کتاب درباره شهيد - متن کتاب "حماسه کاوه" - نيروهاي كاوه

کد خبر: ۱۱۹۵۵۰
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۵:۱۲ - 30August 2008
كم كم داشتيم نا اميد مي‌شديم، به «خالو» گفتم :«مثل اين كه بايد قيد رفتم رو بزنيم». تا خالو آمد چيزي بگويد، ديديم ماشيني با سرعت به سمت ما مي‌آيد.
خالو گفت :‌«محمد! اگه اشتباه نكنم مي‌خواد بره سقز، ما هم باهاش مي‌ريم». با آن سرعتي كه مي‌آمد، احتمال مي‌داديم سوارمان نكند، رفتيم وسط جاده ودستهايمان را به هم داديم. بايد مجبورش مي‌كرديم بايستد. اين، تنها شانس ما براي رفتن بود!
از دور هر چه بوق زد و چراغ داد، كنار نرفتيم. محكم ايستاده بوديم. وقتي ديد از رو نمي‌رويم، مجبور شد بايستد، يك جيپ آهو بود، با رنگ سبز و دو سرنشين. از چهره و وضع ظاهري آنها پيدا بود كه پاسدار هستند ولي هيچكدام لباس سپاه، تنشان نبود. راننده پرسيد :«اين كارا چيه؟ چرا وسط جاده وايستادين؟»
گفتم :«ما حتماً بايد امشب برويم سقز، ماشين گيرمون نيومد، مزاح شما شديم»،
گفت :«‌حالا وقت رفتن به سقز نيست!»
لهجه‌اش تهراني بود، گفتم :«‌ما حتماً بايد بريم، كار ضروري داريم، چه وقتش باشه چه وقتش نباشه! » و بالافاصله پرسيدم :«شما ما رو با خودتون مي‌برين يا نه؟» خالو دنبال حرفم را گرفت و گفت :‌«اگه حالا وقت رفتن نيست، پس چرا خودتون دارين مي‌رين؟»‌ اين طور كه معلوم بود، با مسؤوليت خودشان از دژباني رد شده بودند. نفر كنار راننده‌ـ كه عينكي بود وموهاي بوري داشت و تا به حال ساكت مانده بودـ‌ با خنده گفت :«شما چكاره ايد؟» گفتم :«بسيجي هستيم». اشاره كرد سوار شويم. از فرط خوشحالي نفهميدم چطور بپرم بالا. از همان لحظة اول، شروع كرد به شوخي و خنده، معلوم بود از اين كار ما خوشش آمده بود كه اين طوري وسط جاده وايستاده بوديم و وادارشان كرده بوديم توقف كنند. پرسيدند :«بچة‌ كجاييد؟»
گفتم :«‌مشهد»
نگاهي به راننده كرد و لبخند معناداري زد كه منظورش را نفهميدم. ساعتي طول كشيد تا رسيديم نزديك گردنة‌‌ «‌ايرانخواه». تا آنجا ديگر صحبتي رد و بدل نشد. هوا كاملاً تاريك شده بود. سابقه گردنه را داشتم، جاي خطرناكي بود؛ خيلي وقتها ضد انقلاب در همين نقطه كمين مي‌زد. آنها در روز روشن، سروقت ستونهاي نظامي مي‌آمدند، چه رسد به اين وقت شب كه ما تنها و با يك ماشين بوديم. راننده و بغل دستي‌اش ـ كه هر دو مسلّح بودند و اسلحه كلاش داشتندـ بي‌ خيال موضوع بودند. احساس كردم از اين گردنه و خطر كمين آن، چيزي نمي‌دانند. من هم چيزي به آنها نگفتم. فقط دست بردم، كلتم را در آوردم و مسل‍ح كردم تا اگر خطري تهديدمان كرد، آمادة دفاع باشم. تا گلنگدن را كشيدم، راننده نگاهي به عقب انداخت و با تعجب پرسيد :« مگه نگفتي بسيجي‌ام، پس اين چيه؟» همان طور كه شش دانگ حواسم به ارتفاعات سمت راست بود، ب شوخي گفتم :«‌ مگه اين چيزه براي بسيجي‌ها عيبه؟»
شانه‌‌اش را بالا انداخت و چيزي نگفت. گردنه را به سلامتي رد كرديم وبه سقز رسيديم. آنجا جلوي سپاه پياده‌مان كردند و رفتند.
ساعت دو شب بود. آمدنمان را به افسر نگهبان اطلاع داديم و بعد هم رفتيم داخل آسايشگاه و خوابيديم.
چيزي زيادي نگذشته بودكه ديدم يكي دارد بيدارمان مي‌كند. پرسيدم :«چه خبره؟»‌
گفت :«‌آقا محمود در اتاق جنگ منتظر شماست! گفته سريع برين و اونجا، كارتون داره». زود حاضر شديم و راه افتاديم طرف ساختمان عمليات.
نقشة بزرگي را وسط اتاق پهن كرده بودند و چند نفر دورش نشسته بودند. يكهو چشمم افتاد به همان دو نفري كه ما را با ماشينشان تا سقز آورده بودند. تا ما را ديدند، خنديدند. رانندة جيب ديشبي رو كرد به محمود و گفت :«آقاي كاوه! اينها كي‌اند؟»
محمود گفت :«‌اينها دو تا از مربي‌هاي مشهد‌ي‌ان كه قبلاً سقزبودن، از شون خواستم خودشون روبراي عمليات برسونن». محمود نمي‌دانست جريان چيست، پرسيد :«‌ببينم آقاي كاظمي! مگر شما همديگر رو مي‌شناسين؟»
راننده ديشبي ـ كه تازه فهميدم «كاظمي» است ـ گفت:‌‌« بله!‌ هم من مي‌شناسمشون، هم حاج آقا بروجردي!»
و بعد تعريف كرد به چه نحوي مجبورشان كرده‌ايم كه تا سقز ما را بياوند. متوجه شدم آن پاسدار عينكي ـ‌ كه موهاي بوري داشت ـ «‌محمد بروجري» فرمانده منطقه 7 و ديگري ناصر كاظمي، فرماندة سپاه كردستان است؛ آقاي بروجردي رو كرد و به آقاي كاظمي‌ و گفت :«‌از همون اول حدس زدم كه اينها بايد نيروهاي كاوه باشن و گرنه اون طور اصرار نمي‌كردن براي اومدن».
دو نفري شروع كرديم به عذرخواهي و اين كه اگر بي‌احترامي شد، ناديده بگيرند.
همين جلسه ـ كه تا نزديك اذان صبح طول كشيد ـ مقدمه‌اي براي آزاد سازي شهر بوكان شد.

محمد يزدي
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار