگشتيم پادگان.
در شهر اروميه پيچيده بود كه تيپ كاوه، اسراي گردنة «قوشچي» را آزاد كرده. جمعيت زيادي آمده بودند استقبالمان. جشن و سرور بر پا شده بود و همه خوشحالي مي‌كردند. آقاي حسني- امام جمعه اروميه- تجهيزات بسته بود و با همان اسلحة كلاشينكوفي كه از سران ضد انقلاب غنيمت گرفته بود، اولين كسي بود كه آمد جلو. مثل يك رزمندة آماده به جنگ بود. تيراندازي هوايي مي‌كرد و چيزهايي به تركي مي‌گفت- كه من نمي‌فهميدم- يكي از بچه‌ها كه تركي مي‌فهميد، بلند و از ته دل مي‌خنديد. ازش پرسيدم :«آقاي حسني چي مي‌گه؟ همان طور كه مي‌خنديد، گفت :«مي‌گه :من فداي كاوه و بچه‌هاي تيپ ويژه شهدا بشم. اينها شاهكار كرده‌اند، بايد سينه‌شان را ببوسم».
همه خيابانهاي شهر را يكي- دو ساعت طول كشيد تا دور زديم. با استقبالي كه از بچه‌ها شد و نقل و نباتي كه مردم روي سرمان ريختند، خستگي آن عمليات سخت از تنمان بيرون رفت.

محمد بهشتي خواه
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار