کتاب درباره شهيد - کتاب " نبرد آلواتان " - فصل هفتم

کد خبر: ۱۱۹۳۵۸
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۶:۳۸ - 30August 2008
اسلحه را به دست گرفت و همزمان با غروب آفتاب از کوه بالا آمد ، کوه را به خوبي مي شناخت و با چالاکي از آن بالا رفت ، ساعتي بعد از کوه سرازير ش شد و در مسير رودخانه قرار گرفت ، پاسي از شب گذشته بود که به اطراف جنگل رسيد . به دقت همه جا را بررسي کرد و مواظب بود . لباس سياهي به تن کرده بود او را کاملا" از ديد پنهان مي کرد ، باز هم جلوتر رفت ، آتشي که در وسط قرار گاه افروخته شده بود فضاي داخل آن را روشن مي کرد .
او مرداني را ديد که در حال نگهباني بودند و يکي از آنها هم مسئوليت نگهباني از زندان را بر عهده داشت . وقتي فکر کرد که سمن گل و سه دختر ديگر در همين زندان هستند ، چند قدم به سرعت جلو رفت ولي ناگهان در جاي خود ميخکوب شد . سمن گل را دوست داشت وب ه فکر ازدواج با او بود ولي چگونه مي توانست آزادش کند ؟ افراد زيادي درون قرارگاه در سنگرهاي خود به خواب رفته بودند و در اطراف هم نگهباناني بودند که عبور از حلقه محاصره امکان نداشت . اگر به کمين آنها مي افتاد ، حتما" کشته مي شد و در اين صورت هيچکس نمي توانست سمن گل را آزاد کند .
بايد با احتياط عمل مي کرد ، منطقه را به خوبي مي شناخت و بايد نقشه اي دقيق براي نفوذ به داخل قرارگاه و آزادي سمن گل مي کشيد ، اسلحه را در دست فشرد ، غير از آن به کاردي هم احتياج داشت تا بتواند نگهبان زندان را بي سر و صدا از پاي درآورد يا حداقل طنابي که بوسيله آن او را خفه کند چيزي که بي سر و صدا کار را انجام دهد و به پايان برساند . نبايد عجله مي کرد ، کم کم از اطراف قرارگاه عقب نشست و به آرامي قدم برمي داشت تا صداي خش خش برگها شنيده نشود ، باز هم عقب تر رفت ، حالا به اندازه کافي از قرارگاه دور شده بود او بر مي گشت ولي به شبهاي آينده فکر مي کرد، شبهايي که به زودي از راه مي رسيدند و او ميتوانست در يکي از آن شبها در حالي که دست سمن گل را در دست گرفته به روستايشان بازگردد . وقتي به اين مسئله فکر کرد لبخندي زد و اتاقش را به ياد آورد که همه چيز را براي ورودسمن گل به آن آماده کرده بود ، حتي برنج روغن را نيز از مدتها پيش تهيه کرده و آنها را انبار کرده بود و وقتي به يادآورد که قسمتي از آنها را همين مردان غريبه که به روستا آمده بودند بزور از چنگش خارج کرده اند ، دندانهايش را روي هم فشرد و قنداق تقنگش را محکم به زمين کوبيد ، نه به خاطر مشتي برنج و مقداري روغن .
اومردم دار بود و اهالي روستا اي را خوب مي دانستند او حاضر بود بهترين گوسفندش را پيشکش ميهمان کند ولي اگر با زور از دستش خارج مي کردند ، مسئله فرق مي کرد ، حاضر نبود زير بار زور برود ، کرد بود و به اين مسئله افتخار ميکرد که سالها در دل کوهها و روستاهاي بکر و دست نخورده با سرافرازي و آزادگي زندگي کرده است ، ولي کسي نبود که زير بار زور برود و حالا که سمن گل را به زور از چنگش بيرون آورده بودند به اين مسئله فکر مي کرد که در هر صورت بايد او را آزاد کند و به خانه بازگرداند ، همه بي صبرانه منتظر او بودند هم پدرش و هم مادرش ، حتي گله کوچکش و مرغها و خروسهايش ، بايد او را به خانه برمي گرداند هر چه زودتر .
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار