جشن حنابندان/بخش سوم

کد خبر: ۱۲۸۰۵۴
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۰ - ۱۳:۲۶ - 21July 2011

 

 

28دي 1365
بالاخره انتظار سر آمد و گاه رفتن رسيد . جان محمدي هم به جمع دوستان برگشته است . با اشاره اي صدها فرشته ، به آواز و پرواز در آمدند . يگان ما جابجا مي شود . در يک چشم به هم زدن بچه ها بر پشت فانتوم هاي سپاه !_ تو يوتا _ جاي مي گيرند . خودروها با شتاب از جا کنده مي شوند . با اينکه نه چراغي روشن است و نه راهنمايي موجود ، اما راننده ماهعر ما به سرعت و مهارت خاصي مي راند و پيچ و خم ها را رد مي کند . به سوي جنوب مي رانيم .
خيلي عحيب است . حال و هواي بجه ها را مي گويم. عده اي بي اندازه در اشتياق و التهاب اند . مثلاً همين برادر « رجبي » -محتاط محافظه کار - که به هنگام آمدن ، بچه ها را به سکوت دعوت مي کرد و خود لب از لب نمي گشود حالا با گفته ها و نکته هايش نقل مجلس گشته و به قول معروف همه را سر کار گذاشته است !
***
  به پادگان دو کوهه مي رسيم . صداي مارش نظامي بلند است . بچه ها به استقبال آمده اند . چنان همديگر را در آغوش مي گيرند که گويي پس از سالها جدايي به يکديگر رسيده اند.
سرد رمحل استقرار گردان نوشته اند :
« مقدم دلاوران گردان حمزه را خوش آمد مي گوييم » ودعاي ديگر : « عروج خونين شهداي گردان

مبارک باد
چلچراغ حجله مقابل ساختمان با اسامي شهدا مزين است . تمثال پر ابهت امام بر تارک ساختمان مي درخشد . گوسفندي قرباني مي شود ، و سپس حداکثر استفاده از حد اقل وقت . حمام ، نظافت ، شستشوي لباس ، نامه ، تلفن و استراحت . سري به مخابرات مي زنم . غلغله است. از تلفن صرف نظر کرده و به يک تلگراف بسنده مي کنم .
***
خورشيد طلايي مانند نوعهروسي از حجله بيرون آمده ، بوسه بر چهره طلايه داران ظفر مي زند . بلندگو ، بچه هاي گردان را فرا مي خواند . پس از يک راهپيمايي مختصردر کنار خاکريزي روي زمين مي نشينيم وسراپا گوش مي شويم .برادر «اميني » آمده است و به بچه ها مژده حرکت مي دهد ، مژده پيروزي . سوژه هاي جالبي براي عکس است . دوربين را روي رگبار مي گذارم ، اما فايده اي ندارد . مگر مي شود اين همه عظمت و شکوه را به تصوير کشيد . اصغري ، آخرين عکس يادگاري را با سهرابي مي گيرد . به سراغ جان محمدي مي روم . به سختي تن به عکس مي دهد . با ديدن من مي گويد:
- اينقدر فيلمهاتو حروم نکن بابا، هنوز صحنه هاي جالبي در پيش داريم . چند حلقه هم بذارواسه خط در گيري و پرواز بچه ها!
حدود ساعت 2عازم مي شويم . پاسي از شب گذشته به محل نا مشخصي مي رسيم . شچم کار نمي کند ، تاريک است و سياه . مانند هميشه سفارش به تقوي و صبر و استقامت و سپس بيان تجربه و در پايان توکل کردن و تسليم محض خدا شدن و جمجمه سر را به او سپردن و بالاخره در درياي

خون شنا کردن و به ساحل نجات رسيدن _ خوض الغمرات الي الحق .
پس از ابراز مراتب حمد و سپاس و اعلام آمادگي توسط يکي از پير مردان جان بر کف گردان ، برادري در سوگ همسنگران شهيد چنين مي سرايد :
ما از سفر بر گشتگانيم
داغ شهيد بر سينه داريم
و بچه ها جواب مي دهند :
واويلا واويلا آه و واويلا
مهدي شد عازم ميدان
به جنگ آن قوم نادان
ببين مادر شدم داماد سنگر
بدست قوم ملعون ستمگر
واويلا واويلا آه و واويلا
و به اين ترتيب اسامي شهدا در لابلاي اشعار گنجانده مي شود .
بعد از صرف غذا با يک ضرب الاجل به خط مي شويم . شور و حال شگفتي است . از همراهي مي پرسيم : « اينجا کجاست ؟»  مي گويد : « گفتن نگو! » _ بچه ها ياد گرفته اند که اطلاعاتي برخورد کنند و اصطلاح «گفته اند نگو » را در حد افراط به کار مي برند . در برابر هر سؤال پيش پا افتاده اي حتي اگر ندانند ، مي گويند : « گفتن نگو » . تا جايي که به طنز کشيده شده است . اگر بپرسي : « غذا چي خوردي ؟ » ... ميشنوي : « گفتن نگو .»
حال که صجبت از اصطلاح شد بد نيست اشاره اي هم به فرهنگ و ادبيات و اصطلاحات و واژه هاي اين مدرسه کنيم . در اين وادي وقتي مي خواهند به زبان ديگري بگويند التماس دعا ، مي گويند :« ما راهم در خشابهاي 40 تايي نماز شب بذار و شليک کن . »
وقتي مي پرسي : «خبر از کجا آمده ؟» مي گويند : « راديو بسيج گفته است ! »
به وقت خداحافظي مي گويند : « خداحافظ امام.»
اشعار مدرسه هم ساده است . به صافي و سادگي شاعرش :
بنال اي « بنز» ده تن زير پايم
که من عاشق به خاک کربلايم
دريغ از راه دور و شرم بسيار
تو بار آب داري من گنه بار
برم اين آب را بهر عزيزان
به سنگر با دو چشم اشک ريزان
شده اين شغل بر من افتخاري
که باشد از ابوالفضل يادگاري
سلام من به عباس آن جوانمرد
که سقايي نمود و آب ناخرد
وقتي مجروح مي شوند به روي خود نمي آورند . مي گويند : « طوري نيست » . که مبادا به آنها استراحت بخورد و به تهران بر گردانند . مثل برادر جان محمدي که به زور او را سوار آمبولانس
کردند . وقتي در بيمارستان بستري مي شوند ، هر طور شده فرار مي کنند و خود را به جبهه مي رسانند . مثل افشار که با سر و کله باند پيچي شده برگشت و مثل موسوي که در دفتر خاطراتش نوشته بود : « هر طور شده از چرخ بيمارستان پياده شدم و فرار را بر قرار ترجيح دادم .» البته چندي نگذشت که ترکش ديگري او را دوباره روانه بيمارستان کرد !

29 دي 1365
  منور هايي که آن دورها سوسو مي زنند ، فاصله تقزيبي ما را با خط نشان مي دهند . منورکه چه عرض کنم ، لوستر و چلچراغ . فرمانده مي گويد : « اينها منور هاي خوشه اي هستند که به مدت يک ربع ساعت در هوا مي مانند . صدام خيال مي کنته با اين کارها مي تونه روزگار سياه خودشو روشن کنه و از حمله رزمندگان جلوگيري کنه.»
بچه ها استين ها را بالا زده ، مشغول علم کردن خيمه ها مي شوند . عده اي با بوته هاي صحرا آتش روشن کرده اند و دور آنگپ مي زنند و عده اي ديگر نماز مي خوانند و راز و نياز مي کننند .
ديشب با نقطه صبح به پايان رسيد . اکنون زيارت عاشورا بر قرار است ، دلچسب تر از هميشه . هر چه به خط نزديکت رمي شويم دلها بيشتر مي شکند و اشکبيشتر جاري مي شود . اکثر صحبت ها پيرامون کبرلا و شهادت و پيروزي است و اکثر نوشته ها در باب وصيت و خاطره و حساب و کتاب .
راديوي کوچکم را روشن مي کنهم ، باز هم مارش حمله ، بچه ها از خوشحالي بال در مي آورند و با صداي خود ، مارش را دنبال مي کنند . از چادر بيرون مي آيم . برادر « باقر زاده» که چون من به
درد نوشتن گرفتار است ، آنطرف تر ميان بوته ها خلوت کرده و حرف دل را مي نويسد . حلقه فيلمي از « احساني » گرفته در دوربين مي گذارم . احساني از بس به بچه ها گفته عموجان ، به « عمو» معروف شده است . هر وقت ذوربين در دستم باشد ، مي گويد : « يه عکسم از ما بگير . » و وقتي قلم و دفتر را مي بيند به مزاح مي گويد : « عمو جان ، اسم منو هم تو دفترت بنويس ،يادت نره .» آقا نعمت - جان محمدي - يک لحظه قرار ندارد و گويا به دنبال گمشده اي مي گردد! مرتب با بچه ها درد دل مي کند . به منکه مي رسد مي گويد : « بالاخره ما نبايد بفهميم تو چي مي نويسي؟ » مي گويم : « گفتن نگو . »
آواي دلنشين اذان ، صفوف نماز جماعت را شکل مي دهد . طلبه جوان اهل درد گروه ، که خود رزمنده اي مجرب است بين دو نماز موعظه مي کند  و بچه ها راتا فراسوي مرز شهادت پيش مي برد . پس از نماز به مناسبت سومين روز رحلت بانوي بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا (س) مراسم عزاداري و نوحه خواني برقرار مي شود و بچه ها لباس هارا در آورده ، به قول افشاري ، سينه « مشتي » مي زنند . حال که نام افشاري به ميان آمد جا دارد ، يادي هم ا زآن همسنگر مجروح بکنيم ، که جايش در ميان بچه ها  خاليست . او در راه تهران از من پرسيد : « اگر گفتي دلم هواي چه چيزي کرده ؟» گفتم : « يک قوري چاي داغ. » با لبخندي گفت : « نه ! » فکر کردم شايد استراحت و خواب مد نظرش باشد . آهي کشيد و گفت : « الان مدتهاست که دلم گرفته ، دوست دارم برم اردوگاه ، در جمع بچه ها يک مراسم دعاي دبش راه بندادزيم و سينه جانانه اي بزنيم و 000»
امشب جايش واقعاً در ميان عزاداران خاليست تا دلي از عزا در آورد.
***
شايع شده که عمليات تمام شده و گردان ما وارد عمل نخواهد شد . در اولين صبحگاه شايعه خنثي مي شود . فرمانده مي گويد :
چه کسي گفته عمليات تمام شده؟ تازه اول کار است . ما در نوبتيم . انشاء الله لحظه موعود نزديک است .
سپس به بيان مختصري از عمليات شب گذشته مي پردازد و مي گويد :
_ من خودم آنجا رفتم و از نزديک ناظر جريان بودم . ديدم که دشمن بيش از هر زماني ذليل و خوار است . همين قدر بگويم که خسارت دشمن از والفجر _ 8 به مراتب بيشتر بوده و اين جز لطف خدا نبوده و نيست .
گوشم به صحبت فرذمانده است ، ولي چشمم نوشته هاي پشت لباس بچه ها را دنبال مي کند که مبتکرانه طراحي کرده بودند :
من مشتعل خاک حسينم - محبان حسين - رهسپاريم با خميني تا شهادت - عاشق کربلا- يا مهدي - يا ثار الله -ديدن وجه خدا هست مرا آرزو - يا زهرا - هر چه خدا خواست همان مي شود - مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم _ ما وارثان خون ثارالله عشقيم _ پرچم به دوش ماست ما خونخواه عشقيم- من عاشق ثارالله م . با صلواتي مراسم به پايان مي رسد ، حالا با خيال راحت به چادر بر مي گرديمن.
بسته هاي زيادي از پسته و کشمش اهدايي دانش آموزان رسيده است . سور و سات رو براه است . موشکهاي آر پي جي بين بچه ها تقسيم مي شود . همه داوطلبانه علاوه بر تجهيزات خود تعدادي موشک برداشته در کوله جابجا مي کنند . تجربه مي گويد سلاح آر پي جي بيش از هر سلاحي کارساز خواهد بود . هر چند که در خط مقدم به همت برادران تارکات انواع سلاحها فراوان است ولي کار از محکم کاري عيب نمي کند . 

30 دي 1365
امروز هم اضطراراً بچه ها را به صبحگاه مي خوانند. گويا مسئله مهمي پيش آمده ! معمولاً به خاطر حمله هاي هوايي مراسم کمتر برگزار مي شود :_ گردان ، به احترام قرآن خبر ... دار ... اعوذ بالله من الشيطان الرجيم . بسم الله الرحمن الرحيم . و ما رميت اذ رميت ...
آنگاه برادر اميني مي گويد : « روز گذشته آقاي رفسنجاني و عده اي از فرماندهان به خدمت امام شرفياب شدند . امام عزيز به شما سلام رساندند . ايشان از پيروزي هاي اخيرخيلي خوشحال وراضي بودند و پيامشان اين است که دشمن سخت به ضلالت افتاده و شما بدون وقفه به رزمتان ادامه بدهيد . انشاء اللله پيروزي نزديک است . ما بايد هر شب به خط بزنيم و ...» .
با شنيدن اين سخن ، شور و ولوله اي در بچه ها افتاد :
-دمش گرم .
- جانمي ، برو که رفتيم .
-بهت نگفتم اسلحه رو بيار ، احتمال داره بريم .
- بنده خدا ، شب به خط مي زنيم .
- خب الان مي ريم که شب برسيم .
حسن که دستپاچه شده از جان محمدي اجازه مي گيره تا تفنگش را بياورد و آقا نعمت مي گويد : « عجله نکن ، اگه خواستيم بريم يه فرصتي واسه جمع و جور کردن بهتون مي دن . »
با فرستادن صلواتي براي سلامتي فرمانده ، دوباره سکوت بر قرار مي شود و او ادامه مي دهد :
- هيچ عجله نکنيد ، مغرورنشويد . هرلحظه هدايت را از خدا بخواهيد . اهدناالصراط المستقيم . بودند کساني که اينجا قال کردند و آنجا کپ . توکل بر خدا داشته باشيد و صبر کنيد . به زودي نوبت ما هم مي رسه .
اين هم خود يک نوع زندگي است . اگر بخواهي جانت را بدهي و خود را به گلوله بسپاري بايد نوبت بگيري! همه جاي مدرسه اينچنين است از جارو کردن گرفته تا بعثي کشتن . به طور مثلا ، همين ديروز وقتي از گرد راه رسيدم و کلنگ را از دست زماني گرفتم تا در کندن کانال کمکي کرده باشم ، دستي از پشت آمد مرا به طرفي کشاند که ، - برادر مثل اينکه صفي يه ها !
آفتاب دلچسبي به اردوگاه تابيده است . همراه با نسيمي جانفزا و نوازشگر .
مارش و پخش ابيات عرفاني و حماسي حکايت از استمرار مراحل عمليات دارد . همان طوري که فرمانده گفته بود ، بچه ها هر شب به خط مي زنند . خدا توانشان را افزون کند که اين طور امان از دشمن مي گيرند .
دفتر ودستکم را زير بغل گذاشته از شلوغي مي گريزم . گوينده راديو با لحني مؤثر مي گويد : - تاريخ را دوباره بنويسيد ، تاريخ را با خون بنويسيد ، با خون عزيزان و ...
حاج مروتي پيرمرد گروه ، وقتي مرا در حال نوشتن مي بيند کاغذ و پاکتي مي آورد تا برايش وصيت نامه بنويسم . ساده شروع مي کند و مختصر و مفيد به پايان مي برد . در قيامت هم اگر کمتر داشته باشي ، راحت تر از پل صراط عبورمي کني . برادر کمانکش از کنارم رد شده مي گويد : « بالاخره يک عکس در غروب از ما نگرفتي ؟»باز هم به او وعده مي دهم . اما مقصر خود اوست که وقتي هوا تاريک شده و سرخي آن از بين مي رود به سراغم مي آيد .
نيم ساعتي بعد ، با يک غريبه که ضبطي همراه دارد به طرفم مي آيد و مي گويد : « اين برادر مسئول ضبط و ثبت وقايع است . دنبال فردي مي گشت که از تجربه زيادي برخوردارباشد . من هم تو را معرفي کردم . » .
ساعتي بعد صادقي آمده مي گويد : « آخر چقدر مي نويس، تو بايد خبرنگار مي شدي ، حقت را خورده اند ! »
وقتي سمندريان براي سفارش چاپ عکس پيش مي آيد ، به علت رجوع مکرر بچه ها ، کليه عکسها را با نگاتيو به او مي سپارم و خود را خالص مي کنم . او تقبل مي کندکه عکسهاي سفارشي بچه ها را در تهران برايشان ظاهر کند . حالا جان محمدي هم آمده است . عکسش را مي گيرد و در جا براي خانواده پست مي کند.
بچه ها براي نوشتن امان نمي دهند. مرتب مي آيند و طلب عکس مي کنند و به درد دل مي پردازند . به بهانه اي بلند مي شوم و به جاي ديگر مي روم . برادر « امراللهي » را مي بينم که يک ظرف گازوئيل آوردده اسلحه اش را تميز مي کند.  من هم وقت را غنيمت شمرده به او اقتدا مي کنم هر لحظه ممکن است بار سفر را ببنديم . تازه دل و روده اسلحه را بيرون ريخته بودم که صدايي مرا
به خود خواند . بر مي گردم و رضا را مي بينم . باور کردني نبود . پسرداييم . با اينکه تازه مجروح شده بود ، اما به جبهه برگشته است . باورم نمي شد که به اين زودي بتواند بر گردد. دواي درد بچه ها اينجاست . جايي نيست که آشنايي به چشم نخورد . تا کنون خيلي از همشهريها را ديده ام . از جمله ، جعفر و رضا و مرتضي و قاسم و 000 خدا حفظشان کند .
هنوز کارم تمام نشده که برادر « رجبي» دوان دوان به سراغم مي آيد . مرا به گوشه اي مي کشد . ملتمسانه م يگويد : « اگر ممکنه چند تا عکس از من و همشهريهايم بگير . آخه اونا مال گردان ديگه هستند . ممکنه ديگه اونا رو نبينم . » از بس مرد با صفايي است ، نمي توانم رويش را زمين بزنم . همراهش مي روم . ماشاء الله يک گردان فاميل دارد . چاره چيست ؟ بايد دوربين را روي رگبار گذاشت . شروع مي کنم . هنوز عکس از عمو نگرفته ، پسر عمو مي ايد ، و به دنبال آن پسر دايي سر مي رسد و هنوز تکمه را فشار نداده پسر خاله ظاهر مي شود و سپس ايل و تبار ديگر . شايد به او الهام شده که بر نخواهد گشت .
بر مي گردم . در اره بچه ها را مي بينم که با فرستادن صلوات هاي پي در پي ، از تدارکات ، جوراب و دستمال و پيراهن و کفش و کلاه مي گيرند . صلوات پشت صلوات . در اين وادي همه چيز صلواتي است ، دکترش ، ماشينش ، حمامش ، خورد و خوراکش ، سلماني اش و حتي تشويق و جريمه اش . چه زيباست برپايي حکومت صلواتي در جامعه . آن وقت است که به خياطي مي روي و پيراهني به 50 صلوات مي خري . خياط از کفاش و کفاش از بقال و او از قصاب  و...همه به اندازه وسعشان کار مي کنند و به اندازه نيازشان بر مي دارند . همه به وظيفه خود آشنا هستند . هيچ احدي ا ززير کار فرار نمي کند . وجدانشان قاضي است و امام از آنان راضي و ...به هر حال مي توان گوشه اي از آن مدينه فاضله را در اينجا ديد و تجربه کرد . بگذريم ، پتو را زير بغل زده به گوشه دنجي براي نوشتن پناه مي برم . ظهر شده است .
دست به نوشتن نبرده ام که ، بومب ، بومب ... ته ته تق . و به دنبال آن :
_ بچه ها بياييد بيرون چادر !
_ يالا بيا بيرون ، پناه بگير ، برو تو چاله !
بيا پشت خاکريز... بجنبيد !
بله ... سر و کله هواپيماهاي دشمن صهيونيستي پيدا شده است . خدا به داد برسد ! بچه ها هر يک به دنبال جان پناه اين وس و آن سو مي دوند . پدافند به صدا در مي آيد . قسمت نخلستان بمباران مي شود . دود غليظي محيط را پوشانده . عده اي بي خيال و بدون واهمه به تماشا ايستاده اند . همان گونه که در تهران وقتي هواپيماها مي آيند مردم به جاي رفتن به زير زمين به پشت بام ها مي روند. 
آنها را م يشمارم ، نه يکي و دوتا ... يک اسکادران آمده اند . با نگاه تعقيبشان مي کنم . تفريح خوبي است . مسير بمب هارا دنبال مي کنم . کمتر از 10 شماره طول مي کشد تا راکت به زمين بنشيند ، بچه ها محاسبه مي کنند و تخمين مي زنند :  1- 2-3-4000
-  نرو بالاي خاکريز -  بيا پايين بابا!
- اوناهاش ... ا 0003 تا ديگه !
- ايناها... روبروي خورشيدو نيگا ...
- اونا چيه از عقبش بيرون مي ريزه !؟
_ اين بار ديگه نوبت ماست . دراز بکش . اگه بريزه يه راست رو سر ما م يآد پايين ! _ نه بابا 000 کپ نکن ، رد مي شه ...- صداي انفجار -ديدي گفتم !
بمب ها خوشه اي است و از دل هر يک تعداد زيادي بمب کوچک بيرون م يريزد . در همين هنگام سه ميراژ را مي بينم که که با يک ويراژ به طرف ما سرازير مي شئوند . به بچه ها مي گويم : « اين دفعه درست روي سر ماست . دراز بکشيد . » اين را از روي تجربه مي گفتم . همانطور هم شد . سرم راميان دو دستم مي گيرم و اشهدم را مي گويم . باتمام وجود مي شمارم : يک - دو - سه -چهار - پنج – شش- هفت - هشت – نه - ده ... ولي خبري نشد . نفسم بند آمد ، اما صداي انفجاري نيامد . در اين فکر بودم که شايد عمل نکرده باشد . برادر احمدي از آن سوئي خاکريز فرياد زد : « بچه ها بلند شيد عمل نکرد . »
زير اين همه بمب و انفجار فقط نبودن دوربين بود که مرا نگران ساخته بود . جايش بسيار خالي بود تا بمب ها را روي هوا شکارر کند . اولين بار بود که آن را از خودم دور کرده بودم . چند ساعت پيش آن را به برادر « احد » دادم تا در نخلستان هاي اطراف عکس يادگاري بگيرد . به هر حال خدا کند او چند عکسي گرفته باشد .
حدود ده دقيقه اي است که ميراز ها رفته اند ، اما « رجبي » همچنان دراز کش است ! ظاهراً پايان ماجراست . بچه ها تفريح کنان محل کاليبر هارابه هم نشان مي دهند . وقت نماز است . بي معطلي براي وضو به طرف آب مي روند تا فضيلت نماز اول وقت را از دست ندهند . صف وضو تشکيل مي شود . برادر رجبي هنوز هم سر به هوا راه مي رود و دنبال هواپيما مي گردد . گويا شستش با خبر شده يه آنها به زودي بر مي گردند . درست حدس زده بود . هنوز وضوي سومين نفر تمام نشده که

فرياد مي زند : « بچه ها اومدند ، اومدند ، اوناهاش ! »
تردد کرکسهاي آهنين وقفه هارا تبعيد کرده بود . بچه ها متفرق مي شوند .
برارد رجبي در چند متري ما روي زمين دراز کشيده است . سادگي را از حد گذرانمده به من مي گويد : « دستمال گردنت رو باز کن تا گراي اينجا رو نگيره ! » من هم مي گويم : « آمدن هواپيماها به خاطر دستمالي است که تو به کمرت بسته اي 1 » و او بدون درنگ دستمال را باز مي کند ! رجبي پدر مهربان و شوخ طبعي است که نه تنها از بچه ها به خاطر اداي کلمات وارونه اش نمي رنجد ، بلکه با تکرار آنها آسمان روحيات بچه ها را با طراوت مي کند . خدا خيرش بدهد ، همه جا باعث خنده و شادي بچه هاست . خدا مي داند وجود اين برادران پاک و با صفا در اينجا چقدرارزشمند است . خدا همين ها را مي طلبد . اينها محيط را از خستگي و خشونت به در مي آورند و به جبهه شور و نشاط و زندگي مي بخشند.
... رجبي به بولدوزري که کنار چادر پارک شده اشاره مي کند و م يگويد : « آخه صاحب اين « برزيدل » کيه ، يکي بره بگه بيان ببرندش ديگه . »
_ چرا خودت نميري ؟
_ آخه من ....!
لحظاتي بعد در حالي که زير بوته اي دراز کشيده اشاره به پيراهن سفيدي که در دو منتري اش روي بوته اي پهن است مي کند و به ما که در 15 متري آن هستيم مي گويد : « يکي بيادا يم پيراهنو ا زاينجا ورداره!» بچه ها نمي دانند که در اين موقعيت حساس از بمبها بترسند يا از دست رجبي بخندند . يکي از بمب هاي صدام پاي نخل نتشست و عمل نکرد . وقتي که او پشت خاکريز مي رود تا
از بمب ها در امان بماند ، به جاي اينکه به جهت بمب ها نگاه کند که به چه سمتي مي روند ، فقط و فقط به هواپيما مي نگرد، برايش مطرح نيست که به کدام طرف مي روند . اگر هواپيماها سمت چپ خاکريز باشند به سمت راست شيرجه مي زند ! و بالعکس . خب 000 اينبار به خير گذشت ، از اين همه بمباران و کاليبر و سرو صدا و برو بيا ، فقط پاي برادر « خراساني » مجروح شده است .
رجبي طبق معمول بر بالاي خاکريز رفته ، آماده اذان گفتن مي شود . زبانش اذان مي گويد و چشمهايش به دنبال هواپيما   آسمان  را مي پايد . دلش رانمي دانم : الله اکبر ...ا اله الا الله ... عجلو بالصلوة ...در يک چشم به هم زدن وضو ها ساخته ، صف ها آراسته و قامت ها بسته مي شود . الله اکبر .... اذان ظهر ....
هنوز رکعت اول تمام نشده بود که هواپيماها دوباره آمدند . اي داد بي داد ! حالا چه بايد کرد ؟ حتماً نماز به هم مي خورد . من که هنوز قامت نبسته بودم ، مردد مي مانم . کمي صبر مي کنم ، شايد نماز را بشکنند ! خود نماز که« شکسته »  است ، اين را هم بشکنند ديگر چه مي ماند ؟! به چهره « باقر زاده »-  پيش نماز -نگاه مي کنم . خم به ابرو نمي آورد . به قول برادر « زماني » تازه رفته تو حال . باور کنيد آنچنان کلمات را آهسته و با طمأنبنه و از ته دل بر زبان مي راند که نصف جان شدم!
خودم را با فکر نماز امام حسين (ع) در عاشورا دلگرم مي کنم کهزير رگبار تير ، اقامه کرد و خم به ابرو نياورد . مگر معراج مؤمن نماز نيست ؟ دل را به دريا زده قامت بستم . بالاخره سر نماز رفتن هم خود سعادتي است .
به هر تقدير نمازهم تمام شد و کوچکترين صدمهاي به بار نيامد . فقط من در اين « امتحان قوه » _ اگر نگويم رفوزه شدم _ تجديدي آوردم ، آن هم به نوعي که بدون ارفاق ، مردودي ام حتمي است . به قول شهيد بزرگوار آيت الله مدني : « خدايا با عدالتت به حساتبم نرس ، با رحمتت با ما کنار بيا . »
پس از صرف ناهار همراه با برادر متينم و موسوي و احمدي به مکان بمب هاي عمل نکرده مي رويم تا عکس بگيريم . از کنار حدود 10 بمب با تحتياط رد مي شويم . همه با خجلت  شرمندگي سر در دل خاک فرو برده اند . به دليل خطري وبدن منطقه به ديدن و عکس گرفتن به همين مقدار بسنده کرده ، به امر متين به چاد ربر مي گرديم ، تا گروه تخريب را براي خننثي کردن مطلع سازيم .
امشب هم بچه ها دعاي توسل برقرار کرده . نوحه و سينه زني مفصلي به راه انداخته اند . شور و حال بي سابقه ايست . فانوسها را خاموش کرده اند و بر سر و سينه مي زنند و دم مي گيرند : « حسين جان کربلا ، حخسين جان شهادت ، حسين حسين . »
رجبي مثل ابر بهار مي گريد . صداي ناله و استغاثه اش به آسمان بلند است . همه ، يکپارچه هاي هاي اشک مي ريزند . دلم مي گيرد . سري به بيرون چادر مي زنم ، تاريک تاريک است . شبحي را مي بينم . از قد بلند و رشيدش مي فهمم « قلعه وند » است . صدايش مي زنم . خود اوست . باهمان لبخند هميشگي اش مي گويد : « منم » او به تماشاي رقص منور ها وآتش توپخانه ها نشسته است . گوشش به نوحه سرايي ، و دلش خدا مي داند کجاست ؟ ! در کنارش مي نشينم . مي گويد : ن خط مقدم چه غوغايي است ، خدا به داد بچه ها برسد .» علي واقعاً دلش براي آنجا لک زده بود . يک لحظه آرامش و قرار نداشت.
 

راوي:محمد حسين قدمي

گزارش مرتبط:

جشن حنابندان/بخش دوم

نظر شما
پربیننده ها