وصيتنامه
بسم ربّ الشهداء والصديقين
انّ الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا کانهم بنيان مرصوص
قرآن کريم
سلام بر رهبر امت وانقلاب اسلامي, امام خميني وبه ياد رزمندگان جبهه هاي حق عليه باطل که در جبهه هامي جنگند. اينجانب داود گريواني اگر به درجه رفيع شهادت نائل شدم که حتما نائل مي شوم وصيت نامه اي دارم که به اين شرح است:
برادرم اسحاق گريواني از طرف بنده وکيل است وايشان همه کارهاي بنده را به عهده خواهد گرفت. پدر و مادرم من را بزرگ کرده اند و مادرم براي من زحمات زيادي کشيده ,از ايشان مي خواهم که مرا ببخشندوحلال کنند وراه مرا ادامه دهند .
برادر عزيزم اگر به شهادت رسيدم چون وقت رسيدن به حسابها را ندارم به آنها رسيدگي نماييد و اگر به کسي بدهکاري داشتم حساب را تسويه نماييد . برادر جان به غير از شما هيچ کسي را ندارم و از قول من وکيل هستيد که خرج و خيرات من را بدهيد. آخرين باري است که شما را مي بينم و همانطور که مرا از کودکي بزرگ کرديد و پيش شما بودم وهيچ گونه ناراحتي و بدي از شما نديدم وکاملا از شما راضي هستم و اما زن داداش جان در اين مدتي که پيش شما بودم زحمت هاي زيادي براي من کشيديد و نتوانستم جبران کنم از من راضي باشيد و از طرف من از برادر زاده هاي خود سارا و مجيد ديده بوسي کنيد.
وصيت کرده بودم که اگر به شهادت برسم در بجنورد دفنم کنيد و اگر پدر ومادرم را بااين کار راضي نشدند من را به زادگاه خودم روستاي گريوان منتقل فرماييد .
راه امام امت را ادامه بدهيد و نماز جمعه هارا فراموش نکنيد و از مادرم مي خواهم براي من گريه نکند . ما راه امامان را ادامه مي دهيم .ديگر عرضي ندارم ،ديدار من ومادرم و شما بماند براي روز قيامت اگر شهيد شدم ، شهيد شاهد است .
شهيدان زنده اند الله اکبر
به خون آغشته اند الله اکبر
رهبر اسلام خميني روح الله است پيروانش همه حزب الله است
داود گريواني
خاطرات
محمود عامري فرد:
از نيروهاي كرد منطقه خراسان شمالي محسوب مي شد. در آن مناطق مردم بيشتر كرد هستند، ايشان فردي بود با اندامي تقريبا درشت، فردي بسيار ساده، مخلص و شايد در لحظات اول آدم خيال نمي كرد كه ايشان با اينكه ساده است آدم خوبي باشد، يعني برداشت خوبي از ايشان نمي كرد ولي ايشان از همه بيشتر خود را در كارها وارد مي كرد و زحمت مي كشيد و براي من باعث تعجب شده بود . زماني كه به شهادت رسيد فرمانده يكي از گردان هاي غواص بود كه در عمليات كربلاي 4 در منطقه عمومي شلمچه روبروي جزيره بوارين به شهادت رسيد. قضيه اي را كه براي شما نقل مي كنم از عمليات والفجر 3 مي باشد. خارج از خط و حدي كه لشكر داشت يك منطقه اي به نام تلمبه خانه عراق بود، اين منطقه را بايد بچه هاي ما مي گرفتند، يعني به ما مأموريت داده بودند همزمان با شروع عمليات تعدادي از نيروهاي اطلاعات عمليات و تخريب به صورت چريكي حركت كنند و در پشت دشمن بروند و در آن گيرو دار عمليات كه دشمن سازماندهي ندارد از موقعيت استفاده كنيم و به تلمبه خانه عراق كه يك منطقه حساس محسوب مي شد و مي توانست براي آينده عراق مفيد واقع شود را منهدم كنيم و به عقب برگرديم. شب عمليات شروع شد و برادرها به خط عراق حمله كردند و الحمدا... و به لطف خدا خط عراق سقوط مي كند و خط خودي تثبيت مي شود. اين برادران هم راه مي افتند و مي روند به سمت تلمبه خانه عراق. در مسير راه با يك مقدار مشكلات مواجه مي شوند كه زمان از آنها گرفته مي شود و به اصطلاح مين هايي كه با قاطر براي انهدام تلمبه خانه حمل مي كردند و به همراه داشتند زماني كه به نزديك تلمبه خانه مي رسند نيروهاي عراقي در آن منطقه بوده اند و متأسفانه نمي توانند تلمبه خانه را منفجر كنند و كار به روز مي كشد و ماشين هاي عراقي از نزديك آنها رد مي شوند و نيروهاي ما تصميم مي گيرند به عقب برگردند. يعني مهدي ميرزايي مسئول آنها كه آنزمان مسئول تخريب لشكر 5 نصر بود و به عنوان هدايت كننده عمليات چريكي همراه اين نيروها بود, به آنها مي گويد برادرها به عقب برگرديم. فعلا نمي توانيم اين مأموريت را انجام دهيم كه انهدام تلمبه خانه مي باشد. در حين برگشت يك مقدار از مسير را مي آيند مي بينند نقشه اي كه از عمليات دست آنها بوده نيست. از همديگر سئوال مي كنند نقشه كجاست و يا دست كيست. مي گويد حتما در منطقه اي كه ديشب در آنجا بوده ايم جا گذاشته ايم يك نفر از شما بايد برود نقشه را بياورد آقاي گريواني مي گويد من مي روم. ايشان داوطلب مي شود كه برود نقشه را در آن منطقه پيدا كند. قمقمه آب بچه ها تمام شده بود. ايشان هر طوري بود با آن تشنگي جلو مي رود نيروهاي ديگر توان راه رفتن نداشته اند. ولي ايشان ايثار مي كند و مي رود تا آن منطقه را بگردد و جايي كه جمع شده بودند تا آنجا عمليات كنند را نگاه كند و ببيند نقشه آنجاست. آن را پيدا كند، موقعي كه به منطقه مي رود هر چه مي گردد نقشه پيدا نمي شود و بعد معلوم مي شود كه اين نقشه دست يكي از برادران بوده و او زير پيراهن خود گذاشته بود و از شدت خستگي و تشنگي فراموش كرده بوده كه آن را زير پيراهن خود گذاشته است. بعد پيدا مي شود و آنها به عقب مي آيند و به طرف خط خودي مي روند. آب قمقمه همه تمام شده بود بچه ها آب نداشتند كه بخورند و به مسير ادامه دهند. همه نيروها قدرت راه رفتن را از دست داده بودند. ما نمي توانستيم راه برويم. برادر گريواني گفت: من هم از بس خسته بودم و تشنگي به ما فشار مي آورد گفتم: بهتر است استراحت كنم و در همان حالت خوابم برد. در عالم خواب ديدم يك مادري با چادر مشكي دارد مي آيد و يك كاسه آب به دستم داد.
سيد هاشم ميربحاني:
در عمليّات والفجر 8 داود گريواني به يكي از سنگرهاي دشمن - كه پشت خط اوّل بوده - برخورد مي كند . هرچه داخل سنگر نارنجك مي اندازد ، افراد داخل سنگر نارنجك ها را بيرون پرتاب مي كنند . مي بيند كه راهي ندارد مي رود يك كيسه گوني از زير سقفش مي كشد بيرون و نارنجك را از آنجا داخل سنگر مي اندازد كه بالاخره سنگر منهدم مي شود .
مهدي ميرزائي:
يكي از بچه هاي اطلاعات عمليات به نام شهيد داود گريواني به دنبال عراقي ها رفت و به سنگر آنها رسيد . ضامن نارنجك را كشيد و داخل سنگر انداخت . من دومين نفر بودم كه ازسيم خاردار گذشتم و به طرف سنگرهاي عراقي رفتم . داود خيلي شجاع بود و سنگر ها را پاكسازي مي كرد . من آنجا بودم و به داود نارنجك مي دادم و او به داخل سنگرها مي انداخت . يك دفعه دو نفر از داخل يك سنگر بيرون آمده و پا به فرار گذاشتند . ما فرياد کشيديم كه به طرف ما بياييد و در همين حين نيروهاي خودي رسيدند.آن دو فرار کردند, درگيري هر لحظه شديدتر مي شد و نيروهاي دشمن را مي کشتيم . شهيد گريواني با نارنجك همچنان عراقي ها را تار و مار مي كرد. من خيلي علاقمند شده بودم ومي خواستيم هميشه با او باشيم . بعداً فهميديم كه در اطلاعات عمليات خدمت مي كند و با خود گفتم كه بعداً دنبالش خواهم رفت .
زماني كه اسرا آزاد مي شدند من با خودم گفتم: اگر داود اسير مي شد حالا بر مي گشت آن شب خواب ديدم كه در روستا هستيم و بچه ام چوبي برداشته و با خاكها بازي مي كند و برادران داود جعبة سيبي را تقسيم مي كردند كه داود از ماشين پياده شد و رفت بچه اش را بغل كرد و بوسيد و به خانه رفت . من از اينكه مبادا دينم را نسبت به ايشان ادا نكرده باشم خيلي نگران بودم. به خانه رفتم و براي ايشان و مهمانهايي كه براي ديدن ايشان آمده بودند چاي ريختم كه ايشان از من پرسيد: چرا ناراحت هستي؟ گفتم: مي ترسم دينم را نسبت به شما ادا نكرده باشم. ايشان گفت: نه، من از تو ناراحت نيستم. فقط براي من يك پيراهن مشكي بياور تا اين لباس سفيد را از تنم در آورم زيرا در بين اين جمعيت احساس خجالت مي كنم. روز بعد تعبير اين خواب را كه پرسيدم به من گفتند: چند هفته اي است كه پارچة مشكي مزار ايشان را نبرده ايم و اين خواب به خاطر اين بوده است كه كسي نبوده كه پارچة روي مزار ايشان را ببرد و اين مسأله يكي دو هفته دير شده بود كه من اين خواب را ديدم.
يك روز من براي نماز ظهر و عصر وارد مسجد روستا شدم، ديدم كه داود مشغول نماز خواندن است. من آهسته سلام كردم و مشغول نماز شدم. بعد از پايان نماز ايشان به من تذكر داد و گفت: وقتي وارد مسجد مي شوي بلند سلام كن تا جواب سلام شما را بدهم و در پيشگاه الهي مقصر نباشم چون جواب سلام واجب است.
در عمليات خيبر بعد از اينكه دشمن نتوانست با نيروهاي پيادة ايراني مقابله كند، از بمبهاي شيميايي استفاده كرد. ما در آن عمليات به عنوان گردان پشتيباني عمل مي كرديم. اولين بمبهاي شيميايي عراق در عقبة ما فرود آمد، در يكي از گروهانهاي گردان ما منفجر شد. آن زمان هم ما آشنايي خاصي با اصول و فنون مقابله با بمبهاي شيميايي نداشتيم، با اين وجود آقاي گريواني به محض اينكه اطلاع پيدا كرد كه گروهان يكم را بمباران شيميايي كرده اند تاب و تحمل نياورد و براي كمك خودش را به آن منطقه رساند.
برادرشهيد:
به شغل آزاد که خياطي بود مشغول بود .د ر برابر گروهکها وافکار انحرافي آنها ايستادگي مي کرد.با ضد انقلابيون به بحث ومنظره مي پرداخت اما چون آنها در مقابل استدلالهاي او چيزي براي ارائه نداشتند,چند مرتبه او را گرفته و کتک زده بودند .
در سال 1359 به خدمت سربازي خوانده شد و بعداز آموزشهاي نظامي به کردستان اعزام شد . در مدتي که در کردستان بود با روحيه عالي به مبارزه با احزاب غير قانوني مثل کومله ,دمکرات وضد انقلابيون پرداخت.بعداز خدمت سربازي در ارتش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست وبه جبهه خوزستان درمنطقه شوش رفت. او با شرکت در عمليات پيروزمند فتح المبين رشادت ها آفريد وتا سال 1365که در عمليات کربلاي 4به شهادت رسيد در جبهه ها حضور فعال داشت.
وضعيت تحصيلي اش خيلي خوب بود و از روز اول که رفت به دبستان هميشه شاگرد اول بود.
داود در اوائل انقلاب کارهاي اجتماعي شرکت مي کرد . هميشه نمازش را در مسجد مي خواند.
چند سال در زادگاه خود به دبستان رفت و بعد از مدتي زندگي خود را نتوانست تامين کند به شهر رفت و در آنجا شاگرد خياط شد.
انقلاب که شد ايشان هر جايي که تظاهرات مي شد در همان جا حضور پيدا مي کرد .
در زمان جنگ من سرباز بودم و ايشان هم از من كوچكتر بود. وقتي من به بجنورد برگشتم فهميدم كه ايشان به جبهه رفته است. وقتي به منطقه برگشتم و ايشان را ديدم به ايشان گفتم: ما دو برادر هستيم كه در منطقه ايم. شما لازم نيست كه اينجا بمانيد كه ايشان به من گفت: هر كس براي خودش مي آيد .
محمود عامري فرد:
بعد از عملياتي، يك روز در منطقه راه مي رفتم كه داود را ديدم كه سرش را روي يك نخل گذاشته بود و مي گفت: خدايا من تقصير كارم از اينكه نتوانستم بچه ها را راهنمايي بكنم تا در اين عمليات موفق بشوند. اين واقعه بعد از موقعيتي پيش آمد كه بسياري از رزمندگان در عمليات كربلاي 4 به شهادت رسيده بودند يا اينكه مجروح شده بودند.
بعد از يک عمليات كه با ايشان بر مي گشتيم. وقتي كه به خط مرزي خودمان رسيديم، ديدم كه ايشان سر به سجده گذاشت و خدا را شكر كرد و گفت: خدايا، اين مسائل و سختيهايي كه براي ما پيش آمده است فقط براي رضاي تو بوده است و اين كار تنها عكس العملي بود كه ما از ايشان در آنجا ديديم.
يك روز من با داود در خيابان شهيد چمران بجنورد قدم مي زديم كه در جلوي يك مغازه 2 نفر از حاجيهاي بزرگ و سرمايه دار نشسته بودند. داود با صداي بلند به آنها سلام كرد ولي آنها به ايشان اعتنايي نكردند. ايشان به شدت از اين كار آنها عصباني شد و به آنها گفت: "براي جواب سلام هم بايد به شما پول داد تا شما به سلام آدم جواب بدهيد".
يك روز در منطقه با دستگاههاي سنگين سر و كار داشتيم و به خاطر همين لباسهايم كثيف شده بود. آنها را كناري گذاشتم تا در فرصت مناسب آنها را تميز كنم. من از خستگي به خواب رفتم. وقتي كه از خواب بيدار شدم ديدم كه داود لباسهايم را شسته و آنها را خشك كرده است.
عمه ي شهيد:
يك شب داوود به خانة ما آمد، وقتي من برايش رختخواب پهن كردم؛ ديدم كه رختخواب را جمع كرد و كنار گذاشت. پرسيدم: عمه جان براي چه رختخواب را جمع كردي؟ گفت: مي خواهم همانطور كه در جبهه مي خوابم، اينجا بخوابم.
مهدي ميرزائي:
وقتي عمليات بدر در جزيرة مجنون آغاز شد، آقاي گريواني آنجا مسئول محور بود. وقتي ما به آنجا رفتيم، ديديم كه ايشان به تنهايي در گوشه اي نشسته است و مشغول شليك آر پي جي مي باشد. آنقدر آر پي جي شليك كرده بود كه از گوشش خون جاري شده بود.
در يك عمليات تير باري را قرار داده بودند تا بر عليه دشمن از آن استفاده شود. آقاي گريواني با اينكه ران و دستش تير خورده بود، تيربار را رها نكرد و به سمت مواضع دشمن شليك مي كرد. تا اينكه آقاي چراغچي آمد و با زور ايشان را به عقب برگرداند.
در عمليات خيبر بعد از اينكه جزاير مجنون را تصرف كرديم و يك هفته از استقرار اوليه مان در آنجا گذشت، بحث احداث پل بر روي آب به ميان آمد كه حدود 13 كيلومتر طول داشت و به پل خيبر معروف بود. آنجا و در آن موقعيت نياز ديديم كه از گروهانهايي كه در خط داريم، كم بكنيم و از آنها براي احداث پل استفاده كنيم. به همين منظور هر شب يك گروهان را مأمور مي كرديم كه با نيروهاي مهندسي همكاري كنند. آقاي گريواني آنجا جزء كساني بود كه 24 ساعته در محل احداث پل حشور داشت و به طور مستمر كار مهندسي انجام مي داد. يعني ايشان در هر 3 شيفت حضور داشت و خيلي كم، حدود يكي دو ساعت، را براي صرف نهار و شام و استراحت به خودش اجازه مي داد كه استراحت بكند؛ در صورتيكه ايشان مي توانست شيفت گروهانش كه تمام شد برود و 16 ساعت بقيه را به استراحت بپردازد. از روحية بالايي برخوردار بود و چون به اهميت موضوع پي برده بود كه اين پل هر چه سريعتر بايد احداث شود تا مورد استفادة رزمندگان قرار گيرد، سعي داشت كه با حضور خود باعث تشويق بقية نيروها به انجام كار بيشتر باشد.
بصره براي عراق از اهميت زيادي در زمان جنگ برخوردار بود و چون اين منطقه نزديك شلمچه قرار داشت در عمليات كربلاي 4 عراق بين شلمچه و بصره را با موانع فيزيكي متعددي پوشانده بود ,به طوري كه اگر مي خواستي 100 متر در آن منطقه پيشروي بكني بايد يكي دو گردان را وارد عمل مي كردي. آقاي گريواني در آن عمليات فرمانده گردان را برعهده داشت. وقتي كه عمليات شروع شد، اولين گروهاني كه وارد عمل شد، ازگردان ايشان بود. گروهان ايشان قبل از گروهانهاي پياده براي باز كردم معبر وارد عمل شد. بعد از مدتي كه گذشت ايشان با بيسيم تماس گرفت و گفت: وضعيت اينجا خيلي وخيم است به طوريكه نمي توانيم سرمان را بالا بياوريم و كوچكترين حركت ما باعث لو رفتن منطقه مي شود و امكان دارد كه بقيه واحدها نتوانند كارشان را انجام بدهند. از آنجاييكه دستور بود كه آن كار انجام شود، ايشان نيروهاي تحت امرش را حركت داد، با علم به اينكه خطر شهادت و اسارت در پيش بود. ايشان كارش را شروع كرد. بعد از مدتي تمام نيروهاي ايشان به شهادت رسيدند و خود ايشان به تنهايي توانست از معركه جان سالم به در برد. او در يكي از سنگرهاي دشمن پناه گرفته بود تا بعد از دو ساعت جنگ نفس گير، دقايقي را استراحت كند تا بتواند نيروهاي كمكي كه از عقبه مي آمدند هدايت كند ولي در همانجا بر اثر اصابت خمپاره به سنگر به شهادت رسيد. وقتي خبر شهادت داود را به فرمانده لشكر، سردار قاليباف، دادند. ايشان چند لحظه اي نشست و گريه كرد. از اين جهت كه چرا داود آنجا ايستاده و خود را به محل امن نرسانده است. سردار قاليباف آنجا گفت: "من فرمانده اي شجاع و سرداري والا مقام را از دست دادم".
وقتي براي دومين دفعه داود مي خواست به جبهه برود، من پيش مسئول اعزام رفتم و گفتم: داود در پادگان، نگهبان اسراي عراقي مي باشد؛ اسم او را از فهرست اعزام حذف كن كه ايشان هم اين كار را انجام داد. چند وقت كه از اين قضيه گذشت داود را ديدم كه به طرف من مي آيد در حاليكه خيلي ناراحت است. من پرسيدم: چرا ناراحتي؟ گفت: چرا شما به مسئول اعزام گفتي كه اسم مرا از فهرست اعزام خط بزند، من نمي خواهم در پشت جبهه باشم، من بايد حتماً به منطقه بروم. وقتي من اصرار ايشان را ديدم با رفتن ايشان به جبهه موافقت كردم.
يك دفعه داوود در منطقه از ناحيه لب مجروح شد. با وجود اينكه لب عضو حساسي است، مخصوصاً در آن منطقه و در آن آلودگي و گرد و خاك، ايشان اصرار داشت كه در منطقه بماند و كار نيمه تمام خود را به پايان رساند.