مسئول عقيدتي سياسي لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
فرزند آيت الله سيد حبيب الله طاهري بود,در سال 1338 ه ش در کشور عراق وشهر مقدس نجف اشرف ودر خانواده اي متدين و روحاني به دنيا آمد . او زير نظر پدرش و در مكتبي متعلق به شيخ نيشابوري تعليم و تربيت يافت . پس از سپري شدن دوران تحصيلات راهنمايي و مقدماتي حوزه ، به اتفاق خانواده به شهرستان گرگان هجرت کرد . فعاليت هاي انقلابي او پس از حضور در گرگان ، شكل گسترده اي به خود گرفت .
با كمبود امكانات نشر و تدوين ، اعلاميه هاي امام خميني (ره) را با كمك برادر خود و طلاب مدرسه در تيراژ زيادمنتشر وميان دوست داران امام توزيع مي كرد . سيد محمد، هم زمان در حوزه و دانشگاه به تحصيل مي پرداخت .
او با مدرک کارشناسي از دانشگاه فارغ التحصيل شد و به عنوان دبير در يكي از دبيرستان هاي بجنورد مشغول تدريس شد . سيدمحمددر اوقات فراغت به تدريس علوم قرآني و معارف اسلامي مي پرداخت . با شروع جنگ تحميلي ، خود را ملزم ديد تا همپاي ديگر رهروان راه امام و انقلاب در جبهه ها حضور عاشقانه يابد و وظيفه ديني و الهي خود را در دفاع از نظام نوپاي اسلامي ادا كند . او با حضور در سپاه خراسان به لشكر 5 نصر كه در منطقه عملياتي جنوب مستقر بود ملحق شدو مسووليت برنامه ريزي كلاس هاي عقيدتي سياسي لشکر را عهده دار شد . سيدمحمد مسئول عقيدتي سياسي لشکر بود ومسئوليتش ايجاب مي کرد کيلومترها در پشت جبهه حضور داشته باشد اما با شركت در عمليات مختلف رزمي ، صحنه هاي زيبايي از ايثار و حماسه خلق كرد.
سيد محمد که از روزهاي آغازين جنگ تحميلي براي دفاع از تماميت ارضي ايران اسلامي به جبهه رفته بودتا1362همزمان با انجام عمليات خيبردرجبهه حضور فعال وتاثير گذار داشت.او دراين عمليات در جزيره مجنون با عبور از مرزو ورود به يكي از روستاهاي عراق و ايراد سخنراني به زبان عربي براي روستاييان ،به روشنگري آنها پرداخت .
اودر حين سخنراني براي مردم تحت ستم روستاي عراقي مورد هدف تير دشمن قرار گرفت و پس از مجروحيت به اسارت نيروهاي دشمن در آمد .
دشمنان سفاک اسلام ناب محمدي پس از شکنجه هاي فراوان سيد محمد را به شهادت رساندند. آرامگاهش در در گلزار شهداي امامزاده عبدالله گرگان است.
اودر وصيت نامه اش منويسد:
امروز روز بزرگي است ، آن چه به نظرم مي رسد ، آن است كه انقلاب اسلامي نياز به روحاني خوب دارد . سفارش مهم اين است كه طلبه ها به درس ها بي اعتنا نباشند و به نام جامعه و دنيا ، آخرت را و به نام آخرت ، جامعه و دنيا را فراموش نكنند .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اكنون حوزههاي علميه مهمترين نهاد جامعه ما است كه ميتواند مصلح تمام نهادها و ادارات ,دانشگاهها و همه جهان بشري گردد. روحانيان بايد با مطالعه كتب اصول عقايد و مسائل و احكام و اخلاق ,تاريخ انبياء و ائمه اطهار عليهم السلام و تاريخ اسلام همواره در جهت اسلام حركت كنند و پيروي خط مرجعيت امام (ره) باشند.
سيدمحمد طاهر طاهري
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي دوستان:
وقتي او را از دور ميديدند سرش طوري پائين بود كه تنها كسي را نميديد . هر گز تن به هواي دل ندادند و تنها براي رضاي خدا را ه تقوا را در پيش گرفتند .در خصوص مقام و منزلت اين شهيد يكي از دوستان نقل ميكنند: «نزديك رحلت حضرت امام (ره) خوابي ديدم، كه داخل اتاقي امام به حالت دراز كشيده، خوابيده است و همين شهيد «سيد محمد طاهري» به همراه شهيد آيت الله صدوقي و شهيد آيت الله اشرفي وارد اتاق شدند كه ظاهراً براي عيادت حضرت امام (ره) آمده بودند».
پدر ايشان تعبير كردند كه اين خواب نشان دهندة مقام والاي سيد محمد طاهري است كه به همراه شهيدان والا مقامي همچون آيت الله صدوقي و آيت الله اشرفي به عيادت حضرت امام (ره) آمده بودند.
آري، آنان از تبار ياران بودن كه لقاء معبود و معشوق خود شتافتند.
براي به پيروزي رساندن انقلاب زحمات زيادي كشيدند كه به حق هيچ اجري، بالاتر و رفيعتر از شهادت شايسته اين شهيد نبود. ايشان در بهبوحة انقلاب و زماني كه اعلاميههاي حضرت امام (ره) به صورت پنهاني به دستشان ميرسيد در مدرسه علمية امام صادق (ع) كه اكنون نيز داير است ,به همراه برادرشان گاهي تا صبح خواب بر چشمانشان نميآمد و اعلاميههاي حضرت امام (ره) را با دست خودشان مينوشتند و به صورت مخفيانه به دست مردم ميرساندند. ايشان هميشه در تظاهرات و راهپيماييهاي قبل از انقلاب كه هميشه با عكسالعمل رژيم طاغوت همراه بود, با دلاوري و جرات شركت ميكردند. همچنين از ديگر كارهاي با ارزشي كه ايشان در مدت زندگيشان انجام دادند مقابله جدي با گروه هاي چپگرا در همان زمان بود كه دست به كارهاي ضدانقلابي ميزدند.
روايت حال شهيدان به راستي كه همان روايت فتح است، فاتحاني كه راويان را روانة ديار خويش ساختند و حماسههايشان را بيان كردند، گفتند: كه خون ريختند، گفتند: كه حماسه كردند، گفتند: كه يا زهرا (س) نوايشان بود، يا حسين ذكرشان و يا علي نجوايشان. گفتند: كه چگونه ديو صفتان بد طينت در برابر آنها چون مردگاني ايستاده بودند و مولايشان شهيدان چون ياوران در كنارشان. گفتند: كه با يا علي (ع) چه كارهايي كردند، با يا زهرا (س) به پيش رفتند، با يا مهدي (عج) ضربه زدند و با يا حسين (ع) جان دادند. آري، اين روايت فتح است، فتحي كه فتحنامهاش را سرور و مولايشان مهر ميزند و سرود شادياش را شهيدان زمزمه ميكنند. اين حديث پيروزي است، حديث عشق است. حديث دليرانه و مردانه جنگيدن است و حديث اسرار. اين شهيد عزيزمان از لشکر نصر 5 مشهد,وابسته به سپاه به جبهه اعزام شدند و در قسمت عقيدتي و سياسي مسئول بودند.
در مدت حضور در جبهه ,درسهاي حوزه را نيز ميخواند. مطالب زيادي مي نوشتند و جزوات زيادي چاپ كردند كه به رزمندگان داده ميشد. همچنين سخنرانيهاي زيادي براي رزمندگان ميكردند كه پيام ايشان دعوت به صبر و ذكر و استقامت در جبههها بود. در طي اين مدت يك بار كه از طرف دشمن مورد حمله قرا گرفته بودند، سنگر بالاي سرشان فروريخت كه همه گمان كردند ايشان به شهادت رسيده است كه بعد از كمك گروه امداد متوجه شدند زنده هستند.
شهادت ايشان را اين طور نقل ميكنند: اين شهيد جزو كساني بودند كه در عمليات خيبر وارد خاك عراق شدند و در روستايي مشغول سخنراني به زبان عربي بودند. در حين سخنراني از پشت سر مورد حمله قرار گرفتند و همان جا گلولهاي به بازوي ايشان اصابت كرد كه مجروح شدند، هنگام برگشت مجروحين به عقب در حين عبور دادن آنها از نهر بزرگي بين عراق و ايران بار ديگر هليكوپترهاي عراقي حمله كردند و به احتمال خيلي زياد در همان محل به مقام شهادت نائل گشتند.
خدايا، ما هنوز كلي از قافله عقب هستيم و الآن سالها از جنگ گذشته هنوز اندرخَم يك كوچهائيم. هنوز نتوانستهايم كساني كه را كه ناشناخته دنيا آمدند، ناشناخته زندگي كردند و ناشناخته از دنيا رفتند، شناسايي كنيم. خدايا! ما هنوز ياران گمنان امام زمان (عج) را در جبهههاي جنگ كه براي رضاي تو و به عشق امامشان دست از زن و فرزند و مال و جان خود كشيدند و تو به آنها مقام رفيع شهادت را نصيب فرمودي و آنها هم با عشق به لقاء تو شربتش را نوشيدند، نشناختهايم.
عجب روايتي است، با تو گمنام شدن، پس بي تو مردن. آري، ره گم نكند هر كه، كه گمنام باشد.
آخر چگونه ميشود گمنام شد؟ راه آنان چيست؟ ديارشان كجاست؟ از كدام جاده عبور ميكنند؟ در كدام كوي خلوت ميگزيند و نشان آنان چيست؟ ره آنان رستگاري است، ديارشان ديار عشق است، از جاده اميد عبور ميكنند در كوي جنون خلوت ميگزينند و نشاني از بينشاني دارند.
بخشي خطرات جالبي كه در دفترچه خاطرات با خط خود شهيد نوشته شده بود، چنين است: اولين مطلبي كه نظر را به خود جلب كرد اين بود كه: روي دفترچه نوشته شده بود: «دفترچه خاطرات و خطرات، سفرنامهاي به سرزمين ملكوتيان» در لابلاي خاطرات ايشان چيزي نوشته شده بود كه ما را به ياد امام راحلمان انداخت: «هنگام سوار شدن از زير قرآن رد ميشدند و بعضي هم روبوسي و خداحافظ ميكردند. آخرين سفارشها اين بود: اما را دعا كنيد و اين بياغراق بود كه در لحظات آخر براي خود نگراني نداشتند و براي امام نگران بودند.»
از خاطرات جالب توجهي كه ايشان نوشته بودند اين بود كه : «يكي از بردران روحاني در خط مقدم با آفتابه پي توالت ميرود ولي راه را گم ميكند و از سنگر عراقيها سر در ميآورد، خلاصه او را ميگيرند و چهار محافظ براي او ميگذارند. خدا كمك ميكند و گويا همين چهار برادر قصد تسليم (شدن) داشتند. با راهنمايي برادر روحاني و به بهانه مستراح و محافظت از او يواش يواش به جبهه ايران ميآيند.»
تمام كارهاي اين شهيد بزرگوار از روي برنامهريزي دقيق بود، وقت نماز، استراحت، مطالعه كه اكثر اوقات ايشان براي مطالعه كتاب صرف ميشد, از جمله كتابهايي كه ايشان خيلي تاكيد داشتند و سفارش كردهاند كه دوستان و آشنايان و ديگران هم مطالعه كنند چرا كه خيلي خوب و مقيد و موثر است عبارت بود از: «كتاب توبه, مصلح غيبي و شيعه و رجعت.»
زماني كه دفترچه را مطالعه ميكرديم، وقتي درك كرديم كه ما واقعاً واماندگان زمينگير هستيم، آنجايي بود كه ايشان بعد از گذشت يك سال نوشته بود: «و اما اين يك سال، يك سال ديگر از عمرمان گذشت ,چه كردهايم؟ چه قدر خالص بودهايم؟» تمام كارهاي يك سال به صورت تيتروار نوشته شده بود و بعد از بيشتر كارهايي كه انجام داده بودند نوشته شده بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
شهيد نظر ميكند به وجه الله- شهداي ما همه ستارگاني بودند كه ...
خواهر شهيد :
برادرم سيد محمد آدم متواضع، خوشرو ,مهربان ونسبت به افراد خانواده هيچ گونه اذيت و ناراحتي واقعاً ما از ايشان نداشتيم , ما واقعاً همه از ايشان راضي بوديم, يعني واقعاً هيچ كس نقطه نارضايتي از ايشان به ياد ندارد ,فاميل, برادرها و خواهرها يا پدر و مادر.
اولين بار در سن 22 يا 23 سالگي به جبهه رفتند , مدت طولاني هم در جبهه بودند تا به شهادت رسيدند .
احساس مسئوليتي که داشتند احساس ميكردند واقعاً تكليف است وبايد به جبهه بروند.
او از بندگان برگزيده خدا بود وفكر كنم نقطه خاصي براي شروع تغيير و تحول او نبود چون ايشان از زمان كودكيشان يك خصوصيات خاصي داشتند, شايد بشود گفت همان زمان براي شهادت انتخاب شده بودند كه واقعاً علاقهمنديشان به مسائل ديني به زمان كودكيشان كه در نجف بودند ,به زيارت رفتن امام حسين (ع) پياده روي ها ي ايشان براي زيارت وبالاخره ايشان از همان كودكي واقعاً علاقه عجيبي به مسائل ديني و اطلاعات از فرمانهاي الهي داشتند.
نسبت به پدر و مادر فروتن بودند و احترام خاصي قائل بودندورفتارشان نسبت به ساير اعضاي خانواده فكر ميكنم همان رفتار بيشتر روشنفكرانه ديني بود,رفتارشان طوري بود كه براي ديگران سرمشق زندگي بود يعني نياز به گفتن و نصيحت نداشتند خود رفتار ايشان براي ما ميتواند واقعاً يك الگو خوبي براي زندگي باشد.
با برادر بزرگمان سيد محمد صادق بيشتر نزديك بودند ,چون كه از زمان كودكي با هم به مدرسه رفته بودند وفاصله سني كمي با هم داشتند .دو سال فاصله داشتند, محمدطاهر بزرگتر بودند و با هم به مدرسه مي رفتند و خيلي كنار هم وبا هم صميمي بودند.
چيزي از نصايح ايشان يادم نميآيد ,بيشتر با اعمالش براي ما الگوبود تا اينکه بخواهد نصيحت کند .
واقعاً متواضع بودند از لحاظ فروتني و حجب و حياء وخيلي مقيد به مسائل شرعي بودند ,درهنگام روبه رو شدن با نامحرم چشمهايشان را به زمين مي دوختند. موقعي كه به بيرون ميرفتند يا موقعي كه كلاس براي خانمهاي ميگذاشتند خيلي مراعات مي کردند.مسائل ديني را خيلي مقيد بودند وبه مراقبت از خودشان اهتمام داشتند. از لحاظ صبور بودن خيلي صبرشان زياد بود در بيماريها به خصوص ميديديم صبرشان در مقابل بيمارها خيلي زياد بود. از لحاظ نظم و انظباط خيلي منظم و مرتب بود که سر وقت استراحت كند ,سر وقت بيدار شود براي عبادت ,به خصوص براي نماز شب ورازونياز هاي نيمه شبشان خيلي مقيد بودند.
خواهرانم در كنارشان مدتي بودند در مشهد موقعي که دانشجو بودند, شنيديم خيلي نظم داشتند ,سرشب زود ميخوابيدند, غذاي سبك ميخوردند كه زود بيدا شوند ,خواهرم ميگفت نيمه شب كه بلند ميشدم بچه را شير بدهم مي ديدم كه چراغ اتاقشان روشن ميشد, خودشان نميگفتند من نيمه شب بيدار ميشوم,ما ميديديم ايشان در شب خوابيدنشان خيلي کم بود .حواسشان بود که سر موقع بيدار شوند براي نماز شب .واقعاً هيچ وقت كوچكترين رنجشي از ايشان نداشتيم.
در زماني كه در جبهه بودند من شنيده بودم از برادرم شنيدم بچههاي جبهه به ايشان خيلي علاقهمند بودند. يكي از دوستان شان مي گفتند که مارا محبان طاهر بناميد.
براي رزمندها تدريس ميكردند و كلاسهاي عقيدتي ميگذاشتند ,به خاطر معنويتشان اخلاق و رفتارشان بچههاي جبهه اينقدر به ايشان علاقهمند شده بودند وبه قول امام علي (ع)گفتار ورفتارشان يکي بود,هرچه را مي گفتند قبل از ديگران خودشان عمل مي کردند.
از آن افراد بودند که واقعاً به دعا ونماز شب و اين چيزها خيلي اهميت ميدادند. من آن موقع خيلي سن نداشتم كه به ياد داشته باشم ولي خوب اينطور كه از ديگران شنيديم علاقهشان به اين چيزها خيلي زياد بود.
چون نسبت به مسائل انقلاب و چيزهايي كه انقلاب را تهديد ميكند حساس بود مقيد بودند در تمام مراسم ديني وملي شرکت کنند ,به نماز جمعه به خصوص زماني كه در مشهد بودند و آنجا زندگي ميكردند مقيد بودند.
مقيد به انجام واجبات وترک محرمات بود ,به خاطرهمين هم بود كه شايد كم صحبت مي كرد و صداقت و راستگويي داشت و باعث ميشد كه مراقبت از خودشان بكنند, گناه نكنند و دل خيلي پاك و خوبي داشته باشد.
در زماني كه كودك بودند با پدر پياده از نجف ميرفتند به كربلا ,ر زماني كه پدرمان در نجف تحصيل ميكردند ميفرمودند وقتي سيد محمد را ميبرديمش كربلا ,بعضي از بچهها گاهي خسته ميشدند ,آنها را سوار الاغي كه همراهمان بود مي کرديم ولي او هم كمك ميكرد بارها را ميبرديم و هيچ وقت حاظر نشد سوار الاغ شود ميترسيد ثوابي كه پياده مشرف شدن به حرم امام حسين(ع)دارد را از دست بدهد. از موقعي که كوچك بود محبت و عشق و علاقه اش به ائمه طاهرين زبان زد همه بود.
به امام خميني(ره) ارادت داشتند ,چون كه اينطور شنيدم ,در زمان انقلاب كارهاي سياسي انجام ميدادند. كتابهاي شهيد مطهري را ديده بودم مطالعه ميكردند, فكر كنم از اين شخصيتها ايشان اثرپذيري داشتند.
در رابطه به ولايتپذيري و تبعيت از حضرت امام (ره) و روحانيت متعهد به اسلام,همين جبهه رفتن ايشان گوياي اين علاقه است در حالي که ايشان با آن جايگاهي که داشتند مي توانستند در شهر بمانند وپست ومقام بگيرند امام اينها را کنار گذاشتند ودر جبهه ,کنار رزمنده ها حاضر شدند.
از قبل هم نسبت به مرجعيت امام (ره) يادم هست از پدرم ميپرسيدند كه ما بايد از حضرت امام تقليد کنيم و رساله ايشان را بگيريم .
از لحاظ احكام از امام پيروي مي كردند ,قبل تر از مرجع ديگري تقليد مي کرد اما هنوز امام در عراق يا فرانسه بود که ايشان مرجع تقليدش را تغيير داده بودند که شدت علاقه ايشان را به حضرت امام (ره) ميرساند.
نسبت به روحانيت هم كه خودشان روحاني بودند مشخص بود كه علاقه خاصي داشتند به روحانيت ,خود جبهه رفتن ايشان هم يك جور اطاعت از رهبري بود,با اينكه طلبه بودند رفتند دوران سربازي را انجام دادند چون احساس مسئوليت مي كردند, زمان جنگ هم رفتند جبهه.
در دوران مبارزات انقلاب بيشتر در مشهد تشريف داشتند, دانشجو بودند و همزمان طلبه و مواضع سياسي داشتند و ما خيلي از برنامههاي ايشان مطلع نيستم ولي خوب از كساني كه در كنار ايشان بودند و با هم زندگي ميكردند, ميگفتند كه يك بار ساواك ريخته بودند منزل ايشان را گشته بودند .
انسانهاي بزرگي مثل او آرزويشان پيروزي اسلام و مسلمين بود و در مورد خودشان هم توفيق بندگي خدا وانجام فرائض ديني از يکسو ودر درجات بالاتر شهادت آرزويشان بود.
بعد از پيروزي انقلاب در زماني كه در بجنورد بعد از اينكه ليسانسش را گرفته بودند ودر آنجا تدريس مي کردند, از همكارانش شنيدم كه با جهاد سازندگي سابق بجنورد همكاري داشتند .بعد از آن به سپاه پيوست وبا غلاقه در اين نهاد انجام وظيفه مي كرد. با آغاز جنگ فعاليتهايش را در امر تدريس و آباداني روستاها کنار گذاشت وبا سپاه به همكاري پرداخت ,وقتي هم به جبهه رفت مسئول عقيدتي لشكر نصر خراسان شد.
از اول به کار فرهنگي اعتقاد واهميت بيشتري مي داد ,فعاليت فرهنگي ايشان به صورت جدي وكار عقيدتي در جبهه براي رزمنده ها انجام مي شد.
خيلي علاقهمند به نوشتن بود, نوشتههايي از ايشان باقي مانده که دقيقاً نميدانم كجا نگهداري ميشود .مطالعاتي كه ميكردند از آنها ياد داشت برداري مي کردند و نوشتههاي داشتند , حتي زماني که در جبهه بودند پدرم نقل ميكرد براي تدريس رزمندها کتابچه هايي را نوشته بود ودر اختيار رزمنده ها گذاشته بودواز روي آنها تدريس مي کرد.
اگر نوشته هايش پيدا شود بايد مطالب ناب و ارزشمندي در مورد شهادت نوشته باشد.
يادم نميآيد چيزي از خودش براي ما گفته باشد ,معمولا اگر چيزي داشت ياد داشت مي کرد,روزي يكي از دفترچه خاطرات ايشان را ديدم که نوشته بودند , خوابي را که ديده بودند را نوشته بودند, هميشه مينوشتند , خوابي را ديده بودند خيلي قشنگ نوشته بودند.
چند سال قبل بودكه پدرم از مكه تشريفآوردند ,شهيد در عالم خواب به استقبال پدر مي آيند ,قرار بود سوريه برويم براي زيارت حضرت زينب(س)هنوز تازه صحبتش شده بود ايشان را خواب ديديم که خوشحال بود. هر وقت احساس مي كنم يك سفر زيارتي مهمي ميخواهد پيش بيايد ايشان را خواب ميديديم .
تحصيلاتش در زمينه حوزوي را من دقيق نميدانم تا چه اندازه بود ولي در زمينه دانشگاهيشان ليسانس الهيات را گرفت, بعد رفت جبهه ,در طول حضورش در جبهه از تحصيل غافل نبود فكر ميكنم كه براي شرکت در آزمون ورودي فوق ليسانس شركت كرده بودند .
او با تمام اعتقادش در جبهه به رزمندگان درس مي دادودر اين زمينه خلاقيت وابتکاراتي نيز داشت كه كلاسهايش مورد توجه فرماندهان قرار گرفته بود.
حدود 20 سالي مفقود بودند ,موقعي كه رژيم صدام سقوط كرد اميدهايي داشتيم كه شايد تعدادي از اسراء ما وسير طاهرهنوزدر عراق باشند , اما خبري نشد ومامطمئن شديم که او شهيد شده اما خبري از اينکه كجا دفن شده نداريم .
خوشحال هستيم كه لياقت شهيد دادن را خانواده ما پيدا كرده و اميدواريم كه بتوانيم اين مسئوليت را هم بخوبي به سر انجام برسانيم, مسئوليتي كه به عنوان خانواده شهيد داريم, انشاءالله با لطف و كرم الهي بتوانيم پاسخگوئي شهدا در روز قيامت باشيم.
اين شهدا هستند كه باعث ادامه و تداوم حكومت اسلامي اند و ما واقعاً از بركت شهدا ست اگر قدرت ومنزلتي در اين دنيا داريم,به خصوص ايامي كه جسد مفقودين را ميآورند من خودم احساس ميكنم كه چقدر حتي اجساد اين شهدا هم روي مردم اثر ميگذارند. اين واقعاً بركت و پاك بودن اين شهدا را ميرساند هر چه داريم واقعاً از بركت شهدا داريم.
ما با رعايت مسائل ديني وسفارشاتي كه ائمه ما فرمودند مثل امربه معروف و نهي از منكر و تربيت خوب فرزندان ,و خوب هر چه بيشتر بتوانيم جوانهايمان را درست تربيت كنيم ميتوانيم راه شهدا را ادامه بدهيم ,هر چه فرهنگ جهاد و شهادت را بتوانيم ما زنده نگه داريم با آن تربيت صحيح ميتوانيم اين فرهنگ را حفظ كنيم.
از مسئولين مملكت واقعاً توقع داريم كه خداي نخواسته مجري برنامههاي بيگانهها نباشند ,خدمت گذار مردم باشند.به خصوص مسئولين فرهنگي كه واقعاً بعضي شان در مقاطعي احساس ميكنم به جاي اينكه فرهنگ شهادت را حفظ كنند كه همان فرهنگ دين اصيل ماست, ضربه به دين ما زدند وبه خون شهدا خواستند که ضربه بزنند نميدانم اينها چه جوري ميخواهند فرداي قيامت جواب خون شهدا را بدهند. از مسئولين اقتصادي مملكت انتظار داريم كه از لحاظ اقتصادي به وضع مردم رسيدگي كنند ,به خصوص براي جوانها كار فراهم کنند,زمينه هاي ايجاد اشتغال را فراهم نمايند. اگر بچههاي ما, جوانهاي ما بيكار باشند چه وضعي خواهند داشت.
از مردم عزيزمان خواهش مي كنم كه به مسائل ديني بيشتر اهميت بدهند, بچههاي خود را بيشتر مراقبت كنند, اگر ما واقعاً بچههايمان را نتوانيم تربيت كنيم و مسائل ديني را به ايشان آموزش بدهيم هم انقلابمان را از دست خواهيم داد و هم شهدا ناراضي خواهند بود. اميدوارم كه خدا كمك ما كند تابتوانيم خوب بچههايمان را تربيت كنيم تا مملكتمان و آينده اسلاممان تامين شود, انشاء الله.
حجت الاسلام سيد علي آقا طاهري ,برادر شهيد :
جاي شكر دارد که زحماتي کشيده مي شودتا فرهنگ شهادت در جامعه ترويج شود و شهداي بزرگوار كه جامعه ما مديون شهادت آنهاست شناخته شوند و در درجه دوم , شهداي بزرگواري كه جامعه ما مديون شهادت آنهاست, شناخته شوند .
از موقعي كه خودم را شناختم ايشان در گرگان نبودند , از اوايل انقلاب كه من 8 الي 9 سال بيشتر نداشتم اون موقع من خاطراتي در ذهنم است ايشان براي تحصيلات حوزه و تحصيلات دانشگاه به مشهد مقدس رفته بود و هر چندگاهي كه به گرگان ميآمد خيلي کم مي ماند وبرمي گشت.
درجريان واقعه 5 آذر گرگان ايشان آن ايام مشهد بودند وبه گرگان آمدند. ما ايشان را با دامادمان آقاي مازندراني توي امام زاده عبدالله (ع) ديديم توي جمعيت مردم ,در آن روز كه به شهادت جمعي از عزيزانمان در گرگان منجر شد وماموران حکومت شاه گاز اشكآور زدند ومردم را آن روز خيلي اذيت کردند,سيد محمد آن روز يکي از پيشگامان اعتراضات مردمي بود.
آن موقع به سختي كتابهاي مذهبي چاپ ميشد وكمياب هم بود ولي خوب ايشان خريداري ميكرد , از زندگي معصومين كتابهاي برايم مي گرفت و براي اينكه مطمئن باشد كتابي به دستم برسد که يك كتاب كامل و آموزنده باشد وبدآموزي نداشته باشد خودش هم يك دور كتاب را مطالعه ميكرد و بعد ميآورد به ما ميداد و با هم كه شوق و ذوق نوجواني كه علاقه داشتيم و حالا كه يك كتاب بدستم برسد ولي خوب جنبه سوغات داشت که بنا به دستور بني اكرم (ص) که ميفرمايد هر كس مسافرت ميرود در برگشت براي خانواده شايسته است كه سوغات بياورد. ايشان به اين دستور پيامبر (ص) عمل ميكرد و سوغاتشان جوري بود که درس آموزي داشت و نکته تربيتي داشت و خوب يكي ديگر از نكتههاي تربيتي اين كه معمولاً كساني كه با كودكان روبرو ميشوند و بحث تربيتيشان سعي ميكنند كه از يك جنبه خيلي رسمي وارد بشوند در حالي كه ما در آداب اسلامي ميخوانيم پيامبر (ص) براي تربيت فرزندانشان مثل حسنين كه 7 الي 8 سال بيشتر نداشتند كودك و نوجوان به حساب ميآمدند حضرت در تربيت آنها ,با بازي شروع ميكردند بازي آن حضرت با كودك جنبه تربيتي داشت ,او هم نسبت به من كه ده سال كوچكتر بودم اينگونه بر خورد مي کرد.
من از خود حاج آقا,بعني پدرم يك قطره اشك نديدم با اينكه در بين برادرها هم حالا ديگران تعريف ميكنند هم خود حاج آقا تعريف ميكند بهترين برادرمان ايشان بود, از هر جهت اميد آينده محسوب ميشد ,حتي براي خانواده براي حاج آقا اما تاحالا من يك بار هم از حاج آقا اشكي نديدم, يعني خوب قطعاً يك پدر ناراحت ميشود ولي اشكش را پنهان ميكند يا مادرمان به همين شكل حالا شايد من يا بار ذهنم باشد كه مادرم گريه ميكرد و ماها را ميديد سريع مثلاً صحنه را عوض ميكرد كه متوجه نشويم, صبر فوقالعادهاي كه الان در پدر و مادرم در اين صحنه ديدم براي من خيلي درس آموز بود كه قطعاً همين در همه خانوادهها بوده و خدا اين را عنايت مي كند كه اگر فرزندشان در راه دين جانش را فدا كرد حالا خدا هم به آنها صبر بدهد تا بتوانند تحمل كنند.
پدرم به شدت مراقبت كردند كه از شهادت او استفاده ديگري نشود اون ايام همزمان بود با يكي از انتخابات خبرگان ,خوب طبيعي بود كه خبر شهادت پخش شود توي استان مازندان که آن روز گلستان هم جزء آن بود وپدرم به عنوان روحانيت شاخص كه در راس مسائل انقلابي حضور دارند وشهادت فرزندش كه يك ويژگي مهم به حساب ميآمد ميتواسنت بعد تبليغاتي خوبي بربرايش داشته باشد اماحاج آقا به شدت دوستان را نهي كردند و از اينكه خبر شهادت و مفقودالاثر شدن اخوي مان پخش شود. گفتند اين مسائل را من شرك آلود ميدانم, فرزندم ارزشش بالاتر از اينها بوده كه بخواهم ازش استفاده دنيايي کنم و از ذكر اين عنوان در تبليغات خودداري ميكرد .
مادر شهيد :
ايشان را از سن پنج سالگي مكتب گذاشتيم ,قرآن راياد گرفت بعد به مدرسه رفت ,بعداز آن هم در دانشگاه درس مي خواند هم در حوزه,بعدها که فارغ التحصيل شد درس ميداد، خطاط هم بود و به دانش آموزانش ياد مي داد, خيلي علاقمند بود و خوب خطاطياش را هم در دوران كودكي ياد گرفته بود .نقاشي، خطاطي كه وقتي به دبستان رسيد تكميل بود معلمش خيلي تعجب كرده بود كه اين بچه در خطاطي چطور پيشرفت كرده ,خودش هم علاقمند بود.
خيلي علاقمند بود كه حتماً به مسجد برود, از كوچكي به آقاجانش ميگفت: حتماً من همراه شما ميخواهم مسجد بيايم. حاج آقا ميرفتند پياده از نجف براي زيارت كربلا از همان سن چهارسالگي اصرار زياد داشت که من هم همراه شما پياده ميآيم, هر چه آقاجانش ميگفت شما نميتواني پياده راه بيائي، مي گفت نه من دوست دارم بيايم و اصرار ميكرد. آقاجانش همراهش ميبردند .حتي ا براي بار و اساسشان حاج آقا قاطري ميگرفتند كه اساس ميگذاشتند اين بچه مقداري راه كه ميرفت خسته ميشد ميگذاشتند آن را بالاي قاطر كه ميگفت نه من سوار نميشم ميخوام پياده بيايم وثواب ببرم.
حاج آقا ميگفتند تو كوچك هستي خسته ميشوي، واو مي گفت نه من دوست دارم.
يكدفعه كنار شط فرات مينشينند تااستراحت كنند و پيراهنش خيس مي شود, كوچك بود ,مي گويد: آقاجان من مي خواهم بروم خانه لباسم را عوض كنم، پدرش مي گويد:اينجا كجا، خانه كجا!!او مي گويد لباسم تر شده ميخواهم عوض كنم .وپدرش به او مي گويد:عيب نداره اينجا لباسداري ,عوض ميكنم .يعني اينقدر كوچك بود که متوجه نميشد كجاست .
براي ما احترام زيادي قائل بود و متواضع بود . حتي آقاجانش كه وارد ميشد فوري استقبال ميكرد, بلند ميشد سلام ميگفت وتواضع ميكرد .
من كه مادرش بودم تواضع ميكرد, خجالت ميكشيدم وقتي دبيرستانش كه تمام شد به آقاجانش گفت حتماً ميخواهم درس حوزه را بخوانم. البته در مشهد تدريس ميكرد دبيرستانش كه تمام شد رفت مشهد همانجا براي دانشگاه درس خواند و قبول شد. هم دانشگاه درس ميخواند هم درس حوزوي كه خيلي استادش تعجب ميكرد كه اين بچه چقدر، استعدادش خوب است هر دو درس را دارد ميخواند , ليسانسش را گرفت تو حوزه هم رفت.
پدرش خيلي مقيد بود و وسايلش را آماده ميكرد در دبستان و دبيرستان هم استادهاي خوبي داشت الحمدالله .از مدرسه که مي آمد با پدرش درباره درس بحث ميكرد سوال مي كرد ,درس خواندن را دوست داشت وعلاقهمند بود خيلي.
بدون اينكه ما به او بگوييم اين بچه خودش از مدرسه كه ميآمد مرتب در سهايش و تكاليفش را مينوشت وآماده مي كرد, بعد ميرفت براي استراحت وبازي, ما هيچوقت نشد به او بگوئيم درسهايت را بنويس يا چه كاركردي ,مرتب خودش كه ميآمد تکاليف درسهايش را انجام مي داد.
خيلي مقيد بود كه سرشب بخوابد و از آن طرف قبل از اذان بيدار شود. برنامهاش همين بود. از همان كوچكي ماهيچوقت صدايش نميكرديم براي نماز يا براي درس تا از مدرسه بعد از ظهر ميآمد كارهايش، تكاليفش را انجام بدهد شام ميخورد ميرفت ميخوابيد كاري با بجههاي ديگر هم نداشت ,صبح زود بلند مي شد از آن طرف قبل از اذان صبح بيدار بود . از همان كوچكي علاقهمند بود که نماز شبش را بخواند، نماز صبحش را بخواند, قرآن بخواند.
خيلي خوش اخلاق و خوش رفتار ومتواضع خدمت مي كرد .چقدر براي پدربزرگ و مادربزرگش خدمت مي كرد .چون آنها مسن بودند مقيد بود که هر روز برود آنجا به آنها كمك كند, سري بزند وبگويد اگر شما كاري داريد من در خدمت حاضرم .چه پدر بزرگ پدري وچه پدربزرگ مادري همه از او راضي بودند. مهربان بودو به خواهرها كمك مي كرد براي درسشان.
نشد تو منزل با هم دعوايي داشته باشند چون خيلي بچهها به هم ديگر علاقهمند بودند. خودش مهربان بود. برادران و خواهرانش را دوست مي داشت.اگر بچهها به طرز بدي مي خواستند با هم صحبت كنند ميگفت متواضع باشيد،به همديگر احترام بگذاريد.ما برادر هستيم و خواهرمان را دوست داريم.هيچوقت نگذاريم که سر بالا جواب ما را بدهند.خيلي با دوستانش صميمي بود.خيلي به درسشان كمك مي کرد.نصيحتشان مي کرد که با رفيق بد نگرديد.از همان كوچكي خيلي مهربان بود و دوستانش را راهنمايي ميكرد.خود بچهها ميآمدند ميگفتند چه رفيق خوبي بود.وقتي درسش تمام شد به مشهد رفت. بچهها افسوس ميخوردند كه اين چقدر ما را در درس کمک و راهنمائي مي كرد.اگر اشتباهاتي داشتيم راهنمايي مي كرد. با تقوا بود..وضو،غسل،نماز را ياد مي داد.
دورة دبستانش كه خوب ما چند سال نجفاشرف بوديم.تا كلاس چهارم و پنجم ما نجف اشرف بوديم.حوزه،غالب استادانش روحاني بودند كه الان دقيق در نظرم نيست.گرگان كه آمديم،مقطع راهنمائي، دبيرستان ميرفتند.
از همان كودكي علاقهمند به روزه بود.از 5- 6 سالگي روزه ماه رمضان را ميگرفت.مي گفتم هنوز بچه مكلف نشدي.مثلاً گاهي سحر بيدارش نميكرديم كه روزه نگيرد اما بيسحري روزه ميگرفت.مي گفتم تو هنوز كوچک هستي روزه نگير.ميگفت بايد من روزه بگيرم.شما همه روزه بگيريد من روزه نگيرم؟روزه ميگرفت.ديگر سحر بيدارش ميكرديم سحري ميخورد. حتماً دعاي سحر بايد مي خوند. مقيد بود كه مسجد برود نماز بخواند.شبهاي جمعه همراه پدرش برود و دعاي كميل بخواند.خيلي در اين چيزها مقيد بود.
در ماه مبارك رمضان يك سال در گرگان بوديم.مرتب ميرفتند مسجد و برنامة قرآن شبها را قبول ميكرد.ميگفت من ميروم پدر،شبهاي ماه رمضان قرآن ميخوانم، برايشان در مسجد صحبت ميكنم.روزها هم ميرفتند اداره راديو.آنها سخنراني داشتند. برنامه داشتند.يك ماه رمضان آنجا مرتب برنامه داشتند.آنجا هم لازم هست من امر به معروف كنم،صحبت بكنم.يك ماه رمضان را مرتب ميرفتند.آنجا ممكن بود نوارهايشان باشد. خيلي دلش ميخواست در آنجا خدمت كند.
دوره نوجواني:
ترك تحصيل نداشتند و مرتب درسايشان را ميخواندند.علاقهمند بودند و اصرار هم داشتند به پدرش كه من حتماً تو حوزه درس بخوانم.پدرش فرمودند شما دورة دبيرستان را تمام بكنيد.ديپلم بگيريد.بعد ديپلم گرفتند و رفتند مشهد براي ادامه تحصيل در حوزه.
هم به درس حوزه و هم به درس دانشگاه علاقهمند بودند. مي گفت من ميخواهم بخوانم. رفتند درس خواندند. امتحان دادند و دانشگاه هم قبول شد.در دانشگاه هم شركت كردند. ليسانسشان را گرفتند.بعد رفتند تو حوزه براي تحصيل.دوران سربازيش را در مشهد و در سپاه خدمت كردند.
معلمهايشان را حاج آقا بهتر ميشناسند.اسمشان را من دقيق نميدانم.
ديپلمشان را در گرگان فكر ميكنم گرفتند. براي ادامة درسشان چون ميخواستند دانشگاه بروند امتحان دادند.
دوستشان(آقاي مازندراني)كه داماد ما شدند با هم،همكلاس و دوست صميمي بودند. پسر آقاي شريعتي كه شهيد شد هم از دوستانش بودند.محمدرضا شريعتي،خيلي از دوستانشان و در مشهد ساكن بودند.من خيلي اطلاع ندارم اما ميدانم دوستان خيلي مومني داشتند.پسر آقاي موحدي يا بچه هاي خوب ديگري هم بودند و با همديگر صميمي بودند.
در منزل هم اگر پدرش مهمان داشتند به او كمك ميكردند.اگر چيزي را احتياج داشتيم به بازار مي رفتند و آن را تهيه مي کردند. به او مي گفتيم بيشتر به مدرسه کمک کند و در حوزه به شاگردها درس بدهد و مباحثه داشته باشد.
ايشان به شنا هم خيلي علاقهمند بودند.تابستان وقتي تعطيل ميشدند،رفقا همه جمع ميشدند، در نجف اشرف که بودند ميرفتند كنار شط فرات به اتفاق پدرشان.شنا ياد گرفته بودند يا اينكه فوتبال بازي دوست داشتند.
خيلي مهربان بود.با خواهرها براي درسشان كوشش ميكرد.هميشه نصيحت ميكرد به بچهها،به خواهرها و برادرها که وقتون را تلف نكنيد يه مقدار بازي كه ميكنيد باز بيائيد، به آنها مسائل شرعي ياد مي داد.قرآن به آنها تعليم ميكرد.نويسندگي كهكشان مي كرد. ميگفت اگر در درستان اشكالي دارد بيائيد من كمكتان مي كنم.خيلي به اين چيزها علاقهمند بود. وقت خودش را نميگذراند بيخودي.
با همسايهها هم خيلي خوش رفتاري ميكرد.حتي همسايهها هم ميگفتند ما در اين چند سال نديديم اين بچهها صدايشان بلند بشود.سروصدايي بكنند.همسايهها تعجب ميكردند اينها چه جور بچههايي هستند كه تمام همسايهها راضي بودند.مسجد ميرفتند و مي آمدند.آقاشان مي گفت: همه علاقهمند به همديگر بودند.هيچ اذيت و آزاري براي هيچ كس نداشتند.
اتفاقاً خيلي معاشرتي بودند.دوست داشتند خانة فاميلها بروند.تابستان كه ميآمدند گرگان خالهها، عمو، و پسرعمو اينها با پدرشان ميرفتند،مي گفتند صلح ارحام ثواب دارد.خانة بستگان ميرفتند.معاشرتي بود.گوشه گير نبود.دوست داشت كه معاشرت بكند با همه.
بسيار علاقهمند بود كه درسش تمام بشود،خدمت كند.به برادرانش اصرار داشت كه درسهايتان را بخوانيد.برويد در حوزه درس بخوانيد.حوزه خوبه.علم خيلي چيز خوبيست. خيلي علاقهمند بود.
در سياست هم خيلي فعاليت ميكرد.در زماني كه امام تبعيد بود نوارهايش را مي آورد گوش بكند.اطلاعيههايش را مي آورد تكثير بكند. چقدر اطلاعيههايش را تكثير ميكرد. مرتب پنهاني و مخفيانه تو مدرسة حاج آقا ميرفتند.طلبهها با حاج آقا جمع ميشدند.تكثير ميكرد.مخفيانه پخش ميكرد و زمان طاغوت خيليها را پيگيري ميكردند.اما مخفيانه كار ميكرد.خيلي چون علاقهمند بود.ميگفت مردم بايد هدابت بشوند.مردم بايد روشن شوند.
هوشش خوب بود.شناسايي ميكرد آنهايي كه مخالف بودند. جوانها را راهنمائي ميكرد.با اينجور اشخاص معاشرت نكنيد،اينها زيركانه كار ميكنند،شماها را فريب ميدهند،مواظب باشيد،طرفدار امام باشيد،نوارهاي امام را گوش بكنيد،اطاعت كنيد.تكثير ميكرد اطلاعيههايش را.ميگفت شما جوانها فريب نخوريد فريب منافقان را نخوريد. جوانها را هوشيار ميكرد.
در سپاه خدمت ميكردند .تمام خدمت سربازيشان در مشهد تو سپاه بودند.خيلي فعاليت ميكردند تو سپاه به مشهد علاقهمند بودند.
وقتي جنگ شروع شد گفت حتماً من بايد بروم تو جبهه خدمت كنم.علاقهمند بود.در سپاه ميخواستنش.ميگفتند ما احتياج داريم براي تعليم ديني براي سپاهيان.گفت نه من دوست دارم بروم جبهه خدمت كنم.رفت تو جبهه براي تعليمات ديني براي سپاهيان.براي همه جوانها كه ميآمدند آنجا خدمت، تلعيم ميداد به آنها.قرآن و احكام و اين چيزها صحبت ميكرد.
جز خوبي چيز ديگري از او نديديم.علاقهمند، با تقوا، مرتب نماز شبش ترك نميشد.قرآن، صحبتش ترك نميشد.زيارت عاشورا ميخواند.بسيار علاقهمند بود.حتي به خواهر و برادرانش هم ميگفت شما هم بخوانيد.چقدر قرآن حفظ ميكرد.دوست داشت قرآن حفظ كند منتهي مخفي بود. خيلي از كارهايش مخفي بود.در عملش، دعاي عهد صبحها هر روز بخواند،خيلي در اين چيزها مقيد بود.
نافله شب، نافله ظهر، فرصت داشتند اينها را مي خواندند غالباً ميديديم سر نماز تا ميديدي بيكار ميشد ميرفت تو اتاق خلوت دارد نماز ميخواند. نماز براي اموات، نمازهاي قضا و نمازهاي مستحبي روز اول ماه، ماه رجب و شعبان چقدر روزه ميگرفت. به آن ميگفتيم شما كه روزه قضاي نداري.ميگفت ثواب دارد روزه گرفتن. خيلي دوست داشت اين اعمال را بجا بياورد.ميگفت ثوابش به روح اموات ما ميرسد. حقي به گردن ما دارند.
مسجد ميرفتند شبها.حتماً مقيد بودن كه منبر بروند صحبت بكنند.اگر وفات بود روضه ميخواندند.ذكر امام حسين (ع) ميگفتند.شبهاي تولد در مورد دعاهاي اهل بيت صحبت ميكردند.كتابهايي نوشته،دفترهايي نوشته.الان دست جوانهاست.به قدري آموزنده بود. قرآن را ترجمه ميكرد.مينوشت.معناهايش را، لاي دفترش را ميبينيم.واقعاً چيزهاي خاصي نوشته بود تمام معناها را توضيح ميداد..
به حفظ قرآن خيلي علاقهمند بود.حالا چه مقدار، خيلي زياد قرآن حفظ بود و كوشش ميكرد.به طلاب شاگردهاي مدرسه ميگفت قرآن حفظ كنيد، به حفظ قرآن خيلي علاقهمند بود.مرتب صبح زود بلند ميشد ميرفت براي تعليم بچهها،اگر حفظ كرديد جايزه به شما ميدهيم كه 10 جزء يا بيشتر حفظ ميكردند.هر كدام بيشتر حفظ ميكردند جايز بيشتر به آنها مي داد.روزهاي جمعه بچه را ميبردند به تفريح كه خسته نشوند.باز به درسشان خيلي اصرار ميكرد كه مطالعه داشته باشيد.منزل نميآمد.شب مدرسه ميماند.ميگفت بچهها را سحر بلند كنيد،نماز شب ميخوانند، خيلي مقيد بود كه در حوزه بايد بچههاي خوب تربيت بشوند. همه جورش را مواظب بود.اين بچههاي حوزه براي آينده هستند.
اينقدر كه ما ميدانيم، خيلي دلسوز بودند.مهربان بودند.براي بچهها ميگفتند اسلام را. قدرش را بدانيد.حيف است.شما جوانهاي آينده هستيد.شما بايد تقوا پيشه كنيد.با هر كسي معاشرت نكنيد.رفيقهاي مناسب داشته باشيد.همين جور داريد ميبينيد چقدر تعريف ميكنند از خدمتهايش،از زحماتش، از دلسوزيش، مهربانيش به مستعضعفين
آن موقعهايي كه مرخصي به آنها ميدادند مثلاً 10 روز مرخصي ميدادند ميآمد گرگان. 5 روز هم نميايستاد.ميگفتيم پدر 10 روز مرخصي داريد ميگفت نه اينجا بهشت روي زمين جبهه. من هم بايد بروم آنجا خدمت بكنم، جوانها را راهنمائي بكنم.با سرعت ميرفت.اصلاً نميايستاد گرگان، با اينكه مرخصي داشت هم نميايستاد.
يك زنگي ميزد خداحافظي ميكرد با پدرش ميگفت اينجا به من زنگ نزنيد من مكان و جايمان كه عوض شد به شما زنگ ميزنم.ميفهميم كه اينها ميخواهند بروند جلو پيشرفت بكنند.جلو بروند.نميگفت من ميخواهم شركت بكنم.مخفي ميكرد.جاي من كه عوض شد به شما زنگ ميزنم.به قدري اين
علي اکبر رئيسي