خداحافظ

کد خبر: ۱۲۶۱۸۱
تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۲۰:۵۱ - 30April 2010

خم شد و بند پوتين هايش را گره زد. سپيده تازه سر زده بود. بچه ها در خواب بودند. از زير آينه و قرآن رد شد، سه بار برگشت و به من نگاه کرد. با بچه ها همان طور که در خواب بودند، وداع کرده بود. لبخندي زد و رفت، تمام کوچه را طي کرد و من نگاهش مي کردم. کاسه اي آب را پشت سرش ريختم. دست تکان دادم و در را بستم.

هوا تاريک و روشن بود.     
غمي دردناک تمام دلم را فرا گرفت. لب باغچه‌ي حياط نشستم و نگاهي به خانه ي خالي از او انداختم، به بچه ها فکر مي کردم که پدرشان را  نديدند و او رفت.     
... در به صدا در آمد، بهت زده برخاستم. چادرم روي شانه ام افتاده بود، روي سرم کشيدم و در را باز کردم.     
قامتش چارچوب در را پر کرده بود. با تعجب و خوشحالي گفتم:     
برگشتي؟!     
چيزي نگفت لبخند زد و به طرف اتاق رفت. من نيز پشت سر او.     
وقتي رسيديم، ديدم بر بالين بچه ها زانو زده و سر و چشمشان را بوسه مي زد. با خنده و شوخي گفتم:    
براي همين دوباره برگشتي؟     
گفت: خواستم يک بار ديگه بچه هايم را ببينم و با آنها خداحافظي کنم.     
«خدا حافظي» را طور ديگري گفت.     
بند دلم پاره شد. اما به روي خودم نياوردم. از جايش بلند شد و دوباره تک تک بچه ها را نگريست. دم در اتاق که رسيد، بار ديگر سرش را به طرف ما برگرداند.     
هيچ وقت او را به اين حال نديده بودم. هيچ گاه به اين شکل خداحافظي نکرده بود.     
آن روز صبح، حسين دوباره تمام کوچه را طي کرد و رفت.     
... و اين، آخرين خداحافظي او بود.     

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار