سخن از افول اکنون در افواه افتاده است و اين خود شاهدي است بر صدق و صحت خويش ، چرا که نيهيليسم همواره در اکنون ميزيد و اجازه نميدهد که فراتر از اکنون بينديشند و همين که پيدا شدهاند کساني که با نحوي خودآگاهي تاريخي ، اکنون را در نسبت با تاريخ مينگرند ، نويد آغاز مرحلهاي ديگر است . در اکنون زيستن ، منافي خودآگاهي است . رنست يونگر نيز در کتاب عبور از خط به همين معنا توجه يافته :
در اين سو و آن سوي بلا ، نظر ميتواند متوجه آينده باشد يا به راههايي بينديشد که به آينده ميانجامند اما در گردباد بلا ، تنها اکنون مسلط بر اوضاع است .
گرد با بلا و تبعيدگاه بلا استعارههايي است که يونگر براي دلالت بر دوران غلبه نيهيليسم برگزيده . تاريخ غرب ، تاريخ نيهيليسم است اما اين بلا و يا به عبارت بهتر فتنه آن همه عظيم است و فراگير که کسي را امان نداده است ، مگر آنان را که از سيطرة زمان و مکان – و يا به عبارت بهتر ، از سيطرة بعد – رهيده باشند . و چنين کسان کجايند ؟ و اين لفظ بعد را هم به معناي ديمانسيون بگيرند ، يعني مکان و زمان ، و هم به معناي بعد در مقابل قرب يعني دوري .
ارنست يونگر از همان آغاز ، نيهيليسم را چون مرحلهاي از يک پيش آمد معنوي ميبيند که خود نيهيليسم احاطهاش کرده است ، يعني همان اسطورة چشمة حيات در دل برهوت ظلماني ، طلوع از مغرب . و اين راست است : تنها در اعصار جاهلي است که بايد اميد بعثت داست . او اين سخن را همچون يک پيشگويي به نيچه نسبت ميدهد : بشارت حرکتي خلاف نيهيليسم که در آينده جايگزين نيهيليسم کامل خواهد شد .
يونگر مينويسد :
اين پيش بيني مناسب ، چنان که گذشت ، از طرف ناظران ، بعدي تأييد نشده است . نزديک شدن به مشکل کلي فقط به وضوح جزئيات آن کمک ميکند نه به روشن شدن حدود و ثغورش . علاوه بر اين ، پيش از آنکه به ما امکان سنجشي داده شود تا از جهان ترس – همچون حريق و وحشت و شهوات – حتي براي يک لحظه بيرون برويم ، در متن شکفتگي نيهيليسم فعال ، انحطاط است که به عنوان پيش قراول خود را مينمايد . البته در درون تبعيدگاه بلا ، جان نميتواند به روشني و آگاهي برسد . و در اين آگاهي نيز تسلايي نيست .
و بعد جلال آل احمد در پاورقي صفحه 41 ، نيهيليسم فعال را چنين معنا کرده است : غرض از نيهيليسم فعال … نيهيليسم به قدرت نشستة دراز دست همه کاره است و غرض از نيهيليسم غير فعال … آنکه به قدرت دسترسي ندارد و وا زده است و پناه برنده به رمانتيسم .
نيهيليسم فعال تنها به انکار ارزشهاي گذشته کفايت نميکند و دست به وضع ارزشهاي تازه مي يازد ، اما نيهيليسم غير فعال در انکار دست و پا ميزند . ناظران بعد از نيچه را ديگر گرداب بلا بلعيده است و نميتوانند جز به اکنون چشم بگشايند ؛ گذشته را نيز با همين چشم ميبينند و آينده را نيز در استمرار همين اکنون مييابند .
چونان که گرفتار حريق گشته است که از غير اکنون و اين وحشتي که بر جانش مستولي است تصوري ندارد . در گيرودار خشم و شهوت نيز جان در حال اسير است ؛ نه از ديروز تصوري دارد و نه از فردا . خودآگاهي يعني بيرون شدن از عاداتي که بر جان احاطه يافتهاند و بر خود نگريستن . اما عادت همواره ملازم با غفلت است و از غفلت زده نميتوان خواست که از غفلت زدگي خويش غافل نباشد .
يونگر از داستايفسکي و ناپلئون نيز نام ميبرد . ديگران نيز چنين کردهاند ، و ميتوان گفت که تقدير تاريخ جديد – و يا حوالت آن – اين سه تن را به يکديگر پيوسته است : نيچه ، داستايفسکي و ناپلئون را ، اگر چه هيچ يک از اين سه تن به خودآگاهي تاريخي دست نيافتهاند .
ناپلئون بدون ترديد مظهر تقدير تاريخي اين عصر است ، بيآنکه خود بداند . نيچه نيز به نحوي ديگر ، آيينهاي است که منظر تاريخ جديد ، وجود همچون اراده به قدرت در او انعکاس مييابد . سخن از پيشگويي و يا پيش بيني در ميان نيست ؛ در آغاز هر عصر هستند کساني که حقيقت آن عهد و منظر تاريخي آن در وجودشان ظهور و وقوع مييابد . آيينه بر خود ، آگاه نيست . داستايفسکي نيز آيينة قومي است که وظيفة دشواري را بر عهده گرفته است : رويکردي تاريخي به الحاد … پس سرگشتگي داستايفسکي ميان ايمان و کفر است ، ميان عهد الهي قديم و عهد شيطاني جديد . و اين هر سه تن چه هراس انگيزند . و بايد گفت چه هراسناکند و هراس انگيزند ، که ترس روي ديگر سکة قدرت است . ترس ، روي ديگر سکة قدرت است و آنکه خود را قدرتمند مينمايد ، بيش از ديگران ميترسد . زرتشت نيچه هيأتي چون پيامبران دارد اما خود نيچه بشدت بيمار است و در معرض ديوانگي . داستايفسکي نيز بسيار مقتدر و هراس انگيز مينمايد اما آدمهاي داستانهايش که صورتهاي وجودي خود او هستند ، وحشت زدهاند و مقهور جنون . ناپلئون با آن دو ديگر متفاوت است از آن روي که خود او مظهر آن وجودي است که اين عصر را از ديگر اعصار تمايز ميبخشد : اراده به قدرت .
يونگر مينويسد :
… هم در اراده به قدرت و هم در راسکولنيکوف اشاره به ناپلئون اهميت قابل ملاحظهاي دارد . آن فرد بزرگ که از آخرين حلقة زنجير قرن هجدهم آزاد شده است ، در آن کتاب از جنبههاي روشن خود نگريسته شده است و در اين کتاب از جنبههاي تاريکش ؛ در آن کتاب از نظر تمتع از قدرتي تازه که به رواني از دنياي بيرون به درون فرد ميتراود و در اين کتاب از نظر رنجي که به طرزي انفصال ناپذير با آن قدرت وابسته است . و اين هر دو روش با دو تصوير مثبت و منفي براي ايجاد تصور واقعيت معنوي يکديگر را تکميل ميکنند .
تقدير تاريخ – و يا حوالت آن – به واسطة ارادة انسانها به ظهور ميرسد اما نه آنچنان که بلااراده بازيچة روح زمان باشند ، و البته مراد از روح زمان نه آن چيزي است که هگل در فلسفه تاريخ ميگويد . اينکه در هر زمانه ، انسانها بر امري اتفاق رأي مييابند و انگيزهها و انديشههاي مشترکي پيدا ميکنند ، تصادفي نيست . در هر زمانه بشر- در مصداق جمعي خويش – عهد تازهايميبندد و اين عهد تازه ملازم است با تعهدي تازه در تفکر بشر و ارادة او . با اجتماع انسانها بر غاياتي واحد ، وجود افراد در وجودي کليتر مستحيل ميگردد که هم در مرتبة ذات و هم در مرتبة صفات و افعال از نحوي وحدت و کليت برخوردار است . تاريخ ، حيات همين مصداق جمعي بشر است که فراتر از افراد وجود دارد .
جبر و اختيار دو اعتبار متقابل از يک امر واحد است ؛ نه آن است و نه اين . روح اين زمانه که نيهيليسم صفت ذات اوست اختيار انسانها را نفي نميکند ؛ با انديشة بشري ميانديشد و با دست اراده او نظم پيشين را ويران ميکند و بنياني تازه در مياندازد . پس تعبير پيش بيني يا پيشگويي نيز براي آنچه نيچه و داستايفسکي دريافتهاند درست نيست ؛ فتنه در حال خيزش است و اين دو نيز در آن شريکند ، ارنست يونگر مينويسد :
به عنوان يک نشانةمناسب ميتوان اشاره کرد که پيش بيني هر دو نويسنده با يکديگر مطابقت دارد . اين پيش بيني در کتاب داستايفسکي نيز خوش بينانه است . او نيز نيهيليسم را چون آخرين مرحلة مهلک نمينگرد ، بلکه آن را علاج پذير ميپندارد . منتها از راه رنج . او سرنوشت راسکولنيکوف را به عنوان منظرهاي کوتاه و نمونه از تحولي بزرگ به ما مينماياند که ميليونهاي بيشمار در آن سهيمند .
وظيفه امت روس در يک رويکرد تاريخي به الحاد بعد از هفتاد و چند سال اکنون پايان گرفته است اما رنج بشر پايان نيافته . دوراني از يک رنج بزرگ همگاني در راه است ؛ آخرين دوران رنج . و با اين دوران ، عهد نيهيليسم نيز به سر خواهد آمد .
رنج بشري با هبوط آغاز ميشود ، با فرو افتادن از بهشت مثالي ؛ بهشتي که در عين حال ، مثالي است از ذاتآدم و حقيقت وجود او . بازگشت آدم نيز به همين بهشت است که با توبه ميسر ميشود … و نيهيليسم ، ظلمات آخرين مرحلة هبوط قبل از توبه و بازگشت است و اين مرحله ، بايد هم که با بيشترين رنج همراه باشد ؛ رنجي که بيش از هر چيز رنج عدم قرب است ، رنج بعد از حقيقت است . نيهيليسم در نهايت انکار ذات مقرب انسان است تا عشق به رجعت نيز به نهايت ظهور رسد و جان انسان را تسخير کند . تا دور نشوي ، کي قدر قرب را در خواهي يافت ؟ ارنست يونگر مينويسد : روشني آنگاه ميدرخشد که تاريکي يکسره بر آسمان چيره شده باشد . آري ، چنين است . اما اين روشني از کجا زاييده ميشود ؟ از دل تاريکي ؟ از تاريکي که جز تاريکي زاييده نميشود . نيهيليسم ، خود نميتواند ما در روشنايي باشد اما کار انکار را تا بدانجا ميکشد که خود را نيز انکار ميکند … و اين است منشأ خير . ارنست يونگر همين معنا را به بيان ديگر ميگويد : روشني آنگاه ميدرخشد که تاريکي يکسره بر آسمان چيره شده باشد و همين افزايش مطلق قدرت دشمن است که وبال اوست . دست آخر بدبيني ديگري هم هست که ميداند کفه پايين آمد و ميداند که بزرگي را در حوزههاي جديد ميتوان يافت … خدمت اشپنگلر در همين نکته است .
و بعد آن بزرگمرد ، جلال آل احمد ، بر اين جمله پاورقي زده است که : اشاره است به خلاصة دعوي اشپنگلر که تاريخ را ساختةتحرک ( ديناميسم ) نژادي ميداند . منتها اين تاريخ در نظر او يا فاوستي است و يا آپولوني . تاريخ و تمدن فاوستي ( به آن تعبير که در کار گوته ديدهايم ) سازماني است که از راه زور و مکر و جادو مسلط شده و تاريخ و تمدن آپولوني ( به آن تعبير که در اساطير يوناني ، آپولون را همچون قهرمان – خدا داريم ) سازمان است به آرامشي خدايي و دوام و ابديت بر کرسي نشسته . در نظر اشپنگلر تمدن و تاريخ اروپا از نوع اول است يعني فاوستي است و به اين دليل به انحطاط گراييده است .
تاريخ و تمدن اروپا فاوستي است اما اين تعابير نيز مختص به تمدن اروپايي است که به يونان باستان آنگونه مينگرد که فرزندي به مادر خويش . فاوست روح خود را به شيطان فروخت تا به جادوگري رسيد و قدرت تصرف در مادة عالم را پيدا کرد اما قدرت جادويي اقتدار حقيقي نيست ؛ زوال پذير است . سرچشمة اقتدار حقيقي در روح است ، روحي که به حقيقت واصل گشته … و اين سرچشمه است که لايزال از تاريکي عدم به روشنايي وجود فيضان دارد .
جادوي اين فاوست جديد ، تکنولوژي است . تکنولوژي ، خود مولود اين تصرف شيطاني در عالم وجود است ؛ تصرفي محدود و بيعاقبت که نفي و انکار خويش را در خود نهفته دارد . آيا زمان اين انکار نرسيده است ؟
پيش از آنکه اين دوران نفي و انکار سر رسد ، وحشت و نوميدي است که عالم را خواهد گرفت . ارنست يونگر مينويسد : نقطة مقابل خوش بيني ، نوميدي از خويشتن است که امروزه بسي انتشار يافته . انسان در مقابل آنچه در حال آمدن است چيزي ندارد تا بگذارد ؛ نه از نظر ارزشها و ملاکها و نه از نظر نيروي دروني . در يک چنين حالت روحي هيچ گونه مقاومتي در قبال هراس آني ( پانيک ) نيست . و هراس چون گردابي گسترده ميشود . در چنين حال به نظر ميرسد که شرارت دشمن و ترس انگيزي وسايل به يک نسبت افزايش مييابند ؛ درست به همان نسبتي که ضعف بشري افزوده ميشود و دست آخر ، وحشت است که چون يک عنصر ، آدمي را احاطه ميکند . در يک چنين وضعي حتي يک خبر افواهي نيهيليستي نيز آدمي را خرد ميکند و آمادة زوال ميسازدش . بيم ، آزمندانه به او ميتازد و آن چيز ترس انگيز را در چشم او برون از اندازه بزرگ ميکند و ترس همچنان در پي صيد اوست .
وحشت از نظام تکنولوژيک همزمان با شيفتگي بشر در برابر محصولات جديد و اتوماسيون بيشتر ، افزايش مييابد . اگر عادت وجود نداشت هم اکنون بشر از وحشت سلاحهاي اتمي قرار از کف مينهاد . ترس از نظامهاي قدرتمندي که قدرت خود را بر ميزان تخريب سلاحهاي اتمي استوار داشتهاند از خود اين سلاحها بيشتر است . ارنست يونگر در فصل دوم کتاب مينويسد : در طول اين مدت ( از نيچه به اين سو ) روشن شده است که نيهيليسم ميتواند با سيستمهاي نظم گسترده نيز هماهنگ باشد . حتي در جايي که نيهيليسم مصدر امور است و قدرت در آن ميشکفد اين هماهنگي خود قاعدهاي است . نظم گسترده ، زير بناي مناسبي است براي نيهيليسم که آن زير بنا را مناسب هدفهاي خود شکل ميدهد . به شرط آنکه اين نظم گسترده ، انتزاعي باشد ، يعني تصوري . در درجة اول اهميت است که گفته شود يک دولت مستقر با کارمندان و دستگاه و کيابياهاش چيزي از همين نوع نظم گستردة انتزاعي است .
چگونه فردي چون ارنست يونگر که خود خواه ناخواه مقهور يک نظم گستردة نيهيليستي است ، به اين حقيقت توجه مييابد ؟ يونگر کتاب عبور از خط را در سال 1950 ، بعد از تجربة مستقيم دو جنگ جهاني نگاشته است . ولي بسيارند کساني که از اين دو جنگ جهاني جان به در بردهاند اما جهان را اين سان که او ديده است ، نديدهاند . جنگيدن تجربة آشکار مرگ است و رنج . رنج ، چاه آشيانة خورشيد است . جنگ ، عالمي توهمي عادات را ويران ميسازد و انسان را با حقيقت وجود خويش که مرگ است روبرو ميکند . ارنست يونگر در هجده سالگي نظم بورژوازي را انکار ميکند ، از مدرسه ميگريزد و به لژيون اترانژه ميپيوندد و يک سال بعد ، در سال 1914 داوطلبانه وارد جنگ ميشود . از اين لحاظ ميتوان او را با سنت اگزوپري قياس کرد و شگفتا که آن ديگري نيز نظم نيهيليستي جهان عادات را انکار کرده است . او هم به نحوي خود را از زمين مهبط بني آدم بر کنده است و آن را از بالا نگريسته : زمين انسانها . شاهزادة کوچک او بيگانهاي است که از جهان ستارهها آمده و اين نظم گسترده نيهيليستي را در کرة زمين انکار ميکند .
نظم گستردة تمدن اروپايي متکي به تکنولوژي است و اين نقطة قدرت ، درست همان نقطة ضعف اوست . وقتي انسان به قدرتي اتکا پيدا کند که بيرون از وجود اوست ، ديگر نميتواند خود را قدرتمند بداند . تکنولوژي هستة نابودي خويش را در درون خود دارد و اين امري است فراتر از اين حقيقت که کمال تکنولوژي با کمال انساني جمع نميشود . اتوماسيون واقعهاي است که بين انسان و ابراز او حائل گشته است و اينچنين ، نظم گسترده و اتوماتيک تکنولوژي ، فارغ از وجود انسان به نحوي حيات انتزاعي دست يافته . عالم امروز ، عالمي انتزاعي است که بر مبناي علوم انتزاعي امروز صورت پذيرفته است . منطق بشر امروز ، منطق انتزاعي رياضيات است و معماري شهرها و خانههاي او را هندسة تحليلي دکارت که بر مبناي سلسلهاي از انتزاعات ، صورتي کاربردي يافته است شکل داده . دو قرن است که بشر نظم حيات فردي و اجتماعي خويش را نيز با نظم انتزاعي کارخانجات و سيستمهاي گستردة بوروکراتيک تطبيق داده است و از اين راه رفته رفته خود را به صورتي که مورد نياز يک مکانيسم بسيار گستردة اتوماتيک باشد استحاله بخشيده است .
اين نظم گستردة نيهيليستي بسيار قدرتمند مينمايد اما در واقع چنين نيست .
وقتي که برق در شهري چون نيويورک قطع شود ، همه با نحوي آگاهي فطري برق را چون پاشنه پاي آشيل و چشمان اسفنديار مييابند . و يا هنگامي که جريان نفت از تنگة هرمز به حلقوم نفتخوار کارخانجات مسدود شود ، بازار بورس وال استريت خود را بيچاره مييابد . نقطة اتکاء بيروني همواره با يک نقطة ضعف دروني مقابل است .
نظم نيهيليستي فقط در عالم ظاهر وجود دارد و بهترين مثال را هم خود ارنست يونگر آورده است و آن جوانمرد ، جلال آل احمد ، در پاورقي صفحة 33 . يونگر مينويسد : … کاملاً مشابه با آنچه گذشت ميتوان قشون را مثال زد . در صفوف قشون هر چه ناموس ديرينه و باستاني محوتر باشد قدرتش براي يک عمل نيهيليستي مناسبتر است . و در پاورقي جلال بر همين جمله : مثال عالي و زنده اين قضيه را در لژيون اترانژه ميتوان ديد که از اسپانيا گرفته تا الجزاير و کنگو را به دست افراد ياغي آن به خون کشيدند . از 1936 تا همين سال 1961 . و مثال تاريخي اين قضيه را در عساکر مزدور ميتوان ديد که جهانگشايان عهود ماضي از هانيبال قرطاجنهاي ( کارتاژي ) تا اسکندر مقدوني به کمک آنها جهان قديم را زير سم اسبهاي خود کوبيدند .
مراد يونگر از ناموس ديرينه ، سنت است و دين و فرهنگ . پس آنان که با اين سنت قطع رابطه کردهاند ، چه سهل طعمة نيهيليسم خواهند شد ، چرا که يک صورت نيهيليسم در نفي و انکار سنتها و اخلاقيات منشأگرفته از دين و يا فرهنگ باستاني ظهور مييابد . يونگر ميافزايد : خصيصة انضباط و آلت فعل بودن –بالعکس – بايد به همين نسبت در قشون رشد کند و مرعي باشد تا امکان به کار بردن قشون به دلخواه آنکه سکان را به دست دارد ممکن گردد .
پس لژيون خارجي را کساني بايد پرکنند که از يک سو با سنتها و اخلاق قطع رابطه کردهاند و از سوي ديگر ، در درون يک نظام خشک ميليتاريستي ارادةفرديشان در ارادةفرماندهان خويش مستهلک گشته است ؛ انضباطي صرفاً ظاهري که در عين حال امکان ظهور باطن و ارادة مستقل افراد را يکسره نابود ساخته است تا سرپيچي و عصيان را که نشانة وجود ارادة آزاد است از ميان بردارد .
نقطة مقابل اين قشون ، قشوني هستند که براي جهاد مقدس بسيج ميشوند . آنچه آنان را به هم پيوند ميدهد انگيزشي باطني در جهت غايتي واحد است . و طبيعي است که در چنين مواردي نظم ظاهري نميتواند چندان مرعي باشد . معهذا از آنجا که در جنگ معمولاً قدرت و پيروزي از آن قشوني است که از مرگ نميهراسند از اينان کارهايي بر ميآيد که از ديگران ساخته نيست .
ارنست يونگر در توصيف سازمانهاي وابسته به نظام گستردة نيهيليستي ميگويد :
اين سازمانها جوري تربيت شدهاند و ترتيب يافتهاند که فقط همچون دستگاه بگردند ( و کاري نداشته باشند که گردش دستگاه به سوي چيست و به سود کيست يا به کدام جهت است ) و ايدهآل اين گردش دستگاه نيز آن است که در آخرين مرحله به فشار روي يک دکمه و يا يک اتصال برق کار را شروع کند يا بخواباند … قشون با خودکاري ماشين آساي رشد کنندةخود به کمالي ميرسد که عين کمال اجتماع موريانه است . ( اجتماع موريانهها کمالي غريزي و خودکار دارد اما خالي از انديشه و تعقل . ) و آن وقت همين قشون در وضعي دست به جنگ و خونريزي ميزند که فن جنگهاي قديم آن را جنايت محض ميداند . فاتح اينچنين جنگهايي از افراد طرف مغلوب با عوض کردن علامات و نشانههاي نظامي ، دستههاي تازه تشکيل ميدهد . گر چه اطمينان به چنين دستههايي چندان بجا نيست اما در عوض اجباري که تا حد علم ، ظرافت يافته است جانشين آن اطمينان ميشود .
علت عدم آگاهي بشر امروز نسبت به انتزاعي بودن علوم جديد نيز در همين جاست که او هرگز فرصت لازم را براي تأمل و تفکر در نظم بسيار دقيق و گستردهاي که با ظرافت ، تار و پود خود را حتي تا کوچکترين زوايا زندگي شخصي و خانوادگي انسانها کشانده است ، نمييابد . انسانها هرگز اجازه ندارند آن گونه که ميخواهند زندگي کنند ؛آنها در بيمارستانهايي به دنيا ميآيند که تابعي از يک سيستم بسيار گستردةجهاني هستند ، و در خانه ، در ميان خانوادهاي بزرگ ميشوند که هر يک به نحوي در سيطرة همان نظم گسترده هستند . کودکان همراه با تلويزيون رشد ميکنند و تلويزيونها نيز با پيچيدهترين شيوهها روان شناسي اجتماعي ، تلاش دارند تا مردم را نسبت به استمرار وضع موجود اميدوار سازند و آنها را مطلقاً از هر انديشهاي که مفيد فايدهاي نيست و کاربردي ندارد ، بازدارند . ملاکهاي خوبي و بدي از همين جا اخذ ميشوند ؛ مفيد هر چه باشد خوب است و غير مفيد هر چه باشد ، بد . مدارس و دانشگاهها نيز متعهد به تعليم علومي مفيد هستند ؛ علومي که بتوانند راه اين تصرف فاوستي در عالم طبيعت را هموار سازند … و هرچه جز اين باشد بيفايده است . ارنست يونگر مينويسد :
کاملاً مشابه آنچه گذشت ميتوان از فرد تنها سخن گفت که در مقابل هر قدرتي به همان نسبت زبون است که حملة آن قدرت از عنصر نظم برخوردار باشد . خردههايي را که به کارمندان و قضات و سرداران و معلمان گرفتهاند ، ميدانيم ؛ اما همين که کار به انقلاب کشيد همين طبقات نيز در نمايشي که هميشه تکرار ميشود قد بر خواهند افراشت . نميتوان هر يک از اين طبقات را تا ابد تابع مشاغلي که دارند دانست و در عين حال توقع داست که خصايل طبقاتي خود را حفظ کنند .
چرا فرد تنها تا اينجا در برابر قدرتهاي نظام يافته زبون است حتي اگر آن نظم ، مخالف با سوائق فطري او باشد ؟ اگر جواب را تنها در ترس و عادت بجوييم ، لااقل ميتوان يقين داست که بستر توسعة نيهيليسم بيش از همه همين خصوصيتهاي رواني هستند . ترس و بالخصوص ترس از مرگ سوراخي است که از آن شيطانها به درون نفوذ مييابند و مار ، صورت مثالي شيطنت است . اما انسان نميتواند روزگاري مديد را در ناپايداري و تعليق بگذارند و ناگزير به لطايف الحيل خود را به تسليم در برابر وضع موجود قانع ميسازد تا بتواند به آرامش و امنيت دست يابد . اين ، حيلةقدرتهاي نيهيليستي است براي چنگ انداختن برجان مردمان و توسعة قلمرو خويش و تحکيم آن . عادت حتي بزرگترين جنايات را رفته رفته از اهميت مياندازد و آن را تحمل پذير ميسازد .
نظم گسترده ، اگر چه مخالف با فطرت بشر ، حتي در رژيمي چون کمونيسم روسي دهها سال تاب ميآورد . ضرورت زيستن ، عموم مردم را در برابر واقعيت خاضع ميسازد و آنان را حتي به يک رنج مستمر عادت ميدهد . بي نظمي طاقت شکن است چرا که انسان را به احساس عدم تأمين ميرساند و قدرت پيش بيني و برنامه ريزي را به هيچ . اما نظم گسترده اگر چه اصيلترين صفت ذاتي روح يعني اختيار را انکار ميکند اما هرچه باشد ، جامعه را خواه ناخواه براي روزگاري مديد به تسليم ميکشاند ، چرا که نظم همان گونه که هست به جهان عادات انتقال مييابد و روان را به سکون و سکوت ميکشاند . انفعالات نفساني همواره در برابر وقايع تازه ظهور مييابند و انسان حتي به يک ستمگري نظام يافته خوگر ميشود و صبر ميورزد . ارنست يونگر مينويسد :
در نمايشنامه يوديت اثر هبل هر وقت يک شهري به شهري ديگر ميرسد ، به جاي سلام و عليک ميپرسد : چه خبر تازهاي از ستمکاري هولوفرنس ؟ و اين داستان به صورتي برجسته حالت شايعة نيهيليستي را بيان ميکند که با تصويرهاي ترسآوري چون نبوکد نصر و روشهاي او توأم است . در بارة همين هولوفرنس آوردهاند که ميگفت اگر در نور حريق يک شهر عساکر من بتوانند هم شمشيرهاي خود را تيز کنند و هم خوراک شبانة خود را بخورند ، خوشا به حال ديگر شهرها که از لطف من برخوردار خواهند شد . و اين خود سعادتي است که ديوارها و دروازهها چشم ندارند وگرنه از ترس فرو ميريختند ؛ او وحشت ديدار اين ستمگريها .
ترس خيلي زود انسان را به خضوع ميکشاند و او را براي فرار از حيطه وحشت به تملق و چاپلوسي و حتي محبت به شخص ستمگر ميکشاند . ترس ، مقاومت ناپذير است و اگر با شايعات نيهيليستي همراه شود ، انسانها را تا مرز ديوانگي پيش ميبرد . به ياد بياوريم زماني را که مرگ در انفجار موشکها بالهاي خود را بر فراز قم و تهران گشود . ترس از مرگي نابهنگام همراه با شايعة بمبهاي شيميايي طاقتها را ميشکست . در وضعي چنين ، ضعيفترها ديوانه ميشوند و تن به تسليم ميسپارند و چه بسا که روي به مداحي ستمگر بياورند . وحشت شايعه از اصل وقايع تأثير بيشتري دارد و ارنست يونگر بسيار داهيانه اين وضع را تشريح ميکند :
و همين وضع است که موجب شدت عمل خودکامهها ( ديکتاتورها ) ميشود . براي همةقدرتهايي که در پي انتشار وحشتند يک شايعة نيهيليستي قويترين وسيلةتبليغ است . اين نکته در مورد انگيختن وحشت نيز صدق ميکند ، خواه وحشتي که متوجه درون است و خواه وحشتي که متوجه بيرون است . در مورد اول اين مطلب مهم است که فزوني قدرت را اعلام کند … ترس در اين وضع حتي از زور نيز کارگر تر است و خبرهاي افواهي از خود وقايع با ارزشتر . نامعين ، هميشه تهديد کنند تر اثر ميگذارد . به اين دليل است که همه جا دستگاه وحشت افکن را به طيب خاطر پنهان ميکنند و مراکز آن را در خلوت بيابانهاي دور مي سازند . و اما وحشت ديگر ، يعني وحشت بروني را منطقة وحشت زنده ميدارد که با آن هر دولتي در مقابل دولت ديگر ديواري به دور و بر خود ميکشد … وقتي که سلاحها از دور نشان داده شوند يا طوري باشد که وجود سلاح در آن دروها حدس زده شود ، در اينجا نيز وجود ترس معتبر است … هر دولتي ميخواهد کاري کند تا حريف را مسلم بشود که او حتي به انهدام زمين و زمان نيز تواناست …
و اينچنين در عالم نيهيليسم حتي صلح نيز بر مبناي ترس از يکديگر بنا گشته است . ترس ، حافظ صلح است . و البته اين دروغي بيش نيست چرا که صلح و دوستي فقط با پرهيز از دشمني به وجود نميآيد . اگر چه دشمنيها نيز باقي هستند و فقط آنچه مانع از ابراز خصومت ميشود ترس است ، ترس از يکديگر . آنچه در ميان مشتي گرگ که به خون يکديگر تشنهاند از ترس يکديگر برقرار است چگونه ميتواند مصداق مفهوم صلح باشد ؟
علت ديگري هم مانع از آن ميشود که جنگ ميان قدرتها درگير شود : وحشت از عدم وجود رفاه ؛ و اين علت اگر مهمتر از اولي نباشد کمتر از آن نيست . فرورفتن در عادات ، همواره با وحشت از ترک عادات همراه است . استغراق هر چه بيشتر در اعتياد به مواد مخدر براي معتادان ، وحشتي روز افزون نيز با خود دارد : ترس از فقدان مادة مخدر . چنين است وضع مردمي که دهها سال است به تن آسايي و پرخوري خو گرفتهاند ، اگر نه فقرا از گرسنگي نميترسند . اتکاء بر محصولات تکنولوژي اين دنباله را نيز داشته است که بشر متمدن را بيش از همة اعصار تاريخي حيات بشر به وابستگي و عدم استقلال کشانده است . وحشت از جنگهاي اول و دوم جهاني را نيز بر اين علل بيفزاييد .
تبليغات جهاني با ظرافت و در نهايت تزوير روان بشر را به تنگنايي گريز ناپذير کشيدهاند تا آنجا که نه تنها مفري نمييابد بلکه بر اين حقيقت که بايد راه گريزي بيابد نيز آگاه نيست .
اما هنوز اين نظم نيهيليستي گاو مقدسي است که پرستيده ميشود ، حتي در ميان ما که همواره نظم و نظام و انتظام را از درون به بيرون معنا ميکنيم . اين ، تفاوتي عمده است ميان تمدن شرق و تمدن غرب . رويکرد تاريخي ما به غرب در مشروطيت با يک رويکرد ظاهري به ضرورت وجود قانون آغاز ميشود . اولين نشريهاي که در ايران منتشر انتشار مييابد قانون نام ميگيرد و ميرزا ملکم خان يک قرن پيش در نخستين شمارةجريدة قانون ( رجب 1307 هجري قمري ) مينويسد :
ايران مملو است از نعمات خداداد . چيزي که همة اين نعمات را باطل گذاشته نبودن قانون است .
شيفتگي در برابر قانون ، تقدير تاريخي همة اقوامي است که در آغاز ظهور تمدن غرب پاي در آخرين دوران از اضمحلال تاريخي خويش نهاده بودند . اما اين شيفتگي صرفاً ظاهري است . وجود قانون فينفسه نميتوانست همة آنچه را که ما ميخواستيم تأمين کند . قانون تعيين کنندة حقوق و ضامن تأمين آن است . پس نخست بايد در بارةحق و حقوق انديشيد .
نظم نيهيليستي يعني قانوني که در آن حق متناسب با روزگار غلبة نيهيليسم معنا شده است و از آن گذشته ، اگر قانون ( هر قانوني ) ضمانت اجراي خويش را در يک نظام ظاهري جستجو کند ، بشر خود را از اخلاق مستغني خواهد پنداشت و قانون را به جاي شريعت خواهد نشاند . قانون يا بايد خود را حافظ شريعت بداند و يا خود ، شريعتي ديگر خواهد شد . پس رويکرد تاريخي ما به قانون در مشروطيت روي آوردن به شريعتي ديگر بود ، بيآنکه خود بدانيم . شيخ فضلالله نوري به همين نسبت توجه يافته بود چرا که شرع نيز در مقام احکام به مجموعهاي از شرطها و حدود – يعني قانون – مبدل ميشود .
ارنست يونگر دريافته است که نه تنها در قانون فينفسه نفي نيهيليسم نهفته نيست بلکه نيهيليسم براي آنکه بماند و در يک مقياس بزرگ فعليت يابد ، بر قانون و نظم اتکا پيدا ميکند : اين نکات که گذشت کافي است براي اشاره به اينکه نيهيليسم واقعاً ميتواند با جهان نظم گسترده هماهنگ بشود ، و حتي براي اينکه به مقياسي بزرگتر فعليت يابد ، به اين جهان نظم گسترده وابسته است … اين نکته آموزنده است که بدانيم در متن بلا عناصر نظم گسترده وابسته است … اين نکته آموزنده است که بدانيم در متن بلا عناصر نظم گسترده تا چه حد و به چه سرعت تا دم آخر با بلا همراهند . اين مطلب نشان ميدهد که نظم گسترده نه تنها مطبوع طبع نيهيليسم است بلکه خود جزوي از سبک کار اوست .
يکي از نکات شگفت آور کتاب عبور از خط همين نسبتي است که يونگر ميان نيهيليسم و آشوب ديده است . اين آشوب ترجمه لفظ …chaos است که ميتواند به خاويه نيز ترجمه شود . تلقي عام از نيهيليسم آن را با آشوب و آنارشي قرين مييابد اما يونگر اين تصور را اصلاح ميکند : … آشوب براي نيهيليست لازم نيست چون آشوب قلمروي نيست که نيهيليست به آن احاله شده باشد . و هرج و مرج ( آنارشي ) از اين نيز کمتر مطبوع طبع اوست . زيرا که هرج و مرج آن جريان جدي و منظم را که نيهيليست در آب آن زنده است به هم ميزند … هرج و مرج طلب ( آنارشيست ) اغلب رابطهاي با نيکي و باروري دارد و در نمونههاي خويش بيشتر شبيه به نخستين آدمهاست تا به آخرين آدمها و به همين دليل است که نيهيليست به محض رسيدن به قدرت ، فوراً هرج و مرج طلب را بزرگترين دشمن اعلام ميکند . در جنگهاي اسپانيا يک دستة هرج و مرج طلب را بزرگترين دشمن اعلام ميکند . در جنگهاي اسپانيا يک دستة هرج و مرج طلب بود که هم سفيدها ( فاشيستها ) تعقيبش ميکردند و هم سرخها ( کمونيستها ) … حتي در جايي که نيهيليسم با سهمگينترين مشخصات خود ظهور ميکند – مثلاً در هر جا که دچار اندامهاي بزرگ طبيعي شده است – هشياري و نظم و بهداشت تا پايان کار تسلط دارد .
نيهيليسم با نفي ، تشخص و وجود مييابد و نيز در نفي ميزيد ، اما نه در نفي مطلق ، و جز در پايان کار خويش ، همواره پيش از آنکه کار به نفي کشيده شود توقف مييابد . اگر يونگر نيهيليسم را در نسبت با آشوب و شر و بيماري بررسي کرده است و نيز اينکه نيهيليسم را به نيست انگاري ترجمه کردهاند به همين دليل است که وجود و بقاي وجود نيهيليسم در نفي است .
مسألة نفي را بايد پيش از آنکه اينچنين نگريسته شود يک بار از آن لحاظ که به ذات و ماهيت انسان رجوع دارد نگاه کرد و بار ديگر از لحاظ تاريخي ، زيرا اين نفي که نيهيليسم با آن وجود مييابد کاملاً خاص اين دورة تاريخي از حيات بشر است .
نفي لازمة اثبات است و اگر اين ملازمت نباشد وجود بيمعناست . نور ، حقيقت وجود خويش را در نسبت با تاريکي ظاهر ميسازد و سپيدي در نسبت با سياهي و هر چه هست ،کمال مصداق غرضي سلب نقص است . آشوب مصداق سلب نظم است ، شر مصداق سلب خير و بيماري مصداق سلب سلامت . تاريخ نيز وجود خود را در ملازمت سلبي اين دو ( نفي و اثبات ) باز مييابد ؛ پيامبران آنگاه برانگيخته ميشوند که جاهليت سيطره دارد . لازمة يک نظم جديد نيز انقلاب است و انقلاب در نسبت با نظم پيشين چيزي جز آشوب نيست . پيري است که جواني را معنا ميکند و زمستان است که بهار را . عالم شهادت از غيب معنا ميگيرد و زندگي از مرگ .
نيز با قدرت نفي است که انسان از عادات ميرهد و حجاب فطرت اول را ميدرد و تفکر ميکند و خود را از ماندن و گنديدن نجات ميبخشد . شک مقدمة يقين است و انکار مقدمة اثبات . جواني ، عالم شک و انکار است و پيري ، عالم يقين و اثبات . انسانها نسلي پس از نسل زندگي ميکنند و ميميرند تا روح از تعالي باز نماند ، اما نه در طول يک منحني خطي ارتقايي ؛ تعالي را نميتوان با حرکت مادي و مکانيکي قياس کرد .
تعالي روح در انکار تعلقات است که از آن تعبير به فنا کردهاند . و البته اين فنا را نبايد با آن نيستي – نيهيل … - يکسان گرفت . اين يکي انکار آسمان است و عالم غيب يا جهان ديگر ، آن سان که در ترجمةکتاب عبور از خط آمده است : نيهيليسم بيان بيهودگي جهان ديگر است و نه بيان بيهودگي اين جهان و هستي به طور کلي …
اما فنا به معناي کامل لفظ هرگز نميتواند مقصد تاريخي بشر باشد اگر چه کمال فرد انساني در آن است . با اين سخن نخواستهايم که تعالي روح بشر را در مصداق جمعي و تاريخياش انکار کنيم اما بايد دانست که استکمال و تعالي روح ، قبل از آنکه بتواند مصداق جمعي و تاريخي بيابد امري فردي است . تعبير انسان کامل اصالتاً رجوع به مصداق فردي انسان مييابد .
با انکار آسمان و عالم غيب آنچه اثبات ميشود زمين است و عالم شهادت .
وارونگي بشر جديد در اينجاست که با اثبات خويش به مثابة حيواني اصيل ، امري خلاف فطرت خويش را اثبات ميکند ، اگر چه انکار عالم غيب به صورتهاي مختلفي اتفاق افتاده است . يک بار اين انکار در انکار روح مجرد مصداق مييابد و بار ديگر در انکار جهان پس از مرگ و … داستايفسکي درمان راسکلنيکوف را در رنج تبعيد و زندان و بازگشت به جامعه ميبيند . سرگرداني مخلوقات داستايفسکي در کتابهايش ميان ايمان و کفر است اما ظهور نيست انگاري آنان در انزواست و طرد از جامعه و اينچنين ، اگر چه داستايفسکي را نميتوان در قالبهايي چون سوسياليسم و يا از آن بدتر کمونيست محدود کرد ، اما آثارش را بايد از لحاظ تاريخي در جهت اثبات آنچه بعدها در روسية شوروي روي داد مؤثر دانست .
نيست انگاري نيچه به صورت ديگري است . نيچه را به مثابة يک فيلسوف بايد در مسير تفکر فلسفي غرب نگريست ، و اگر نه امکان نزديک شدن به او و ادراک سخنانش به دست نميآيد . سير تفکر فلسفي غرب ، سير دور شدن الفاظ از معاني حقيقي آنها نيز هست و هر چه ميدانم که اين سخن به مذاق بسياري خوش نخواهد آمد اما گريزي از بيان آن ندارم تا بتوانم بازگويم که وقتي نيچه روي به انکار ميآورد ، متعلق اين انکار چيست و با آن چه امري است که اثبات ميشود .
نيچه ميگويد : اين عالم اراده به قدرت است و بس و شما نيز همين اراده به قدرت هستيد و بس . مراد نيچه را هرگز خارج از سير تاريخي فلسفه در غرب نميتوان يافت . در نزد ما که اهل تفکر حضوري بودهايم جهان آيتي است براي حقيقت مطلق و اگر ايدئاليسم افلاطوني اين همه در ميان حکماي اسلام مقبول افتاده است ، از قبل شباهتي است که با اين نظر دارد . عالم مثل عالم ذوات اشياء است که حقايقي ثابت هستند . پس نسبت ميان واقعيت ( عالم واقع ) و حقيقت ، نسبت ميان موجودات با ذات خويش است . در فلسفة دکارت و دکارتيان نيز هنوز ماهيات يا اعيان ، مستقل از ذهن و فاهمه هستند و به اين معنا هنوز آنها به سنت افلاطوني پشت نکردهاند ؛ اما در نزد کانت فاهمه خود قدرت ابداع و صدور احکام تأليفي دارد و عينيت يا ابژکتيويته صورتي است که ذهن به مادةمتعلقات شناسايي خويش داده است . کانت بر آن بود که موجود فينفسه ( يا شيء در ذات خويش ) مجهولي است ناشناختني که عقل و فاهمه راه به آن نميبرد . اين ذات ناشناختي ( نومن ) ديگر صورت مثالي اشياء نيست که در آنها به مثابة آيات و نشانههايي براي خويش ظهور يافته باشد بلکه مجهولي است که جاودانه خارج از دسترس شناسايي بشر قرار گرفته .
اين سخن را اگر به زبان تفکر خويش برگردانيم خواهيم ديد که کنه ذات وجود حقيقتاً خارج از حيطة معرفت عقلي واقع شده است اما در عين حال ، با نظر کردن در عالم به مثابة آيتي براي آن ذات نامکشوف ، پديدارها همچون سايهاي از امور نفسالامري و صور مثالي ، ظهور و وجود مييابند و انسان در دام خود بنيادي ( سوپژکتيويته ) گرفتار نميگردد . اما در نزد کانت وجود موجود جز اعتبار ذهني نيست و اگرچه معتقد است که احکام عقل و فاهمه با رجوع به مفاهيم محض قبلي ( ماتقدم ) همچون جوهر و علت ، ابداع و تأليف ميشود ، اما اين مفاهيم محض خارج از محتواي حسي اعتبار ندارند . در اين معنا هم که امور نفسالامري حد شناسايي هستند و نه متعلق آن ، کانت به اشتباه نرفته اما با انکار امکان ظهور حقيقت ، در واقع عالم غيب و حقيقت را انکار کرده است . در نزد کانت ضامن اعتبار و عينيت صور موجودات ، من يا عقل و فاهمة انسان است نه حقيقت ؛ و بر اين اساس شناسايي انسان فقط در حد پديدهها يا پديدارها معتبر است . و اين از يک سو به صورت کاملي از سوبژکتيويته و خود بنيادي و از سوي ديگر به نحوي از انکار عالم غيب ميانجامد .
خود بنيادي با نيهيليسم ملازمت دارد و به اي