خاطره/گامي به سوي ايران/قسمت دوم

کد خبر: ۱۲۴۴۴۷
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۸۸ - ۲۳:۴۵ - 14August 2009
زمزمه دخالت آمريکا و به کارگيري قدرت نظامي در عقب راندن صدام ، به گوش مي رسيد و ما اسيران نا اميد ، سر گرم با اخباري اين چنيني ، روزگار مي گذرانديم و. مايوس از هنمه جا بي خبر از همه چيز حتي زلزله ، افسرده دل و خاموش بوديم . هر کسيبه کنج خلوت خود پناه مي برد . همه متفکر و سر در گريبان بودند و همچون فراموش شدگاني بي رمق و مردگابي کتحرک به حساب مي آمدند که انتظار مرگ خويش را مي کشيدند .

شمس ديگر ادعاي پيامبري نمي کرد و کف صابون نمي خورد ؛ اما علاقه مفرطي به شربت پيدا کرده بود و نماز شبش ترک نمي شد .

پهلوان هنوز ساکش را برمي داشت و هر روز صبح بعد از آمار ، نزديک در ورودي مي ايستاد و انتظار باز شدن در را مي کشيد .

نانوايي ، از بي آردي تعطيل شده بود و تنور سرد سرد خاک مي خورد . خلبان ، با کمر درد شديدي ، سخت زمينگير شده و کشت و کار متوقف شده بود . کلاسها نظم هميشگي را نداشت . ظاهرا عراقيها هم چندان حال اذيت کردن نداشتند .

سربازان عراقي که بعد از سالها خدمت ترخيص شده بودند ، دوباره به خدمت باز مي گشتند . زمزمه فرار دوباره قوت گرفت . هر چند طرح فرار آماده اجرا بود ، اما هواي گرم ، اجراي آن را تا پاييز به تاخير مي انداخت . تونلها آزمايش شدند ، اسامي کنترل شد و جا بجايي ها جهت فرار صورت گرفت . همه در حال انتظار به سر مي بردند . اگر جنگ شروع مي شد ، کار ما هم تمام بود . چه بايد مي کرديم ؟ چه خواهد شد ؟ بايد با صبوري ، انتظار را در گذدشت زمان تجربه مي کرديم .

پنجشنبه 25/5/ 1369 ، 17 اوت 1989 مانند هميشه از خواب برخاستم . صبح زود ، بعد از نماز ، کنار پنجره ايستادم و به انعکاس طلوع آفتاب روي ديوار بند 1 خيره شدم . هواي نسبتا خنکي بود . دم داغ گرما از تن زمين کنده شده بود و طراوت ناپايداري ، به شاخ و برگ درختان بي بضاعت اردوگاه مي پيچيد . نگهبان عراقي که با دسته کليد به جان قفل در افتاد ، سلام کرد و جوابش را دادم و پرسيدم : «ماکوخبر ؟

گفت : لا والله ؛ ما کو خبر !

اولين نفري بودم که بيرون آمدم . کمي ورزش کردم و بعد از نفس عميقي ، در امتدادد صف اسيراني که دنبال يکديگر مي دويدند ، در افق کوههاي شرق عراق ، طبق معمول ، در جستجوي راهي براي پرواز بودم . بي اقراق ، احساس خوشحالي مي کردم و حتي از اسارت راضي بودم . همه مي دانستند که من کوچکترين نگراني از اسير شدن و حتي طولاني شدن آن ندارم . صف توالت هم کنار حمام قديم و جديددراز شد . بدون داشتن ميل به شورباي عراقي که معمولا هم نمي خوردم مشغول قدم زدن شدم . براي نگهبان بيرون دستي تکان دادم که حالم خوب خوب است . تطبيق با محيط ، تنها راه رهايي از پوسيدگي است و اين مطابقت ، با پذيرش شرايط دشمن فرق مي کند و کسي اگر مي فهميد که براي چه بايد بماند ، ماندن برايش سخت نبود ، مشکل اين بود که نمي دانستيم .

با چند نفري که در سايه خنک بند 2 لميده بودند ، صحبت کردم و پرسه اي در اطراف زدم . همه چيز عادي بود . برگشتم و ترجمه دو مقاله را شروع کردم .

ساعت 30/8 صبح ، نگهبانها دويدند و تلويزيونها را روشن کردند . تلويزيون  آهنگ معمولي پخش مي کرد و تصويري ثابت بر پرده آن بود . تبليغي دائم پخش مي شد که خبري بسيار مهم ، به سمع مردم عزيز خواهد رسيد . هر چند نمي توانستيم بي تفاوت بمانيم ، اما تقريبا برايمان عادي بود که يا در مورد کويت باشد و يا آمريکا و يا يک ادعاي ديگر .

ساعت 30/ 9 پيامي از صدام پخش شد :

بسم اله الرحمن الرحيم ...

سکوت ، همه آسايشگاه را فرا گرفته بود . گويي قلبها از حرکت ايستاده بود . همه ، گنگ و گيج ، به کلمات گوش مي دادند :

هاشمي رفسنجاني ، قرار داد 1975 ، مبادله اسرا ، جمعه 19 اوت  89 و ...

پيام تمام شد و سرود شيرين و زيبايي پخش گرديد . سکوت دهنوز ادامه داشت . نمي دانستيم که خوابيم يا بيدار .

بعد از چند لحظه ، ناگهان اردوگاه مرده منفجر شد . کسي آرام و قرار نداشت . اطرافم خيلي شلوغ بود . همه مي پرسيدند : چي گفت ؟ چي شد ؟ يک بار ديگر ترجمه کن !

فرار کردم و کنار ديوار شمالي بند 2 ريال به سيمهاي خاردار و کوههاي شرق عراق خيره شدم و گذشت ماههاي اسارت را در آينه خيال جستجو کردم . چه شده است .

بايد نزد دکتر مي رفتم . به دکتر گفتم : يادت هست دو سال پيش گفتم که اگر جنگ را خوب به پايان نبرديم ، صلح را خوب آغاز خواهيم کرد .

او از خوشحالي پاسخي نداد .

آن روز به سختي شب شد ؛ اما شب ، صبح نمي شد . خواب به چشم کسي راه پيدا نمي کرد . شايد مي ترسيديم که بخوابيم و بعد بيدار شويم و ببينيم همه اش خواب بوده است .

براي روز جمعه لحظه شماري مي کرديم . پنجشنبه ، روزنامه ها گزارشي از آماده شدن نقاط مرزي جهت تبادل اسرا چاپ کردند .

تلويزيون ، مصاحبه اي با استادندار بعقوبه داشت . روز جمعه که به پايان رسيد ، پاي تلويزيون ، نفس ها را در سينه حبس کرده بوديم . خبر مبادله را در دو قسمت پخش کرد . جانمان  به لب رسيده بود . اولين گروه اسراي عراقي با قيافه هايي شاداب و کت و شلواري مرتب و با در ديت داشتن ساکي مناسب ، به عراق وارد مي شدند . گويي از يک سفر تفريحي باز مي گردند . مسير کامل تبادل از اردوگاه تا مرز ، به تصوير کشيده شده بود . اسراي ايراني با ظاهري آشفته و بدنهاي لاغر و بدون هيج وسيله اي پياده مي شدند . ديدن قيافه ايراني چقدر لذت بخش بود .

خبر که تمام شد ، تجزيه و تحليلها ، سر نوشت ما را به نا اميدي کشاند . ما ثبت نام نشده بوديم و نمي دانستيم چه سر نوشتي خواهيم داشت . حاج آقا مداحي را رها نمي کرد و مي خواند و شمسايي در فکر رفته بود . خود فروختگان ، در آتش ندامت اعمال گذشته مي سوختند .کارهاي عادي تعطيل شد و کارهاي اوليه شدت گرفت . سنگسابي ، گلدوزي و دوختن ساکهاي مسافرتي از پارچه لباسها شروع شد . ظاهرا اسارت پايان يافته بود . دير يا زود بايد رزاه مي افتاديم و همه در انديشه ايران بودند . اخبار ايران کم و بيش مني رسيد و نام آزادگان برايمان تازگي داشت .

درويش دروغين ، اقدام به نوشتن اعلاميه اي با امضاي مجهول کردهع و آن را به ديوار توالت و حمام چسبانده بود . اعلاميه بيشتر جهت اعادي حيثيت صادر شده بود . به او گفتم : آب رفته ديگر به جوي باز نمي گردد . بايد فکر ديگري کرد .

بچه ها مي خواستند مورش و وحيدي را اعلام انقلابي کنند و با من مشورت کردند و ممن آ«ها را به دلايل زيادي ، از اين کار منع کردم و آنها نيز پذيرفتند .

غروب شنبه ، 11/6/ 69 که آمار گرفتند ، مانند هميشه در را بستند و اخبار که تمام شد ، ستوان عراقي در را باز کرد و همراه محمود به داخل آسايشگاه آمد .

قبل از آمدن ستوان عراقي ، از پشت پنجره ديده بوديم که از بند 1 هم تعدادي را مي بردند . هر نوع احتمالي را از اين آمدن مي داديم ؛ به جز آزادي . در آن موقع شب و با آن وضعيت مشکوک عراقيها ، چاره اي جز انتظار نبود . محمود ، اسامي را خواند و چهار نفر بيرون رفتند. نيم ساعتي گذشت . نگراني ، چهره همه را پوشانده بود . سر و صدايي ، ما را به خود آورد : آزاد شديم !

عباس پيرمرد ، از همه خوشحال تر بود . وقتي وارد آسايشگاه شد ، پرواز مي کرد : آزاد شديم ، آزاد شديم !

در يک لحظه ، تمامي قسمتهاي دروني بلوز و شلوار اين چهار نفر ، پر از تلفن و نشاني شد .

عباس يادت نره ، رسيدي زنگ بزن !

آن چهار نفر در دنياي ديگري سير مي کردند . بساطتان را برداشتند و شبانه بيرون رفتند . در که بسته شد ، سکوت در آسايشگاه خيمه زد .

چرا آنها و ما نه ؟ !

به شمسايي گفتم : شب ديگر .

گفت : فکر نمي کنم .

شب بعد ، هفت نفر ديگر را بردند . تلويزيون هم تصويري از اسراي همبند ما نشان داد که در حال تبادل بودند . هر چه وسيله اضافي و به درد بخور داشتم ، جمع کرده ، به سه سرباز شيعه عراقي دادم . محسن ، باقي مانده پولهاي الرشيد  را جمع کرد و به فلاح داد تا از کربلا برايمان تسبيح و مهر بياورد و او بعد از يک هفته با دستي پر بازگشت . ساکها ـ»اده شد و همه در انتظار شب موعود بودند . هر شب ، عده اي را صدا مي زدند و آمار اردوگاه آرام آرام کم مي شد . ديگر اسامي را بيرون از آسايشگاه مي هخواندند و تقريبا بعد از ظهر معلومو بود که چه کسيني شب خواهند رفت . غروب 19/6/ 69 ، اسامي صد نفر خوانده شد که اسم من هم بود .

به ستوان عراقي گفتم : برادر من هم اينجاست ، ما با هم اسير شده ايم ؛ من مي مانم و يکي ديگر به جاي من برود .

گفت : نمي شود .

گفتم : او جايش را عوض کند .

گفت : نمي شود .

گفتم : پس من هم نمي روم . ما با هم آمده ايم و با هم مي رويم .

يک ساعتي گذشت . همه آماده شده و دور من جمع شده بودند . يکي گفت : اگر نروي ، ممکن است براي بقيه بد بشود . برو ، محسن هم مي آيد .

به هر حال ، استقامت فايده نداشت . بيشتر ملاحظه ديگران بود که مرا وادار به حرکت مي کرد .

از اردوگاه بيرون آمديم و سوار اتوبوس شديم . اتوبوس به راه افتاد و 20/6/ 69 از جاده بغداد ، به طرف يعقوبيه آمديم و در محل بسيار کوچکي ، به نلم قلعه پياده شديم . صد نفري داخل دو اتاق کوچک شديم و بعد از ما ، عده زيادي را وارد کردند و در را به نوبت براي دستشويي باز مي کردند . عده اي را از کساني که با هم اسير شده بوديم و همان حاج آقاي روحاني را هم که در الرشيد از ما جدا شده بودند ، ديدم ، بدني بسيار لاغر و اندامي ضعيف داشت . به گرمي يکديگر را در آغوش گرفتيم . الله اکبر از تقدير روزگار .

آنجا قسمتي از اردوگاه 17 بعقوبه بود که جهت مبادله  آن را آماده کرده بودند . محلي که در دوماه گذشته ، مرگز شورش و اعتصاب وسيع اسراي ايراني بود و نقطه آغاز درگيريها و قصاص چند نفر جاسوس ايراني از طرف بقيه اسرا به شما مي رفت . هنوز درگيري به صورت لفظي ادامه داشت که ما هم از اين وضعيت بي نصيب نمانديم . صد نفري داخل يک اتاق ديگر منتظر شديم . يک نفر آمد و گفت : الان بايد بيست نفر مبادله شوند .

انتخاب بيست نفر بسيار مشکل بود . من و چند نفر ديگر داوطلب آخرين گروه شديم . براي بيست نفر اول قرعه کشي کرئند و همراه 480 سرباز و بسيجي ، به طرف مرز حرکت دادند . ظرفيت هر گروه براي آزادي ، 500 نفر بود .

در آغاز شب دوم ، در بعقوبه ، به ياد گرسنگي و تشنگي روز هاي اول اسارت ، بدون غذا سر بر زمين گذاشتيم .

21/ 6/ 69 وسط قلعه ، دو ميز کوچک گذاشته بودند و سه نفر از طرف سليب سرخ  ، اسرا را ثبت نام مي کردند . يک برگ در سه نسخه از مشخصات پر مي شد و در پايان سوال مي کردند : آيا مايل هستيد به ايران برگرديد ؟

اگر پاسخ مثبت بود ، انضا مي شد و 2 نسخه را تحويل اسير مي دادند ، به عنوان جواز يا پاسيورت از مرز و بعد اسير سوار بر اتوبوس مي شد ، دست تکان مي داد و مي رفت . گروه سوم هم رفتند و هنوز از آب و غذا خبري نبود . از ته مانده هاي چند روز قبل تکه هاي ناني پيدا کرديم و خورديم .

22/ 6/ 69 ، نادر سوئيسي ايراني الاصل ، سر پرست گروه ثبت نام کننده سازمان ملل ، با لهجه شيريني ، بچه ها را توجيه کرد . بعد از توجيه ، از گروه چهارم ، دو نفر پناهنده شدند . يکي و.حيدي معروف و ديگري ، که فريب او را خورده بود . آنها را به داخل اتاقي بردند و سپس نوبت ما رسيد . از طريق سربازها باخبر شدم که محسن ، همراه گروه ديگري ، داخل سلولهاي دو روز پيش ماست . يا سرگرد سياه چهره عراقي صحبتي کردم و او موافقت کرد تا محسن بيايد و با هم صحبت کنيم و محسن آ»د و با توافق هم ، به سرگرد عرزاقي گفتم که دو نفر پناهنده شده اند ، اگر اشکالي ندارد محسن به جاي يکي از آنها بيايد . او موافقت کرد ؛ اما هنگام ثبت نام ؛ نماينده عراقي که فهميد درجه محسن ، از درجه کسي که پناهنده شده ، بالاتر است ، مانع شد و گفت : اگر ما شما را به ايران بفرستيم ، ايران يک اسير با درجه پايين تر مي فرستد و اين به ضرر ماست ؛ نمي شود .

گويي همه چيز براي جدا شدن ما محيا شده بود . چاره اي نبود . با گروه پنجم ، ساعت ده شب 22/ 6/ 69 سوار اتوبوس شديم و به طرف مرز خسروي به راه افتاديم .

دل توي دلمان نبود . خاطرات 750 روز اسارت سريع مي گذشت ، 750 روز زندگي برزخي در جهنم تکريت . بشارت بهشت ايران به گوش مي رسيد ؛ بهشتي که شنيدن نامش برايمان آرزويي شده بود ؛ حتي فرا تر از اشتياق ديدار خانواده مان .

750 روز آزمون عملي ، آزمايشي واقعي از پايداري و استقامت ، ايستادگي و گذشت .

شب از نيمه گذشته بود که در پاسگاه مرزي عراق ، زني اروپايي که رو سري سر کرده بود ، وارد اتوبوس شد و يکي از آن دو برگه را گرفت و مطابقتي با نامها کرد و پياده شد . اتوبوس چند قدمي جلو رفت ، از ميل مرزي گذشت و وارد خاک ايران شد . برادري سپاهي از اتوبوس بالا آمد ، اولين برخورد ، نفس در سينه ها حبس شده بود و ما وارد ايران شده بوديم ؛ يعني آزادي ...

برادر سپاهي ، ميان صندلي ها ايستاد . راننده عراقي که دستش را روي پشتي صندلي گذاشته بود ، با تعجب ، داخل اتوبوس را مي پاييد و صداي سپاهي در اتوبوس پيچيد : بلند صلوات بفرست !

لحظه کوتاهي سکوت مطلق بود . اولين قطرات اشک شوق در چشمها حلقه مي زد . تپش قلبها ، چهره را دگر گون کرده بود و لبخندي زيبا لبها را از هم باز مي کرد . شب در نور شادي غرق شده بود . بدنم مي لرزيد و باور آنچه در پيش روي داشتيم ، برايمان سخت و مشکل بود .

هنوز سکوت بر فضاي اتوبوس حاکم بود . برادر سپاهي ، بغض در گلو ، با اشاره دست ، اتوبوسهاي ايراني را نشان مي داد .

شوري اشک را که زير زبانم احساس کردم ، صدايم به صلوات بلند شد . و عطر صلوات ، در اتوبوس پيچيد ؛ آري ، ما آزاد شده بوديم !

 
سرگرد آزاده مجتبي جعفري
 

نظر شما
پربیننده ها