در سال 1337 ه ش در نجف آباد یکی از شهرهای استان اصفهان به دنیا آمد.در بین بچه های جنگ به حاج احمد معروف بود.
در سن ۱۸سالگی ، پس از تحصیلات دوره دبیرستان در صف مبارزین در جبهههای جنوب لبنان حضور پیدا کرد و مبارزه با استکبار و اشغالگران را آغاز نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوسته و از فرماندهان شجاع ، پر انرژی ، مدیر و خلاق بود . حکم مسوولیتهای زیادی را از دست مبارک مقام معظم رهبری دریافت کرد. با شروع جنگ تحمیلی ، با یک گروه ۵۰نفره در جبهههای آبادان حضور یافت و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز کرد. در پایان جنگ تحمیلی همین گروه ۵۰نفره بافرماندهی شهید کاظمی به یکی از لشکرهای قوی و مهم سپاه (لشگر زرهی 8نجف اشرف )تبدیل شد . با بکارگیری سلاحهای به غنیمت گرفته شده از عراقیها که به صدها تانک و نفربر و توپخانه و ماشین آلات جنگی بالغ می شد. با پیدایش جرقه های انقلاب اسلامی دوشادوش ملت به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال 59 به کردستان رفت تا با رزمی بی امان، دشمنان داخلی انقلاب را سرکوب نماید. او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهه های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه های جنوب در صف مقدم مبارزه با دشمنان کشور در سِـمت هایی چون: دو سال فرماندهی جبهه« فیاضیه»در« آبادان»، شش سال فرماندهی لشکر 8 نجف وپس از جنگ نیز یکسال فرماندهی لشکر 14 امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت. رزمندگان و ایثارگران هشت سال حماسه وافتخار، خاطراتی شیرین و به یادماندنی از رشادت ها و شجاعت های این دلاور زمان بیاد دارند. حضور مستقیم در خط مقدم جبهه و ارتباط صمیمانه با پاسداران و رزمندگان بسیجی تا بدانجا بود که از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح گردید و یک بار نیز انگشتش قطع شد.
در طی این سالها به تحصیل نیزپرداخت ومدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد. کفایت و شجاعت آن بزرگوار تا بدانجا بود که مقام معظم رهبری 3 مدال فتح اعطانمودند. وی در اواسط سال 1384 از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد و توفیق خدمت را در سنگر دیگری یافت. این فرمانده قهرمان در آخرین دیدار خود با محبوب خویش فرمانده معظم کل قوا، تقاضای دعا برای شهادت خویش را نمود، زیرا مرغ جانش بیش از این تحمل ماندن بر این کره خاکی را نداشت و سرانجام در پروازی دنیوی به پرواز اخروی شتافت. اوج گرفت و به ملکوت اعلی پیوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اصفهان ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید
وصیتنامه
الله اکبر ،اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهید ان علیاً ولی الله
خداوندا فقط میخواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.
نمیدانم چه باید کرد، فقط میدانم زندگی در این دنیا بسیار سخت میباشد. واقعاً جایی برای خودم نمییابم هر موقع آماده میشوم چند کلمهای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمیدانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید میکردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم. ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمة زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین.
راستی چه بگویم، سینهام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود میدانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب ماندهام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.
گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا میبینی، دوست دارم بنده باشم، بندگیام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا میکنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی میباشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر میکنم، میبینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بندة خوب نبود،... دیگر...
حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه میکنم. از درد سختی که تمام وجودم را میگیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بیمنتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همة بندگان خوبت قسم میدهم، شهادت را در همین دوران نصیب بفرمایید و توفیقام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم، انشاء الله تعالی.
منزل- ظهر جمعه 6/4/1382
رهبرمعظم انقلاب وفرماندهی کل قوا:
حدود دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت: «من دو خواسته و آرزو دارم. یکی آنکه رو سفید باشم و دیگر آنکه شهید شوم.» من به او گفتم که برای شما حیف است که بمیرید، شما مستحق شهادت هستید. اما نه به این زودی، این نظام هنوز به شما نیاز دارد. در آن جلسه به شهید کاظمی گفتم «روزی که خبر شهادت صیاد شیرازی را به من دادند گفتم، شهادت حق او بود.» با ذکر این خاطره دیدم در چشمان شهید کاظمی اشک جمع شده است. در این لحظه او به من گفت: ان شالله خبر من را هم به شما بدهند.
پیام رهبر معظم انقلاب وفرمانده کل قوا
بسم الله الرحمن الرحیم
فقدان شهادت گون سردار رشید اسلام سرلشکر احمد کاظمی و تعدادی از سرداران و افسران سپاه در حادثه هواپیما، این جانب را داغدار کرد.
این فرمانده شجاع و متدین و غیور از یادگارهای ارزشمند دوران دفاع مقدس و در شمار برجستگان آن حماسه بی نظیر بود.
تدبیر و قدرت فرماندهی او در طول جنگ هشت ساله کارهای بزرگی انجام داده و او بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود. آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله میکشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم میگشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است. این جانب شهادت این سردار رشید و نامدار و دیگر جان باختگان این حادثه را به همه ملت ایران به ویژه به مردم عزیز و شهیدپرور نجف آباد تبریک و تسلیت میگویم و از خداوند متعال برای بازماندگان این شهیدان، بردباری و قدرت تحمل و پاداش صابران و برای خود آنان علو درجات اخروی را مسألت میکنم. سیدعلی خامنه ای 9/10/1384
پیام رئیس جمهور
بسم الله الرحمن الرحیم
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.
حادثه تلخ و ناگوار شهادت فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سردار سرتیپ کاظمی و فرمانده لشگر قهرمان 27 حضرت رسول(ص) و همراهان آنان که همه از سربازان فداکار و خدوم اسلام و میهن اسلامی بودند، موجب تاثر و تاسف شدید گردید.
ضایعه فقدان این سربازان فداکار ولی عصر(عج) را به آن حضرت فرمانده معظم کل قوا، دلاورمردان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و همه نیروهای مسلح، خانواده معظم شهدا و ملت شریف و عزیز ایران تسلیت میگویم.
آنچه که میتواند این حادثه را قابل تحمل کند، کارنامه سراسر ایثار و فداکاری این عزیزان است که نقطه درخشان تاریخ کشور ماست. پرچم استقامت و پایداری که پیوسته در دست این سربازان فداکار میهن اسلامی در اهتزاز است، همچنان در دست سربازان دیگری از خیل ایثارگران برافراشته خواهد ماند. خون این عزیزان نقطه اتصال نسلهاست، نسلی که بازمانده مقاومت و تلاش دوران دفاع مقدس است و در دفاع از انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی سر از پا نمیشناسد.
یقین دارم که همه نیروهای مسلح همچون آحاد ملت، با اتکال به ذات احدیت، تمسک به فرهنگ انتظار، تبعیت از ولی امر مسلمین، مظهر خواستن و توانستن، پایداری و عزت خواهند ماند. وجود چنین ملتی و سربازانی موجب افتخار است.
عزت و سربلندی نیروهای مسلح و ملت شریف را از خداوند عزیز و قادر مسالت دارم.
محمود احمدینژاد ،رییس جمهوری اسلامی ایران
احمد کاظمی هم آسمانی شد
ساعت حوالی یازده صبح بود که زنگ تلفن همراهم مرا متوجه خود او کرد. از آن سوی تلفن صدای شکسته و بغض آلود الهام در حالی که امانش را بریده بود، گفت: احمد کاظمی هم آسمانی شد و تلفن قطع شد.
دعا کردم با من شوخی کرده و خواسته سر به سرم بگذارد. آخر او میدانست من وابستگی عجیبی به احمدها واحمد کاظمی دارم. دل شوره داشتم. رأس ساعت 30/13 ظهر ازجلسهای که در صدا و سیما داشتم خارج شدم و در انتظار خبر ساعت 14 بودم. به هیچ جا زنگ نزدم، از ترس این که خبر رفتن را بشنوم. ازتلفن به خاموش کردن آن بسنده کردم.
عاقبت زنگ خبر 14 بعد از ظهر به تلخی نواخته شد. ثانیهها بسان سالی میگذشتند.
به هر جانکندنی بود لحظات سپری شد و گوینده خبر اعلام کرد:
صبح امروز یک فروند هواپیمای نظامی (جت فالکون) حامل فرماندهی نیروی زمینی سپاه در حوالی ارومیه، سقوط کرد و همهی 12 سرنشین آن به شهادت رسیدند. تشییع پیکر این شهدا، روز عید سعید قربان در تهران انجام میشود.
گمانه زنیها شروع شد. دوست و دشمن تحلیل میکرد. هنوز از غم شهدای هواپیمای 130C ارتش فارغ نشده بودیم که این حادثه هم مزید بر آن شد. ستاد کل نیروهای مسلح دلیل سقوط این هواپیما را نقص فنی در هر دو موتور آن عنوان کرد. در اطلاعیهی ستاد آمده بود: «با نهایت تاسف و تاثر سانحهی سقوط هواپیمای فالکن سپاه که ساعت30 / 9 صبح امروز در حدود 10 کیلومتری فرودگاه ارومیه به خاطر نقص فنی در هر دو موتور آن با زمین اصابت کرده را به اطلاع عموم میرساند. این هواپیما حامل سردار کاظمی فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سردار سعید مهتدی فرمانده لشکر پیاده مکانیزه 27 محمد رسول اللهr و 9 نفر دیگر از همراهان بود که عازم ماموریت عملیاتی بودند. شهادت این عزیزان را به محضر مقام معظم رهبری و فرماندهی معظم کل قوا، فرماندهان و مسوولان، پاسداران عزیز سپاه و خانوادههای محترم آنها تسلیت میگوییم. سردار سرلشکر کاظمی در سالروز عملیات کربلای 5 پس از 19 سال فراق به شهدای این عملیات و همسنگر شهیدش شهید خرازی پیوست. راه پر افتخار او و سایر شهدای دفاع مقدس همواره پر رهرو باد.»
معاون روابط عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم، جزییات حادثه را این گونه تشریح کرد: «حدود ساعت 9:30 دقیقه صبح امروز یک فروند هواپیمای فالکن سپاه پاسداران که برای ادامهی بازدیدهای دورهای فرماندهی محترم نیروی زمینی سپاه پاسداران از مناطق مختلف کشور صورت میگرفت و عازم منطقهی غرب کشور بود در حوالی روستای آیدانلو در مسیر هوایی میانه ـ خوی سقوط کرد و تمامی یازده سرنشین آن که از فرماندهان و کارکنان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند به شهادت رسیدند.»
در بین فرماندهان سردار احمد کاظمی فرماندهی نیروی زمینی سپاه و تعدادی از معاونین ایشان و همچنین از خدمهی پروازی نیروی هوایی سپاه نیز حضور داشتند. بر طبق شواهد و قرائن و مکالمات خلبان در محدودهی فرودگاه ارومیه خلبان ابتدا بر اساس اعلام خود گزارش نقص فنی در چرخهای هواپیما را مطرح میکند و بعد از مدتی مجددا اعلام میکند که موتورهای هواپیما از کار افتاده است. شواهد و قرائن نیز نشان میدهد که خلبان تلاش خود را جهت نشاندن هواپیما در سطح جاده انجام داده است، اما متاسفانه به خاطر شرایط خاص منطقهای این اتفاق نمیافتد و هواپیما با زمین برخورد میکند و کلیهی سرنشینان به شهادت میرسند». اسامی شهیدان این حادثه را بدین ترتیب اعلام میگردد:
1. سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی فرماندهی نیروی زمینی سپاه
2. سردار سرتیپ پاسدار سعید مهتدی جعفری فرماندهی لشکر 27 محمد رسولالله
3. سردار سرتیپ پاسدار سعید سلیمانی معاون عملیات نیروی زمینی سپاه
4. سردار سرتیپ پاسدار نبیالله شاهمرادی معاون اطلاعات نیروی زمینی سپاه
5. سردار سرتیپ پاسدار خلبان عباس کربندی مجرد فرماندهی پایگاه هوایی قدر نیروی هوایی سپاه و خلبان یکم پرواز
6. سردار سرتیپ پاسدار غلامرضا یزدانی فرماندهی توپخانهی نیروی زمینی سپاه
7. سردار سرتیپ پاسدار صفدر رشادی معاون طرح و برنامهی نیروی زمینی سپاه
8. سردارسرتیپ پاسدار خلبان احمد الهامینژاد فرماندهی دانشکدهی پروازی نیروی هوایی سپاه و کمک خلبان
9. سردار سرتیپ دوم پاسدار حمید آذینپور رییس دفتر فرماندهی نیروی زمینی سپاه
10. سرهنگ پاسدار مرتضی بصیری مهندس پرواز
11. برادر پاسدار محسن اسدی افسر همراه فرماندهی شهید نیروی زمینی سپاه
شهید احمد کاظمی از فرماندهان دلیر، شجاع، مخلص و دلسوز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس و پس از آن بود که کارنامه درخشان رشادتها و فداکاریهای او در طی 8 سال دفاع مقدس به ویژه در هنگام فرماندهی لشگر 8 نجف هرگز از یاد یادگاران آن دوران و ملت ایران نخواهد رفت.
همچنین پس از دوران جنگ و در زمان وقوع سانحهی غمانگیز و دلخراش زلزلهی بم که هزاران تن از هموطنانمان جان باختند، تلاش و خدمات ارزشمند و بیادعای سردار کاظمی که در آن روزها فرماندهی نیروی هوایی سپاه بود و در طول زمان انجام عملیات امداد و نجات ساعتها و روزها تلاش بیوقفهای از خود نشان داد در خاطر ملت ایران ثبت شده است.
نیروی زمینی با شنیدن خبر سقوط هواپیمای تو، به عزاخانهای مبدل شد که نگو و نپرس. همه گریه میکردند حتی آنان که با تو سر یاری نداشتند.
ما زمینییان با رفتن تو احساس غریبی کردیم ولی تو بر بلندای برج رها از تعلقات ایستاده بودی و به آن سوی افق مینگریستی.
در این لحظه دوست داشتم حالات چند نفر را از نزدیک شاهد باشم، اول فرماندهی کل قوا، دوم قاسم سلیمانی، سوم باقر قالیباف. تمام دوستان و ارادتمندانت راهی ارومیه شدند. از سرداران گرفته تا سربازان عاشق صداقت و تواضع تو. ارومیه باز هوای شهید باکری را کرده بود. شهر را با پارچههای عزا آذین بسته بودند وعکسهای تو بر سر هر چهار راه به وارد شدگان به شهر باکری خوش آمد میگفت. در بدو ورود به قرارگاه حمزه سید الشهداء، که مامن و ماموای تو بود فرود آمدیم که حکایت منتظران تو، حکایت نیروی زمینی را داشت. همه گریه میکردند. کسی حوصله کسی را نداشت.
سردار روح الله نوری فرماندهی قرارگاه حمزه در حالی که اشک امانش نمیداد با آن نجابت لریاش میگفت: در مدت فرماندهی خود، حدود 4 بار به قرارگاه ما احمد آمده بود. روز دوشنبه هم برای استقبال از ایشان به فرودگاه ارومیه آمده بودیم تا از او کام بگیریم.
هواپیما برای لحظاتی بر فراز فرودگاه ظاهر شد ولی برج اعلام کرد که هواپیما نقص فنی پیدا کرده است. دلهره عجیبی پیدا کردیم. تنها و تنها تند و تند دعا میکردم. یکی از نیروها را فرستادم برج مراقبت تا برایم خبر بیاورد. لحظاتی بعد در حالی که چهرهاش همچون گچ سفید شده بود برگشت و با تلاطم عجیبی گفت: سردار سردار برج میگوید هواپیما حوالی مهاباد ارتباط رادیوییاش قطع شده است.
زانوهایم سست شد، آرام گفتم یا حسین و با بیسیم فرماندهی نیروی انتظامی استان را دستور دادم تمام نیروهایت را آماده باش بده برایم خبری بیاورند.
چه خبری؟ خبر حضور یا عروج؟ آمدن یا رفتن؟ با تمام نیروهایم با ماشین از فرودگاه خارج شدم که فرماندهی نیروی انتظامی استان گفت در حوالی آیدین فرماندهی یکی از پاسگاهها گزارش داد الان صدای انفجاری مهیبی رخ داده است. دیگر به ادامه صحبت ترتیب اثر ندادیم و سریع به سمت حادثه حرکت نمودم. تنها به راننده میگفتم گاز بده شاید فرجی شود! امید داشتم احمد سالم باشد! مجروح باشد! لااقل زنده باشد! با تمام توانم آیه امن یجیب را میخواندم و بی هیچ خجلتی از همراهانم گریه میکردم و خدا را به شهید باکری قسم میدادم یک بار دیگر صدای احمد را بشنوم.
زبانم لال وقتی رسیدم هواپیما به زمین خورده بود و جمعیت زیادی اطراف او را گرفته بودند. با هزار امید به سوی فالکون شروع به دویدن کردم که گریه جمعیت مرا از حرکت منصرف کرد.
به هزاران جان کندن وارد هواپیما شدم و دیدم همه به خواب خوش رفته بودند. لباسهای سبز، درجهای که مقام معظم فرماندهی کل قوا بر شانهاش نهاده بود، چهره مظلوم و دوست داشتنی او، همه و همه با من حرف میزدند. دیگر تحمل نداشتم. در کنار جنازهها در شب عرفه برای غربت احمد بلند بلند و عاشقانه گریستم و از ماندن خویش شرمنده بودم.
با هر بدبختی بود اجساد مطهر را بیرون بردیم هم غسل دادیم و هم کفن نمودیم. خدا میداند آن ایام بر من چه گذشت؟
از روضه خوانی سردار نوری تمام فرماندهان گریه میکردند و سراغ احمد را میگرفتند. نیازی به مقتل خوانی نبود. شب عرفه در راه بود و حزن عجیبی بر فضای قرارگاه، ارومیه و... حکومت میکرد.
سردار نوری میگفت: واکمن آجودان سردار کاظمی را نیروهایم برایم آوردند او را روشن کردم تنها یک دقیقه صدای آجودان احمد را شنیدم که میگفت ما در حال نشستن در باند فرودگاه ارومیه هستیم، دو موتور هواپیما از کار افتاده است، چرخهای هواپیما باز نمیشود.. یا حسین... و صدای طلب صلوات که ظاهرا صدای احمد بود به گوش میرسید.
آن شب نمیدانم بر من چگونه گذشت ولی من هر لحظه میخواندم «کاش امشب به سحر صاعقه نازل گردد.
صبح سهشنبه تابوتها را برای تشییع به سینه خیابان نهادند. تو گویی تمام ارومیهاییها آمده بودند. گویی باز تشییع باکری بود. ما آن روز تو را تشییع نمیکردیم که سوره صبح را بدرقه میکردیم.
در تهران اولین کسی که خود را به تابوت تو رساند آقا محسن بود که پهنای صورتش از اشک خیس شده بود.
عکس و تابوت تو را میبوسید و با خود چیزهایی میگفت. همراه تابوت تو قدم بر میداشت در حالی که گویی تمامی وجودش سرشار ازعشقی بود که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.
تمام جمعیت دلش را به این عاشق آسمانی سپرده بودند. در چشم بهم زدنی تشییع به پایان رسید اما غم تو تازه شروع شده بود و هر لحظه اوج میگرفت.
مانده بودم این روز را چگونه ثبت نمایم. گزارش این روز را چگونه بنگارم؟
نتوانستم و هنوز هم نمیدانم... نمیفهمم بزرگی و عظمت تو را چگونه توصیف کنم ولی دوست دارم عاشقانه از تو بنویسم از تو از روزهایی که دراوج عشق بودی. کی فراموش کنم که احمد من تمام غربت دلش را در سینه پنهان اشکهایش فریاد میکرد. تمام پریشانی نگاهش را در التهاب بیکرانه اندوه پنهان میکرد.
سرانجام قرار شد به تهران باز گردیم. جمعیت تابوتها را رها نمیکردند. احمد کلی خاطرههای ریز ودرشت در این استان و شهر و کوچه و خانهها داشت. مگر براحتی میشود از احمد دل برید!
درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است. سخت تر و شکننده تر.
احمد کاش بودی و فرماندهان هم رزم خود را میدیدی چگونه به تابوت تو مینگریستند. آنان یقین داشتند که دل سپردن وجان باختن، شیوه عاشقان است که در طریقت عشق، دل به خیال جمال دوست میسپرند و در این راه، جان میبازند. تو بهتر میدانی که دل باختن و قصه پرداختن در حقیقت عشق رسم دیرینه عشاق است؛ اما با همه تکرار، نامکرر مینماید:
یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب کز هر زمان که میشنوم، نامکرر است.
دیدن فرزندانت دنیایی از خاطراتت را تداعی میکرد. آهسته در گوش جمعیت کسی میگفت: اگر از عشق میخواهی بگویی، اگر میخواهی از عاشقان بگویی، باید مرزهای و هم را در نوردی و به آن سوی این دیوارها ممتد برسی!
من ساکت و تنها گوش شده بودم و میشنیدم سردار احمدی در حالی که از پنجره هواپیما بیرون را نگاه میکرد میگفت: وقتی آقا محسن خبر شهادت احمد را شنید به شدت متاثر شد و من برای اولین بار گریه او را دیدم. او باحزن خاص خود میگفت شهادت احمد کاظمی زنده کننده داغ شهادت خرازی، باکری و همت بود برای من.
شنیدن احمد از زبان آقا محسن شنیدنی بود. شیرین وبا صفا احمد را به تصویر میکشید و میخواند:ملت، خاطره رشادتها و دلاوریهای مانند کاظمی را در دفاع مقدس فراموش نخواهد کرد. احمد کاظمی، سردار خطشکن جبهههای اسلام که در نبرد، به مولای خود علی (ع) تأسی میکرد، در ایام روحانی عرفه به خون خود آراسته شد و به دیدار معبود شتافت.
ملت ایران، یکی از قهرمانان ماندگار خود را از دست داد. احمد کاظمی، بهترین برادر من بود که هر بار به سیمای معنوی او نگاه میکردم، آرامش مییافتم. دنیایی سخن ناگفته از رشادتهای کاظمی وجود دارد که در فرصت مناسب، برای ثبت درتاریخ به بازگویی آن خواهم پرداخت.
یادم آمد روایت آقا محسن که خبر شهادت مهدی باکری را از زبان احمد در پشت بیسیم در عملیات بدر شنید واین لحظات را این گونه بیان میکرد:
مهدی چون حساسیت منطقه را میدانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر کرد، در هیچ یک از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش یک پل پانزده کیلومتری بین جزیره شمالی تا آنجا بود، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا منطقه ی کیسهای هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. آنجا که اصلا وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان پنج شش نفری که آن جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمی قبل از اینکه سختیها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم: «شما مواظب بیسیمها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.» تاکید هم کردم که زود بیدارم کنند. ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافهها نگاه کردم، دیدم فرق کردهاند. گفتم: چی شده؟ نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن منطقه کیسهیی شکل. با احمد کاظمی تماس گرفتم، پرسیدم: «موقعیت؟»
گفت: «دیگر داریم میآییم عقب. منتها روی پل ازدحام است. وضع ناجوری پیش آمده. میترسم عراق پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.»
آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت. در آن عقبنشینی توانست سه برابر تناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و نشکند.
به احمد گفتم: «مهدی کجاست؟ حالش چطورست؟»
گفت: «مهدی هم هست. پیش من است. مسئله ندارد.»
دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده باشد. گمانم به آقای رشید یا آقا رحیم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس میکنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم میدانید.»
گفتند: «نه، احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچهها دارند مداوایش میکنند.»
گفتم: «تماس بگیرید بگویید من میخواهم با مهدی حرف بزنم!»
طول کشید. دیدم رغبتی نشان نمیدهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد!را حقیقت را به من نمیگویی؟ چرا نمیگویی مهدی شهید شده؟»
احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بایستم، پاهام همان طور بیسیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعتها گریه کردم.
آری هرم آتش جنگ و دغدغه دفاع از ارزشهای الهی و میهنی نگذاشت احمد لحظهای در دایره مکان و زمان قراری داشته باشد. او در خدمت به نظام شهیدان اسلامی لحظهای درنگ ننمود.
احمد با رفتنش داغ به دل بچهها گذاشت. او خود بارها در نیروی هوایی، جلسات عمومی، خصوصی، در میان جمع خانواده گفته بود که انتهای این مسیر کجاست.
احمد جمعه قبل از پرواز، در خانه شروع به نوشتن وصیت نامه کرد که مورد اعتراض بچهها واقع شد. او عاری از تعلقات شده بود و طبیعی است که دل در گرو چیزی نداشته باشد. او آمده بود در نیروی هوایی به شهادت برسد اما به امر سیدش به نیروی زمینی رفت ولی با هواپیمای نیروی هوایی و در منطقه مهدی باکری آخرش آسمانی شد.
احمد عزیزم! خوش باش که نخلستانهای سوخته که امروز در آبادان و خرمشهر سبز و شادابند، نمازهای شبانگاهی و نیازهای سجدگاهی تو را هنوز به یاد دارند و هرگز فراموش نخواهند کرد.
اجساد مطهر شهدا را برای حضور در مراسم روز عرفه بنا به دعوت مدیرعامل مصلی امام خمینی سردار علایی به مصلی آوردند و دعای عرفه با حضور احمد و همراهانش قرائت شد. مراسم عزاداری حزن انگیزی بود. اقامه نماز بر پیکر مطهر شهدا توسط آیت الله موحدی کرمانی صورت گرفت.
در تهران تو را به معراج بردند تا فردا رهبرت به دیار تو بیاید. او تلافی کرد و در اول صبح عید قربان، زائر تو شد.
وقتی میآمد شکسته بود ولی مقتدر. محزون بود ولی با ابهت. همه بچههای جنگ آمده بودند، محسن رضایی، شمخانی، کوثری، فضلی، قاسم، فدوی، باقر قالیباف، مرتضی قربانی، غلامعلی رشید، رحیم صفوی،... و با دیدن او کلی گریه کردند. او تنها زیر لب وقتی تابوت را فاتحه میداد. زمزمهای میکرد که نمیدانم چه میگفت. ولی وقتی سیر با تو و توها نجوا کرد رو به جمعیت کرد و در حالیکه خانوادهی شهدای سانحهی اخیر، دکتر محسن رضایی، سردار صفوی و... گردایشان جمع شده بودند گفتند: اینها هم رفتند و ما هنوز هستیم. جمعیت یکدست بغض پنهان خود را شکسته و های های گریستند.
علی آقای شمخانی میگفت: شهید احمد کاظمی وجود درونی خود را در دوران دفاع مقدس کشف کرد و صیقل داد و از روزهای آغازین شروع جنگ در منطقهای در حوالی اهواز اولین خط پدافندی علیه دشمن را ایجاد کرد و با مرور زمان لشکر 8 نجف اشرف را در منطقه اصفهان شکل داد.
شهید کاظمی در تمامی عملیات هجومی جمهوری اسلامی ایران مشارکت داشت و نیروهای گستردهای را در حوزههای مختلف نظامی تربیت کرد. سردار کاظمی پایه گذار اولین واحد زرهی سپاه پاسداران در ایام دفاع مقدس به شکل منظم بود. در حقیقت شهید کاظمی یکی از بازماندگان دفاع مقدس بود که از قدرت تخیل و تسلط بر شرایط ویژه برخوردار بود.
امیر علی امیری می گوید: هر از چندگاهی که همرزمان دوران دفاع مقدس به بهانهای گرد هم جمع میشوند، خواسته و ناخواسته زبانشان به ذکر خاطرات آن دوران به یادماندنی گشوده شده، با حسرت آنها را بازگو میکنند. همین ماه رمضان بود، همه همرزمان در منزل فرمانده دوران جهاد الهی خود جمع بودند. پس از اقامه نماز و افطار، طبق سنت همه ساله جمع صمیمی یاران روزهای سخت ولی شیرین آن روزگاران دوباره حلقه شد. چهره فرماندهان را انسان ناخود آگاه در هیبت همان روزها میدید، وقتی این حلقه تشکیل میشود همه همان برادرهای صمیمی دوران دفاع و قرارگاههای میدان جهاد و فداکاری میشوند؛ و کوپالها، درجهها و منصبها به کناری زده میشود، صمیمیتر از همیشه یکدیگر را در آغوش میگیرند.
برادر محسن رضایی نمیتواند علاقه ویژه خودش به حاج احمد کاظمی را مخفی نگه دارد و از حاج احمد میخواهد برای یاران قدیمی خاطره تعریف کند. او اصرار میکند که حاج احمد خاطره آخرین وداعش با آقا مهدی باکری را دوباره و صد باره روایت کند. طبق معمول حاج احمد سعی میکند این کار را به دیگران بسپارد. به اسم میگوید: علی آقای فضلی خاطره بگوید، حاج قاسم سلیمانی بگوید، آقا مرتضی شما بگو، اما همه دوست دارند احمد با همان لهجه شیرین و با آن چهره دوست داشتنی که گاهی هم با کمی خجالت زدگی زیبا تر و دلنشین تر میشد حرف بزند. بالاخره او شروع میکند.
حاج احمد کاظمی آخرین فرمانده در عملیات بدر بود که قبل از شهادت آقا مهدی باکری با او صحبت کرده بود. شاید هم آقا مهدی آخرین کلماتش را با حاج احمد در میان گذاشته بود. بعد از آن آخرین تماس بین این دو دیگر صدایی از شهید باکری شنیده نشده. حاج احمد که زیر تصویر بر دیوار نصب شده شهید باکری و دیگر فرماندهان شهید نشسته و خاطره را روایت میکند، آن قدر با حسرت حرف میزند که با همه وجود لمس میکنی هر لحظه آرزوی رسیدن به آقا مهدی را در دل دارد. او میگوید که آقا مهدی با چه اشتیاقی در آستانه وصال معبود و معشوق همیشگیاش با او حرف میزده. وقتی میخواهد جملاتش را تمام کند و بگوید دیگر از آن طرف بی سیم صدایی نیامد، بغض راه گلویش را میگیرد. احمد و مهدی خیلی با هم رفیق بودند. لشکر 8 نجف و لشگر 31 عاشورا دو بازوی توانمند سپاه اسلام بودند که این دو، فرماندهان آن بودند.
حاج احمد گفت: اجازه بدهید حاج قاسم هم حادثه جالبی را که این روزها در مورد جنازه یک شهید بسیجی در عراق اتفاق افتاده را برای دوستان نقل کند. حاج قاسم هم نقل میکند که چگونه یک بسیجی شهادت خود را در جبهه پیش بینی میکند و با استفاده از کارت و پلاک یک اسیر عراقی زمینه دفن جنازه خود را در کربلا فراهم میکند و حال سالها پس از مفقودیت، یک خانواده عراقی آدرس قبر او را در کربلا به حاج قاسم رساندهاند تا به خانوادهاش خبر دهد.
وقتی از بسیجیها حرف زده میشد، حاج احمد با ولع خاصی گوشها را تیز میکرد و انگار به همه عالم فخر فروخت که سالهای عمرش را بسیجیها سپری کرده و حالا هم که فرمانده نیروی زمینی سپاه است، بسیجی مانده است. او بسیجی زیستن را افتخار خود میدانست و شجاعت و صداقت و اخلاص و فداکاری بسیجی وار او همیشه در رخسارش موج میزد. حاج احمد و لشگرش در زمان جنگ مایه دلگرمی همه رزمندگان بودند. محوری که قرار بود لشکر احمد کاظمی عمل کند، همیشه در برآوردها قرین پیروزی تلقی میشد. خیلیها در آن دوران نمیگفتند لشکر 8 نجف، میگفتند لشکر احمد کاظمی! در محاورات، این لشکر با آن همه رزمنده زبده و شهدای بزرگی که تقدیم انقلاب کرده و اسم عظیمی که بر آن بود، بیشتر به نام احمد کاظمی شناخته میشد. آخر حاج احمد به همراه بچههای نجف آباد خودش از اول این لشکر را درست کرده بود و تا آخر هم فرمانده آن بود. رشادتها و پیروزیهای چشمگیر این لشکر در دوران دفاع مقدس همیشه با نام احمد کاظمی آمیخته بود. او برای رزمندگان لشکر نجف نه تنها فرمانده که پدر، برادر بزرگتر یار و یاور و دلسوز و خدمتگزار بود.
گر چه هیچ کس نمیدانست این آخرین افطاری جمع صمیمی فرماندهان است که احمد کاظمی برای رفقایش خاطره میگوید، چهره حاج احمد اما حکایت از آن میکرد که این سردار بزرگ خیلی برای باکری دلتنگ شده است. دعای او برای این که شهادت نصیبش شود خیلی خالصانه و با دلی پر از حسرت به زبانش جاری شد: خدایا به حق حضرت زهرا (س) حتی اگر گناهکاریم، به خاطر دوستان شهیدم، شهادت را نصیبمان کن! حاج احمد را همه دوست داشتند. همه با حاج احمد شوخی داشتند، او با همه صمیمی بود انگار او میهمان و بقیه همه میزبان اویند. دو سه ماهی از فرمانده نیروی زمینی شدن او نمیگذرد او گفته بود فکر میکردم در نیروی هوایی شهید شوم اما نشد و حالا باز به نیروی زمینی آمده و لحظه شماری میکنم. نیروی زمینی میعادگاه شهیدان بزرگ سپاه است: شهیدانی چون باقری اولین فرمانده نیروی زمینی سپاه، باکری، خرازی، همت، زین الدین و... فرماندهان لشکرهای نیروی زمینی از این پایگاه پرواز ابدی خود را آغاز کردند و حاج احمد هم عضو همین گروه بود و به نیروی زمینی بازگشته بود و در کسوت فرماندهی این نیرو آماده پرواز شده بود.
او در آستانه عید قربان وجود خود را که همیشه آماده قربانی شدن در راه خدا و اعتلای اسلام بود به جهان آفرین تقدیم نمود تا دوباره خون باکریها در پیکر جامعه جاری شود چه زیباست که احمد کاظمی به سمت دیار باکری پرواز میکرد که رفت. او در نجف آباد متولد شد و در زادگاه باکری یعنی ارومیه به شهادت رسید. هیچ کس فکر نمیکرد احمد کاظمی در شهر مهدی باکری تشییع جنازه شود این دو دیرزمانی از یکدیگر جدا افتاده بودند و بایست به هم میرسیدند و مثل این که قرار ملاقات این بار در زادگاه آقا مهدی پیش بینی شده بود و امروز مصادف با عید قربان در دانشگاه تهران یاران قدیمی حاج احمد آمده بودند با وی وداع کنند در بین آنها دو دوست از همه صمیمی ترش باقر قالیباف و قاسم سلیمانی را میدیدی که شکسته بال بودند و داغ حاج احمد بر قامتشان سخت سنگینی میکرد. گر چه رفتن هر شهیدی را به پرپرشدن گل تشبیه میکنند، اما به حق باید گفت رفتن حاج احمد تنها پر پر شدن یک گل نبود بر زمین افتادن درختی تناور بود حاج احمد دیگر امروز سرو راست قامت و سر به فلک کشیدهای در توان دفاعی و نظامی کشور محسوب میشد. او حاصل عمر شهدای بزرگ و بی شماری بود که فقدانش خسارت جبران ناپذیری بر پیکر جمهوری اسلامی وارد کرد. او و یاران بزرگوارش، او و سعید مهتدی فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله، او و سعید سلیمانی چهره نورانی دفاع مقدس، او و شاهمرادی (حنیف) و یزدانی و رشادی و آذین پور، الهامی نژاد، بصیری، کروندی، اسدی همه یاران همراه او امروز به آغوش امامشان پرواز کردهاند و بر ماست که راهشان را پی بگیریم بر ماست که خون آنها را مجدداً در پیکر جامعه تزریق کنیم و با عطر غیرت و شجاعت و اخلاص آنها، راه امام خمینی (ره) که مقتدایشان بود را تحت زعامت خلف صالحش خامنهای عزیز ادامه دهیم. روحشان شاد و قرین رحمت بی انتهای الهیباد.
سردار مصطفی ایزدی هم گفت: احمد کاظمی سلحشوری را از روزهای مبارزه در جریان نهضت امام خمینی با یادگاری از دست آسیب دیدهاش، تا پایان روزهای دفاع مقدس همراه خود آورد و نام خویش را در ردیف اول فرماندهان دفاع از ایران و انقلاب اسلامی ثبت کرد.
مردم نجف آباد، آن روزها که صدای شیپور فراخوانی فرمانده لشکر 8 نجف اشرف را برای اعزام میشنیدند، فرزندان خود را برای دفاع از انقلاب و اسلام به او میسپردند و این اطمینانی بود که در آن ایام به فرزند شجاع خویش، سردار احمد کاظمی داشتند. به یقین نام او و یاد احمد کاظمی در خاطر ملت ایران، به ویژه مردم قدرشناس نجف آباد برای همیشه، زنده خواهد ماند و یاد شجاعتهای او در برگ زرینی از دفتر رشادتهای ایرانیان ثبت و ضبط خواهد شد.
سردار قاسم سلیمانی آن یار دیرینه هم گفت: هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند. او در هر نماز این ذکر بر زبانش بود: «یا رب الشهدا، یا رب المهدی، الهی الحمد، الهی الحمد» ورد زبان احمد بود، پیوسته میخواند و بعد گریه میکرد. 19 سال احمد، حسین حسین میکرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسهای، هیچ خلوتی، جلسة رسمی، جلسة خانوادگی و هیچ مسافرتی وجود نداشت که او یادی از باکری و خرازی و همت و این شهدا نکند. احمد تداعی رفتارهای جنگ بود، وقت سخن با احمد ناخودآگاه آدم را به یاد خرازی میانداخت، به یاد همت میانداخت، حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از حیای جنگ میانداخت، امروز که احمد را از دست دادیم انگار یک یادگار از همة یادگاران جنگ را از دست دادهایم.
لشکر 8 نجف اشرف به احمد چیزی نیفزود بلکه لشکر 8 نجف اشرف به این دلیل پر افتخار بود که احمد فرماندهاش بود.
سردار ربیعی
مردان تاریخ ساز
بیشک در تاریخ هر کشور لحظهها و مقاطع حساسی وجود دارد که سرنوشت ملتی را رقم زده است. هرچند نمیتوان تمام مقاطع و برهههای تاریخی و حوادث و پیشامدها را در یک جایگاه و مقام از حیث حساسیت و تاثیر گذاری قرارداد اما بیگمان همه آنها تا بدان میزان موثر بودهاند که در لابهلای صفحات تاریخ ماندگار شوند و از یادها نروند.
این مقدمه برای کسی است که یادش تداعی تمام خوبیها و صمیمتها بود او که:
خـط مـیکشید روی تـمام سـوال ها
تـعریـفها، مـعادلـههـا و احـتمالهـا
خط زد به روی شاید و اما و بعد از آن
خـطی دگـر بـه قـاعده ها و مثال هـا
متحیرم در وصف این رفته یا بهتر بگویم این باز آمده چه بنگارم که شایسته سرداری عاشق باشد. میدانم آن کس که با عشق مانوس نبوده و دمساز محبت حق و تاب و تب وصال او نباشد و حیاتش بدون این حقیقت سپری شود جز یک لاشه آفتاب خورده در دخمه عفن خاک چیزی نیست و چه خوش شاعر شهر ما گوید:
هر آن کس که در این حلقه نیست زنده به عشق
بـر او چـو مـرده بـه فـتوای مـن نـمـاز کـنـیـد
قرار است در این مجموعه مقدمهای بنگارم! چکنم که قرعه بنام من رقم خورده است. منی که از دوستداران قدیمی احمد هستم. من وقتی احمد را میدیدم، مثلثی برایم تداعی میشد احمد، قاسم و باقر. اینک این مثلث یک ضلع خود را از دست داده و محققی آشنا قصد نموده برای دل غریب این سه یار دبستانی مجموعهای تدوین کند. او را میشناسم علیرغم تمام بیمهریها دست از کار نکشیده و مدام میخواند:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
بگذریم برای احمد نوشتن در این زمانه، دل حجیمی میخواهد. فعلا از شدت تاثر و اندوه نه قلم نای حرکت دارد که این مقدمه سرایی را برای حماسه نامه احمد در پی گیرد و نه حوصلهام اجازت میدهد که آن قدر دلتنگ احمدم که تنها خدا میداند ولی چه باک که:
مخور به مرگ شهیدان کوی عشق افسوس
کـه دوسـتان حـقـیقی بـدوسـت پـیوستند
احمد کاظمی فرزند روحی خمینی کبیر، متولد نجف آباد و در خانهای مذهبی رشد و نمو کرد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانی را در شهرش سپری نمود و جوانی او مصادف با ظهور انقلاب اسلامی و پیروزی آن گردید.
پس از مدتی با شهید محمد منتظری به دلیل هم شهری بودن ایاق شد و راهی اردوگاههای فلسطین و لبنان شد و به آموزشهای نظامی پرداخت. او حدود شش ماهی آنجا بود و از فتحیها خوشش نیامد و به ایران بازگشت. سپس راهی کردستان شد و با ضد انقلاب بنای جنگیدن را نهاد.
پس از این که رژیم عراق در شهریور 59 به مرزهای جمهوری اسلامی ایران حمله نمود احمد بلافاصله از کردست