23آذر 1365
بچه ها دوره فشرده را با موفّقیت پشت سر گذاشته اند . هرچند که اینان همه اعزام مجددند ومجرب ، و هر یک در چندین عملیّات شرکت داشته اند ، اما لازم بود تا در این دوره فشرده کوتاه ، گوش و چشم بچّه ها به صدا و سیما آشنا شود . صدای ادوات جنگی و سیمای دوستان جدید . به هر جهت دوره معارفه به اتمام رسیده و زمان نبرد فرا رسیده است . بچه ها ملتمسانه از مسئولین می خواهند تا آنان را به محوری ببرند که بدون وقفه وارد عملیات گردند . برادر امینی فرمانده گردان ، بچه ها را به صبر و ذکر و توکل سفارش می کند .
امروز بچه ها در پوست خود نمی گنجند . آنان اجناس اضافی و وصیّت نامه و ساعت و پول و غیره را تحویل تعاون داده و بار سغر را بسته اند، آزاد و سبکبار، رها و سبکبال .
لحظه فراق و جدایی فرا رسیده است . برادر اصغری فرمانده گروهان به جمع بچه ها آمد. از آنها حلالیت طلبید ، عذر خواهی کرد از مزاحمت های شبانه روزی ، و بعد به توجیه منطقه مهران پرداخت . سفارشهای لازم را گوشزد کرد .
اوزحمات بی دریغش را با لفظ مزاحمت بیان می کند . مطمئنم که در کلامش تعارف نیست . از ته دل می گوید . علّتش را با جمله ای که روی دیوار نوشته می یابم :
خودت را حقیر و کوچک کن تا بزرگ شوی .
نفس خود را زیر پا بگذار تا زیر پا نمانی .
غرورت را بکش تا زنده بمانی .
خود را فراموش کن تا از یاد نروی .
آ خرین نماز جماعت را در مسجد اردوگاه خواندیم و پس از آن هجوم بچه ها بود برای امضا کردن طوماری مبنی بر بیعت دوباره با امام و ماندن در جبهه تا پایان جنگ .
حالا همه چیز رو براه وآماده است . اتوبوسهای گل مالی و استتار شده آماده حرکت اند . بچه ها پس از گرفتن عکسهای یادگاری با مسئولین ، به طرف اتوبوس ها می روند . روحانی اردوگاه آنان را بدرقه کرده از زیر قرآن رد می کند . کنار ماشین برادر «محرابیان » را می بینم . یک بار دیگر توصیه های لازم را در مورد پرتاب نارنجک تفنگی به من گوشزد می کند و لحظاتی بعد اردوگاه را به قصد مهران ترک می کنیم . یکی از بچه ها حدیثی را در مورد قرائت «آیت الکرسی» به هنگام سفر نقل می کند : « هر کس یک بار آن را بخواند ، خداوند یک محافظ همراه او می کند . اگر دو بار خوانده شود،دو نگهبان و چنانچه 3 بار قرائت گردد ف خدا خودش محافظ و نگهبانش خواهد شد . » سپس صلوات و خواندن دسته جمعی این آیه مبارکه. ماشین به سرعت دور می شود و بچه ها شاداب تر از همیشه می گویند و می خندند . می خوانند . به شوخی شهدای آینده گردان را به هم نشان می دهند . یکی از ته اتوبوس فریاد می زند :« برای شادی روح شهدای آینده گردان و شفای مجروحین صلوات ...» و دیگری: « الهی بشکند (همراه با مکث کوتاهی ) گردن صدام را ، صلوات .» و سومی : « برای رفع سلامتی از وجود صدام ... » و چهارمی ...
25 آذر 1365
...دهلران را پشت سر می گذاریم . ویرانه هایش انگار انتقام را فریاد می کنند ! به مهران می رسیم . ویرانه تر از دهلران نشان می دهد ولی ستون هایش همچنان استوار مانده و ایستاده اند . در آستانه شهر روی تابلویی نوشته شده :« مهران آزاد شد . قلب امام شاد شد. » و در جای دیگر : « امام ، من هر شب شما را دعا می کنم . » در یک چشم به هم زدن آن هم در سیاهی شب نیرو ها تعویض می شوند و ما درجاهای مشخص شده مستقر می شویم .
از آن پس ، رزمندگان مردانه به پاسداری از اقلیم نور ایستاده8 ، در انتظار فرمان حمله لحظه شماری می کنند . اینک ما در بلند ترین نقاط آزاد شده قرار گرفته و بر آنان کاملاً مسلط و مشرفیم . دشمن آن پایین هاست ،ذلیل تر از همیشه . آمده بودند تا مهران را به تلافی فاو ،گروگان بگیرند . موفق که نشدند هیچ ، از موضع قبلیشان هم عقب تر رفته اند . برادر جان محمدی می گفت : « شب حمله ، گردان ما بود که وارد عمل شد . خیلی راحت و سریع . آنها فرار می کردند و ما به دنبالشان . من تا جایی جلو رفتم که دیگر بچه ها را پشت سر خود ندیدم . فهمیدم که تکروی کرده ام و از حدوود و اهداف مشخص شده جلوتر آمده ام . خلاصه چیزی نمانده بود که اسیر عراقیها شوم . سریع برگشتم و به گردان پیوستم . » بچه ها می گویند : « جان محمدی با یک سرباز تنومند دشمن دست به یقه شده و در جنگی تن به تن اورا از پای در آورده بود . » جان محمدی در ادامه حرفهایش _ در حالی که به افق خیره شده بود_ آهی کشید و گفت : « نمی دانم چرا مسئولین اجازه نمی دهند تا خود کربلا یک نفس بتازیم و کار را یکسره کنیم !؟»
در حالی که وا گرم صحبت است من به نقشه نگاهی می کنم . به واقع که چقدر به کربلا نزدیکیم ، فقط 90 کیلو متر . تقریباً همان فاصله یک « تکبیر » و یک « یا حسین » . شهر کوچک بدره به قدری نزدیک است که حرکت ماشین ها و چراغ چشمک زن چهارراه ها به خوبی دیده می شوند .
امروز هم به پایان رسید . لحظات عمر چه زود می گذرند ! و من در غربت خاکستری غروب درون سنگر دیده بانی مشغول مطالعه هستم ،مطالعه نفس خویش . در اینجا برای درک خداوند مشکل زیادی وجود ندارد و اکنون من هستم و او و دیگر هیچ.
10 دی 1365
در این چند روز ما بودیم و نغمه بمبها ،آتش خمپاره ها و صفیر گلوله ها .
آتش پر حجم شبانه روزی دشمن بعثی حاکی از هراسی است که از سپاه ممحمد (ص) بر دل دارد . منورهایش یکی پس از دیگری با صدای شبیه آواز پرنده «یا کریم » بالای سر روشن می شود و به قول بچه ها لوله خمپاره انداز ها را به کارگران کنترات داده اند تا آنها را از گلوله پر کنند ; و آنها هم سالهاست که هر چه می ریزند پر نمی شود!
مدتی است که بعثیان دست به دامن سگها شده اند و آنها را در منطقه رها می کنند . همسنگرم می گوید : « نیرو هایشان تحلیل رفته است که به جایشان سگ آورده اند !» ناگفته نماند که این سگها بلای جان خودشان هستند . گاهی ناله سگ بیچاره وزبان بسته ای که روی مین رفته است،خواب دشمن را آشفته کرده وآنان به خیال اینکه نیروهای شناسایی نفوذ کرده اند هراسناک و وحشت زده منور دستی ونارنجک پرتاب می کنند و اطرافشان را بدون هدف به رگبار می بندند!
سنگر تاریک ما برای خودش آئین نامه خاصی دارد. این سنگر اجتماعی 15 متر طول و2 متر عرض دارد با 3 فانوس کم سو روشن می شود . حدود 10_15 تراکت و شعار و آیه و حدیث بردیوار های آن نوشته و نصب شده است. درگوشه سنگر، بالای سر بیسیم چی ، تابلویی است که برروی آن مواردی یاد آوری شده که بیشترروی نظم ونظافت و دقت و حفظش جان دور می زند.درپایان تابلو ، آمده که عدم رعایت هر یک از موارد مذکور جریمه ای معادل 50 صلوات را به دنبال خواهد داشت!
کنار برادر «کمانکش» می نشینم . جوان فکور و ساکتی است . خط نستعلیق زیبایی دارد . ولی نمی دانم چرا خودی نشان نمی دهد . شاید هم خود نمایی بلد نیست . هر وقت تنها می شود قلم می زند . تا مرا می بیند دفتر کوچکی از جیبش بیرون می آورد و می گوید : « همه بچه ها جمله ای به رسم یادگار به من هدیه کرده اند . فقط تو مانده ای 000» نظری به دفتر می کنم . محو جمله های زیبا و پر محتوای این دفتر می شوم.
با آمدن برادر متین حواسم از رنگ سفید کاغذ به جمال خاکی اومنتقل می شود . گویا صحبتی دارد !عصبانی به نظر می رسد . احتمالاً از دست برادر ... دلخور شده است !بی احتیاطی نمود و همین مسأله برادر متین را دچار ناراحتی کرد. هر چند که جان برای جان برکفان ، متاعی بی ارزش است و برای تقدیمش به خدا سبقت می گیرند ،اما در اینجا حفظ و مراقبت آن برای حفظ اسلام واجب است . اگر یک تار مو و قطره خونی بیهوده هو بی ثمر از تو بر زمین ریخته شود ، نه تنها جایی به حسبا نمی آید که مرتکب جرم هم شده ای و باید استغفار کنی . اگر فردی بدون کلاه آهنی از سنگر بیرون برود یا توقف و عبوری بیجا و بی هدف داشته باشد ،سرش فریاد زده می شود. با این وجود بچه هایی که دل در گرو عشقش نهاده اند محیط جنگی را تفریحگاه خود قرار داده اند . آنقدر خونسرد و آرام زیر آتش دشمن قدم می زنند که انگار توی باغ بهشتند و زیر درخت انجیر ! مثلا یک کمک بیسیم چی کم سن و سال که عاشق چتر منور است . به محض آمدن منور ، مانند کسی که بادبادکش رد آسمان رها شده باشد به دنبال چتر منور می دود و داخل میدان مین می شود !
عجیب تر ماجرای آن شیرمرد موتور سوار است . او مسیر پرخطری را که در دید و تیررس دشمن است می پیماید . در طول مسیر باران خمپاره به سویش باریدن می گیرد . بلافاصله با موتور روشن روی زمین دراز می کشد ! حدود 5 دقیقه ای بر رویش اجرای اتش می شود . پس از تمام شدن گلوله باران دشمن _ به خیال اینکه مورد هدف قرار گرفته است _ این رزمنده بی باک برخاسته ،سوار بر موتورش به راهش ادامه می دهد ! و باز دشمن دیوانه وار آتش ذمی ریزد . سه یا چهار بار این عمل تکرار می شود ولی او به سلامت در حالیکه گرد لباسش را می تکاند و لبخند پیروزی بر لب دارد میان بچه ها ظاهر می گردد. وقتی به او گفته می شود که چرا با جان خودت بازی می کنی با تبسمی جواب می دهد :« طوری نیست می خواهم مهمات دشمن را تمام کنم ! »
در محوری دیگر پرچمی را در مقابل دید دشمن بر بلندای صخره ای نصب می کنند . وقتی دشمن برای انداختنش به انواع سلاح ها متوسل می شود و به هدف نمی خورد ، بچه ها می خندند و به قول خودشان حال می کنند و لذت می برند ! وقتی به آنان اعتراض می کنیم ،می گویند :« دستور حمله که به ما نمی دهند ما هم حوصله مان سر می رود و با این کارها خودمان را مشغول می کنیم !!»
به قول شهید بهشتی :« اینان به کمال نترسیدن از مرگ رسیده اند . »
این را هم بگویم که آنها در کمال نترسیدن ، می ترسند ! اما نه از قهر دشمن که از قهر خداوند قهّار.
14 دی 1365
پتوی استتار درب سنگر را کنار می زنم ، آنقدر تاریک است که در نگاه اول چیزی دیده نمی شود . طبق معمول آنان که خوابیده اند ، زیر پا می مانند . چرتشان پاره میشود و دادشان به هوا می رود . کورمال کورمال به آخر سنگر می روم . حالا چشمم کمی به تاریکی عادت کرده است . بچه ها به گرد فانوس حلقه زده غرق مطالعه اند ، به حدی که متوجه آمدنم نمی شوند !
نامه های زیادی روی زمین ولو شده است . دانش اموزان حومه خانی آباد خودمان نوشته اند . با عجله بازشان می کنم . می خوانم . لذت می برم . مهدی کوچک _ میرزایی_ به برادران جنگجوی جبهه حق سلام می کند. نوشته است: « از فرسنگها راه دور ، از پشت کوههای خاکستری رنگ برای رزمندگان آرزوی موفقیت داریم ... ما در سنگر مدرسه درس می خوانیم و شما را دعا می کنیم . »
حمید رضا حاج حسینی : « سلام و درود به برادران رزمنده که شب و روز در هوای گرم و سرد و آفتاب و باران به نگهبانی از مرز های آبی و خاکی کشور جمهوری اسلامی ایران مشغولند . هادی رحیمی :« ما در سنگر مدرسه با قلم و دفتر خود می جنگیم .... من دوست دارم به جبهه بیایم ولی پدر و مادرم می گویند تو هنوز خیلی کوچکی و من از این موضوع خیلی ناراحت هستم. »
شهرام محمد مشیری : « امیدوارم هر چه زودتر راه کربلا را باز کنید و کاروانی از راهیان کربلا راه بیندازید. »
مرتضی گلپایگانی : ن سعی کنید دلتنگ نشوید ،زیرا از قدرت شما کاسته می شود 000 امیدوارم صحیح و سالم به خانواده هایتان برگردید . امام زمان نگهدار شما باد . »
مصطفی سیاح کرجی : « از خدا می خواهم که زودتر بزرگ شوم و به آنجا بیایم و شما را یاری کنم ... امیدوارم راه کربلا باز شود و شما دست امام را بگیرید و با هم به کربلا بروید و نماز بخوانید . »
***
بچه ها سخت مشغول کندن کانال استحفاظی هستند که صدای هواپیما به گوش می رسد بچه ها دست از کار می کشند و در آسمان به دنبال صدا می گردند . تیربارچی ها اسلحه را مسلح می کنند :
- کو، کجاست ؟
- اوناهاش1-2-3 تا !
- اِ 000 6 تا هم پشت سره -12 تا! -خودی نباشه ؟
- نه بابا اوناهاش مگه نمی بینی میگ عراقیه !
- بزنش...
- نه بابا نمی رسه نزن. _اگر موشک سام بود دخلشو آورده بودیم!
- بی شرفا بازم دارن میرن باخترانو بمباران کنند .
ساعتی بعد در اخبار شنیدیم که آسمان باختران مورد تجاوز قرار گرفت و خانه های مردم بی دفاع بر سرشان آوار شد . این خبر قلب بچه ها را آزرد ولی عزمشان را راسختر کرده و اراده پو.لدینشان را آبدیده تر .
با برادر« احد » معاون تیم برای پیدا کردن پلیت جهت سقف سنگر کمین به سنگر متلاشی شده صدامیان می رویم . هنوز دست و پای برخی از اجساد از زیر خاک به حالت تسلیم بیرون مانده است . از آن همه میت فقط پلاک گردنی بر جای مانده بود . در حال گشتن و کنجکاوی هستیم که ناگهان سفارش مسئول دسته در گوشم زنگ می زند : «لحظه ای توقف بی جا و بی هدف زیر آتش خمپاره مسئولیت شرعی خواهد داشت . » فوراً پلیت را برداشته، بر می گردیم . آیه شریفه و جعلنا من بین ایدیهم سداً ... را می خوانیم و برای زدن سقف سنگرکمین دست به کار می شویم .خیلی عجیب است ! در آن سنگر کمین که به هنگام دیده بانی در شب ، کلاهت را با تیر قناسه می پرانند دو ساعت تمام کیسه شن ها را به روی سقف -در حالی که از فرق سر تا نوک انگشتان پایمان درمعرض دید دشمن است - جابجا می کنیم ،آن هم در روز روشن ،اما از تیر و خمپاره خبری نیست . انگار که سالهاست مرده اند ! و براستی هم همین است .
نزدیک ظهر است . برای صرف ناهار به میعاد گاه همیشگی بر می گردیم . برو بچه ها مقابل سنگر جمع شده اند . تا مرا می بینند طلب عکس می کنند . طفره رفتن فایده ای ندارد باید لبیک گفت . سعی می کنم کمترعکس یادگاری بگیرم و بیشتر ، لحظه های حساس و ماندنی را شکار کنم ، ولی چه می شود کرد ؟ وقتی فکرش را می کنم ، می بینم که همین بچه های مخلص پابرهنه و جانباز تاریخ فردا را می سازند.
کیک ، دو تا ، سه تا ... بچه ها ول کن نیستند ، یکبار جمعی ،دوباره با آر پی جی ، سه باره با تیر بار و نارنجک انداز ، ...و در این میان « بخشی » که کمی لکنت زبان دارد و با مزه و شیرین و کمی هم «داش مسلک م سخن می گوید ، مرا به کناری می کشد و رد گوشم می گوید : ن تو را به خدا یه عکس دو نفره با برادر سهرابی _طلبه جوان کم حرف گروه _ برامون بگیر .» می گویم تو که عکس گرفتی دیگر چرا اصرار می کنی که یک دو نفره دیگر بگیری ؟ با همان لهجه قشنگش می گوید: « آخه وان می پره ! » با تعجب می پرسم : « یعنی چه می پره ؟ م می گوید : نه بابا جون این سهرابی بچه دبشی یه ! از قیافه اش معلومه که شهید می شه تو رو خدا یه عکس ...» بلافاصله سهرابی را صدا می زند روی سکوی پرش ! عکس قبل از پرواز گرفته می شود . ازدریچه دوربین پروازش را مجسم وتماشا می کنم . با فریاد دلسوزانه جان محمدی _ از درون سنگر ، همگی می رویم وطبق معمول نماز جماعت ... غذا ... استراحت . عده ای دراز می کشند و گروهی نامه می نویسند . سمندریان - دانشجو -هم مثل گذشته با خودش خلوت کرده و خاطره ثبت می کند . خیلی دوست دارم ببینم چه منی نویسد ! او هم سعی دارد بداند من چه می نویسم ، ولی هنوز موفق نشده است . هر بار که تقاضا کرده گفته ام باشد بعد از پاکنویس و بازنویسی . آخر چرک نویس آنقدر قلم خوردگی و زیرنویس و بغل نویس دارد و پر از دست انداز است که خواننده را مثل زمان رمال ها تا مرز سر گیجه به دور خود می چرخاند و کلافه می کند .
بالاخره جلو می روم و ملتمسانه دفتر را می گیرم . می خوانم . ساده و خودمانی قلم زده است . در قید وبند تعابیر و تعاریف نیست . در باره من چنین نوشته است ک « قدمی می گوید معلم هستم ولی من گمانن می کنم او از کانون پرورش فکری آمده باشد ، چونن مرتب عکس می گیرد و مطلب می نویسد . »
نزدیکیهای غروب ،پیک گروه یک دسته نامه می آورد و بچه ها طبق معمول شیرجه رفته نامه ها را می قاپند . نامه ای هم برای من است . به اتاق مطالعه ام _ زیر نور تنها روزنه انتهای سنگر می روم تا آن را به دور از هیاهو بخوانم . درش را باز می کنم . کبوتر ذهنم را بر فراز خانه و کاشانه پرواز می دهم . جداً که بوی گیج کننده ای دارد. بوی وطن را می گویم . اگر لحظه ای غافل شوی از پا درت می اورد . اگر آنی خدا و قرآن ومسئولیت و رسالت را کنار بگذاری یکباره قورتت می دهد . بی جهت نیست وقتی امام سجاد (ع) برای مرزداران وپاسداران قرآن دعا می کندمی فرماید:
« پروردگار من ! به روز مبارزه خاطرش را از یاد زن و فرزند دور کن ، تا غم فراق دلش را نشکند و عزمش را فرو نریزد و به جای آن حسن نیت و ثبات عقیده در ضمیرش بنشان .»
نامه را چندین بار زیر و رو مید کنم تا واوی از چشم نیفتد . پایان نامهم سفارش شده اگر می توانیس زودتر بر گرد .
در جواب ، شعر همیشگی را برایشان می نویسم :
هر چه خدا خواست همان می شود
نه این نه آن فقط همان می شود
***
تلفن صحرایی چون صدای قورباغه به صدا در می آید . گویا برادر متین است ! احوال پرسی می کند . حرفها جدیست . ناگهان چهره اش چون گل می شکفد و لبخندی بر لبش می نشیند . برق شادی را در نگاهش می بینم :
یعنی خدا و قرآن و مسئولیت و رسالت را کنار بگذاری یکباره قورتت می دهد . بی جهت نیست
_ جدی می گی 000 کی ؟ همین امشب ؟ نیم ساعت؟ کدوم محور ؟
نفس ها در سینه حبس می شود. سرها به جلو امده و گوشها به سخنانی که رد و بدل می شوند دل سپرده اند .
- ... از این بهتر نمی شه ... خب امری نیست ؟ ... آره مطمئن باش ... خداحافظِ امام.
پیام شادی دریافت می شود:
- بچه ها ،امشب قراره بزنیم به خط ، نیم ساعت دیگه همه اماده باشند .
با شنیدن این حرف ، گلوی بچه ها منفجر می شود و فریاد تکبیرشان تا عرش بالا می رود :
- دیدی گفتم امشب باید خبری باشه !
- برای پیروزی رزمندگان صلوات !
- امشب حسبا صدامو کف دستش می زاریم .
- بچه ها از تیر رسام کمتر استفاده کنید .
- خدایا به امید تو!
- اخوی اون کلاش منه .
شور و حالو ولوله عجیبی است . هر کس چیزی می گوید و مزه ای ذمی پراند . برادر میرزازاده زیر آواز زده است :
_ برخیز ای چاووش شهر عشق
بربند محمل و برپا کن علم را
ما راهیان کعبه عشق و وفاییم
و به دنبالش طبع بچه ها گل می کند که : _ هر کس هوای کربلا دارد بیاید
_ تا کربلا نمانده ، یک یا حسین دیگر
آهای هواست کجاست کلاتو ور نداشتی
عمو « احسانی » که به عینکش کش بسته تا به زمین نیفتد داد می زند :
_ نارنجک اضافی کی می خواد؟
رجبی دستپاچه فانوس را می اندازد :
- اه ... این فانوس هم که چش نداره منو ببینه ( و ... خنده بچه ها ) .
خلاصه همه آماده و خوشحال تر از همیشه قیام کرده اند .
صادقی هم بی بی کلاشش _تیربار کلاشش_ را که از خودش بزرگتر است برداشته ، قبراق تر از همیشه ایستاده است . گفته بودم که بچه ها سرشان برای حمله درد می کند ، خوردن و خوابیدن به مزاجشان سازگار نیست.
با تشر معاون از جا می پرم :
- الآن که وقت نامه نگاری نیست . یالا بلند شید ،فقط ده دقیقه مونده !
***
همه بند حمایل ها را بسته و با صف هایی آراسته به ستون یک حرکت می کنند و بی محابا به دل سیاهی می زنند . همان سیاهی خونخواری که خون سرخ شفق رابلعیده و دلهره آفریده است . کانال تنگ و تاریک را پشت سرمی گذاریم . لحظاتی پس از استقرار در مواضع ، فرمان اتش صادر می شود و با شلیک های بی امان تیر و تکبیر بچه ها ، خواب بر چشم حرامیان ، حرام می شود . برادر «افشار » پشت سر هم با آر پی جی شلیک می کند . اودر کنار من است . شلیک گوش را می برد و موج انفجارش کلاه بدون بندم را . با هر شلیک نارنجک تفنگی ،در پوش کلاشم به هوا می پرد ، خلاصه اگر امشب به دست خود و خودی ها صدمه ای نبینم شانس آورده ام .
-... بزن ... دمت گرم .... آفرین .... الله اکبر ....
دشمن عاجز و هراسان همه توانش را روی توپخانه گذاشته و بر سرمان آتش می ریزد . بالاخره از آن همه خمپاره های زمانی که بالای سرمنفجر می شد ، سهمی هم نصیب من شد ! مرا به مقر می آورند . برادر افشار و جان محمدی هم مجروح شده اند . افشار که از سر و صورتش خون می چکد با خنده می گوید : « دیدی چه حالی ازشون گرفتیم . » به کمک امدادگر جراحتها بسته شد ه است . دقایقی بعد آمبولانس می آید . جان محمدی که کمرش بر اثر موج انفجار به شدت درد گرفته ، به روی خود نمی اورد ، چون نمی خواهد از جمع بچه ها جدا شود . می گوید : « طوری نیست خودش خوب می شود .» با اصرار سوارش می کنند و سپس حرکت و اورژانس و بیمارستان و تهران .
حذف سریع من از صحنه نبرد چندان هم بی علت نبود . خدا خواست که ترکش کوچکی مرا به نزد خانواده ام بر گرداند . وقتی که آمدم پدر رفته بود .او شهید شده بود. شغلش بنایی بود که تصمیم داشت برای برای باز سازی شهر های جنگ زده به جنوب برود . نیتش خیر بود و مزدش را قبل از شروع کار دریافت کرده بود .
پدرم در انفجاری که در پادگان شهید بهشتی روی داد مزد خوبیهایش را گرفت .
در تهران نامه بچه ها را پست می کنم . چند تماس هم با شماره تلفن های سفارش شده می گیرم و خبر سلامتی و سلام آنان را به خانواده و بستگان می رسانم . در این میان شماره ای هم از برادر «گندمی » داشتم که وقتی تماس می گیرم می شنوم که او هم زخمی شده و در بیمارستان بستری است !
به هر تقدیر مراسم تشییع و تدفین و سوم و شب هفت پدر را پشت سر گذاشته ، پس از چند روز استراحت و درمان و مداوا ، آماده اعزام می شوم _ اعزام مجدد..
20 دی 1365
ساعت چهار صبح خود را به راه آهن می رسانم . سالن مملو از سربازان و درجه دارانی است که تازه از گرد راه رسیده اند . به مرخصی آمده اند . جار و جنجالشان دیدنی است ! آنها آمده اند و لعضی هم در حال رفتن . ماردانی که برای بدرقه یا پیشواز آمده اند ، در گوشه ای به تماشای این مناظر نشسته اند و زیر لب دعایشان می کنند . لحظاتی بعد صدایی از بلندگو مسافرین را به قطار دعوت می کند . داخل کوپه می شوم قرار بود جان محمدی هم بیاید ولی هنوز خبری نیست . نکند خانواده اش ماتنع شده اند ؟ نه امکان ندارد . او می گفت هیچ چیز نمی تواند مرا از بازگشت مجدد باز دارد .
به هر حال با همسفران جدید آشنا مسی شوم . در کنار من مردتنومندی است که شبیه زنده یاد شهید چمران است . حرکات و سکنات او را دارد _ خصوصاض در حال تفکر .
قطار زوزه کشان حرکت می کند و همسفرم از خاطرات خود می گوید . از شیمیایی و مفقود الاثبر شسدن فرزند و از تجربه مبارزاتی اش از خطه کردستان تا فاو و غیره .
رادیوی کوچکم را روشن می کنم . مارش حمله می زند . ناگهان دلم می ریزد و طپش قلبم تند می شود . ای کاش مجروح نشده و به مرخصی نیامده بودم . الآن بچه ها به قلب دشمن زده اند . خوش به حالشان ! سقوط هواپیماها تصاعدی بالا می رود . تا اهواز اخبار را تعقیب می کنم . رزمندگان حدود 20 هواپیما را انداخته اند _ خدا بده برکت!
23 دی 1365
راننده مینی بوس کرایه ای که مارا به پادگان می اورد ، ضمن چند فحش آبدار به صدام و حامیان او می گوید :
- اون بی پدر ، دیشب خونه ما رو بمباران کرد اما خوشبختانه کسی نبود !
شب را در پادگان دو کوهه می مانیم و صبح زود با سرویس صلواتی عازم خط می شویم . بین راه توقف در ایستگاه صلواتی و شربت وآش و خرما و چای ، وخلاصه دلی را از عزای گرسنگی نجات دادیم .
پیرمرد میزبان در حال چای آوردن شعار می دهد:
دم به دم بر گل رخسار محمد صلوات
و بقیه :
اللهم صل علی محمد(ص) و آل محمد (ص)
به مهران می رسیم . در مدخل ورودی اسماعیلی را می بینم ، با همان صفا و صمیمیت و خلوص و همان تویوتای رنگ و رو رفته . با اینکه خسته است و نوبت کارش تمام شده ولی مرا به مقر می رساند . وقتی می گویم : « خسته ای مزاحم نشوم. » جواب می دهد : «اولاً، دشمنت خسته است ثانیاً در برگشت چند کیسه نان خشک را بر می گردانم ، ثواب دارد .»
پیچ و خم راه با سرعت عبور می کنیم . در کنار جاده خودرو های منهدم شده و سوخته دشمن دیده می شوند . بچه های تبلیغات این شعار ها را روی آنها نوشته اند: »« اثر مقاومت _ اثر ایثار _ اثر خون_ عاقبت تجاوز .
به مقر می رسیم ، همین که اسماعیلی خداحافظی کرده و می رود ،خمپاره ای«جهت خیر مقدم » جلویم زانو می زند ! اگر دیر جنبیده و دراز نکشیده بودم،خمپاره دراز کشم می کرد. جایتان خالی! ناراحت نشوید، چون به قول بچه ها ترکش کلید بهشت است و من می گویم تر کش شفا و درمان دردهاست . وقتی ترکش تن را می شکافد ، گناهان همراه خون بیرون می ریزد و به دنبالش هم زنگارهای دل از وجود آدمی . می گویید نه ، امتحان کنید !
به دو به سنگر می روم . بچه ها به استقبال می آیند ، با همان شور و حال و سلام و صلوات
همیشگی . گمان می کردم بچه ها به خط زده اند و من جا مانده ام ، ولی نه ، هنوز نرفته اند . اما از ماندن به شدت رنج می برند و کلافه اند تا جای که امروز «ارژنگیان » قهر کرد و جهت اعتراض به سر سفره غذا حاضر نشد ! حق هم دارند ، آخر آنها برای رفتن آفریده شده بودند نه برای ماندن .
در پشت چهره شاداب بچه ها ، غمی پنهان دیدم ، غم فراق ، غم از دست دادن «مهدی زندیه » . آن جوان کم حرف و ساکتی که با سکوت حرف می زد ، امروز جایش در میان جمع خالیست . به فکر فرو می روم و گذشته را مرور می کنم . باور کردنی نیست ! یادش به خیر ! اهل تقوا بود و در فضای ملکوتی شب ، شب زنده دار ، و به وقت رزم سر بدار . مهدی باهوش بود و مؤدب ، به طوری که در مدرسه ، معلم و مدیربا اوانس گرفته و حاضر نبودند او را به مدرسه دیگری ببرند . به زبان دیگر ، او دکتر و مهندس بالقوه بود که می توانست مسیر تاریخ فردا را عوض کند 000 چه می گویم ، او امروز کار بزرگتر از فردا را انجام داده است : به خون نشستن و فردا را به قیام خواندن . غالباً روزه می گرفت . وقتی به او گفته می شد چرا در روزهای گرم و بلند تابستان آن هم بین امتحانات روزه می گیری ، می گفت :
- وقت تنگ است . شاید دیگر فرصتی برای روزه های قضا نباشد .
وقتی از شهادت سخن به میان می آمد ، سر بزیر می آورد و اشک در چشمانش حلقه می زد . آنقدر خوب و دوست داشتنی بود که « مهدی پور» _مسئول دسته _ به دیگران می گفت : « مثل مهدی خوش اخلاق و خوش برخورد باشید . » وقتی مهدی قاسمی را در خواب می بیند و می گوید : مرا هم با خود ببر. شهید به او می گوید : من نمی توانم تو راببرم ، تو باید خودت بخواهی و مهدی خواست و روزبعد رفت .
خواستن توانستن است .
مهدی خوش اخلاق در جبهه بالغ شد . عملیاتهای بدر ، والفجر - 8 و کربلا - 1 را چشید و عاقبت در بلندیهای قلاویزان مرز دیدار را شکافت .
25 دی 1365
از دیشب دوباره تمرین و ریاضت را پی گرفتم . همان شب اول برایم پست گذاشتند . در کنار ارژنگیان و تیر بارش بودم . طبق معمول شلیک های بی امان گلوله های رسام دشمن و منور و خمپاره ها و 0000 همراه تاریکی شب می آمدند .
صادقی به سنگر آمد و گفت : « بچه ها درست گوش کنید . بینید آنها با شلیک های تیر بار آهنگ ئپلنگ صورتی را می زنند . » عجب ! درست می گفت : ن تق 000 ت تق 000 ت تق ت تق ت تق 000 » تعجب هم ندارد . از سنگر های ما آوای قرآن بلند است و از محل اختفای آنان آواز و ترانه . در پیامهایشان به یکدیگر وعده و وعید شکمی می دهند . ئزنها را برای کار بیسیم به جبهه می آورند . سنگر هایشان پر است از دیدنیها و نوشیدنیهای حرام .
26 دی 1356
امشب را با« کمانکش» پاسبخش هستیم . بچه ورامین است . کمانکش جوان رشید و بی باکی است که ترس از او وحشت دارد . هر وقت نوبت« پاس»م با او می افتد « اشهدم » را می گویم . معمول چنین است که در تاریکی مطلقی که فاصله یک متری دیده نمی شود به هنگام سرکشی و نزدیک شدن به پست می بایست اسم شب را گفت تا بچه ها تو رابه جای دشمن هد ف قرار ندهند . ولی او سینه را سپر کرده بی توجه به ایست بچه ها جلو می رود . تا جایی که یک شب مصطفی گلنگدن را کشید و خواست شلیک کند که کمانکش صبور و متبسم گفت: « جرأت داری بزن ! » این بود که وقتی راه پر پیچ و خم وتاریک کانال را طی می کردیم ، ده _ بیست متری از او فاصله می گرفتم.
27 دی 1365
ساعت 10 صبح است . ماشین تدارکات آمده و یک بند بوق می زند . « قلعه وند » می رود تا غذا بیاورد . او « خادم الحسین » افتخاری است . خدا خیرش بدهد . همیشه در کار خیر پیشقدم است _ بر عکس من که به بهانه گزارش نویسی از زیر کار در می روم .
در اینجا هم نوبت رعایت نمی شود ، مثلاً همین امروز . با اینکه فرد دیگری شهردار( خادم الحسین) است ، اما قلعه وند پیشدستی نمود و نوبت او را غصب کرد.
امروز همراه غذا ، یک دسته نامه به سنگر آمده است . پاسخ مجدد بچه های مدرسه ای هاست . طبق معمول هجوم بچه ها و خواندن و جواب دادن .
در بین آنها نامه جالبی است که برای افشار آمده . در پایت را که باز می کند عکس مرد مسنی را می بیند ، متعجب می شود. نه عکس دوست است ونه فامیل. نامه را به دقت می خواند.چیزی دستگیرش نمی شود . شاید مال بچه های دیگر باشد . همه را به کمک می طلبد . فایده ای ندارد . عجب معمایی شده است ! دوباره می خواند . پس از کمی تلاش و دقت خط ناخوانایش خوانده می شود. معما هم حل . او نوشته است : «برادر رزمنده ، چون من عکس نداشتم عکس پدرم رات می فرستم ! »
افشار تازه می فهمد که این جواب نامه خود اوست که به برادر دانش آموزی نوشته بود : اگر توانستی عکسی برایم بفرست ; و او چون عکس در اختیار نداشته عکس پدر را می فرستد!
راوی:محمد حسین قدمی
گزارش مرتبط: