دهم مرداد ماه 1331 ه ش در نیشابور، روستای خرو علیا، دیده به جهان گشود.
در چهار سالگی به مکتب رفت و در پنج سالگی قرآن را حفظ کرد. معلمانش می گفتند: «اگر ایشان درس بخوانند، روحانی می شوند.» ولی به علت این که در روستا امکانات نبود، تا کلاس ششم ابتدایی نظام قدیم درس خواند و سپس ترک تحصیل کرد و به شغل کشاورزی پرداخت.
بسیار مطالعه می کرد. قرآن و نهج البلاغه را زیاد می خواند و دارای صوت زیبایی بود، به افراد مذهبی علاقه داشت و با کسانی که از لحاظ مذهبی ضعیف بودند، کمتر رفت و آمد می کرد.
او به پدر، مادر و خانمش احترام زیادی می گذاشت. چون پدر خانمش سید بود او را دوست داشت و به او احترام می گذاشت و با ایشان زیاد رفت و آمد می کرد. او زیاد به بچه ها دلبستگی نشان نمی داد، چون می گفت: «من زیاد به جبهه می روم و نباید زیاد به من علاقه مند باشند.»
اوقات فراغت را به زیارت امام رضا (ع) و بهشت فضل می رفت و نماز و قرآن می خواند. او علاقه ی خاصی به نماز جماعت، دعای کمیل و دعای توسل داشت. خواسته او آزاد شدن کربلا و آزاد شدن اسرا بود.
همسر شهید می گوید: «هنگامی که به او می گفتم: به منطقه نرو، خیلی عصبانی می شد و می گفت: نه. برادرهای ما در آن جا به خون خود می غلتند و مبارزه می کنند، من چگونه می توانم در خانه بایستم و به جبهه نروم؟ باید به جبهه بروم. هنگام عصبانیت با فرستادن صلوات و خواندن نماز، اخلاق خودشان را به حالت طبیعی برمی گرداندند.»
محمدعلی قدمیاری علاقه ی خاصی به بسیجی ها داشت و خیلی دوست داشت بسیجی باشد. او از همان ابتدا در تشکیلات حزب جمهوری اسلامی که در راس آن افرادی مثل شهید مظلوم بهشتی بودند، شرکت داشت. بعد از این که امام فرمود: «نیروهای نظامی نباید در احزاب داخل شوند.» از آن جا بیرون آمد و رابطه ایشان فقط با تشکیلات سپاه بود و وابستگی به حزبی سیاسی نداشت.
در اوایل انقلاب با شرکت در راهپیمایی ها، اعلامیه ها ی امام را پخش می کرد و به روستاهای دیگر برای سخنرانی می رفت. در نیشابور هم با ضد انقلاب مبارزه داشت، حتی در سال 1358 می خواستند او را ترور کنند، اما موفق نشدند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به خدمت سپاه درآمد. قبل از جنگ از طریق سپاه نیشابور برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد.
سال 1349 با خانم زهرا بهنام جعفرنیا ازدواج کرد. مدت زندگی مشترک آن ها 16 سال بود. ثمره این ازدواج شش فرزند به نام های: مجتبی، مرتضی، مصطفی، فاطمه، سمانه و مهدی می باشد. ایشان در ازدواج مجدد خود با خانم زهرا قدمیاری ازدواج کرد که ثمره ی این ازدواج دو فرزند به نام های مرضیه و سمیه است.
توصیه می نمود که امام را تنها نگذارید و جبهه ها را پر کنید. در سال 1359 که جنگ حق علیه باطل شروع شد به جبهه اعزام شد. برای آزادی میهن به جبهه می رفت و می گفت: «من یک سرباز امام زمان (عج) بیش نیستم. انشاءالله که آزادی کربلا نزدیک است. کی باشد که گوشه ای از قبر امام حسین (ع) را زیارت کنم.»
او به انگیزه دفاع از اسلام و ناموس و همچنین جهاد در راه خدا به جبهه رفت. او چندین بار به کردستان اعزام شد.
در عملیات خیبر از ناحیه آرنج، بر اثر اصابت گلوله مجروح شد و در عملیات والفجر هشت، در اروند رود، نیز بر اثر اصابت ترکش و موج گرفتگی از ناحیه انگشتان مجروح گردید. زمان عملیات خیبر، وقتی مجروح شده بود، 24 ساعت با دست شکسته در آن به هم ریختگی خط ماند. او را سه چهار بار عمل کردند و زمانی هم که ایشان در بیمارستان بودند، دعا می کردند و از امام حسین (ع) صحبت می نمودند و می گفتند: «چرا من لیاقت شهادت را نداشته باشم.»
اومعاون فرمانده طرح وعملیات تیپ امام جواد (ع) بود.
در عملیات کربلای یک که رزمنده ها به عقب برمی گشتند، به او از بی سیم اعلام کردند که به عقب برگردد. محمدعلی اعلام می کند: «من در محاصره هستم و به آرزوی خود رسیده ام.»
محمدعلی قدمیاری در تاریخ 12/4/1365، در عملیات کربلای یک در منطقه ی مهران بر اثر اصابت ترکش به کمر به شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان درشهرستان نیشابور در بهشت فضل دفن گردیده است.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
انشاءالله همان طوری که آرزوی همه ماست این انقلاب را به رهبری امام عزیز به انقلاب مهدی (عج) پیوند خواهیم داد. انقلاب ما هم مسیر الله است این حرکت را برگزیدم. ما سرباز امامیم و جانباز وطن عزیز اسلامیم و مایه افتخار و سرافرازی من می باشد و به اطلاع کلیه مردم مسلمان و شهید پرور ایران می رسانم که وحدت کلمه را حفظ نماید.
سلام بر پدر و مادر عزیزم، فرزندانم، اهل و عیالم و قوم و خویشان. پدر و مادر عزیز و مهربانم، اگر لطف خدا شامل حال من شد و شهید شدم، برای من گریه نکنید که دشمن شاد می شود. بلکه شما خوشحال باشید که فرزندت را به راه اسلام و قرآن دادید و برای اماممان و پیروزی اسلام دعا کنید. فرزندانم علی وار زندگیشان را ادامه دهند و راه خودم را ادامه دهند و دخترانم زینب وار زندگی کنند و درسشان را ادامه دهند و درس علمی بخوانند... محمدعلی قدمیاری
خاطرات
مجتبی قدمیاری ,فرزند شهید:
«در آستانه پیروزی انقلاب در سال 1357 قبل از این که شهربانی نیشابور را بگیرند، ایشان رفتند و آن جا را تصرف کردند. در خط اول تظاهرات بودند، تا این که انقلاب پیروز شد و شهربانی به دست آن ها افتاد. بعد هم که کمیته ی انقلاب اسلامی تشکیل شد، عضو کمیته گردید. حدود یک سال بود که سپاه تشکیل شده بود و قرار بود که از کمیته بیرون بیایند و به سپاه بروند، اما به کار مکانیکی پرداختند. به خاطر خوابی که پس از آن دیدند، به سپاه رفتند و تا هنگامی که شهید شدند در سپاه بودند.»
سید یحیی سلیمانی:
«در عملیات والفجر هشت، شهید فعالیت های زیادی انجام داد. درگیری بسیار و آتش دشمن نیز بسیار زیاد بود. مخصوصاً در مکانی که گردان ما حضور داشت و گوشه ای از آن به شکل نوک پیکان بود، دشمن بیشترین آتش را روی آن می ریخت که تلفات زیادی داشت.»
«دشمن مهران را گرفت و تبلیغات زیادی در رابطه با مهران انجام داد. می گفت: ایران چون «فاو» را گرفته است، ما «مهران» را می گیریم و گرفته ایم. این برای رزمندگان اسلام بسیار سخت بود. در درگیری هایی که عراق انجام داد، توانست مهران را بگیرد و در ارتفاعاتی که با عنوان ارتفاعات الله اکبر و کله قندی بود و در آن جا نیز درگیری شدید بود. شهید در آن جا بسیار فعال بود. او در این درگیری از ناحیه ی سینه مجروح شد، اما چون اهمیت عملیات و آزاد سازی مهران زیاد بود، با همان حالت مجروحیت به شناسایی پرداخت.»
مجتبی قدمیاری , فرزند شهید:
«من در سال 1361 با ایشان به مقر ستاد تیپ جواد الائمه (ع) در غرب رفتم و نمی دانستم چه مسئولیتی دارد. قبلش فرمانده گردان و بعد از آن معاون تیپ بودند و اگر از ایشان می پرسیدند، شما چه کاره هستید؟ می گفت: من یک خدمتگزار برای بسیجی ها هستم. وقتی در والفجر هشت مجروح شده بود، در حالی که دستش در حال سیاه شدن بود، دو روز در خط مقدم مانده بود و نمی رفت.»
«در پاتک مهران، از سه ناحیه ی پشت، گردن و پا مجروح و در بیمارستان بستری شد. ولی به هیچ کس تا هنگام شهادت اطلاع نداد.»
سید یحیی سلیمانی:
«بین بستان و سوسنگرد بودیم که در مرحلۀ اول، دشمن قسمت هایی از سوسنگرد را گرفته بود. بین آن رودخانه ای است که آن سمت دست دشمن و این سمت دست ما بود و دشمن فشار آورده بود تا رزمندگان اسلام را بیرون کند. نزدیک به 40 ـ 50 نفری که آن جا بودند ، متوجه شدیم که می خواهند عقب نشینی کنند. ما در بین سوسنگرد و بستان خطی را تشکیل داده بودیم و چون صبح زود به ما پاتک زده بودند و ما ابزار جنگی نداشتیم، و از عقب هم به ما کمک نمی رسید و جاده آسفالت بود و خاکریز هم نداشتیم و وضعیت ناجوری به وجود آمده بود. شهید قدمیاری دائماً در حال حرکت بود و به بچه ها توصیه می کرد که با همان مقدار فشنگ کمی که داشتیم تیراندازی کنیم و نترسیم، آن ها الان فرار می کنند. به بچه ها روحیه می داد و می گفت: برای ما الان کمک می آید و فشنگ می آورند. و این باعث تقویت روحیه ی بچه های بسیجی می شد و واقعاً او یک آدم صبور و با حوصله ای بود.»
فرزند شهید :
«قبل از عملیات رمضان که من با ایشان بودم و بچه های اطلاعاتی برای تحقیق عملیات می رفتند. من نمی دانستم چه خبره و خیلی پیله شده بودم که می خواهم بیایم. منطقه نیزار بود و پدرم گفت: ما خودمان داخل نیزار مشکل داریم. تو چه طوری می خواهی با ما بیایی؟ من دنبال بابایم می دویدم و مرا می گرفتند و به عقب می آوردند. چند بار تکرار شد و دفعه آخر بچه ها مرا به داخل سنگر بردند، تا آن ها رفتند، من 11 سال داشتم.»
محمدعلی مهدوی پور:
«در عملیات فاو شهید را دیدم و به او گفتم: شما با کدام گردان می روید که ما شما را آن جا ببینیم؟ او گفت: در تمام گردان ها، گردان خاصی برایم مطرح نیست. در همه عملیات ها و در همه گران ها. هر گردانی که بتواند به جایی برسد، من آن جا هستم. به من گفت: اگر مجروح شدم لازم نیست مرا به عقب بیاورید. اگر گردان جدیدی آمد و مسئولیت مرا جوانی برعهده گرفت، مرا به عقب بیاورید.»
سید یحیی سلیمانی:
«در والفجر مقدماتی، تعدادی از گردان ها شرکت داشتند و در رابطه با دیده گاه ها و شناسایی ها ما در رفت و آمد بودیم که ارتفاعاتی را گرفتیم و در آن جا درگیری زیاد بود و خیلی از بچه ها به شهادت رسیدند که جنازه های آن ها ماند. ما با لودر یک کانالی زدیم که در دید دشمن بود و دشمن آن را تحت نظر داشت. هرکس از آن عبور می کرد، او را می زدند. یکی از بچه های بیرجند مجروح شد و ناراحت بود. با این که برانکارد بود، ولی نمی توانستند از آن استفاده کنند. قدمیاری گفت: بلند شو برویم. تو هوایش را داشته باش، من او را پشتم می کنم و از این جا عبورش می دهیم. او یکی از نیروهای خوب و فعال بود. با این که مسئول گردان و معاون گردان بود، او را به پشت گرفت و رفت. با این که تیراندازی دشمن ادامه داشت، ولی به خواست خدا به آن ها اصابت نکرد. آن بسیجی مجروح را به آن طرف و به آمبولانس رساند و با سرعت و با دست و صورت خونین بازگشت. به او گفتم: بیا بشویم. ولی شهید گفت: این خون ها پاک است و من خوشحالم که توانستم همان یک نفر را نجات بدهم. که ناگهان از گوشه ی کانال نیروهای عراقی وارد شدند و تیراندازی می کردند. بچه های بسیجی هم بودند، ولی فشنگ کم داشتند و روحیه ی آن ها ضعیف شده بود و می خواستند فرار کنند. ولی این شهید آر.پی.جی را برداشت و ما هم تیربار دستمان گرفتیم و شلیک کردیم. شهید رفت روی خاکریز و با آر.پی.جی که زد چند تای آن ها کشته شدند و باقی فرار کردند. ما همگی او را بوسیدیم. اگر او نبود ما دچار تلفات زیادی می شدیم. این شهید بسیار شجاع و دلیر بود.»
زهرا بهنام جعفرنیا ,همسر شهید:
«در آخرین دفعه از همدیگر خداحافظی کردیم. از خانواده های شهدا و از فامیل هم خداحافظی کرد و گفت: می خواهم بروم. گویی که می دانست شهید می شود. در سحرگاه ماه رمضان بچه ها را بیدار کرد تا چشمش به چشم بچه ها نیفتد و من ناراحت و نگران شدم و با خودم گفتم: دیگر نمی آید. سه روز قبل از شهادت من ایشان را در خواب دیدم، با صورتی نورانی مانند خورشید آمده و عده ای هم پشت سر ایشان هستند و می گوید: من به هدف خودم رسیدم. و جلوی دوست و دشمن گریه نکنید که من راضی نیستم. و به بچه ها روحیه بده و خواهش می کنم بی تابی و زاری نکن. و می گفت: برای سیدالشهدا (ع) و شهدای کربلا گریه کن و نماز شب بخوان و بچه ها رو نصحیت کن. و قلب و صورتش نور به خصوصی داشت و زیاد مجروح شده بود. به دوستانش گفتم: ایشان شهید شده. عکسش را دادم بزرگ کردند و مادرش آمد و بعد از یک ربع بلند شد و گفت: رضایم به رضای خدا و یک فرزند به من داد و امانت بود و حالا امانت رو از من پس گرفت.»
مجتبی قدمیاری ,فرزند شهید:
« روز قبل از شهادت به من الهام شده بود که پدرم می خواهد به شهادت برسد. آخرین روزی که می خواست به جبهه برود مادرم پادرد شده بود. حرکاتش فرق کرده بود. به مادرم گفتم: این آخرین بار بود که ما پدر را زیارت کردیم. شب و روزی که می خواست به جبهه برود، وصیت نامه ی خودش را نوشت و صبح هم موقع رفتن با بچه ها خداحافظی کرد و داخل ماشین شد. در دفعه های قبل دیگر برنمی گشت نگاه کند، ولی این دفعه سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورد تا سر کوچه به ما نگاه کرد و من همان موقع گریه کردم و به مادرم گفتم: دیگر این آخرین باری است که پدرم به جبهه می رود و دیگر برنمی گردد.»
«دوستانش برای من این گونه تعریف کردند: نیم ساعت قبل از شهادت ما را روی تپه ای گذاشت و رفت. هرچه گفتیم: ما اگر با شما کار داشتیم، چگونه به شما اطلاع بدهیم. او گفت: من دیگر به شما و بی سیم کار ندارم. گویا خودشان می دانستند که به سمت شهادت می روند. وقتی به روی تپه ی قلاویزان رسیدند، بی سیم چی ها خبر دادند که قدمیاری پرواز کرد و به شهادت رسید.
در مراسم تشییع جنازه به من خبر دادند که پدرتان مجروح شده است. با این که مجروحیت پدرم را خیلی شنیده بودم، ولی این بار گفتم: پدرم شهید شد و حالم طور دیگر گردید. شهادت پدرم را حس می کردم، چون قبلاً این خواب را دیدم که پدرم آمد و گفت: من به هدفم رسیدم. بلافاصله به نیشابور رفتم که از سپاه فرماندهان برای تشییع جنازه آمدند.»