پدرش با فروش پارچه زندگي نسبتاً خوبي براي خانواده اش تامين مي کند. او و همسرش که افرادي معتقد و مذهبي بودند؛ در تربيت. پرورش فرزندانشان مي کوشند تا آنها را مومن و معتقد به اصول مذهبي بار آوردند.
پس از اخذ ديپلم، به خدمت سربازي مي رود و با درجه ي گروهباني، در پادگاني در حومه ي زادگاهش مشهد خدمت مي کند. مطالعه ي گسترده، حضور در مجالس مذهبي و نشستن پاي سخنراني اشخاص متد ين و روشنفکر، باعث شده بود ت با ذهني روشن با مسائل جامعه اش بر خورد کند.
پس از خاتمه خدمت و با شرکت در کنکور، در چند دانشگاه پذيرفته شد. ابتدا در دانشگاه فردوسي مشهد رشته ي شيمي را بر مي گزيند اما چند ماه بعد انصراف مي دهد. در دانشگا ه مهندسي کار که به تازگي تاسيس شد ه بود، به تحصيل مي پردازد و همزمان در نيروگاه برق توس پذيرفته و در بخش کنترل نيروگاه مشغول به کار مي شود. اما نه کار در نيروگاه و نه تحصيل در دانشگاه، روح نا آرام او را آرام نمي کند. توان و استعداد محمود بسيار فراتر از آني بود که نشان مي داد و بروز کرده بود. زماني که امکان تحصيل در فيليپين برايش فراهم شد، به آن کشور رفت. از سال 1353 تا 1357 در فيليپين به سر مي برد. او که در رشته ي مهندسي برق الکترونيک درس مي خواند؛ همزمان نيز شروع به فعاليت در زمينه ي مذهبي – سياسي کرد و تا اين که توانست با کمک دوستان هم عقيده، انجمن اسلامي دانشجويان را تاسيس کند.
با اوج گيري انقلاب در ايران، محمود و يارانش با تهيه سلاح و مهمات و آموزش نظامي و کسب آمادگي بدني، آماده شدند تا به محصض صدور اجازه از دفتر امام، به کشور باز گردند و در جريان انقلاب شرکت کنند. اجازه داده مي شود. محمود و چهار تن از ياران نزديکش در سفري مخاطره آميز و اقدامي حيرت آور، با همراه داشتن چند قبضه مسلسل و سلاح کمري و چند کيلو مواد منفجره، پا به خاک وطن مي گذارند و به انقلاب مي پيوندند. از جمله اقدام آنها، شرکت در جنگ مسلحانه در تهران بود.
پس از سقوط رژيم پهلوي و استقرار حکومت اسلامي، همرزمان و يارانش براي ادامه تحصيل به فيليپين باز مي گردند.محمود آمد تا براي باز سازي و ياري امامش، تلاش و فعاليت کند. ترم آخر را در دانشگاه مشهد گذراند و در رشته برق و الکترونيک فارغ التحصيل مي شود. تصميم مي گيرد تا در رشته ي زمين شناسي نيز تحصيل کند.
علي رغم مشغله و کار شبانه روزي، در دانشگاه فردوسي مشهد در رشته زمين شناسي هم مشغول تحصيل مي شود. با شروع جنگ تحميلي تصميم مي گيرد تا به جبهه هاي نبرد بشتابد. در اين مقطع است که زير فشار سنگين نصايح خير خواهانه و دوستان قرار مي گيرد. جملگي او را تشويق و نصيحت مي کنند که درسش را بخواند. محمود در اين باره چنين مي نويسد:
اين سوال برايم هميشه مطرح بود که آيا تحصيل با شرايط خاص خارج از کشور و خصوصا در اين مقطع زماني و شرايط حساس، چه نقشي مي تواند داشته باشد؟ آيا لحظات حساس تاريخي دوباره تکرار خواهند شد؟ آيا فردا در هر شرايطي افسوس اين لحظه ها را نخواهم خورد؟ و چند سوال پي در پي و اين چنين بود که دست از خود شستم و در واقع، طريق را جستم و عاشقانه به آن دل بستم. باور کنيد حتي يک نفر به اين کار تشويقم نکرد...
همه برايم تاسف به خوردند و دلداري ام دادند و راه جلوي پايم مي گذاشتند و تشويق به بر گشت و ادامه ي تحصيلم مي کردند و اي کاش مي توانستم حالي شان کنم که...
محمد به عنوان بسيجي ساده عازم جبهه مي شود. سر انجام نيز در نيمه شب جمعه هفدهم مهر 61 پس از قريب دو سال در جبهه، به هنگام نيايش و قرائت دعاي کميل، به همراه برادر همرزمش محمد نصيري بر بالاي سنگر ديده باني، بر فراز ارتفاعي در منطقه ي سومار، هدف ترکش گلوله ي توپ قرار مي گيرد و رو به سوي کربلا، حسين (ع) را عاشقانه مي خواند و به شهادت مي رسد.
منبع:بخواب برادرم بخواب،نوشته ي خسرو باباخاني،نشر ستاره ها،مشهد-1386
خاطرات
خسرو باباخاني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
راستش من بدون امير خاني احساس خلاء مي کردم، احساس کمبود مي کردم. احساس بي چراغي مي کردم... سعي مي کردم هنگام شرکت در جلسات ستاد خراسان او را همراه خودم ببرم، الا مواقعي که احساس خطر مي کردم.
يادم هست يکي از فرصت هاي قشنگي که پيش آمد، شبي بود که در جبهه نبوديم، در اهواز بوديم. براي استراحت به خوابگاه دانشجويان رفتيم. آن موقع، چند ماهي بود که يکسره در جبهه بوديم و براي خواب، مثل بقيه رزمندگان، روي زمين، روي سنگ و کلوخ، جاي مرطوب و سرد با خشک و گرم مي خوابيدم.
حالا جايي رفته بوديم که تخت داشت؛ تخت ملافه شده و تميز. اگر يک شب آنجا مي خوابيدي، انگار يک شب در شهرمان، در مشهد خوابيده اي! اين خيلي خوب است. سفارش مي کنم اگر روزي روزگاري جنگي در گرفت، اگر مي خواهيم رزمندگان روحيه و توان شان بالا برود، جاهايي را شبيه آن خوابگاه درست کنند؛ بعد هفته اي يک بار، ماهي يک بار بچه ها را ببرند آنجا تا استراحتي بکنند! جايي که هواي خنگي داشته باشد؛ با تخت و ملافه اي سفيد. با دستشويي تميز دم دست تا بتوانند مسواکي بزنند، و يکدوش بگيرند. باغچه اي باشد سر سبز و پر گل تا ببينند و کيف کنند. اگر نبود، لا اقل چند گلدان خوشگل بگذارند. باور کنيد خيلي موثر است...
شب رفتيم خوابگاه. آن جا دستشويي دم دست بود. بر ق نبود آيينه و دستشويي داشت. جوراب مان را شستيم. لباسهايمان را شستيم. حمام رفتيم و مسواک زد يم و سريع رفتيم توي رختخواب هايمان دراز کشيديم. هوا خشک و لطيف بود. مگس و پشه نبود. خاک نبود از سقف خاک نمي ريخت.
صبح زود بيدار شديم خيلي راحت! آب دم دست بود.
دويديم وضو گرفتيم و آمديم براي نماز. بعد از نماز، قرآن هاي کوچکمان را آورديم. براي تلاوت، همين جا بود که آن خاطره از امير خاني در ذهنم نقش بست.
شروع کردند به خواندن سوره ي الرحمن. امير خاني هم اهل ترتيل خواندن بود. منظورم اين است که وقتي قرآن مي خواني، به آنچه مي خواني تامل کن، تد بر کني، تفکر کني. او به معنا و مفهوم آيه توجه مي کرد. تشويق مي کرد، سوال مي کرد و توضيح مي داد.
هنگام قرائت، چنان لذتي مي برد، که ما را هم با خود مي کشيد و به عالم معنا و يقين مي برد. با چنان حيرت و حسرتي از منکران و تکذيب کنندگان نعمت خداوند نان مي برد و ياد مي کرد که گويي محال است در ميان جن و انس، حتي يکي پيدا شود. و چون بوده و هست، حيرت مي کرد و حسرت مي خورد. چنان با اطمينان قلب و از سر صدق مي گفت که ما هم با آنها وارد باغ ها شديم. دو رود طويل و روان را ديديم. درخت ها را ديديم.
درخت هاي پوشيده از برگ هاي سبز و ميوه هاي رنگارنگ. بعد رسيديم به آخر باغ و باغ بعدي آشکار شد.
در سوره ي الرحمن، اشاره اي به ديوار با مرز و چيزي شبيه اين نشده. اما امير خاني، حد فاصل دو باغ را ديوار تعبير مي کرد. ديوار مي ديد. در کنار رود، قدم مي زديم. و درخت ها را به هم نشان مي داديم و مي گفتيم مثلا اين بيد است، چون شاخ و برگش آويزان است، اين کاج است، اين سرو است و اين ها هم خيمه هاي حوريان هستند و... بگويم اگر باغ ها و درخت ها و رود ها را مي ديد لذت مي برد، فقط به اين خاطر بود که نعمت خداوند است و رضاي خداوند در آن است و لاغير....
اين قسمتي از مصاحبه ي سيد هاشم دور چه اي درباره محمود امير خاني بود. سيد هاشم، در اوايل جنگ، فرماندهي گردان بودند. که محمود به عنوان بسيجي ساده و گمنام، در آن گردان حضور داشت. از آنجا که محمود عادت نداشت تا از خودش تعريف کند، مدتها به عنوان بسيجي ساده در جبهه خدمت کرد.
آرام آرام توانايي هاي او در شناسايي، برنامه ريزي، دقت حيرت آور در درک موقعيت همراه با شجاعت و استقامت، اعتقادات محکم مذهبي، تعهد و حس خلق، سطح سواد بالا، آگاهي واطلاعات، توان فعاليت خالصانه و شبانه روزي و... بر فرماندهان معلوم شد و مسئوليت هاي زيادي بر عهده اش گذاردند؛ از فرماندهي گردان تا معاونت تيپ و مسئوليت فرماندهي عمليات.
پس ا ز گذشت حدود يک ماه از شروع جنگ، محمود به تحصيل در رشته زمين شناسي در دانشگاه فردوسي مشهد و کار در نيروگاه برق را رها مي کند به عنوان بسيجي ساده، بدون ذکر سوابق کاري و تحصيلي، داوطلب اعزام شد. سيد مسعود صادق شکوهي، آشنايي اش با محمود را چنين روايت مي کند:
در ابتداي جنگ با محمود امير خاني آشنا شدم. ما جزو دومين گروه هايي بوديم که به سرپرستي بابا رستمي از مشهد عازم جبه شديم. روز اول، در پادگان، ابتدا ما را دسته بندي و به صف کردند. بعد بابا رستمي گفت:
کساني که آموزش نظامي ديده اند، يک طرف بايستند.
من و محمود امير خاني که هنوز با هم آشنا نشده بوديم، کنار هم، در ميان آموزش ديده ها، ايستاديم. تقريبا هم قد بوديم اما چون در جمع کوتاه تر از بقيه بوديم؛ سعي مي کرديم با پاشنه بلندي خودمان را بلند قد نشان دهيم تا مبادا مانع اعزاممان به جبهه شوند. بابا رستمي اعلام کرد:
برادرها، فردا صبح با همراه داشتن لوازم شخصي، تشريف بياوريد همين جا. تا ان شا اله به جبهه اعزام شويد.
از همان جا آشنايي من و محمود شروع شد. در طول مسير، با هم بوديم. به اهواز که رسيديم، تقسيم شديم. من و او در گروهاني مامور به خدمت شديم که فرمانده اي اش با سيد هاشم دور چه اي بود.
در آن مقطع از جنگ، تحرک خاصي در جبهه ها حاکم نبود و دشمن تا نزديک اهواز پيشروي کر ده بود. بيشتر نيروهاي بسيجي که به اميد درگيري با دشمن به جبهه ها آمده بودند، از اين شرايط ناراضي بودند و مدام گله و شکايت مي کردند. کمبود شديد امکانات، آن هم حد اقل امکانات مانند اسلحه اي سبک، مهمات؛ لباس، پوتين، و جيره ي غذايي مناسب، از ديگر معضلات نيروهاي بسيجي بود که به شدت اعتراض مي کردند. يک بار که با عصبانيت اعتراض مي کردند، محمود به کنارشان آمد و اجازه ي صحبت گرفت و گفت:
برادران عزيزم، قدري آرام باشيد. اگر قرار باشد ما هم به مانند دشمن مسلح باشيم و بعد به مقابله با دشمن متجاوز برويم، آن گاه به اين سلاحي که الان به آن مسلح هستيم، يعني سلاح ايمان، ديگر مسلح نخواهيم بود. براي حفظ اين سلاح بي مانند و برنده که کار آمد ترين سلاح در جهان است، بايستي با همه ي کمبود ها بسازيم و اگر قرار بود در بهترين وضعيت رفاهي و نظامي به سر مي برديم، آن وقت افتخار رزمنده ي بسيجي که به فرمان امام لبيک گفته تنها براي رضاي خدا پا به عرصه کار زار گذاشته، نداشتيم. يادمان باشد داوطلبانه آمديم، نه به زور. براي رضاي خدا آمديم، نه براي حقوق و پست و مقام دنيوي. يادمان هست که موقع آمدن با اتوبوس آمديم، نه با هواپيما. آن هم با اتوبوس هاي گل مالي شده تا بفهميم کجا مي خواهيم برويم...
در زماني که نيروها کاري جز سر گرم شدن و گذران وقت نداشتند، محمود به تنهايي ساعت ها مواضع دشمن را زير نظر مي گرفت و کوچکترين تغيير را در دفتر چه اش ثبت مي کرد.
مجموعه اطلاعاتي که به اين شکل جمع آوري مي شد، در هنگام عمليات، بسيار مورد استفاده طراحان و برنامه ريزان عمليات قرار مي گرفت. سيد حسين حسيني فر که به عنوان فرمانده گردان در عمليات رمضان شرکت داشته، از نقش او گفته است:
در عمليات رمضان، گردان ما، تنها گردان از استان خراسان بود که مي بايست در عمليات شرکت کند. ماموريت ما حساس و دشوار بود. قرار بود در منطقه پاسگاه زيد، به سنگرهاي مثلث شکل دشمن حمله کنيم.
پس از شروع عمليات، خبر آوردند موتور سواري نزديک مي شود و محمود امير خاني بود. با همان موتور جاهايي مي رفت که ماها حتي سينه خيز هم نمي توانستيم برويم! تنها به قصد سر کشي و احوالپرسي آمده بود. به قدري آرامش داشت و مطمئن حرف مي زد که اضطراب و ترديد را از دل ها و مغزها مي رهاند. چند دقيقه اي ميهان بود که گفتند از ستاد تماس گرفته اند و با او کار دارند. وقتي داشت هندل مي زد؛ پيرمردي بسيجي از نيروهاي ما آمد و شروع به پرسش کرد. با همين پرسشهاي نه چندان جوي، ده پانزده دقيقه وقت او را گرفت. ما که مي دانستيم او را به قرار گاه احضار کرده اند، معترض شديم. هر گز فراموش نمي کنم که محمود امير خاني به همان خونسردي گفت:
اما سيد، اين برايمان مي ماند!
و بعد رفت. حدايي بود که دوباره قبل از شروع عمليات بر گشت. چرا که چند دقيقه پس از ورود، ناگهان گلوله ي توپي در جمع ما منفجر شد. جمعي که همگي از نيروهاي کادر بودند و هر کدام مسئوليتي داشتند؛ از معاونان گردان تا فرماندهان گردان و معاو ن شان. از ميان جمع فقط من و آقاي امير خاني و سه چهار تن ديگر سالم مانديم. هشت نفر شهيد و حدود دوازده نفر مجروح شدند.
با شهادت و جراحت اين تعداد از نيروهاي فرماندهي؛ بايستي گردان را منحل مي کرديم. با اين حادثه، اميد به عمليات و فتح سنگر هاي مثلثي شکل کاملا قطع شد. از آنجا که بارها شاهد رسيدن خبر شهادت همرزمان آشنا و حتي غريبه به امير خاني بودم که چگونه منقلب شدند و اشک مي ريختند، انتظار داشتم حال او دگرگون شود و از شدت ناراحتي بيتابي بکند. اما بر خلاف انتظار، محکم و استوار؛ بدون نمايش کوچکترين تزلزلي، بر سر ما فرياد کشيد:
چي شده؟ چرا دست و پايتان را گم کرده ايد؟ سريع خودتان را جمع و جور کنيد و آماده عمليات شويد.
گفتم:
چطور حمله کنيم؟ اکثر فرماندهان مان را از دست داديم؟
بلافاصله دست به کار شد و از ميان نيروهاي بسيجي مجرب، عده اي را انتخاب جايگزين کرد. عملي که آن زمان نا متعارف بود غير ممکن به نظر مي رسيد.
يک اشتباه ساده
هر گز فکرش را هم نمي کردم جواني که توي هواپيما کنارم نشسته، صميمي ترين و عزيز ترين دوستم مي شود. لا غر اندام، با قدي متوسط که هم سن و سال بوديم. اين را وقتي فهميدم که گفت:
بيست و چهار سالمه.
محمود امير خاني دانشجوي دانشگاه فردوسي مشهد بود، رشته شيمي مي خواند. همزمان در نيروگاه برق کار مي کرد.
پرسيدم:
دانشجوي که هستي، شغل خوب هم که داري. پس چرا مي خواهي به فيليپين بروي؟
بر گشت و نگاهم کرد. همان جا بود که متوجه دو چيز در صورتش شدم. يکي لبخند ساده اي بود که هميشه بر لب داشت و ديگري برقي بود که در عمق چشمان سياهش مي درخشيد. بعد از چند لحظه، جواب داد:
دانشجو هستم اما به رشته شيمي علاقه ندارم. حالا مي شد اين رشته را تحمل کرد يا تغير داد؛ اما محيط دانشگاه را نه. نمي توانستم تحمل کنم! مي فهمي که چرا؟
و چشمکي زد. را ستش منظورش را نفهميدم. مگر محيط دانشگاه چه اشکالي داشت که نمي توانست تحمل کند؟ بعدها فهميدم که منظو.رش چيست. جوان مومن و معتقدي بود و نسبت به مسائل شرعي و محرم و نامحرم و مسائلي از اين دست؛ حساس بود. اگر چه محيط و شرايط دانشگاه فيليپين به مراتب بد تر و آلوده تر از مال خودمان بود! بالاخره هم يک روز همين موضوع را مطرح کردم. گفت:
بله، اين جا هم فساد و فحشا هست. منتها اين ها مسلمان نيستند و ادعايي هم ندارند. اما ما که ادعا داريم مسلمان هستيم. تنها کشور شيعه در جهان هستيم؛ آيا شايسته است وضع جامعه و دانشگاه هايمان اين طور باشد؟ از طرفي، اين جا امکان و فرصت داريم که دور هم جمع شويم و اعتقادات مان را تبليغ و ترويج کنيم.
با ظلم و بي عدالتي در حد توان مان مبارزه کنيم.
وقتي پاسخ سوال بعدي اش را نشنيدم؛ دوباره تکرار کردم:
شغلت چي؟
عذر خواهي کرد و گفت:
نمي خواهم بگويم شغل بدي است. ناشکري نمي کنم. کار راحت با حقوق خوب، مي دانم خيلي ها آرزوي چنين شغلي دارند. اما اين جاست که با روحيه و افکار من جور نيست. ما يک گروه هفت نفري هستيم که در اتاق کنترل هستيم و کاري نداريم به جز کنترل درجه ها و چراغ هاي کنترل. اگر يک وقت درجه اي بالا و پايين رفت، يا چراغي خاموش و روشن شد، مسئول بخش مربوط را خبر مي کنيم. خوب، حوصله ي آدم سر مي رود. چشم هايمان به عقربه هاي ساعت بود که مثلا کي وقت ناهار مي شود، کي شيفت عوض مي شود و وقت رفتن به خانه برسد. راستش فکر مي کنم انسان به دنيا نيامده که عمرش را بيهود ه تلف کند. خلقت حساب و کتاب دارد.
آن زمان، خيلي با اين جور حرف ها و فلسفه بافي ها ميانه ي خوبي نداشتم. معتقد بودم بايستي از زندگي لذت برد. در هواپيما، غير از من و محمود که هر دو از خراسان بوديم و يک جورهايي همشهري بوديم – همشهري همشهري هم که نه. محمود مشهدي بود و من سبزواري – سه جوان ديگر هم بودند. آن ها هم به قصد ادامه تحصيل با ما به فيليپين مي آمدند.
به مانيل که رسيديم، از هم جدا شديم. آن سه نفر، از قبل برنامه ريزي کرده بودند و خيلي زود سراغ شان آمدند و رفتند.
مانديم ما دو نفر؛ من و محمود. شش هفت روزي هتل مانديم. با لا خره محمود هم رفت. دو سه دانشجوي ايراني، خانه اي کرايه کرده بودند؛ آنها هم در شلوغ ترين و فقير ترين ناحيه مانيل.
محمود رفت و هم اتاقي شان شد. به من سفارش کرد همراهش بروم ولي هنوز منتظر آشنايي بودم که قول داده بود بيايد هتل و با هم برويم يک جاي درست و حسابي.
چند روز ديگر منتظر ماندم. تلفن پشت تلفن؛ تا فهميدم سر کار هستم و هيچ کس به سراغم نخواهد آمد و ناچار رفتم پيش محمود.
هزينه ي هتل سنگين بود و نمي شد بيشتر از اين در هتل ماند.
محمود و دوستانش يک اتاق دوازده متري کرايه کرده بودند. براي اين که کمي جايشان باز باشد، دور اتاق تخت سه طبقه گذاشته بودند. با ورود من، شش نفر شديم. انصافاً هم با روي باز مرا پذيرفتند.
محمود در همان هفته ي اول تاثيرش را بر جمع گذاشته بود و نماز جماعت راه انداخته بود. هر وقت خانه بودند، به خصوص، نماز را به جماعت مي خواندند. و خوبي اش اين بود که گير نمي دادند که مثلا پاشو نماز بخوان، قرآن بخوان و فلان.
صبح هاي زود وقتي براي نماز بيدار مي شدند، آهسته و بي سر و صد رفتار مي کردند تا مبادا مزاحم من بشوند. حس مي کردم بايد کار محمود باشد و اتفاقا يکي از بچه ها به نام بيژن، يک روز که با هم تنها بوديم، گفت:
اين محمود عجب آدم نازنينيه. از وقتي با ما هم اتاق شده؛ همه چيز نظم گرفته و راحت تر شده! مثلا مشکل داشتيم. مثلا يکي مي خواست درس بخواند، آن يکي مي خواست نماز بخواند و.... خلاصه بلبشويي مي شد بيا و ببين. اما حالا راحتيم و قبلا وقت پيدا نمي کرديم به کارهاي واجب برسيم حالا کلي وقت اضافه هم مي آوريم.
اين هم به خاطر نظم و تقسيم وظايف نبود. يک قسمت مهمش به واسطه ي اين بود که محمود خيلي از کارها ر خودش انجام مي داد؛ آن هم بي سر و صدا. اگر چه من با اين کارهايش مخالف بود م و هميشه سعي مي کردم اجازه ندهم کارهاي مربوط به من را انجام دهد.
من و محمود زبان انگليسي بلد نبوديم. يعني در حد نياز و در حدي که بتوانيم با اين زبان تحصيل کنيم، بلد نبوديم. مجبور شديم چند ماهي بنشينيم و زبان کار کنيم. اين مدت، بهترين فرصت براي شناخت يکديگر بود. انصافاً محمود پر کار و پر تلاش بود. حتي يک لحظه را هم حدر نمي داد. مسجدي نزديک محل اقامت شان بود که گويا آن را سفارت ليبي يا سوريه ساخته بود. آن جا شده بود پناهگاه و محمل امن محمود و دوستانش. قرآن مي خواند ند، تفسير هاي مختلف را مطالعه مي کردند، بحث هاي عقيدتي مي کردند و پنهاني هم بحث و تحليل سياسي راه مي انداختند. گاهي وقتي به خانه مي آمد، مي ديديم کلافه و عصباني است. علت را که مي پرسيدم. مي گفت:
وقتي با بعضي از دانشجوها و روشنفکران بحث مي کنم، وقتي در رگبار سوا ل ها و ابهامات شان درباره ي موضوعات اعتقادي قرار مي گيرم و نمي توانم جواب درست و حسابي و قانع کننده اي بدهم، از خود بيزار مي شوم. حالا مي فهم چقدر نا آگاهم، چقدر اطلاعاتم کم است. حالا مي فهمم در گذشته چقدر فرصت هاي خوب را از دست داده ام. فرصت هاي طلايي و غير قابل بازگشت.
نه از قرآن توشه اي دارم، نه از نهج البلاغه. تازه اين ها که اصلي هستند، واي از ديگر منابع.
يک سري از منابع را از طريق اعضاي خانواده اش دريافت کرديم. ظاهراً آنها با دفتري که در حوزه اسلام شناسي و ترويج اسلام به نام مکتب الزهرا کار مي کرد، ارتباط داشتند. يک سري هم دوستان من فرستادند.
در آن مقطع، حسينيه ي ارشاد در تهران کانون فعاليت و سخنراني روشنفکران مذهبي بود که خيلي هم مورد توجه و استقبال جوانان بخصوص دانشجويان قرارداشت. دوستان من در کوتاه ترين زمان نوار سخنراني هاي دکتر شريعتي، دکتر مفتح، استاد مطهري و اساتيد ديگر را مي فرستادند. محمود و دوستانش، با د قت نوارهاي سخنراني را گو ش مي کردند و کتاب و جزوه ها را مي خواندند. کار به همين جا ختم نمي شد. آن ها نوارها را تکثير و ميان دانشجويان و اساتيد و اشخاص مستعد توزيع مي کردند.
خيلي وقت ها نياز پيدا مي کردند تا متن ها را خلاصه کنند و چکيده ي مطلب را به دست علاقمندان برسانند. در اين جور مواقع، کار محمود دو چندان مي شد. به خاطر خط زيبايي که داشت، ناچار بود مطالب خلاصه شده را بنويسد تا بعد تکثير کنند.
از آن جا که پولي که براي مان مي فرستادند، محدود بود و به زور کفاف خرج تحصيل و کرايه خانه و خورد و خوراک مان را مي داد، براي هزينه هاي پيش بيني نشده، کم مي آورد يم؛ به خصوص براي هزينه تشکيل جلسات و تکثير نوار و مطلب و غيره. بچه ها ناچار بودند از شکم شان بزنند؛ از هزينه هاي واجب و مورد نياز شان بگذرند و در اين راه خرج کنند. شاهد بودم که چطور محمود و دوستان هم عقيده اش روزي يک وعده غذا مي خوردند! به قول بچه ها غذاي آنها بيشتر به صبحانه شبيه بود تا ناهار و شام!
چند ماه بعد به دانشگاه رفتيم من رشته مهندسي راه و ساختمان را انتخاب کردم و محمود برق و الکترونيک.
تلاش شبانه روزي محمود و تعدادي از برادران همفکرش به ثمر نشست و انجمن اسلامي دانشجويان را تشکيل دادند.
انجمن اسلامي، رشد سريعي داشت و خيلي زود، دامنه ي فعاليت هاشان به دانشگاهي که من تحصيل کردم؛ رسيد.
بالاخره رفتار و حرف هاي محمود من را هم به راه آورد شروع کرده بودم به نماز خواندن و مطالعه آثار و کتاب هابي که به دست مان مي رسيد؛ منتها پنهاني و تنهايي. تا اين که اتفاقي افتاد و من هم وارد جمع شان شدم.
شب نيمه شعبان بود. بچه هاي انجمن اسلامي براي آن شب مراسم جشن تدارک ديده بودند و تعدادي ميهمان دعوت کرده بودند. از صبح تا عصر تدارک مي ديدند. محمود جملات زيبا و پر معنايي که درباره تولد حضرت مهدي (عج) بود به خط خودش به فارسي و انگليسي روي مقوا ها و کاغذ هاي رنگي مي نوشت تا به ديوا ر مسجد بچسباند.
عصر هنگان، دو ساعت پيش از شروع مراسم؛ به مسجد رفتند تا باقي کارها را انجام دهند. با رفتن شان، اتاق به يک باره در سکوت غم انگيز ي فرو رفت و دلم گرفت و احساس تنهايي کردم.
گله اي از دوستانم نداشتم. تا آن موقع، چند باري در مواردي مشابه دعوتم کرده بودند تا در مسجد همراهشان باشم اما نرفته بودم.
بيشتر رضا و بيژن اصرار مي کردند اما محمود هر گز!
با کسالت روي تخت دراز کشيدم و زل زدم به پره هاي پنکه ي سقفي که با تنبلي مي چرخيد و هواي گرم و شرقي اتاق را جا به جا مي کرد. حوصله ي هيچ کاري را نداشتم دلم مي خواست همان جا بمانم و ساعت ها گريه کنم. نفهميدم کي خوابم برد. خواب که نه؛ کابوسي در هم و وحشتناک. حس مي کردم کسي يا چيزي روي سينه ام نشسته و راه نفسم را بريده و سنگين بود. هر چه مي کردم، نمي توانستم از روي سينه ام کنار بزنم. داشتم خفه مي شدم. حس کردم هر آن ممکن است از گوش ها و چشم ها و بيني ام خون فوران بزند و حفره ي سياه و بي انتهايي در برابرم دهان گشوده بود و مرا به خود مي کشيد.
ديگر نمي توانستم تحمل کنم. حتم داشتم با سقوط در حفره، کارم تمام خواهد شد مي ميرم. آخرين توانم را جمع کردم و براي پس زدن بار سنگين روي سينه ام و گريز از حفره ي سياه، از جا کنده شدم و داد کشيدم.
طول کشيد تا فهميدم خواب ديده ام دچار کابوس شده ام. روي تخت نشستم. خيس عرق بودم و عرق قطره قطره از سر و صورتم و گردنم مي جوشيد و مي لغزيد و به پايين سرازير مي شد. هوا تاريک شده بود. اتاق در زير بار تاريکي و سکوت به سختي نفس مي کشيد و عرق مي ريخت، مثل آدمي تب دار.
آرام پايين آمد و رفتم طرف کليد برق. کور مال دست به سينه ي ديوار کشيدم و برق را روشن کردم. به ساعت نگاه کردم ساعت 5/ 7 بود.
به راهرو رفتم و سرم را زير آب گرفتن. کمي که سبک تر شدم. وضو گرفتم و بر گشتم. بعد از نماز خواستم چند صفحه اي درس بخوانم. جزوه اي برداشتم و ورق زدم اما ديدم حوصله اش را ندارم. جزو ه را سر جايش گذاشتم و رفتم روي صندلي کنار در نشستم.
نمي دانم چند دقيقه گذشته بود که شنيدم کسي در مي زند. به همان حال ماندم و گفتم:
بفرماييد!
در که باز شد، محمود را ديدم. چنان سر ووضعش آراسته بود که نا خدا گاه زير لب گفتم:
چه خوش تيپ شده، انگار امشب شب دامادي اش است!
با همان لبخند بر لب و برق چشم ها، گفت:
به وجودت احتياج داريم. بلند شو لباس بپوش با هم برويم مسجد!
خير ان شا الله. چه کاري ا ز من ساخته است؟
خيلي کارها. ا ز همه مهمتر وجود ت است! اگر لطف کني و از مجلس مان عکس بگيري، ممنون مي شويم. پاشو، همه منتظر هستند.
مگر مراسم شروع نشده؟
بدون تو؟ فکرش را هم نکن.
براي لحظاتي ترديد به جانم افتاد. محمود حس کرد. نگذاشت ترديد در دل و جانم ريشه بدواند. گفت:
اصلا عجله نکن. من همين جا منتظر مي مانم. ببين، خواهش مي کنم کت و شلوار سرمه اي ات را بپوش.
کت و شلواري را که مي گفت، تا آن لحظه نپوشيده بوددم. انصافاً شيک بود و گذاشته بودم براي مراسم خاص، مثل... مثل فارغ التحصيلي يا عروسي!
چهل پنجاه نفري آمده بودند. اکثراً ايراني بودند. دانشجوياني از ليبي و سوريه، لبنان، پاکستان، انگليس، کانادا و آمريکا در جمع ديده مي شدند. انصافا خيلي زحمت کشيده بودند.
در بخشي از مراسم يک گروه هفت نفري که محمود و محمد رضا و بيژن و مازيار و مسعود هم جزوشان بودند؛ به عنوان شوراي مرکزي، هيات موسس انجمن اسلامي يا چيزي در همين رديف.
آماده پاسخگويي به سوالات و انتقادات و شنيدن پيشنهاد ها شدند.
برگه هاي سفيدي به اندازه کف دست بين حضار توزيع کردند. من روي برگه ام نوشتم:
شما فکر مي کنيد انتقادات اين قدر کم و کوتاه است که براي نوشتنش، کاغذي به اين کوچکي داده ايد؟
دبير شورا من را نمي شناخت. اسمم را هم زير ورقه نوشتم. وقتي نوشته ام را خواند؛ اسمم را هم گفت. خواستم بلند شوم که محمود گفت:
ايشان دوست، برادر و هم اتاقي بنده است. خواهش مي کنم فرصت بدهيد تا حرف هايشان را بزنند!
بلندشدم و اتقادات و پيشنهاد هايم را گفتم. پاسخ هايي هم گفته شد. محمود، در همان جمع، خواست تاآنچه را گفته ، مکتوب کنم. همين کار را کردم و از آن لحظه به بعد، شدم مقاله نويس انجمن اسلامي دانشجويان در فيليپين!
آن شب محمود چند دقيقه اي در باره اعتقاد شيعيان به موضوع غيبت و ويژه گي هاي منحصر به فرد حضرت صحبت کرد. در پايان، اشاره اي به تظاهرات اعتراض آميز مردم شهر قم کرد و گفت:
اين تظاهرات در پي درج مقاله اي در روزنامه عليه امام خميني رخ داده. چرا که در آن مقاله صريحاً به مرجع عاليقدرمان توهين و افترا روا داشته اند.
موضوعي که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود، حضورم در مسجد بود. نمي توانستم باور کنم هيچ کدام از بچه ها مخالف حضورم نبوده اند اعتراض نداشتند. چون مي دانستم از زبان محمود چيزي که مربوط به خودش باشد، نخواهم شنيد و دست به دامان بيژن شدم. گفت:
وقتي محمود گفت چه تصميمي دارد، سه چهار تا از بچه ها اعتراض کردند. حتي يکي دو نفرشان گفتند ما مي گوييم سلاح نيست شما با اين آقا هم اتاق شويد و هم کلام، آ ن وقت مي خواهي او را به اين جا بياوري و وارد جمع مان کني؟
چي شد که رضايت داد؟ چون تمام مدتي که در مسجد بودم گله و شکايتي نشنيدم، حتي به صورت گوشه و کنايه.
خنديد و گفت:
حقيقتش وقتي محمود اين حرف ها را شنيد بر افروخته شد. امابا همان لحن آرام گفت: افتخار مي کنم که با اين آقا دوست و هم اتاق هستم. صداقت و رو راستي و درستکاري که در وجود ايشان هست، در کمتر کسي وجود دارد. گفت: من چيزي در ذات اين آقا نديدم , چيزي مثل شجاعت و جسارت و عهد به وفا و پايمردي که راستش شرمنده ام که مي گويم در ذات دو سه نفر بيشتر نديدم. راحت تا کنم، من يک موي ايشان را به خيلي ها ترجيح مي دهم.
وقتي اين حرف ها را زد، صدا از سنگ شنيده مي شد ازديگران نه.
کسي جرأتش را داشت. وقتي مخالفي نديد، آمد دنبال جنابعالي.
راست مي گويي؟ اين حرف ها را توي آن جمع شلوغ زد؟
ابرو در هم کشيد و تظاهر به اخم کرد و گفت:
دروغم چيه؟ باور نمي کني، برو از چند نفر ديگر بپرس. اين حرف ها را هم در جمع خودمان زد.
همين حرف ها و رفتار او باعث شد تا از صبح روز بعد، در صف نماز جماعت بايستم و همراه و هم صدا قرآن بخوانم.
هر از گاهي، شرايط تغيير مي کرد ووضع ما را تغيير مي داد. مدتي ناچار شديم خانه را عوض کنيم. رفتيم و اتاق کوچکي کرايه کرديم. خانه ي بزرگ و شلوغي بود. هفت هشت تا اتاق داشت و هر اتاق را به عده اي کرايه داده بودند. بيشتر شان خانواده هاي فيليپيني بودند؛ خانواده هاي فقير و پر جمعيت. گاهي مي ديدي در يک اتاق دوازده متري، خانواده اي هفت, هشت نفري زندگي مي کردند. اعضاي خانواده ها براي سير کردن شکم هايشان و تامين حد اقل زندگي، ناچار به کار کردن بودند؛ از بزرگ تا کوچک.
اگر شرايط اجازه مي داد، در حد توان کمک شان مي کرديم. خاطرم هست، سال اول و يا دومي که در مانيل بوديم، دختر دوازده سيزده ساله ي يکي از همسايه ها، ساعاتي که ما دانشگاه بوديم، مي آمد. اتاق مان را تميز مي کرد. خدا مي داند پدر عليلش چقدر اصرار و التماس کرد تا قبول کنيم! جثه ي دخترک به قدري ضعيف بود که دلمان نمي آمد کار هاي سخت را بر عهده اش بگذاريم.
ديدن چنين صحنه هايي ناراحتمان مي کرد. در جمع ما، انصافاً محمود بيشتر رنج مي کشيد تا يکي از اينها را سير کند. مريض مي شد، درد مي کشيد ولي پيش پزشک نمي رفت تا يکي از اينها را به دکتر برد. من شاکي مي شدم، چند باري هم اعتراض کردم. با اين که حق با من بود و بچه ها هم از من حمايت مي کردند اما با ديدن چهره ي مظلوم محمود که در سکوت، با لبخند کم رنگ و نگاه به زير افکنده، سر به تاييد حرف هايم تکان مي داد، د لم آب مي شد از برخوردم شرمنده مي شدم. محمود براي دخترک هم دلسوزي مي کرد. به فکرش بود. يک روز ما را جمع کرد و گفت:
نه حرفه اي بلد است، نه تحصيلات دانشگاهي دارد، يعني هيچي به هيچي، با دانشجوهاي فيليپيني مشورت کردم. ديدم خياطي برايش خوب است. اين اطراف آموزشگاهي را هم پيدا کردم. مي تواند پنج روز در هفته، هر روز سه چهار ساعت آموزش ببيند.
در اين صورت، نه ماهه مي تواند مدرک خياطي بگيرد. هزينه ثبت نام حدود سيصد دلار است که با هزينه خريد وسايل خياطي حدود چهار صد دلار مي شود. وقتي فهميد اين هزينه را قرار است ما تامين کنيم، بنده ي خدا حاضر شد تخفيف بدهد و قسطي هم بگيرد.
نظر خواهي طولي نکشيد. انصافاً مسعود اولين کسي بود که قبول کرد. چند روز بعد هم دخترک را فرستادند آموزشگاه. به قول رضا، محمود به جاي ماهي بخشيدن، ماهيگيري مي آموخت.
اين همه را گفتم تا به کرايه دادن اتاق جد يد و محيط شلوغ و وضع اسفباري که پيدا کرديم، برسم. تابستان بود و تعطيلات. آن موقع چهار نفر بوديم. من و محمود و دو دانشجوي پاکستاني مان بر گشتند وطن شان. از دوستان نزديک هم خبري نبود. چند تايي فارغ التحصيل شده و برگشته بودند ايران. از ايران پول نمي رسيد؛ آن هم نه يک هفته دو هفته بلکه دو ماه. هواي گرم و شرجي از يک طرف، بي پولي از طرف ديگر، هر دو نفرمان را حسابي کلافه و سر در گم کرده بود. کم کم کار به جايي رسيد که حتي چيزي براي خوردن نداشتيم. سراغ دو سه نفر از رفقا رفتم که دست از پا دراز تر بر گشتم. طفلکي محمود از من کم رو تر بود. اما او هم به چند نفري رو زده بود. يکي شان دو سه تا نان ساندويچ کالباس به دست محمود داده بود قيافه مان داد مي زد گرسنه ايم! بد بختي اينجا بود که ما کالباس نمي خورديم! مي گفتند از گوشت خوک تهيه مي شود.
هيچي، رفتم در عين حاتم طايي کالباس ها را به يکي از همسايه ها بخشيدم و نشستيم و با لذت تمام، نان ها را سق زديم. آن روز را سر کرديم ولي فردا پس فردا چي؟
دو سه روزي تحمل کرديم اما ديگر طاقتش را نداشتيم. داشتيم پس مي افتاديم. حکايت ما از ضعف و غش گذشته بود، به موت رسيده بوديم! به خصوص محمود.
بعد از ظهر عصر روز چهارم بود. ايستادم پشت پنجره و کشيک يکي از هسايه ها را کشيدم. شب هاي قبل، متوجه شده بودم دو سه ساعت بعد ا ز غروب، خانواده گي بيرون مي روند. حتمي به پارکي يا جاي خنگي مي رفتند. در آن چند سال، ديده بوديم فيليپيني ها چه جور برنج درست مي کنند. يک قابلمه بزرگ سر اجاق مي گذاشتند و چند کيلو برنج تويش مي ريختند. ساعتي مي جوشاندند و همچنين که پخته يا به قول ما شفته شد، زيرش را خاموش مي کردند و چند روزي مي خوردند، نه نمکي و نه روغني و نه ته ديگي، هيچي.
آن شب هم منتظر ماندم همين که از خانه بيرون رفتند، به سراغ محمود رفتم و گفتم:
تو بيا اينجا وايستا و نگهباني بده تا من بروم از آشپز خانه همسايه رو به رويي، يک بشقاب پلو بگيرم.
با تعجب گفت اينها که نيستند؟!
طفلي از شدت ضعف و گرسنگي، صدايش در نمي آمد. گفتم:
مي دانم مي خواهم قرض کنم امانت بردارم.
آخر ين کار درستي...
با خنده گفتم:
بابا، نمي خواهم که اثاث شان را باز کنم. يک بشقاب پلو قرض مي کنيم. به محض اينکه پول به دستمان رسيد، حساب مي کنيم و چند برابر به شان مي دهيم و خلالي مي گيريم؛ چه؟
حرفي نزد. با احتياط رفتم و از پنجره خزيد م تو. عجيب بود آن گونه که فکر مي کردم؛ نمي ترسيدم. تا همين يکي دو هفته قبل، فکر دزدي خيس عرقم مي کرد و سگ لرزه مي گرفتم. بسوزد پدر گرسنگي که دين و ايمان سرش نمي شود. کاسه برده بودم، نه بشقاب! کاسه را پر کردم و مثل تير برگشتم. محمود اولش دست دست مي کرد. وقتي ديد بايک بسم اله محکم و بلند يک مشت پلو را به دهانم گذاشتم، جلو خزيد و به قول معروف هم سفره ام شد.
بهتر است بگويم هم کاسه ام شد. نه از سفره خبري بود و نه از برکت سفره.
هر چه به ته کاسه مي رسيديم؛ متوجه مي شديم چقدر بي مزه است. دور از برکت خدا، انگا ر کاه مي خورديم. تمام که شد؛ خدا را شکر کرديم و با تکرار استغفار، نگذاشتيم پشيماني و عذاب وجدان بد بختمان کند!
در آن مدت، سر جمع سه دفعه رفتيم سراغ قابلمه همسايه. بار سوم محمود رفت. سپردم همان جا يک چنگ نمک رويش بپاشدتا کمي خوشمزه شود. نشستيم به خوردن. با وجود گرسنگي شديد، با همان لقمه اول متوجه ي مزه ي وحشتناکش شديم. راستي راستي مزه کاه مي داد فرقش با قبلي ها در اين بود که علاو ه بر مزه کاه، مزه ي سرد و مانده مانند گچ هم مي داد. مخلوطي از گچ و کاه دور از برکت خدا، سه فرغون کاه را با يک فرغون گچ قاطي کرده بودند. برنج که همان برنج قبلي بود. دقت که کرديم، پودري به رنگ سفيد مايل به خاکستري و گوله گوله شده ديديم. گفتم.
داداش چي روش ريختي؟
کمي مکث کرد و خيره به محتويات کاسه گفت:
خب تاريک بود. نديدم. دست کشيدم و دستم به يک قوطي خورد. آوردم زير پنجره و درش را باز کردم. ديدم داخلش پر از پودر سفيد رنگ است. خب فکر کردم نمک است. ازبس نمک نخورده بوديم، به اندازه ي يک مشت کوچک روي پلو پاشيدم.سرم را با تأسف تکان دادم و گفتم: مرد حسابي به جاي اين همه کنجکاوي و کارگاه بازي يک توک انگشت ازش بر مي داشتي مي زدي به زبانت. حالا اين چي هست؟ نفهميديم. ديدم نشستن و حرف زدن و پيدا کردن به قول معروف مقصر بي فايده است. از طرفي آن برنج را هم نمي شد خورد و بلند شدم و تيز کاسه را تو قابلمه خالي کردم و رفتم طرف آشپزخانه ي همسايه و تا کمر خالي شده بودم، که آمدند. خيلي شانس آورديم، اگر داخل بودم؛ مجم را مي گرفتند.اين آشپزخانه اي که مي گويم، در اصل قسمتي از اتاق بزرگي بود که با پرده و جاظرفي جدايش کرده بودند. کافي بود برق را روشن مي کردند و بنده را کنار اجاق و بالاي سر قابلمه مي ديدند. عين گلوله پايين پريدم و به اتاق آمدم. جالب اين جا بود که هر دو نفرمان به شدت ترسيده بوديم و رنگ به صورت نداشتيم! از يک طرف عرق مي ريختيم، از طرف ديگر به قول معروف مي لرزيديم.آن شب با شکم گرسنه سر کرديم. فردا شب هر چه انتظار کشيديم تا همسايه عزيزمان از منزل تشريف ببرند، نرفتند! نا اميد بر گشتيم. تازه آن وقت بود که فهميديم چه شانسي آورديم و غذاي ديشب را دور نريختيم. محمود رفت سراغش و به من هم گفت: محمد حسن جان، بيا بخور. چاره اي نداريم. بايد با همين شکم ما را سير کنيم.ابتدا نرفتم. چون فهميده بودم، محمود به جاي نمک چي ريخته. پودر بهداشتي ريخته بود! مردم براي جلو گيري از عرق سوز شدن از اين پودر ها استفاده مي کردند. اما خيلي گرسنه بودم و داشتم تلف مي شدم.محمود براي بار دوم صدايم زد، پريدم و هم کاسه اش شدم.انصافا خيلي بد مزه بود و با مکافات خورديم و جالب اين جا بود که محمود هم فهميده بود به جاي نمک از چي استفاده کرده است! بعد از خوردن آن معجون، طبق قرار بايستي سه روز روزه مي مانديم. شب روز چهارم رفتيم سراغ ديگ همسايه. فقط خدا مي د