زندگينامه سرلشکر خلبان آزاده "حسين لشگري" (قسمت پنجم)

کد خبر: ۱۲۴۵۳۹
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۸۸ - ۱۲:۳۵ - 23August 2009
انتقال به مکان جديد
اوايل سال 1995 ميلادي رسيده بود. طارق عزيز معاون نخست وزيرعراق براي گفت وگو در اجلاس شوراي امنيت به نيويورک سفر کرده بود. او در هنگام برگشت به عراق در ژنو با رييس صليب سرخ جهاني مصاحبه اي در رابطه با وضعيت معيشتي اسراي عراقي داشت و به او گفته بود که         خلبان هاي اسيري مانند حسين لشگري را زنده داريم و هر وقت که خواستيد مي توانيد وضع زندگي اش را از نزديک ببينيد. رييس صليب سرخ بلافاصله اجازه ديدار او را مکتوب کرد و از طارق عزيز خواست تا آن را امضا کند. 24 ساعت از اين ماجرا نگذشته بود که ناگهان سرهنگ ثابت با عده اي از جمله مسئول جديد او ازاستخبارات ملقب به "ابوفرح" وارد اتاق شدند و از لشگري خواستند وسايلش را جمع کند. قرار بود به محل جديد نقل مکان کند.
حسين از سرهنگ پرسيد مي تواند راديو را با خودش ببرد؟
سرهنگ پاسخ داد:
- در محل جديد همه چيز به تو خواهند داد. فقط وسايل شخصي ات را بياور.
ابوالفرح گفت:
- از اين به بعد من مسئول تو هستم. هر چه خواستي به من بگو . من برايت تهيه مي کنم.
حسين از او مي خواهد که برايش راديو تهيه کند.
کساني که براي بردن حسين آمده بودند لباس هاي شخصي پوشيده بودند و اين امر او را نگران کرده بود. از يکايک نگهبانان خداحافظي کرد و روي شان را بوسيد . خيلي از آنها اشک از چشمان شان جاري بود.
حسين نيز ناراحت بود. با ناراحتي سوار ماشين تويوتا شد .
سرهنگ که ناراحتي او را ديد به انگليسي گفت:
- مکان جديد برايت خوب است. مطمئن باش آن جا را دوست خواهي داشت.
ماشين وارد محوطه اي شد . سرهنگ خداحافظي کرد و رفت.
در آن محل کارمندان استخبارات رفت و آمد مي کردند. همگي آنان از ديدن شخص غريبه اي که با چشم باز آنها را نگاه مي کرد تعجب کرده بودند. يکي از کارکنان که عينک دودي به چشم داشت به او گفت:
- برو داخل و بنشين روي صندلي و بيرون را نگاه نکن.
اما حسين بي اعتنايي کرد. آن مرد عصباني شد و باز هم تشر زد. اما باز بي اعتنايي کرد. ابوفرح با ديدن حرکات آن کارمند او را به کناري کشيد وکلماتي زير گوشش گفت. آن کارمند بدون اين که به جناب لشگري نگاه کند به راهش ادامه داد و رفت. ابوفرح چفيه اي را به او داد و گفت:
- بيرون را نگاه نکن و اين را دور سرت ببند.
ساعت 2 بعد از ظهر به زندان رسيدند. نگهبانان اثاثيه او را به اتاقي که در گوشه زندان بود و بسيار کثيف و آلوده به نظر مي رسيد، بردند. با ديدن آن اتاق رو کرد به ابوفرح و گفت:
- اين بود جايي که اين همه از آن تعريف کرديد؟ اين جا حتي آب سرد براي وضو گرفتن هم ندارد ...
ابوفرح گفت:
- ناراحت نباش اين جا موقت است.
سپس به نگهبان گفت:
- برو غذاي او را بياور.
نگهباني برايش غذا و نگهبان ديگر زير پوش و پيژامه آورده بود. آن اتاق فقط يک پريز داشت که او مجبور بود بين تلويزيون و بخاري يک مورد را انتخاب کند که با توجه به سرماي هوا مجبور بود از بخاري استفاده کند.
با تاريک شدن هوا، نگهباني آمد و از او خواست که تلويزيون را روشن کند. ساعت 9 شب بود و او مشغول گوش دادن اخبار بود. کسي از پشت در گفت:
- در را باز کنيد.
نگهبان در را باز کرد و مرد بلند قدي وارد شد. پس از سلام او را با خود به جايي برد که توالت و دستشويي داشت. تلويزيون هم داشت اما در مورد راديو به او گفتند بودجه اي براي خريد آن نداريم.
ولي حسين آن قدر اصرار کرد که راديوي نگهباني که به مرخصي رفته بود را به او دادند.

ارتباط از طريق نوشتن روي ديوار
دو ماه بود که او را به آن زندان برده بودند اما هنوز براي هوا خوري از زندان خارج نشده بود. نزديک عيد 1374 بود. از ابوفرح خواست به سلولش برود. بعد از 3 روز تاخير رفت و او به ابوفرح گفت:
- مدت هاست به هواخوري نرفته ام. تکليفم را روشن کن.
ابتدا کلي بهانه آورد که تعداد زنداني ها زياد است و آنها هواخوري احتياج دارند و نمي شود تو با آنها بروي و...
اما سرانجام پذيرفت که هفته اي دو بار و به مدت نيم ساعت او را به هواخوري ببرند.
محوطه هواخوري حدود 700 متر بود و روي ديوار هاي آن نوشته هاي جالبي بود. اما يکي از اين نوشته ها حسابي ذهنش را به خودش مشغول کرده بود. نوشته شده بود:
"علي جان سلام من خوبم تو چه طوري؟ سرانجام به آرزوي مان مي رسيم اگر حالت خوب است يک ضربدر جلوي اين نوشته بگذار قربانت زهرا"
زير اين نوشته عبارت ديگري بود . نوشته شده بود:
"بچه ها نگران نباشيد به زودي از اين جا مي رويم.گ
او هم زير اين عبارات نوشت:
"بچه ها اين جا چه مي کنيد؟ من خلبان حسين لشکري هستم و مدت 16 سال است که از خانواده ام خبر ندارم."
در هواخوري هاي بعدي زير جمله زهرا نوشته شده بود:
"من هم حالم خوب است. مي خواهم به عراقي ها بگويم ما را از اين جا ببرند. دوستت دارم. علي اکبر"
 و زير جمله حسين هم نوشته شده بود:
"من حسن خلج هستم و 16 سال دارم."
در هواخوري هاي بعدي دوباره به سمت ديوار رفت و خواند:
"من را به بازجويي بردند و از مشخصات دايي ها و عموها پرسيدند گفتم من و تو دختر عمو وپسر عمو هستيم و مي خواهيم با هم ازدواج کنيم و از دست رژيم ايران فرار کرده ايم. تو هم همين ها را بگو"
حسن خلج هم نوشته بود که قصد پيوستن به سازمان مجاهدين خلق را دارد.
حسين برايشان نوشت:
"اگر به سازمان بپيونديد فقط سلولتان را بزرگ تر کرده ايد چون سازمان خودش در بغداد زنداني ست. برگرديد به کشور خودمان، عيد است و بايد نزد خانواده هايتان باشيد"
حسين پس از بازگشت به سلول سرما خورد و چند روزي نتوانست بيرون برود. بعد از اين چند روز که به هواخوري رفت چند جمله برايش نوشته شده بود:
" پشيمانم ولي چاره اي ندارم که به سازمان بپيوندم و با علي باشم (زهرا)"
" من هم پشيمانم اما چاره اي ندارم که در سازمان و با زهرا باشم (علي)"
" پشيمانم ولي چاره اي ندارم جز اين که تا آينده اي نامعلوم به سازمان بپيوندم."
روز اول عيد را با نماز و مناجات شروع کرد. دلش هواي خانواده اش را کرده بود. آن سال ماه رمضان با فروردين مصادف شده بود.
حسين چون راديو و تلويزيون داشت، زمان دقيق اذان را مي دانست اما خيلي از زنداني ها اين امر را نمي دانستند. روزها همين طور يکي پس از ديگري مي گذشت..


ديدار با نماينده صليب سرخ بعد از 16 سال
ساعت 11 صبح روز 12 خرداد 1374 داخل سلولش نشسته بود که در باز شد. ابوفرح با چهره اي خندان و در حالي که در دستانش ميوه و عصاره پرتغال و شيريني بود، وارد شد. پس از سلام و احوالپرسي به نگهبان گفت: - بگو سلماني بيايد.
چند لحظه ي بعد سلماني با وسايلش در سلول حاضر بود. او مشغول کوتاه کردن موهاي حسين شد. ابو فرح گفت:
- فردا ساعت 8 آماده باش و رفت...
آن شب اصلاً نتوانست بخوابد. دائم در اين فکر بود که کجا قرار است برود؟
زير لب حمد و سوره مي خواند و مي گفت: خدايا پناه بر خودت...
ساعت 8 فردا ابوفرح و نگهبان وارد سلولش شدند. حوله اي که موقع هواخوري روي سرش مي انداخت را برداشتند و از سلولش بيرون رفتند.
ابوفرح در عقب ماشيني را باز کرد و هر دو سوار شدند. پس از آن که از منطقه الرّشيد دور شدند، ابوفرح حوله را از سر حسين برداشت. حسين تازه متوجه شد که سه تا ماشين هستند. يکي در جلو و ديگري پشت سرشان.
بين راه ابوفرح مقبره هاي امام موسي کاظم(ع) و امام جواد(ع) را به او نشان داد.
جلوي يک پادگان نظامي توقف کردند. جواني حدود 33 ساله با يک ماشين تويوتاي سفيد در کنار آنها ايستاد. روي ماشين او نوشته شده بود   "صليب الاحمر حولي" (صليب سرخ بين المللي)
در دلش کمي اميدوار شد . نماينده صليب سرخ خودش را "مارک فيشر" معرفي کرد.
اونيز گفت:
- من حسين لشگري اولين خلبان اسير ايراني هستم.
لحظاتي بعد سرلشکر حسن رئيس کميته قربانيان جنگ وارد شد. کمي بعد مارک از او خواست که با حسين تنها صحبت کند. وقتي تنها شدند حسين سيم برق ضبط صوت را که روي ميز بود از پريز کشيد و داخل قفسه و کمد را کاملاً جست و جو کرد. مارک گفت خوب از عراقي ها تجربه کسب     کرده اي.
حسين گفت: "مهم نيست. بايد احتياط کرد."
پس از کمي گفت وگو، حسين خلاصه اي از زندگي اش را در عراق براي مارک تعريف کرد. سپس مشخصات کامل و آدرس تهران را داد. چون         نمي دانست در اين 16 سال اسارتش چه بلايي بر سر خانواده اش آمده است، آدرس خدمات نيروي هوايي را نيز داد.
مارک برگه اي به او داد و گفت:
- هر چه مي خواهي براي خانواده ات بنويس.
آن قدر حرف براي آنها داشت که نمي دانست کدام را بنويسد. به هر زحمتي که بود چند خطي نوشت و به دست مارک سپرد.
هنگام خداحافظي مارک فيشر کارت ويزيت خودش را که از طرف صليب سرخ بود به او داد و گفت:
- اين را همراه خودت داشته باش.
سوار همان ماشين که با آن آمده بود شد و به سلولش بازگشت.

تجديد ديدار بعد 16 سال از طريق عکس
دو ماه بعد ساعت 10:30 صبح 6 مرداد 1374 ابوفرح دريچه سلول را گشود به همراه آرايشگري که نامش قاسم بود وارد سلول داشت.
ابوفرح به قاسم گفت:
- سر و صورت حسين را اصلاح کن . فردا قرار مهمي دارد.
حسين پرسيد: "جواب نامه ام آمده؟"
ابوفرح لبخند زد و گفت:
- فردا مارک مي خواهد تو را ببيند.
فرداي آن روز ساعت 8:30 صبح ابوفرح با يک نگهبان آمد و دوباره به همان جاي قبلي رفتند.
مارک برايش توضيح داد که نامه را به ايران فرستاده و حدود 10 روز است که جواب نامه آمده ولي عراقي ها ملاقات را به تاخير مي اندازند.
سپس دو نامه و دو عکس به دستش داد. اول عکس ها را نگاه کرد. همسرش بود به همراه مرد جواني که پسرش بود. اين پسر همان پسر      بود که وقتي از او جدا شد، نمي توانست بنشيند. عکس دوم پسرش بود به تنهايي در جلوي آثار تاريخي شهر اصفهان.
سپس شروع به خواندن نامه ها کرد. يکي از علي (پسرش) و يکي از همسرش بود.
با خواندن نامه ها کم مانده بود که اشک از چشمانش سرازير شود. مارک دو برگه ديگر به او داد و از او خواست که جواب نامه ها را بنويسد. از او پرسيد:
- عکسي از دوران اسارتت داري که برايشان بفرستم؟
حسين گفت:
- نه اينها مي گويند ممنوع است.
وقتي ابوفرح و ثابت آمدند مارک پرسيد:
- چرا از حسين عکسي نمي گيريد تا براي خانواده اش بفرستم؟
ثابت هم قول داد که در اولين فرصت از او عکس بگيرند.
در پايان ملاقات حسين از مارک خواست که مقداري کاغذ و قلم در اختيار او بگذارند تا در زندان وقت بيشتري براي نوشتن داشته باشد. مارک بلافاصله دو عدد خودکار خارجي و 100 برگ کاغذ به او داد.
وقتي به زندان بازگشت، بارها و بارها نامه ها را خواند و عکس ها را نگريست و اشک ريخت...
ادامه دارد
نظر شما
پربیننده ها