نبردي که با جنگهاي گذشته فرق دارد ، جنگي است تمام عيار در جايي اسرار آميز و د رعين حال ترسناک !»
لحظه اي ساکت شد ، در چشمان تک تک نيروها نگاه کرد و بعد ادامه داد :«اگر بخواهيم تعبير درستي بکنم بايد بگويم دهان شير است ، ولي ما مجبوريم به اين دهان وارد شويم ، يا دندانهايش را مي شکنيم و يا درون آرواره هايش سخت جان خواهيم داد . اين راهي است که بايد برويم و بيش از اين درنگ جايز نيست ».
يک از نيروهاي جوان که نمي توانست احساسا ت خود را پنهان کند ، ناگهان از ميان جمعيت بلند شد و فرياد زد «ما با شما هستيم فرمانده ، دستور بدهيد تا حرکت کنيم ».
محمود لحظاتي را به سکوت گذراند و بعد به اين جوان بسيجي گفت که بنشينيد. جوان اطاعت کرد وسر جايش نشست . فرمانده به آرامي به نقشه اي که بر روي ديوار قرار داشت نزديک شد وقتي مقابل آن قرار گرفت پرسيد :«آيا مي دانيد موقعيت نبرد کجاست؟»
همه نيروها در سکوت به او نگاه مي کردند . هيچکس ، هيچ چيز نمي دانست همه بي صبرانه منتظر بودند .
فرمانده وقتي سکوت آنها را ديد ، دست راستش را به آهستگي بالا برد و بعد پنجه دستش را روي منطقه اي که سراسر سبز بود قرار داد و گفت :«اينجا .»
نيروهاي شناسايي وقتي کلمه آلوتان را که با خط درشت و سياه روي منطقه سبز خودنمايي مي کرد ، ديدند دچار شگفت زدگي و حيرت شدند و چشمان بهت زده آنان حالا به اين منطقه دوخته شده بود .
آنها مناطق زيادي را شناسايي کرده بودند در ميدانهاي مختلفي جنگيده بودند ، ولي منطقه آلواتان هميشه به نظرشان غير قابل شناسايي و غير قابل دسترس مي نمود ، راهي سخت و ناهموار همراه با پرتگاههاي خطرناک که امکان حرکت هيچ گونه وسيله نقيله به طرف آن نبود .
فرمانده وقتي بهت و حيرت رزمندگان را ديد از نقشه فاصله گرفت و به آنها نزديک شد ، روبروي آنها ايستاد و در حالي که سرش پايين بود گفت :«مي دانم راه دشوار و خطرناکي است . اما راهي است که بايد پيموده شود ، اين مسير را بايد کساني بپيمايند که کاملا" آماده مرگ باشند ، راهي است که اميد بازگشت در آن کم است و علاوه بر سختيهاي راه ، خطراسارت و شکنجه هم وجود دارد ، پس هر کس داوطلب است پيش قدم شود . »
به محض اينکه سخنان فرمانده به پايان رسيد اولين نيروي داوطلب که از جاي خود بلند شد همان جوان بسيحي يعني «مسعود» بود ، به سرعت از جايش بلند شد و به طرف ديوار مقابل آمد ، کنار نقشه درست همان جايي که کلمه آلواتان ديده مي شد ايستاد و گفت : من براي مرگ آماده ام !
بعد از او چهار نفر ديگر هم بلند شدند و به سرعت کنار اوقرار گرفتند ، وقتي نفر ششم اضافه شد کاوه او را از نيمه راه برگرداند .
- پنج نفر کافيست ، فقط پنج نفر .
- نفر ششم که در ينمه رراه متوقف شده بود نگاهي به فرمانده انداخت و با لحني ملتمسانه گفت :«اما من هم براي مرگ آماده ام !
فرمانده بار ديگر حرف قبلي خود را تکرار کرد :«فقط پنج نفر».
جوان از نيمه راه برگشت و سر جاي خود نشست و سرش را پايين انداخت و به اين وسيله قطرات اشکي را در چشمش حلقه زده بودند پنهان ساخت .
فرمانده رو به پنج داوطلب کرد و گفت : «برويد خوب استراحت کنيد ، بعداز آن تجهيزات لازم را تحويل بگيريد ، غروب که از راه رسيد حرکت خواهيد کرد ، قبل از ميان خودتان فرمانده اي انتخاب کنيد و وصيت نامه هايتان را بنويسيد ، هر کس از شما زودتر به شهادت رسيد ، سلام ما را به دوستانمان برساند و شفاعت ما را فراموش نکند ، مرگ حق است و گريزي از آن نيست ولي مرگ شرافتمندانه و در راه خدا بهتر است ، شما براي شناسايي مواضعي مي رويد که تاکنون براي ما ناشناخته بوده است ولي در پشت اين مواضع کساني پناه گرفته اند که راحتي و آسايش را از اين مردم گرفته اند ، اگر شما بتوانيد با موفقيت به آنها نزديک شويد و از آنها اطلاعاتي بدست بياوريد ، در نابودي آنها کمک زيادي کرده ايد ولي اگر موفق نشويد ، ديگراني هستند که راه شما را ادامه مي دهند .»
اين کلمه آخر را فرمانده با قدرت تمام ادا کرد .