دو قسمت پيشين گفتگو با همسر «حاج كاظم رستگار» در روزهاي پاياني اسفند 89 را به حضورتان ارائه نموديم. اما قسمت پاياني را گذاشتم باين بخش پاياني گفتگوي سه ساعته ما با سركار خانم«حاج ابوالقاسمي» است، پيشاپيش از اين بانوي محترم و خانواده گراميشان بابت وقتي كه به ما دادند متشكريم. با اينكه هنوز پرسش هاي بسياري باقي است كه بدون جواب مانده است:
به جز دوري شهيد رستگار مشكل ديگري هم بود؟
*حاج ابوالقاسمي: بله. همان زمان برادرم كه از ناحيه چشم مجروح شده بود براي درمان به اسپانيا رفت اما با نااميدي رفت و با نااميدي برگشت. همه اينها فشار بود. در منزل پدري هم به دليل جراحتي كه پاي محمد برداشته شده بود همه ناراحت بودند چون پزشكان بين قطع كردن و قطع نكردن پا مانده بودند. تركش به رگ خورده بود و دائم خون ريزي ميكرد. اگر هم عمل ميكردند احتمال داشت فلج شود. تازه خاطر جمع شده بوديم كه تركش از رگش فاصله گرفته و خطر رفع شده كه جواد از ناحيه چشم مجروح شد.
يك خانواده پر از استرس بوديم. از طرفي جواد در بيمارستان لبافي نژاد بستري بود كه خانمش سه ماهه بچه سقط كرد. خانه مادرم شده بود عزا خانه. مادرم خيلي اشك ميريخت و ميگفت خدايا چراغ خانه جواد خاموش شد. جواد در يك بيمارستان و همسرش در بيمارستان ديگهاي بستري است.
من و اعظم هم در خانه مادرم بوديم و دائم برايمان ميهمان ميآمد. درد دل خودمان و دل تنگي هايمان به كنار اين مشكلات هم زياد بود. در اين اوضاع كاظم و ناصر بازگشتند. تازه قدري روحيه گرفته بوديم كه خود كاظم و ناصر شبي كه ميخواستند به جبهه بر گردند، نمي دانستند چطور موضوع را به ما بگويند.
موقع رفتنشان بيتابي ميكرديد؟
*حاج ابوالقاسمي: نه. اما ده روز بعداز آمدن كاظم و ناصر كمي همه به آرامش رسيده بودند. شب دهم مادرم، خواهرم، شوهرش و خانم جواد آن شب ميخواستند براي ميهماني به خانه ما بيايند. ما آن موقع در اشرف آباد با مادر شوهرم زندگي مي كرديم.
بعداز ظهر همان روز ناصر مهمانها را آورد خانه ما و خودش رفت پادگان. شب كه به خانه آمدند ديديم كاظم و ناصر با موتور كاظم آمدهاند و ساك ناصر هم پشت موتور است. وقتي خواهرم چشمش به ساك ناصر افتاد گفت: خاك بر سرم نميدانم دوباره كجا مي خواهند بروند.
وقتي كاظم گفت ميخواهم برويم جبهه، خيلي بي تابي كردم. مثل بچه زار ميزدم. لباس شوهرم را جمع ميكردم و هق هق ميكردم. اصلا متوجه نبودم كه پدرشوهر و مادر شوهرم آنجا هستند.
كاظم خيلي با احساس بود ميگفت: تو داري با اين كار مرا شكنجه و جگرم را پاره پاره ميكني. اصلا در مورد بروز احساساتش غرور نداشت و احساسش را بروز ميداد.
وقتي ميخواستم محدثه را زايمان كنم از درد گريه نميكردم، راه ميرفتم. ولي كاظم زار زار گريه ميكرد. فرزند اولمان كه سقط شد بعداز عمليات خيبر بود. قبل از عمليات رسم كاظم اين بود كه اگر آخر شب عمليات داشتند، سر شب تلفن ميزد و باهم خداحافظي ميكرديم. فقط ما دو تا ميدانستيم كه تلفني كه زده براي خداحافظي است. خانه پدرم كه زنگ زد، به كاظم گفتم: يك خبر خوشحال كننده بدهم؟ او گفت: بگو. گفتم: بزودي پدر ميشوي.
او اين موضوع را به حاج همت گفته بود. كمي كه عمليات سبك شده بود، حاج همت به كاظم ميگويد: يك روزه به تهران برو و برگرد، خودم حواسم به لشكر هست. نگذار كسي متوجه شود. وقتي كاظم به تهران آمد بچه داشت سقط ميشد.
او به من همه چيز را مي گفت. كلمات امنيتي را هم ياد مي داد كه بتوانيم پشت تلفن صحبت كنيم. تمام رمزهايش را مي دانستم.
ناصر كه مجروح شد. حاج محمد گفت: خبر رسيده كه ناصر مجروح شده است. من در پادگان خيلي پيگيري كردم ولي پيدايش نكردم. بعيد هم نيست شهيد شده باشد. فعلا چيزي نگو. اگر تلفن زنگ زد سعي كن خودت گوشي را برداري. همان عمليات خيبر بود. خواهرم خيلي كم روحيه بود با من خيلي متفاوت است.
اين موضوع را كه محمد گفت، خيلي حواسم جمع بود. تلفن زنگ مي زد، هر طور كه بود خودم گوشي را برمي داشتم. ناصر زنگ زد و از او پرسيدم كجاست؟ ناصر گفت: زير سايه لطف خدا. گفتم: لطف خدا همه جا هست. با هم اينقدر هم راحت نبودم. در عين حال كه به عنوان شوهر خواهر خيلي دوستش داشتم ولي در حد يك سلام و احوالپرسي صحبت مي كرديم. هر موقع ناصر مي خواست مرا صدا كند، همشيره مي گفت.
ناصر مي خواست بداند كه ما چيزي از مجروحيت او مي دانيم يا نه. گفتم: ما در تعاون به دنبال شما مي گشتيم. وقتي اين حرف را زدم، فهميد كه فقط من از اين موضوع باخبرم. ناصر گفت: نه نه آنجاها نرويد من بيمارستان هفتم تير هستم. خواهرم نشسته بود و نمي خواستم از صحبت هايم چيزي بفهمد. خواهرم نمي دانست تعاون جايي است كه شهدا را به آنجا مي برند.
آخرين روزهايي كه با حاج كاظم بوديد را به خاطر داريد؟
*حاج ابوالقاسمي: دخترم دقيقا چهل روز قبل از شهادت حاج كاظم به دنيا آمد. از لحظه اي كه محدثه به دنيا آمد كاظم بار سفر را بسته بود. اين موضوع را بعداز شهادت كاظم فهميدم.
يادم مي آيد آن زمان هنوز موهاي دخترم كامل در نيامده بود، وقتي به خانه مادرم مي رفتيم، يك مغازه سر كوچه شان بود كه گل سر مي فروخت. كاظم وقتي جلوي آن مغازه مي رسيد آهي مي كشيد و مي گفت: خدايا يعني من مي توانم بمانم تا آن روز كه يك گل سر براي دخترم بخرم؟
در آخرين روزهايي كه كنارم بود در دلم استرس از دست دادن كاظم را داشتم. در سه سالي كه با او زندگي كردم، هيچ وقت حاجي نگفت كه بعداز شهادتم اين كار را بكن يا نكن. شايد تنها نكاتي بود كه گاهي به آنها اشاره اي مي كرد كه بعداز شهادتش يكي يكي جلوي چشمم مجسم مي شد. مثلا مي گفت اگر من نبودم فلان كار را انجام بده يا نده. حدود سه چهار روز قبل از شهادتش رفته بود كه براي ما دفترچه بسيج بگيرد، آن موقع ما تهرانپارس زندگي مي كرديم. كاظم در صف سه نفره ها ايستاده بود كه يكي از دوستانش كه تازه ازدواج كرده بود را مي بيند - الان نام آن آقا را به ياد ندارم - كاظم با تعجب از دوستش مي پرسد كه در صف سه نفره ها چه كار مي كني؟ دوست كاظم جواب مي دهد حسوديت مي شود؟ كاظم مي گويد: تو كه تازه چهل روز است ازدواج كردي چطور در صف سه نفره ها ايستادي؟ دوست كاظم مي گويد: حسوديت مي شود كه چهل روز است ازدواج كردم و يك دختر سه ساله دارم؟ دوست كاظم با همسر شهيد ازدواج كرده بود.
چون دوران بارداريم در منطقه جنگي به رفت و آمد گذشت، اصلا حال مساعدي نداشتم. در فشار سنگين بودم. كاظم را قسم داده بودم كه نه ميهماني را به منزل دعوت كند و نه ما ميهماني برويم. دوست كاظم خيلي اصرار كرده بود كه به خانه شان برويم. كاظم گفته بود كه به دليل نامساعد بودن حال همسرم نمي توانم شما را به خانه مان دعوت كنم از طرفي هم به من سفارش كرده كه هيچ دعوتي را نپذيرم. اما
دوست حاجي مي گويد هرجوري شده بايد به خانه ما بياييد حتي اگر يك ساعت بمانيد. بعداز شام بياييد تا حداقل شيريني ازدواجم را شما بخوريد.
كاظم به خانه آمد و گفت: مي خواهم چيزي بگويم كه واقعا توفيق اجباري است. دوستم ما را به خانه اش دعوت كرده. ديدم كاظم براي رفتن به آنجا خيلي مشتاق است. حاجي گفت: تنها اشتياقم اين است كه مي خواهم بچه را ببينم. گفتم: قبول است، مي رويم. حاجي گفت: مشكلي نداري؟ ناهار را من درست مي كنم. تو فقط استراحت كن. گفتم: گوش شيطان كر امروز حالم بهتر است. پيشنهاد دادم تا بعداز نماز مغرب و عشا برويم. كاظم گفت: تو اذيت مي شوي؟ گفتم: نه فكر كنم آنجا جايي است كه معذب نباشم. وقتي رفتيم انگار كاظم روي ابرها بود.
دوست كاظم خيلي با عشق با همسرش و آن فرزند شهيد صحبت مي كرد. آن بچه از بغل پدرش تكان نمي خورد. وقتي من ازدواج مجدد كردم دقيقا رفتارهاي محدثه، مثل آن بچه بود و آن صحنه ها به نظرم مي آمد. آن بچه بين پدر و مادرش نشسته بود و مي گفت: اين باباي من است. من مي خواهم با بابايم غذا بخورم. جالب اين بود كه آن خانم هم بچه اش نوزاد بود كه شوهرش را ترور كرده بودند. شوهر آن خانم از بچه هاي وزارت خارجه بود.
وقتي از خانه دوست كاظم كه در خيابان جشنواره در شهرك شهدا بود، بيرون آمديم از آنجا تا خانه خودمان همسرم تاكيد كرد، چقدر خوب است كه همسر شهدايي كه بچه دارند ازدواج كنند. زن جوان تا كي بايد به پاي بچه بنشيند. بچه سر و سامان مي گيرد و به دنبال زندگي خودش مي رود. سه چهار بار اين حرف را تكرار كرد و زير لب زمزمه و بغض براي آن بچه مي كرد. مي گفت: همسر شهدا بايد چشمشان باز باشد و خانواده شان را كه بخواهند ممانعت كنند براي ازدواج متقاعد كنند. گفتم: چه خانواده اي مي خواهد ممانعت كند؟ او گفت: از خانواده خودت بگذر. زماني كه ازدواج مجدد كردم دخترم سه ساله بود. وقتي ازدواج كردم محدثه خيلي فخر مي كرد.
در اين سه سال محدثه سراغ پدرش را نمي گرفت؟
*حاج ابوالقاسمي: چرا. چون با حسين پسر شهيد شيري كه يك سال و هشت ماهه بود، باهم بودند . حسين آن زمان خيلي اذيت و بي تابي مي كردند. آن موقع ناصر آقا بيشتر تهران بود. يك يا دو شب قبل از عمليات به ناصر اطلاع مي دادند. او هم به جبهه مي رفت و بعداز عمليات به تهران بازمي گشت. چون مربي تاكتيك در دانشگاه امام حسين بود. نيروها كه به جبهه مي رفتند با آخرين اعزام مي رفت. همه عمليات ها را بود به غير از عمليات رمضان.
محدثه كه به دنيا آمد و از بيمارستان به خانه آمديم، شب دوم يا سوم بود، همه سر سفره نشسته بوديم. كاظم به مادرم گفت: حاج خانم، محدثه چه موقع مي خندد، مي نشيند و چهار دست و پا راه مي رود؟ مادرم گفت: بستگي به بچه دارد. بعضي بچه ها زرنگ هستند زودتر راه مي افتند ولي به طور طبيعي در پنج ماهگي مي نشيند. در شش ماهگي چهار دست و پا مي رود و... تا مادرم اين حرف ها را زد، كاظم گفت: عمري مي خواهد تا بتوان اين صحنه ها را ديد. به محض اينكه او اين حرف را زد، وحشت زده صورت كاظم را نگاه كردم و به چشمانش خيره شدم. تا متوجه نگاهم شدگفت: منظورم اين بود كه طاقت ندارم اين همه مدت صبر كنم. بعداز آنكه مادرم سفره را جمع كردند و به بيرون رفتند، كاظم به دست و پاي من افتاد و گفت: جان من ناراحت شدي؟ تو را به خدا راستش را به من بگو دلت از من نگرفت؟ از دهنم پريد. گفتم: نه من جا خوردم كه تو مي خواهي چه كار كني كه گفتي عمري مي خواهد.
فردا صبح زمان نماز وقتي كاظم وضو گرفت بالاي سر بچه رفت و حدود دو دقيقه بلند خنديد. نه اينكه بازي كند و بخندد نه همينطور بالا سرش ايستاده بود و بلند مي خنديد و بچه هم مي خنديد. بعد رو كرد به من و گفت حاج خانوم ديدي دخترم خنديد؟
اوايل بالاي سر محدثه مي ايستاد، بغز مي كرد و شكر خدا را مي گفت. ده روز قبل از رفتنش وقتي مي خواست قربان صدقه محدثه برود، مي گفت: انيس و مونس مادر. يك روز به كاظم گفتم: چرا مي گويي انيس و مونس مادر. من بهش اعتراض مي كردم مي گفتم: مگر اين بچه شما نيست؟ احساس نمي كني كه دختر شما هم هست؟ تا اين را مي گفتم، جواب مي داد: دختر انيس و مونس مادر است، دوتاي با هم دست به يكي مي كنيد و ... سريع حواس مرا از موضوع پرت مي كرد.
ده روز از تولد محدثه مي گذشت كه كاظم گفت: بايد براي سركشي به طرف غرب بروم. بعداز اينكه شهيد شده بود، به خواهرم گفتم: اين كارش يك خداحافظي با تمام جبهه بود. با خواهرم همدرد و هميشه در كنار هم بوديم. چون از اول در درگيري كردستان با شهيد چمران بودند تا آخر. حالا يا خودشان مي دانستند و ايده شان يا نه. ولي من ذهنيتم اين است.
دوازده روز بعد از فارغ شدنم مي گذشت كه كاظم مرا خانه مادرم گذاشت و به جبهه رفت. من در دوران بارداري ضعف و فشار شديد داشتم. زماني كه مي خواستم از بيمارستان مرخص شوم، دكتر به كاظم گفته بود كه هرچه قدر خانم ها به خودشان رسيدگي كنند، ده برابر آنرا بايد الان به همسرت رسيدگي كنيد. چون همه جوره فشار روي همسرت بوده. بايد خيلي حواست به او باشد.
خود كاظم خيلي حساس بود. با حرفي كه دكتر زده بود حساس تر هم شده بود. در اين ده دوازده روز اگر شب هر چند بار كه براي شير دادن محدثه بيدار مي شدم، او هم با من بيدار مي شد و مي نشست. به كاظم مي گفتم: شما براي چه مي نشيني؟ تو اين همه كسري خواب داري، حالا كه تهرا ن هستي بخواب. مي گفت: مگر نمي گويي بچه براي ما دوتاست. مي خواهم تنهايي حوصله ات سر نرود. تا تو نخوابي خوابم نمي بره.
در اين مدت خواب حاج كاظم را ديده ايد؟
*حاج ابوالقاسمي: خيلي زياد. اگر بخواهد مشكلي براي جامعه و خودم پيش بيايد غير ممكن است كه قبلش كاظم به ما خبر ندهد. مثلا زمان ازدواج مجددم دائم به خواهرم مي گفتم: از اين كار مي ترسم چون چند وقتي است كه كاظم به خوابم نيامده است. ازدواج مجدد برام مثل شكنجه شده بود. خودم دلم نمي خواست ولي خانواده تاكيد مي كردند. به همين خاطر فشار زيادي كه بر دوشم بود، مي خواستم از اين فشار در بروم. هم اينكه پدرم تاكيد مي كرد و مي گفت: شما سنتان كم است، متوجه نيستيد. بايد ازدواج كنيد.
محدثه هم خيلي اذيت مي كرد. اگر جايي مي رفتيم كه پدري حواسش نبود و با بچه اش خيلي بازي مي كرد، محدثه يك چيز را بهانه مي كرد و شروع مي كرد به گريه كردن. يك كلمه حرف نمي زد فقط خيلي با غرور بود. ولي خودم متوجه مي شدم. سريع دخترم را بغل مي كردم و به يك بهانه اي از آن خانه خارج مي شدم. خواهرم هم با من مي آمد. اينقدر بيرون مي مانديم تا ميهمان ها بروند يا زمان خواب بچه برسد كه بتوانيم او را بخوابانيم، بعد وارد خانه مي شديم. ولي بروز نمي دادم بي تابي محدثه به چه دليل است.
يك روز قبل از رفتن براي آزمايش خون من آن حرف را به خواهرم زدم. خواهرم مي خواست به من روحيه بدهد گفت: ما نبايد خودمان را اينقدر وابسته و حساس نشان بدهيم. كمي صحبت كرديم. همان شب خواب ديدم كه در خانه مادرم، من به همراه همسر دومم و محدثه بين حال و پذيرايي ايستاده ايم. حاج كاظم وارد اتاق شد و دست محدثه را گذاشت در دست من شروع كرد با من صحبت كردن و خنديدن. من در خواب خيلي عصباني شدم. يكدفعه كاظم با يك چهره پر جذبه به من نگاه كرد و گفت: اين چه وضعي است؟ بعداز اينكه دست من و آقاي حسيني را در دست هم قرار داد، دست خودش را روي دست آقاي حسيني گذاشت و دستان ما را تكان داد. در خواب كاظم حرف مي زد ولي من چيزي نمي شنيدم. آقاي حسيني سرش را پايين انداخته بود و گاهگاهي به كاظم نگاه مي كند. وقتي از خواب بيدار شدم هنوز گرمي دستش را احساس مي كردم. صبح كه بيدار شدم به خواهرم جريان خواب را تعريف كردم و با رضايت كامل به آزمايش خون رفتم.
اين خواب را براي همسرتان هم تعريف كرديد؟
*حاج ابوالقاسمي: بله. ايشان خيلي معتقد است. همسرم مي داند كه وابستگي من به كاظم زياد است. من بعد از اين مصاحبه به هم مي ريزم. در مورد كاظم حتي اگر مطلبي هم بنويسم تا يك هفته حالم بد مي شود. يكبار مي خواستم يك گزارش پيرامون زندگي با كاظم بنويسم، خيلي حال خودم و شوهرم بد شد. بعداز آن هر گزارشي مي خواستم بنويسم، همان را كپي مي كرد و مي دادم.
كاظم قبل از عمليات فتح المبين به جبهه بازگشت و ديگر به خانه نيامد تا بعداز فتح خرمشهر. سه ماه بود كه كاظم به خانه نيامد. من مريضي سخت روحي گرفتم ولي ظاهرم را خوب نشان مي دادم.
وقتي كاظم به جبهه مي رفت، ما برنامه داشتيم. خانه مادر كاظم تلفن نداشت. هميشه به من مي گفت: ده روز ديگر به خانه مادرت برو تا بتوانم تلفن بزنم و باهات صحبت كنم. ده روز خانه مادرم بودم. در اين ده روز اگر كاظم مي توانست، زنگ مي زد. سعي مي كرد، هر طوري شده زنگ بزند. ده روز بعد به خانه مادرشوهرم مي رفتم، دوباره ده روز بعد به خانه مادرم بازمي گشتم، مي گفتم كاظم مي خواهد زنگ بزند.
زنگ تلفن كه به صدا در مي آمد من و خواهرم با سر روي تلفن مي رفتيم. پدرم شوخي مي كرد و مي گفت: تا اين دو اينجا بيايند و بروند ما بايد يك گوشي عوض كنيم.
حرف هاي ياوه هم زياد مي شنيدم كه طرف ديوانه است و عقلش نمي رسد. اگر ديوانه نبود و مي فهميد شوهر چيست، اينقدر آسان نمي گرفت. سفت سفت به شوهرش مي چسبيد و نمي گذاشت به جبهه برود.اين حرف ها ضربه محكم روحي به من زد كه مريض شدم. بعداز آن اصلا حالم خوب نمي شد.
يكبار در شهرري پيش دكتري كه مي گفتند خيلي خوب است رفتيم. دكتر بعداز معاينه گفت: مشكل ايشان روحي است. از نظر روحي فشار شديدي را تحمل مي كند. از مادر كاظم پرسيد چه نسبتي باهم داريد؟ او گفت: دخترم است. دكتر گفت: از سه حالت خارج نيست. يا كسي را مي خواهد شما مانع وصلتشان شده ايد. يا به زور شوهرش داديد و ايشان طرف را دوست ندارد. يا ازدواج كرده ولي شوهرش راه دور است.
همان موقع مادر كاظم گفت: بله شوهرش از ارديبهشت جبهه است. دكتر گفت: شما داريد ظلم مي كنيد. اگر شوهرش نمي تواند بيايد، ايشان را نزد شوهرش ببريد. من در اين حالت بودم تا زماني كه فهميدم پدرشوهرم بليط اهواز گرفته است كه به اهواز برويم.
به محض اينكه فهميدم مي خواهيم به اهواز برويم خود به خود از اين رو به آن رو شدم. همان موقع همزمان شده بود با به دست گرفتن پادگان حميديه.
همان روزها كاظم به خانه مادرم زنگ زد. مادرم به او گفت: اكرم را نديدي؟ از سه روز پيش اهواز است. در اين سه روزي كه ما اهواز بوديم. من سريع به پادگان هايي كه شماره هايشان را داشتم زنگ مي زدم تا بتوانم كاظم را پيدا كنم. تا اينكه بالاخره او را پيدا كردم. در مدتي كه اهواز بوديم دوبار كاظم را ديدم همان هم روحيه من شد. همان جا هم براي آخرين بار جواد را با چشم باز ديدم. صبح روزي كه مي خواستيم به سمت تهران حركت كنيم، جواد آمد و تا سوار شدن ما در ماشين با ما بود. يك هفته بعداز باز گشت ما به تهران جواد از ناحيه چشم مجروح شد.
وقتي مي خواستم بازگردم خيلي كاظم را التماس مي كردم كه زود به خانه بيايد. او گفت: فكر نكنم بازگشتم به دو ماه بكشد. همان طور هم شد. چهل و پنج روز بعد به تهران بازگشت.
چه خوابي در مورد اتفاق هاي جامعه ديديد؟
*حاج ابوالقاسمي: زماني كه آقاي رحيم صفوي قرار بود بركنار شود و آقاي سردار جعفري مسئول سپاه شود، من تهران نبودم. اصلا از هيچ اتفاقي آگاهي نداشتم. شب خواب ديدم كاظم با لباس سبز سپاه به خانه آمده و خيلي نوراني و تميز است. بعضي مواقع كه سمينار بود، خوش تيپ مي كرد و به سمينار مي رفت.
در خواب خيلي ذوق مي كردم كه كاظم آمده. جالب است كه هر موقع خواب كاظم را مي بينم همسر دومم هم در خواب حضور دارد. آشپزخانه محل سكونتمان اپن بود. كنار اپن تلويزيون قرار داشت. ديدم احسان(پسرم) جلوي تلويزيون خوابيده است. من در آشپزخانه بودم چادر هم به سر داشتم. در دلم خيلي دلهره داشتم چون همسرم در حياط با درختان مشغول بود. مي گفتم: الان وارد خانه مي شود، كاظم هم در خانه است. اما دلم نمي خواست كاظم را رها كنم. ديدم كه هيجان درون مرا كاظم فهميد. وقتي كاظم را ديدم به خودم گفتم: احمق چرا ازدواج كردي؟ اين حرف كه در ذهنم گذشت. ناخودآگاه حاج كاظم گفت: چرا ازدواج نكني؟ چرا اين حرف را مي زني؟ من آمده ام به تو سر بزنم.
به كاظم گفتم: اينقدر كه نيامده اي چهره ات را فراموش كردم. تا كي با عكس شما صحبت كنم. تا اين را گفتم، كاظم گفت: مي داني براي چه آمدم؟ به خاطر سمينار فرمانده ان است. در خواب من رفتم به عالم همان دوران جنگ. به من گفت: يادت هست سردار عزيز جعفري را زماني كه ما "اسلام آباد غرب " بوديم، مقرشان آنجا بود و ساكن آنجا بودند. - من با همسر ايشان و خانم شهيد باكري و بقيه در دو ساختمان زندگي مي كرديم و همديگر را مي شناختيم. اما من از همه خانم ها كم سن و سالتر بودم و خجالت مي كشيدم رفت و آمد كنم، از طرفي هم تازه به آنها ملحق شده بودم و آنها مدتها قبل از من باهم بودند، با اين حال خانم باكري خيلي هواي مرا داشت. خانم آقاي مهدي باكري در ساختمان ما بود- كاظم به من گفت: سردار جعفري (كه آن موقع بنام عزيز جعفري شناخته مي شد) به عنوان فرمانده كل سپاه انتخاب شده.
بعد در عالم خواب ديدم پسرم كه جلوي تلويزيون خواب بود، بيدار شد. بعد كاظم از آن حالت در آمد و گفت: حواست به اين بچه باشد، اين بچه مريض است. آن موقع پسرم با دو دامادم رفته بودند شمال كه از راه شمال بيايند خانه ما.
گذشت و از خواب بيدار شدم و پيگير خبر شدم تا اينكه چند روز بعد در اخبار شنيدم كه اين انتصاب صورت گرفته است،زدم به صورتم و گفتم كه كاظم در خواب اين را به من گفته بود.
اين موضوع گذشت و بچه ها آمدند و بعد ما رفتيم تهران. وقتي برگشيم داماد بزرگم گفت مثل اينكه احسان مشكل دارد و بايد ببريمش دكتر تا اين را گفت، گفتم نمي دانم مشكلش چيست ولي هر چه كه هست نياز به عمل دارد. و قضيه خواب را تعريف كردم. به محض اينكه رفتيم بيمارستان، دكتر گفت سريع بايد عمل شود،به همين خاطر فردا نا شتا بيارش بيمارستان. آن روز هم احسان روزه بود. گفتم الان هم ناشتا است و بعد سريع برديمش پذيرش و آزمايش و عمل انجام شد. حالا يك بنده خدايي آنجا بستري بود كه 15 روز طول كشيده بود تا روند عملش طي شود. آنجا گفتم كه اين كار خود كاظم بوده است.
ما خيلي سختي كشيديم، جايي زندگي مي كرديم كه بنياد با منت به ما داده بود. پسر عمه ام كه سيد است زماني براي ديدن ما آمده بود تا اوضاع ما را ديد گريه اش گرفت. باور كنيد دعاي او بود كه ما سرو ساماني گرفتيم. پدرم كوچه بالايي ما زندگي مي كرد ولي نمي دانست ما در چه وضعي زندگي مي كنيم، هيچ وقت هم به كسي نمي گفتم. آنموقع سنمان كم بود ولي عقلمان مي رسيد. من نمي گذاشتم گوشه اي از حرفهاي چرت و پرت را كه مي زدند كسي بفهمد، اگر اينطور بود پدر نمي گذاشت در آن وضع زندگي كنم. مي گفت شوهرت نيست، من كه نمرده ام و كمكتان مي كنم.
يك بار هم در همين قضيه انتخابات كه بحث هايي در داخل خانواده ها پيش آمده بود و اختلافات سياسي به داخل خانه ها كشيده شده بود، خواب ديدم كه جايي رفته ام و گروهي در دو اتاق تو در تو دور هم نشسته اند و كاظم هم گوشه اي نشسته و با قاطعيت صحبت مي كند، من كه رفتم با لبخندي به من فهماند كه متوجه آمدنم شده است - من در اين دلشوره بودم كه جريانات سياسي دارد به فروپاشي خانواده ها مي انجامد- من كه در جمع نشستم كاظم گفت: مگر ما مرده ايم؟ ما زنده ايم. شما برويد هدفتان را ادامه دهيد. مگر نمي گويند كه شهيدان زنده اند الله اكبر؟ ما حواسمان به همه چيز هست، بگذاريد همه اينها بگذرد، بلديم كجا بايستيم. چند بار با قاطعيت اين سخنان را تكرار و تاكيد كرد. من چيزي كه مي خواستم را از حرفهايش فهميدم و دلم آرام شد.
بعد از آن بود كه من با آرامش مسائل را دنبال مي كردم و مي گفتم كه اگر اوضاع بدتر از اين هم بشود شهدا به كمك مي آيند و گرنه از زنده ها كاري بر نمي آيد و اين شهدا هستند كه به فكر آنها مي اندازند چه كاري انجام دهند. اين شهدا بودند كه با اين همه عشق و علاقه و آرزو گذاشتند و رفتند جبهه. شهدا چشمشان به دنيا هست، به راه حق رفته اند ولي نگاهشان به ما هست. حاج كاظم اينطور بود، هر موقع وقت پيدا مي كرد با اشتياق به خانه مي آمد، هر چند اين ملاقات بسيار كوتاه بود. مثلا موقعي كه در اسلام آباد غرب بوديم شايد به هفته اي يكبار هم نمي رسيد، اما از همين فرصت استفاده مي كرد و از ساعت خواب خودش مي زد و به ما سر مي زد. يا وقتي كه غذاي خاصي مي خورد حتما براي ما هم مي آورد . مثلا يادم هست آن روزها تازه مرغ سوخاري باب شده بود، حاجي رفت بود جلسه و آنجا ناهار مرغ سوخاري داده بودند، آنجا غذا نخورده بود و ناهارش را آورد خانه تا با هم بخوريم. يا وقتي به عروسي يا جشني دعوت داشت براي ما ميوه و شيريني مي آورد، من گاهي به او مي گفتم كه خجالت نمي كشي اينها را برمي داري و مي آوري؟ اما او در جواب مي گفت : من تنها و بدون تو هيچ چيزي از گلويم پايين نمي رود. او علاقه داشت كه همه خوشي و لذت هايش را با من تقسيم كند.
خبر شهادت همسرتان را چطور به شما دادند؟
*حاج ابوالقاسمي: كاظم هر وقت كه مي خواست خداحافظي كند مي گفت ببين يك وقت دلگير نشوي اگر من برنمي گردم پشتم را نگاه كنم. من اگر پشتم را نگاه كنم خيلي مي ترسم . فكر نكني كه من بي خيالم نه، من تا به مقصد برسم داغون ميشم. حتي آنجا هم غروب ها دلگير مي شوم ولي تحمل مي كنم. اما من خيلي بي تابي مي كردم، وابستگي ام بخاطر سنم، خيلي زياد بود و او هم خيلي با محبت بود. اين عادتش بود كه خداحافظي مي كرد و مي رفت و اگر هم چيزي جا مي گذاشت خودش برنمي گشت، يكي را مي فرستاد تا آن وسيله را ببرد. ولي مرتبه آخر اينطور نبود. آن موقع خانه ما هنوز گاز شهري نداشت من هم چون ضعيف بودم و بچه كوچك داشتم به من گفت كه چند روزي را خانه خواهرت برو، گفتم آره خواهرم هم گفته كه بيا چند روزي را خانه ما بمان، هوا سرد است. زمان خانه تكاني هم بود براي كمك هم شده قبول كردم. اما ناصر در آن چند روز به اعظم كمك كرده بود و همه كارهاي خانه تكاني را انجام داده بودند. ناصر گفته بود كه حالا كه خواهرت هم مي آيد دست به كاري نزني و فقط مهمانداري كن. صبح روزي كه مي خواست برود من و بچه را به خانه خواهرم برد و دو تايي با ناصر رفتند. با ناصر رفتند بازارمولوي تا كمي براي خانه خريد كنند. موقع برگشتنه دنبال من آمد كه با يكديگر به منزل مادرش براي خداحافظي برويم. وقتي رسيديم جلوي خانه ناصر شيري، خواهرم پرسيد آقا كاظم اينها چي؟ يكدفعه حاجي از دهانش پريد و گفت: اينها قوت و غذا به همراه آب شيرين تهيه كرده ايم براي شما دو تا بيوه زن. كه خواهرم اعتراض كرد و كاظم عذر خواهي كرد. كاظم عادت نداشت ما را به استرس بيندازد اما نمي دانم چرا در اين سفر آخر همش از اين نوع حرف ها مي زد.
مرتبه قبلي كه انها رفته بودند زمان برگشت صبح زود به خانه رسيدند، من هم منزل خواهرم بودم. درب خانه را زدند، خواهرم آرام پرسيد: كيه؟ كسي كه پشت در بود آرام جواب داد. خواهرم چون مي ترسيد براي اينكه نشان دهد مرد در خانه هست بلند گفت: ناصر آقا بيا ببين كيه؟ حالا نگو خود ناصر آقا پشت در بوده و جواب داد كه ناصر آقا خودش پشت در است. هر دوشان(كاظم و ناصر) با خنده به خانه آمدند. خنده كنان و درحالي كه اوركتشان را روي دوششان انداخته بودند، آمدند بالاي سر بچه، آنجا هم اين بچه شروع كرد به خنديدن. صورت جفتشان شد قرمز، بعد ناصر رفت لباسش را عوض كرد و حسين هم بيدار شد.
ناصر آقا تنومند و قوي بود و بدن خيلي ورزيده تري نسبت به كاظم داشت. زماني كه ناصر مجروح شد، دكتر گفته بود اگر او اين بدن ورزيده را نداشت، همان جا پايش قطع مي شد.
آن روزها محدثه بيست و هشت روز داشت. محدثه كامل بدنش را برگرداند و به كاظم و ناصر مدت طولاني نگاه كرد. كاظم به ناصر گفت: ببين دخترم چقدر ما را تحويل گرفته است و نگاه مي كند. ناصر بچه را بغل كرد و گفت: اين مي فهمد ما كجا رفتيم و چه اتفاقي مي خواهد برايمان بيفتد. همان موقع محدثه شروع كرد به خنديدن.
ده روز تهران ماندند. روزي كه كاظم مي خواست به جبهه برود خانه خواهرم بوديم، به من گفت بايد از شير حياط، آب بخورم. گفتم: نه صبر كن تا من برايت آب بياورم. وقتي برگشتم يواشكي از لاي در ديدم، كاظم پتوي محدثه را كنار زده و او را به خودش چسبانده و پيشاني او را مي بوسد. اين صحنه را كه ديدم حالم خيلي بد شد.
بار آخري كه داشتند مي رفتند حالم خيلي بد بود. انگار واقعا قرار نبود برگردند، اصلا از صبح كه از خواب بيدار شده بودم حال بدي داشتم. خواهرم گفت اگه حالت خوب نيست ببرمت دكتر گفتم نه بخاطر رفتن اينهاست.
حاجي به همراه ناصر آمده رفتن شدن. كاظم سه بار دم در رفت و برگشت. بار اول كه برگشت گفت: ساعتم را جا گذاشتم. بار دوم گفت: دسته كليدم جا مانده است. بار سوم كه از در كوچه بيرون رفت، دوباره برگشت و پول و دسته كليد را به من داد. گفت: اين بار كه برگردم به خانه ناصر مي آيم نيازي به كليد ندارم.
عقد دختر همسايه مان بود. كاظم گفت: اگر خواستي خريد كني با خواهرت به خريد برو و سعي كن يك جور لباس بگيريد. من گفتم: جشن نمي روم ولي كاظم اصرار كرد كه حتما بروم.
خواهرم گفت: بيا تا جلوي در براي بدرقه برويم. گفتم: نه كاظم دوست ندارد براي بدرقه اش بروم. همان جا كاظم گفت: اگر دوست داري بيا حتي تا سر كوچه هم خواستي بياييد. ما هم تاسر كوچه رفتيم و آنها سوار ماشين شدند و رفتند. حتي زماني كه پشت فرمان هم نشسته بود داشت از توي آيينه ما را نگاه مي كرد،انگار كه دلش نمي خواست ما از جدا شود.
به خانه كه بازگشتيم، منقلب بودم ولي چيزي بروز نمي دادم. تا روز سوم كه مي خواستيم با خواهرم آش پشت پا درست كنيم. يكدفعه محدثه شروع كرد به جيغ كشيدن. او را لخت كردم. احتمال مي دادم حشره اي نيشش زده باشد. ديدم خبري نيست. به محدثه شير و آب قند داديم، ولي ساكت نشد. از طرفي حسين هم گريه مي كرد و باباش را مي خواست.
دقيقا ظهر بود كه بچه ها شروع كردند به گريه كردن. خواهرم به من گفت: بچه ها را نگه دار تا آش را پخش كنم. براي پخش آش هم خواهرم با مشكلات زيادي روبرو شده بود.
بعداز اينكه آش خورديم، خوابيديم. من خواب ديدم كه من و خواهرم در حال رفتن به خانه پدرمان هستيم. راننده ما را دزديده بود. من يواشكي به اعظم گفتم: انگار راننده دارد ما را مي دزد. خواهرم گفت: در ماشين را باز مي كنم و هر دو خودمان به پايين پرت مي كنيم. گفتم: نه چرا خودمان را پرتاب كنيم. وقتي به جايي رسيديم شروع مي كنيم به سروصدا كردن. همان موقع راننده صداي ما را شنيد و رگ دست و پاي مرا زد. از لرزش آن از خواب پريدم. همان لحظه هم خواهرم از خواب پريد و گفت: چه شده است؟ خوابم را برايش تعريف كردم.
اعظم گفت: خواب ديدم نگين وسط حلقه ام افتاده است. هر چه به دنبالش گشتم پيدايش نكردم. خواهرم خيلي حلقه نامزدي اش را دوست داشت و مي گفت: اين براي من حكم ناصر را دارد. او گفت: بايد صدقه بدهيم. همان موقع دلمان كنده شده بود. در مدتي كه كاظم جبهه بود، هيچ وقت چنين حسي را نداشتم.
غروب همان روز مادر و پسر دايي مادرم پيش ما آمدند. چشمان مادرم اشك آلود بود. به مادرم گفتم: چرا گريه كردي؟ گفت: نه گريه نكردم. اتاق تكاني كرده ام، خسته شده ام اين طور نشان مي دهم. مادرم به ما گفت: وسيله هايتان را جمع كنيد تا به خانه ما برويم. خواهرم بي مقدمه گفت: گاز خانه مان قطع شده است. همان موقع هم برق خانه شان قطع شد. مادر حالش بدتر شد. شب به ما چيزي نگفتند. ولي من تا صبح نشستم. پدرم شب تلفن را از پيريز كشيد. به پدرم گفتم: بگذاريد تلفن وصل باشد شايد كاظم زنگ بزند. پدرم گفت: نه تلفن امشب مال من است.
حاج محمد با چشمان قرمز و پوف كرده به خانه آمد. همان صبح قرار بود كه آب چله محدثه را بريزند. خانواده ام نمي دانستند خبر شهادت كاظم را چگونه به من بدهند. خواهرم خوابيده بود كه محمد بالاي سرش رفت و گفت: بيدار شو. خواهرم به شوخي گفت: بيدار شوم كه چه كار كنم؟ من تمام كارهايم را كرده ام و مي خواهم بخوابم.
محمد به من گفت: مثل اينكه ناصر مجروح شده است. من به خواهرم گفتم: بيدار شو دارن تخته يخي مي آورند. خواهرم گفت: درست حرف بزن ببينم چه شده است. گفتم: مثل اينكه ناصر مجروح شده است ولي شايد شهيد شده باشد. خواهرم گفت: خدا را شكر. چون از خدا خواسته بودم كه اگر قرار است ناصر شهيد شود، مجروح يا جانباز شود كه نزد خودم بازگردد و بتوانم باز ببينمش.
ولي هر چه زمان كه مي گذشت در دلم و رفتار اطرافيان به يقين مي رسيدم كه آن دو شهيد شده اند. وقتي از اتاق خارج شدم و دوباره به اتاق بازگشتم، ديدم كه لحاف ها جمع شده است. با اين كار يقينم كامل تر شد.
مادرم يواشكي به خواهرم گفت: كاظم شهيد شده است. خواهرم گفت: وقتي اين حرف را شنيدم، از به پا فلج شدم. خواهرم در مورد ناصر پرسيد. مادرم گفت: از او خبر ندارم فقط گفته اند كه كاظم درجا شهيد شده است.
در اتاق شلوار كاظم بود آن روي صورتم گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن. خواهرم مرا بغل كرد وگفت: چرا اين طوري مي كني؟ گفتم: من از ناصر خبري ندارم ولي احساس مي كنم كاظم شهيد شده است.
خواهرم گفت: بيا به حمام برويم تا اگر اتفاقي افتاده باشد، خوب نيست اين طوري وارد مراسم ختم شوي. با خواهرم حمام بيرون رفتيم و مادرم به دنبال ما آمد. سر كوچه كه رسيديم، به خواهرم گفتم: بايست. محمد آمد نزد ما و گفت: چرا ايستاده ايد؟ خواهرم نتوانست حرف بزند. گفت: پايش. برادرم دور كمرم را گرفت و گفت: استوار باش. چند سال پابه پاي كاظم بودي، الان بايد روي پاي خودت بايستي. او تو را برد كه آموزش بدهد. تو هم سر بلند از اين آموزش در آمدي. بالاخره به خانه رفتيم. شش بعد از آن روز طول كشيد كه خبر ناصر را به ما رسيد. بيست و پنجم به ما خبر شهادت كاظم را دادند و اول عيد هم پيكر ناصر به دستمان رسيد. اما پيكر حاج كاظم 13 سال طول كشيد تا به خانه برسد و اين بود داستان دو دوست عاشق كه به همراه يكديگر به وصال معبود خود رسيدند.
گفتگو از حسين جودوي- زهرا بختياري
پايان