به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، جوانی با قد متوسط و استخوانبندی نسبتاً درشت . سیمایی متمایل به سبزه، با ته رنگی ملایم از زردی. سری متناسبت داشت با موهای مشکی کوتاه که مشخص بود در سنین کمی بالاتر، ترکیبی کاملاً مردانه پیدا میکند. صورتش چیزی بین عریض و گرد بود. چشمانش ملایم بود، و بفهمی نفهمی، رو به خمارگونگی داشت. در ته نگاهش، نوعی عزت و اعتماد به نفس به چشم میخورد که نجابت او، ملایمتی خاص به آن میداد. نجابت و صبوری و پختگیای که بیش از اقتضای سن و سالش بود.
حبیب در سال ۱۳۴۳ در جنوب تهران چشم به جهان خاکی گشود. منزلشان در چند قدمی مسجد جواد الائمه (خیابان سی متری جی) قرار داشت. پدرش فردی مومن و خداجو بود و در محل، کاسبی میکرد و مادرش در محلهشان جلسات مذهبی و قرآنی را هدایت میکرد.
پیکره اصلی شخصیتاش در مسجد جواد الائمه شکل گرفت. حبیب فعالیت اولیه خود را با مکبری در همین مسجد آغاز و سپس گستره فعالیت خود را بیشتر کرد. او رفته رفته به جلسات قرآن خوانی و گروه سرود مسجد راه یافت. او بیشترین اوقات فراغتش را در مسجد سپری میکرد. انگار فعالیت و تلاش در مسجد و نفس کشیدن در هوای پاک و معنوی آن به حبیب جانی دوباره میداد.
مرحوم امیر حسین فردی میگوید: کودکیهای او در خاطرم مانده است. خانه آنها روبروی مسجد بود و حبیب آن موقعها دوره ابتدایی را میخواند. خیلی خوش خلق و خوش برخورد و صمیمی بود. در شرایط عادی همیشه لبخندی روی لبهایش بود.
حبیب هنوز یازده سالش تمام نشده بود که مسجد جوادلائمه صاحب کتابخانه شد. عید فطر سال ۱۳۵۴ به کوشش آقای هادی علی اکبری کتابخانه کوچک مسجد راه اندازی شد و فعالیت رسمی خود را شروع کرد. تاسیس این کتابخانه نقطه عطفی در زندگی بچههای مسجد محسوب میشد. حبیب جزو اولین اعضای این کتابخانه بود که بعدها خود شخصاً مسئولیت کتابخانه را با ۷۰۰۰ عضو به عهده گرفت. امیر حسین فردی میگوید: حبیب از اعضای فعال کتابخانه بود. کمتر کتابی در کتابخانه مسجد پیدا میشد که حبیب نخوانده باشد.
بعد از راه اندازی کتابخانه، جلسات قصه خوانی شکل گرفت که توسط امیر حسین فردی اداره میشد. یکی از کارهای قبل از انقلاب آقای فردی جلسه قصه خوانی بود. ایشان قصهای کوتاه میخواند و بچهها گوش میدادند و نتایج قصه و دیدگاهها ی خود را مینوشتند...
حبیب پای ثابت جلسات قصه خوانی بود او نه تنها به قصهها گوش میداد، بلکه آنها را به دل و جان میسپرد و با آنها زندگی میکرد. اوایل سال ۱۳۵۸ بعد از جلسات قصه خوانی، نوبت به برگزاری جلسات قصه نویسی توسط «فردی» رسید.
فردی با تشکیل این جلسات در روزهای دوشنبه و جذب بسیاری از چهرههای جوان و نوجوان کوشید تا شکلی از ادبیات کارگاهی را به وجود آورد. شکل که در آن اهداف مهمی به نام تربیت نویسندگان انقلاب مد نظر بود
شوق و علاقه بچههای مسجد برای قصه نویسی از همان ابتدا گل کرد. صبوری، سعه صدر و مهربانی آقای فردی نیز علاقه بچهها برای قصه نویسی را صد چندان کرد تا اینکه در سال ۵۹ زحمات بچهها به بار نشست.
وقتی اولین کتاب مستقل مسجد جواد الائمه به نام «بچههای مسجد» منتشر شد، یکی از قصههای حبیب با عنوان «قصه معلم انشاء» هم جزء قصههای آن کتاب بود. این کتاب در واقع نقطه آغاز ادبیات نوجوانان و شروع سر فصلی نو در زندگی حبیب و دوستان هم مسجدیاش بود. محمد ناصری از دوستان نزدیک حبیب و از اعضای شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه در این باره میگوید: سال سوم راهنمایی معلم علوم مدرسه ما آقای باقری نام داشت. وقتی کتاب بچههای مسجد چاپ شد، قصههای من و شهید غنیپور هم در آن بود. ایشان وقتی کتاب را دید، تعجب کرد.
«خواندن» و «نوشتن» دغدغه اصلی و جدی حبیب بود وعطش او برای نوشتن مهار ناشدنی. قلم زدن جزء لاینفک زندگیاش شده بود. اما در این میان او کسی نبود که بیخبر از محیط پیرامون خود در غار تنهایی خویش فرو رود و فقط به نوشتن و خواندن بیندیشد. تنور جنگ داغ داغ بود و حبیب مرد میدان! سال ۶۱ حبیب دوم دبیرستان بود که قلم را بر زمین گذاشت و تفنگ به دوش کشید.
به قول امیر حسین فردی « در جریان تجاوز عراق به کشورمان، حبیب حضور در جبهههای جنگ را مقدم بر نویسندگی دانست» و به اتفاق گروهی از بچههای مسجد جوادالائمه از جمله شهید حسن جعفر بیگلو عازم جبهه جنوب شد. او همیشه دفترچه کوچکی به همراه داشت که وقایع روزانه را در آن یادداشت میکرد. حبیب در عملیات مسلم بن عقیل از ناحیه دو پا به شدت زخمی شد. او پس از مدتها بستری شدن با عصایی زیر بغل که سوغات جبهه بود به شهر بازگشت.
البته ارمغان و رهاورد دیگر این سفر به غیر از عصا و لنگی پا، ۹ دفتر چه یادداشت از جبهه جنوب بود که بعدها احمد دهقان (از دوستان شهید و عضو شورای نویسندگان مسجد) زحمت گردآوری و تنظیم آنها را قبول کرد و به نام «یادداشتهای سفر به جبهه جنوب» چاپ و منتشر شد. آقا معلم حبیب در سال ۶۲ درس و مشق را تمام کرد و در میدان راه آهن تهران معلم دینی، ادبیات و انشاء مدرسه شهید چمران را به عهده گرفت. همزمان با شروع تدریس، همکاری خود با دو مجله مهم و رسمی کشور یعنی «کیهان بچهها» و «مجله رشد جوان» را آغاز کرد.
محمد ناصری میگوید: «حبیب عضو هیات تحریریه کیهان بچهها بود و صفحات ثابتی داشت که آخرین مطالبش سلسله مقالاتی راجع به انتخاب شغل دانش آموزان بود».
در کنار تدریس، تحقیق و تقریر از تحصیل نیز غافل نبود. در سال ۶۴ در در رشته ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شد. هر چند تدریس، تحصیل و «تقریر» هر کدام به نوعی برای حبیب شور آفرین و لذت بخش بود اما هیچکدام شیرینی و حلاوت حضور در جبهه را پر نمیکرد. او یکبار هوای جبهه را بوییده و شیفته آن شده بود. دیگر طاقت ماندن نداشت. سال ۶۴ دو باره عازم جبهه شد و درعملیات والفجر ۸ حضور یافت. حبیب در سال ۶۵ بار دیگر افتخار حضور در عملیات کربلای یک را پیدا کرد. شیدای بیقرار در سر پر شورش سودای دیگری داشت. هوای جبهه بدجوری او را شیفته و شیدا کرده بود.
حبیب در جبهههای نبرد سخت میجنگید و در فرصتهای بدست آمده گوشه دنجی را انتخاب میکرد و قصههای پر غصه دل خود را به سینه راز دار دفتر کوچکش به امانت میسپرد. نوشتن همچنان برایش لذت بخش و شورآفرین بود اما شوق دیگری در دلش شعله میکشید. شوق پرواز و رهایی در دلش لانه کرده بود. او دیگرمثل گذشته از نوشتن قصهها غرق لذت نمیشد. شوق پرواز بیقرار و آشفتهاش کرده بود. او فقط در اندیشه قصه آخرش بود. حبیب دوست داشت که قصه آخرش ماندگارترین قصه زندگیاش باشد.
او در فکر خلق شاهکار خود بود. مرحله دوم عملیات کربلای ۵ بستر مناسبی برای خلق آخرین اثر حبیب بود. او با شرکت در این عملیات عاقبت قصه آخر خود را با خون سرخ خویش نوشت و جاودانه شد.
حبیب در دهم اسفند ۶۵ در سن ۲۲سالگی شهد شیرین شهادت را سر کشید و در سپیده دم یک روز سرد زمستانی در کانال پرورش ماهی شلمچه به خواسته و مراد خود دست یافت.
نگاهی به آثارحبیب در طول زندگی پر بار خود علاوه بر فعالیت در چند نشریه، بیشترین همت خود را صرف قصه و داستان نویسی کرد. تا زمانی که در قید حیات بود داستانهای او جسته و گریخته به چاپ رسید اما از انسجام کافی برخوردار نبود.
بعد از شهادت حبیب به همت علیرضا متولی از اعضای شورای نویسندگان مسجد و نیز از ناشران حوزه ادبیات کودکان و نوجوانان دو کتاب از ایشان به نامهای «عمو سبدی» و «گل خاکی» توسط نشر رویش به چاپ رسید. عمو سبدی عنوان مجموعه داستانی است که برای گروه سنی کودک و نوجوان منتشر شده است. در ابتدای کتاب، زندگینامه کوتاهی از شهید حبیب غنیپور آمده است.
این کتاب مشتمل بر ۴ داستان است با عناوین: عمو سبدی، صندوق، لب کلفت، یک آشیانه دو پرستو . یک آشیانه ودو پرستو درباره پسر نوجوانی به نام وحید است که با دوستش احمد به جبهه میروند. در جریان یک عملیات، وحید از گروهان جا میماند و تنها و تشنه به دنبال دوستش احمد میگردد.
کتاب دوم «گل خاکی» است که در باره جنگ و حواشی آن است و برای گروه سنی بزرگسال نوشته شده است. علاوه بر موارد یاد شده دست نوشتههای زیاد دیگری از حبیب به یادگار مانده است.
اعضای شورای نویسندگان مسجد به بهانه یادکرد و تجلیل از حبیب و دیگرای شهدای اهل قلم مسجد و نیز به منظور انسجام بخشیدن به جلسات شورا تصمیم گرفتند که هر سال در دو حوزه ادبیات نوجوان و دفاع مقدس کتاب سال را معرفی کنند. نام این دوره به احترام یاد و نام حبیب به «کتاب سال شهید غنیپور» شهرت یافت. مرحوم امیر حسین فردی در باره چگونگی و علت شکل گیری این جریان ادبی میگوید: میخواستیم اسم حبیب غنیپور به عنوان یک نویسنده شهید در جامعه هنری مطرح باشد. طرح و فکرش مال خودمان بود. حبیب رفیق ما و رفیق همه بچههای این ممملکت بود.
دانشجو بود. با سواد بود. میتوانست جبهه نرود و بماند به تحصیلاتش ادامه دهد. کتاب چاپ کند. شاغل شود و ازدواج کند؛ این کارها را نکرد. جانش را کف دستش گرفت و رفت جبهه و شهید شد. خیلی بیمعرفیتی است که دست روی دست بگذاریم. آمدیم و به اسم او انتخاب کتاب سال را به راه انداختیم
هر چند در سالهای اولیه این حرکت به دلیل ضعف بنیه مالی اندکی متوقف و کمرنگ شد ولی در سالهای اخیر این دوره در سالگرد حبیب (۱۰ اسفند) برگزار و به نفرات برگزیده در هر رشته جوایزی اهدا میشود. تاکنون به همت دوستان و همرزمان حبیب، سیزده دوره کتاب سال حبیب با موفقیت برگزار شده است.
محمد علی عباسی اقدم