يادمان شهداي ارتش/ امير سرلشگر يعقوب احمد بيگي

کد خبر: ۱۲۴۹۹۱
تاریخ انتشار: ۲۵ شهريور ۱۳۸۸ - ۱۶:۴۸ - 16September 2009
آن ها پاسخ مي دهند: «حاج آقا، پادگان درکنترل ماست و هيچ خطري وجود ندارد. شما براي آن که گروهک ها سوء استفاده نکنند، از مردم بخواهيد که متفرق شوند. ايشان هم به مردم مي گويند: «پادگان با وجود اين افسران انقلابي، امن و مطمئن است، برگرديد.» مردم هم بدون درنگ به شهر همدان مراجعت مي کنند.
چند ماه پس از پيروزي انقلاب، شهيد احمد بيگي از طرف ارتش به دفتر امام منتقل شده، مدت 8 ماه در آن جا خدمت مي کند. پس از اين مدت، وي از طرف شهيد نامجو، فرمانده ي دانشکده ي افسري، براي هم کاري فرا خوانده مي شود تا در دانشکده خدمت خود را دنبال کند. بدين سان به رغم مخالفت دفتر امام، او به دانشکده منتقل و در مقام فرمانده ي گردان، مشغول به خدمت مي شود.

آغاز جنگ تحميلي
با شروع جنگ تحميلي از جانب نيروهاي بعثي عراق، احمد بيگي متقاضي انتقال به يکي از مناطق عملياتي مي شود که با مخالفت شهيد نامجو (که وجود او را در دانشکده لازم تر مي دانست) روبرو مي گردد. پس از شهادت نامجو، وي به لشکر 88 زاهدان منتقل و سپس به مناطق عملياتي در پيرانشهر اعزام مي شود و تا سال 62 در چندين عمليات شرکت مي کند.
در سال 1363، به ماموريت خارج از کشور اعزام شده، مدتي بعد، پس از بازگشت از آن ماموريت بار ديگر در منطقه ي عملياتي حضور مي يابد.
احمد بيگي سرانجام در آبان ماه 1364، در تبادل آتش توپ خانه ي سنگين، بر اثر برخورد گلوله ي توپ به انبار مهمات و سنگر، به اتفاق چند تن ديگر از همرزمانش به شهادت مي رسد. بدين سان به آرزوي خود، که رسيدن به بالاترين مدارج معنوي و تکامل بود، نائل مي گردد.

از نگاه خانواده  
در سال 1355 با شهيد احمد بيگي ازدواج کردم و در 24 تيرماه سال بعد به خانه ي او در همدان رفتم  تا زندگي مشترکمان را آغاز کنيم. از همان ابتداي زندگي متوجه شدم که او و چند تن از دوستان هم فکرش، خانواده ي تهي دست و بي سرپرستي را تحت پوشش گرفته اند و هر ماه مبلغي به آن خانواده کمک مي کنند.
بهار 1357 مشغول مهيا کردن مقدمات اولين جشن بهار زندگي مشترکمان بودم که يعقوب پيشنهاد کرد، سال نو را در کنار همان خانواده سپري کنيم تا اوقات خوشي را براي فزندان بي پناه آن خانواده فراهم نماييم.
مدتي گذشت، روزي همسرم تلويزيوني به خانه آورد. به او گفتم برنامه هاي تلويزيون با فرهنگ و اعتقادات ما مخالفت دارد و من راضي به استفاده از آن نيستم. يعقوب در جواب اعتراضم گفت: اين کار در حقيقت نوعي پوشش است. چون وضعيت ما طوري است که ساواک مدام ما را تحت نظر دارد، بهتر است آنتن تلويزيون در پشت بام ما ديده شود تا سوءظن آن ها کاهش يابد.
پس از انقلاب، در سال 58، به تهران منتقل شديم و يعقوب در دانشکده ي افسري مشغول خدمت شد. در شهريور همان سال اولين فرزندمان به دنيا آمد. دومين فرزندمان زماني که در زاهدان اقامت داشتيم، متولد شد. هنگامي که يعقوب درمنطقه عملياتي مجروح شد، از من خواست که منزل را به تهران انتقال دهيم، اما از وي خواهش کردم که در همان زاهدان بمانيم تا وي اوقات خارج از خدمت را در کنار من و دخترانش سپري کند. اين وضعيت ادامه داشت تا آن که يعقوب از زاهدان به پيرانشهر منتقل شد و ما هم چنان ساکن زاهدان بوديم و او فقط آخر هفته به ديدنمان مي آمد.
بعد از آن بار ديگر از پيران شهر به جبهه منتقل شد، منزلمان را به تهران انتقال داديم. به ياد دارم روزي که از زاهدان به تهران مي آمديم در شهر اصفهان از او خواستم اجازه دهد من رانندگي کنم. ابتدا کمي چهره اش را در هم  کشيد، اما چند لحظه بعد سري تکان داد و پيشنهاد مرا پذيرفت. اين آخرين سفري بود که با هم داشتيم، چون روز بعد که به جبهه رفت ديگر بازنگشت.

رويايي صادق
چند روز قبل از شهادتش، فرزند کوچکم، که کمي بيش از دو سال داشت، ناگهان با گريه و بي تابي از خواب برخاست. پيوسته پدرش را صدا مي کرد. او را در آغوشم گرفتم و متوجه شدم خواب پدرش را ديده است که او را به گريه انداخته است. هرچه از او پرسيدم که چه شده، جوابي نمي داد و فقط گريه مي کرد و بابايش را مي خواست. ظهر آن روز عکسي از پدرش را ازمن گرفت و نزد خودش نگه داشت و به هرکس که به منزلمان مي آمد آن را نشان مي داد و مي گفت اين باباي من است.
دو روز بعد همسرم از جبهه تماس گرفت. از وي خواستم که با دختر کوچکمان صحبت کند تا او کمي آرام شود. دقايقي يعقوب با دخترم صحبت کرد. اين آخرين مکالمه و صحبت ما بود. بدون آن که خبر داشته باشم، براي آخرين بار از يکديگر خداحافظي کرديم. بعدها متوجه شدم، ظهر همان روز به شهادت رسيده است.
غروب همان روز بدون آن که از شهادت همسرم خبر داشته باشم، دل شوره ي عجيبي بر من حاکم شد، اما نمي دانستم علت اضطراب و نگراني ام چيست. اين نگراني آن قدر شدت گرفت که بعد از نماز عشاء گريه ام گرفت. دختر بزرگ ترم علت را پرسيد، اما جوابي نداشتم که به او بدهم. احتمال دادم که چون مادرم به مشهد رفته، به خاطر او دلم گرفته است. از پدرم خواستم با پليس راه تماس بگيرد تا اگر اتفاقي افتاده مطلع شويم، اما پليس راه اظهار داشت که هيچ تصادفي در جاده روي نداده است.
آن شب بدون آن که نگراني ام کاهش يابد، به خواب رفتم. در خواب همسرم را با لباس آراسته اي در بالکن جماران ديدم که دو نفر در طرفين او بودند. پرسيدم، «چه شد که زودتر به تهران آمدي؟»
با دست و سر، به دو نفر مجروحي که در طرفين او نشسته بودند اشاره کرد و گفت: «براي آوردن اين ها آمده ام.» روز بعد هنوز معني اين خواب را متوجه نشده بودم که هنگام ظهر خبر شهادتش را به من دادند.

شهيد از نگاه ياران
رابطه ي شهيد با دوستان  

در سال 1348، شهيد احمد بيگي با انگيزه ي مذهبي و بينش اعتقادي و توسعه ي فعاليت هاي اسلامي به جمع دانشجويان دانشکده ي افسري پيوست. يکي از فعاليت هاي اسلامي او در آن سال ها اين بود که با کمک شهيد نامجو، يکي از اساتيد دانشکده ي افسري و نيز با همکاري تعدادي از دانشجويان، نماز خانه ي با شکوهي را تاسيس کرد. او در مدت دوران تحصيل در دانشکده، دوستان و همفکران خود را انتخاب کرد و با آن ها در برپايي جلسات مذهبي، تلاش فراواني داشت.
ارتباط شهيد احمد بيگي با دوستان خود، از جمله: شهيد نامجو، شهيد اقارب پرست و شهيد کلاهدوز در طي دوره ي مقدماتي زرهي در شيراز ادامه يافت. که گاهي اين تماس ها منجر به جلساتي مي گرديد که در آن جلسات، در باره ي چگونگي فعاليت هاي سياسي و مذهبي نيز بحث و مشورت مي شد.
شهيد احمد بيگي، ضمن آن که يک نظامي برجسته بود، براي مطالعه و کسب دانش عمومي نيز علاقه ي فراواني از خود نشان مي داد. از جمله کتاب هايي که وي به آن ها علاقه نشان مي داد، کتاب هاي شهيد مطهري بود. در ميان شاعران نيز به اقبال لاهوري و مطالعه ي ديوان اشعار او پاي بند بود و گاهي اشعار اين شاعر بلند آوازه ي پاکستاني را با خود زمزمه مي کرد:
آدم از بي بصري بندگي آدم کرد
                گوهري داشت ولي نذر قباد و جم کرد
مگر از خوي غلامي زسگان پست تر است
                من نديدم که سگي پيش سگي سرخم کرد
روحيه ي شهيد شهيد احمد بيگي، اسلامي، انقلابي، توام با خصلت آزاد منشي و پرهيز از بندگي غير خدا بود. و او اين روحيات را به پرسنل تحت فرماندهي و دوستان و همکاران خود نيز منتقل مي کرد. وي نزديک سه سال به تربيت جام منتقل شد. سپس خود را به همدان انتقال داد تا بتواند به راحتي با دوستان خود ارتباط داشته باشد. او تا پيروزي انقلاب در همدان اقامت داشت. من و ستوان نجفي (تيمسار عبدالله نجفي) با شهيد احمد بيگي در يک خانه زندگي مي کرديم. شهيد کلاهدوز که از افسران انقلابي گارد بود نيز همراه شهيد اقارب پرست گاهي به جمع ما مي پيوست. آن ها ما را از آخرين روي دادهاي انقلاب و پيام هاي امام خميني، که در نجف و سپس پاريس حضور داشت، آگاه و مطلع ساخته، سپس به تهران مراجعت مي کردند.
هم زمان با آغاز تحولات انقلابي در جامعه، شهيد احمد بيگي در پادگان همدان با انسجام و هم آهنگي در ميان پرسنل مذهبي و تماس با روحانيون همدان، پرسنل وظيفه را براساس فرمان رهبر انقلاب ترغيب به فرار از خدمت مي کرد و در اين راه نيز موفق بود.
با فرا رسيدن 22 بهمن 1357، وي از پرسنل دعوت به خدمت نمود و در مبارزه با عوامل ضد انقلاب و در ايجاد نظم و برقراري آرامش در پادگان، نقش به سزايي داشت. به طوري که با کمک مردم همدان، از نفوذ عوامل گروهک ها به داخل پادگان جلوگيري کرد و اجازه نداد که به پرسنل و تاسيسات نظامي صدمه اي وارد شود.
وي مدت کوتاهي پس از پيروزي انقلاب، به شهرستان قم و بيت امام منتقل و مامور شد تا هماهنگي بيت را با فرماندهان و يگان هاي مختلف ارتش انجام دهد. شهيد احمد بيگي، با دعوت شهيد نامجو، که به فرماندهي دانشکده ي افسري و سپس وزارت دفاع منصوب شده بود، مدتي را هم در دانشکده ي افسري گذارند و پس از آن براي حضور در جبهه هاي نبرد، به لشکر 88 زاهدان عزيمت کرد.

همکاران گردان 22 بهمن  
شهيد احمد بيگي، افسري متدين، متعهد، شجاع، مخلص، باسواد، با انضباط و داراي بينش وسيع سياسي بود. وي سال ها پيش از انقلاب با شهيد نامجو، شهيد اقارب پرست، شهيد کلاهدوز، تيمسار نجفي، سرهنگ ثنايي و تعداد ديگري از افسران انقلابي در ارتباط بود و به صورت مخفيانه عليه رژيم طاغوت مبارزه مي کرد، آشنايي ما با اين شهيد تا حدودي به پيش از انقلاب برمي گردد. ما پس از پيروزي انقلاب به مدت يک سال در دانشگاه افسري و در مقام فرمانده ي گروهان، در گردان 22 بهمن (اولين گردان استخدامي بعد از انقلاب) انجام وظيفه مي کرديم.
از نکات برجسته ي شخصيت ايشان، جديت و تلاش فراواني بود که در مقام فرمانده ي گردان، براي تربيت و پرورش دانشجويان به کار مي گرفت. او ساعت ها بعد از خدمت، در دانشگاه مي ماند و ضمن معاشرت با دانشجويان، مشکلات آنها را رفع مي نمود.
علاقه به سازندگي دانشجويان، محبت به زيردستان، رعايت انضباط، برخورد شايسته با ديگران و احساس مسئوليت مداوم سبب شده بود که همه او را با يکي از نظاميان با ايمان و پيرو مکتب اسلام بشناسد. وي هميشه با وضو بود و از خواندن نماز شب نيز غفلت نمي کرد.
نقش موثر و سازنده ي احمد بيگي در گردان دانشجويان کاملاً محسوس بود، بر اين اساس، شهيد نامجو، فرمانده ي دانشکده، با انتقال او به مناطق عملياتي مخالفت مي کرد. وي پس از شهادت نامجو به لشکر 88 منتقل شد و به معاونت تيپ ايرانشهر منصوب گرديد. خدمت شايسته و فعاليت مستمر شهيد احمد بيگي در آن جا و سپس در جبهه هاي عملياتي موجب تحسين همه ي همکارانش بود. او تا زمان شهادت لحظه اي از کوشش و خدمت شبانه روزي در ميدان هاي نبرد دريغ نورزيد.
 
نظر شما
پربیننده ها