آنچه در پي مي آيد فرازهايي است از خاطرات اعضاي خانواده و نزديکان شهيد آيت الله حاج مصطفي خميني (ره)از دوران پربرکت زندگاني ايشان.
مادر شهيد آيت الله سيد مصطفي خميني، سيد احمد آقا خميني، فريده مصطفوي، معصومه حائري يزدي و سيد حسين خميني درباره فرزند ارشد حضرت امام خميني(س) گفته اند که شهادتش به بيان امام "از الطاف خفيه الهي" و به باور بسياري از تحليلگران "شتاب دهنده نهضت بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران.
برادرم با کفايت و با درايت بود
هوش فوق العاده ايشان موجب شد که در تحصيلات پيشرفت قابل توجهي داشته باشد. قريب هفت هزار صفحه دست نوشته در عراق از خود به يادگار گذاشت. مقدار زيادي از پيش نويس هاي کتاب هايش را هم به همراه تمامي کتاب هاي حضرت امام)س) و حتي کاغذ پارهها در ايران، ساواک مصادره کرد. البته پس از پيروزي انقلاب، تعدادي از کتاب هاي امام (س) به ايشان بازگردانده شد، اما از بعضي کتاب هاي ايشان هرگز خبري نشد. پس از تبعيد حضرت امام(س) به ترکيه، ايشان هم به آنجا تبعيد شد. يک سال همنشيني مستمر در روحيه پرتحرک و شاد ايشان اثر گذاشت و از او مردي پخته، آرام، بافراست، دورانديش و عاشق پدر ساخت. در آنجا، امام(س) مشغول نوشتن کتاب تحرير الوسيله بودند، ايشان هم بر برخي از کتاب ها حاشيه ميزد. پس از يک سال که دولت ايران به ترکيه پيشنهاد ميکند قرارداد مربوط به نگهداري امام(س) را در تبعيد تمديد نمايد، دولت ترکيه نميپذيرد و مسؤولان آن ميگويند: «اگر ما قبلا موقعيت امام(س) را متوجه شده بوديم، از ابتدا اين کار را نميکرديم»؛ زيرا از اطراف و اکناف جهان، بخصوص کشورهاي اسلامي، به ترکيه تلگراف ميزدند و خواستار سلامتي ايشان بودند و رييس جمهور ترکيه فهميده بود که ايشان از محبوبيت فوقالعادهاي در بين مردم برخوردار است. لذا، مجبور ميشوند ايشان را از ترکيه به جاي ديگري منتقل کنند. اما نميتوانستند اجازه دهند که به ايران تشريف بياورند، چون طرفداران امام(س) فعالتر از گذشته، مشغول زمينهسازي يک قيام بزرگ بودند. ايشان را سوار هواپيما ميکنند و داخل هواپيما گذرنامههايشان را به آنها تحويل ميدهند؛ وقتي هواپيما به زمين مينشيند، به آنها ميگويند: شما در فرودگاه بغداد هستيد. پس از پياده شدن، هيچ کس را پشت سر خود نميبيند، هر کس به دنبال کار خود ميرود و آنها در تنهايي مجبور ميشوند فکري براي خود بکنند. حتي پول عراقي هم با خود نداشتهاند. در فرودگاه پول هاي خود را تبديل ميکنند و به کاظمين ميروند. در آنجا، حاج آقا مصطفي(ره) در مسافرخانهاي تميز، اتاقي ميگيرد، ساک هايشان را در آنجا ميگذارند، امام(س) به حرم مشرف ميشوند و حاج آقا مصطفي(ره) هم به تلفنخانه ميرود. از آنجا به يکي از دوستانش در نجف، به نام شيخ نصرالله خلخالي، که اهل رشت بوده، تلفن ميزند و جريان را تعريف ميکند.* ايشان هم ميگويد: تا دو روز ديگر، ما منزلي مناسب ايشان با مقداري اثاثيه اوليه تهيه ميکنيم تا ايشان به منزل خود وارد شوند.» اينکار آنها به اين دليل بود که ميدانستند امام(س) نميخواهند به منزل کسي وارد شوند. بعد تلفني هم به کربلا ميزند و جريان را براي يکي ديگر از دوستان خود تعريف ميکند. قرار ميشود که حضرت امام(س) براي زيارت به کربلا مشرف شوند و طي مراسم استقبالي که براي ايشان تدارک ديده ميشود، به نجف مشرف شوند.
اين برنامهريزي و سرعت عمل ايشان حاکي از کفايت و درايت او و توجه به جوانب کارهاست و اعتمادي که حضرت امام(س) به ايشان داشتند، امام(س) هم اين برنامه را ميپذيرند؛ پس از يکي،دو روز به کربلا مشرف ميشوند و در ميان استقبال ايرانيان مقيم آنجا، عراقي هاي ارادتمند به ايشان و علماء به حرم حضرت سيد الشهداء(ع) و حرم قمر بني هاشم(ع) ميروند و پس از استراحتي کوتاه،{يک هفته} به سوي نجفت حرکت ميکنند. در آنجا، با استقبال بينظير علما و دوستداران، به منزل وارد ميشوند. براي ايشان دو منزل کوچک (يکي نود متري براي اندروني و ديگري هفتاد متري براي بيروني) که به هم راه داشته باشند، در نظر گرفته شده بود. حاج آقا مصطفي(ره) نيز در نجف مستقر ميشوند و از آنجا به ايران تلفن ميزنند که «حضرت امام (س) آزاد شدند و در عراق تشريف دارند.» خانوادة حضرت امام(س) هم ظرف يکي دو ماه همگي به عراق عزيمت ميکنند. تنها کسي را که دولت ايران از خروجش ممانعت کرده بود، مرحوم حاج احمد آقا بود که ميگفتند مشمول است و بايد به سربازي برود.
(خاطرات خانم فريده مصطفوي، کتاب يادها و يادمانها، موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، جلد2، ص383)
شاگرد ممتاز
براي ايشان، امام(س) هم رهبر و مرجع و هم پدر بودند، روابطشان با امام(س) خيلي صميمي بود، براي امام(س) احترام بسيار قايل بودند و امام(س) هم متقابلا چنين حالتي داشتند و ما ميديديم که وقتي ايشان وارد ميشوند، حالت چهره امام(س) عوض ميشد، و اين خود ناشي از علاقهاي بود که امام(س) به ايشان داشتند و يکي از دلايلش اين بود که به {حدود}مدت 15 سال در يک شهر غريب، با يکديگر مأنوس شده بودند، براي مادرمان هم احترام بسياري قايل بودند. با اين که خودشان شخصيتي بودند، در حوزه درس داشتند، ولي موقع ورود به منزل خم ميشدند و دست مادرمان را ميبوسيدند و مينشستند؛ يعني اگر مادر مينشست، ايشان بلند ميشدند و تواضع ميکردند.
مرحوم حاج آقا مصطفي(ره) زندگي و عمر خويش را فداي اسلام و راه و هدف پدرش کرد. همان طور که گفتم آن چه مسلم است شهادت ايشان در پيش برد انقلاب اسلامي بسيار مؤثر بود.
ايشان از نظر فقهي، در سطح عالي بود؛ خود مجلس درس داشت، ولي در عين حال، در درس حضرت امام(س) شرکت ميکرد و يکي از شاگردان ممتاز ايشان محسوب ميشد. ميگويند: ايشان تنها شاگردي بود که در درس ها، نسبت به حضرت امام(س) اشکال ميکرد.
دشمن فکر ميکرد ميتواند با ضربه زدن به امام(س) ايشان را از صحنه مبارزه خارج کند. براي آنها بهترين ضربه به امام(س) اين بود که بهترين اولادش را بگيرند؛ فرزندي که براي ايشان، هم اولاد بود، هم دوست و يارو ياور. و در تمام اوقات زندگي، در تمام مبارزات پشت سر امام بود، حتي پس از تبعيد امام به ترکيه که ميخواستند او را مجبور به سکوت کنند، مقاومت کرد و گفت راه امام(س) را دنبال ميکنم، لذا ايشان هم به ترکيه تبعيد شدند. يک سال در ترکيه بودند سپس با امام به نجف رفتند و 13 سال از بهترين دوران عمر خود در آنجا سپري کردند. خدا ميداند ائمه ما در اين آب و خاک چه زجري کشيدند. ايشان 35-34 ساله بودند که به عراق رفتند و 48 ساله بودند که شهيد شدند.
(همان، ص388)
پيشتاز نهضت
وجود ايشان در نجف، در کنار حضرت امام(س) حياتي بود. او از پيشتازان اين نهضت بود و در دو جهت فعاليت ميکرد: سياسي، مبارزاتي و علمي. ايشان خود در جايي ميگفت: «در راه آزادي، کشتهها خواهيم داد و بالاخره پيروزي، ثمره پايداري است». او همان گونه که خود آرزو داشت، از جمله شهداي اين انقلاب گرديد. شهادت او حلقه اتصالي بين 15 خرداد 1342و 22بهمن 1357 شد. بدين دليل، حضرت امام(س) مرگ ايشان را به عنوان يکي از الطاف خفيه الهي تعبير نمودند. او يک دانشمند و از نظر فقه، اصول، فلسفه و ادبيات عربي و فارسي در سطح عالي بود. در دوراني که حضرت امام (س) از نجف انقلاب را رهبري ميکردند، ايشان يار و ياور و همکار شايستهاي براي آن حضرت بود. او به قدري نسبت به امام(س) احترام قايل بود که با وجود آن که سني از او گذشته و حتي به اجتهاد رسيده بود، از ايشان اطاعت ميکرد و راحتي و آسايش ايشان را بر خود مقدم ميداشت. گاهي ميديديم که حضرت امام(س) در اثر مبارزات و رياضت، دچار ضعف شديدي ميشدند. او بيش از حد معمول نسبت به حضرت امام(س) علاقهمند بود، زيرا وجود ايشان را براي رهبري انقلاب ضروري ميدانست.
(همان، ص392)
بر خويشتن تسلط داشت
افکار او خيلي بالا و بلند بود و يک جور ديگر فکر ميکرد و بالاخره درک ايشان از مسايل طور ديگري بود. او خيلي باهوش و با قدرت نسبت به مسايل مينگريست و بسيار بر خود تسلط داشت، بسيار عبادت ميکرد، هميشه شب ها بيدار بود و تا صبح به دعا و نيايش ميپرداخت و من اکثرا صداي او را که با صداي بلند گريه ميکرد، ميشنيدم، خط او، خط اصيل قرآن بود.
او همه چيز را به خوبي درک ميکرد، اما هيچ کس نتوانست او را درک کند، حتي من هم نتوانستم او را درک کنم، او بالاتر از همه بود. حاج آقا مصطفي(ره) از قدرتهاي شيطاني رنج ميبرد و همواره يار مستضعفان بود و هميشه به آنها فکر ميکرد.
ايشان تأليفات متعددي دارد، که بعضي از آنها چاپ نشده است، ايشان فقط راجع به سوره حمد حدود 1000 صفحه تفسير نوشتهاند و 46 آيه از سوره مبارکه بقره را نيز تفسير نمودهاند؛ تفسيرهايي که شايد از لحاظ بلاغت و معني بينظير باشد، به طوري که هر کس از فقيه و فيلسوف گرفته تا مهندس و عامي ميتواند آن را درک و از آن برداشت کند و طبعا کسي ميتواند اين گونه تفسير ارائه دهد که خود داراي همه اين ابعاد باشد.
(خاطرات خانم معصومه حائري يزدي «همسر شهيد آيت الله سيد مصطفي خميني»، کتاب يادها و يادمانها، موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني(س)، جلد دوم، ص401)
عاشق پدر
او براي پدر گرامياش احترام خاصي قايل بود و حضرت امام(س) هم به حاج آقا مصطفي(ره) احترام خاصي ميگذاشتند. مصطفي (ره) عاشق امام(س) بود، گرچه ايشان هميشه در حال مسافرت بود و بسيار کم به منزل ميآمد، ولي وقتي به عراق رفت، تمام همش معطوف به امام(س) بود و فقط به خاطر ايشان در نجف مانده بود، و امام(س) نيز عجيب در مرگش مقاومت کردند؛ همان گونه که همه مردان خدا توکل بر خدا ميکنند و هر چيزي را در راه او فدا ميکنند.
(همان، ص403)
قبل از شهادت از سلامت کامل برخوردار بود
او مردي بسيار قوي و از سلامت کامل برخوردار بود، هيچ گونه ناراحتي و بيماري نداشت به همين دليل برخلاف آن چه شايع کردند سکته قلبي خيلي بعيد به نظر ميرسيد. همان شب که حاج آقا مصطفي شهيد شدند، زودتر از معمول به خانه آمدند، چون قرار بود که ساعت دوازده مهمان بيايد و من سخت مريض بودم، آقاي «دعائي» که همسايه ما بود، براي معاينه من دکتر آورد. از طرفي ديگر آقا مصطفي شب ها مطالعه داشتند و ما يک ننه داشتيم که اسمش «صغري» بود، آقا مصطفي به او گفت: «برو بخواب، اگر مهمان آمد من در را باز ميکنم» و ما ديگر نفهميديم که مهمان ها چه وقت آمده و کي رفتند و چه شد؟ پس از ملاقات، او طبق معمول به مطالعه و عبادت پرداخته بود. «معمولا شبها نميخوابيد و فقط بعد از نماز صبح چند ساعتي ميخوابيد.» صبح خيلي زود وقتي ننه به اطاق بالا ميرود، ميبيند آقا مصطفي پشت ميزش نشسته، دستش را روي کتاب گذاشته، سرش به پايين خم شده و حرکت نميکند. او بهت زده و وحشت زده اين مطلب را به من گفت. وقتي من با عجله به اطاق بالا رفته و خود را بالاي سر او رساندم، ديدم دستهاي آقا مصطفي بنفش شده است و لکههاي بنفش نيز روي سينه و سرشانههايش ديدم. ايشان را بلافاصله با کمک آقاي دعايي به بيمارستان انتقال داديم. در آنجا به ما گفتند که حاج آقا مصطفي(ره) مسموم شده و دو ساعت است که از دنيا رفته است. وقتي خواستند از جسد وي کالبد شکافي به عمل آورند، حضرت امام (س) اجازه اين کار را ندادند و فرمودند: «عدهاي بيگناه دستگير ميشوند و دستگيري اينها ديگر براي ما آقا مصطفي نميشود.» به هر حال از طرف دولت بعث عراق نيز از اعلام نظر پزشکان جلوگيري شد و نگذاشتند پزشکان نظر خود را اعلام کنند و حتي پزشکان را نيز تهديد کردند، چون صددرصد عارضه ايشان، مسمويت بود.
(همان، ص404)
براي پيروزي امام دعا مي کرد
مرحوم والد مهمترين وظيفه خود را در حفظ امام(س) ميدانست. کوشش ميکرد تا ايشان را در مقابل دشمني ها و توطئههاي گوناگون، چه از داخل روحانيت و چه از خارج آن حفظ کند. به لطف خدا، در اين مهم نيز موفق بود. اما از آنجا که اول عشق ايشان به اميرالمؤمنين(ع) بود، خداوند چنين صلاح ديد که در جوار ايشان بماند و تقدير چنين بود که پيروزي انقلاب را نبيند، در حالي که براي پيروزي پدرش هميشه دعا ميکرد تا به اهداف و آمال عاليهاش برسد.
(خاطرات حجت الاسلام و المسلمين سيد حسين خميني، کتاب يادها و يادمانها، موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، جلد دوم، ص88)
براي رفتن آماده بود
با وجود اين که سن زيادي نداشت، اما احساس ميکرد که وظايف خود و فعاليت هايي را که لازم بوده، انجام داده است. لذا، براي رفتن آماده بود. اهل اين حرف ها نبود، ولي يادم هست يک بار ميگفت: «وقتي فکر ميکنم، ميبينم در مجموع، ما کارهايمان را در اين دنيا کردهايم و اگر برويم، بد نيست.» اين حاکي از جدي بودن اين قضيه نزد ايشان بود.
هيچ کسالتي نداشت؛ حتي يادم هست يک ماه پيش از فوت، آزمايش داده بود و از لحاظ جسمي ايشان را کاملا سالم تشخيص داده بودند. البته گاهي درد دست يا قولنج هاي شديد پيدا ميکرد، ولي نارسايي قلبي نداشت و سرحال و فعال بود. وقتي هم اين اتفاق رخ داد،امام(س) در همان ابتدا، آن را يک حادثه مشکوک دانستند و جاي شک هم بود؛ چون دوستان و دشمنان گوناگوني داشت.
(همان، ص88)
ساده زندگي مي کرد
در زندگي، کاملا بيآلايش و ساده بود و همين کمک ميکرد که بتواند در زمينههاي علمي، موفقيت بيشتري داشته باشد. در حقيقت با زندگي و مسايل آن خود را درگير نميکرد و زندگيش به سادگي جريان پيدا ميکرد. والدهام و صغري (خدمتکار منزل) چرخ زندگي را آن گونه که لازم بود ميچرخاندند و ايشان به طور منظم برنامه خواب و خوراک و فعاليت هاي علمي خود را انجام ميداد.
(همان، ص86)
در کنار پدر
پس از ملحق شدن مرحوم والد به امام(س) در ترکيه، ايشان ميگفت: وقتي وارد شدم، ديدم امام (س) نشستهاند، پردهها را کشيدهاند و تنها و ناراحتند. از نظر دولت ترکيه، آنها مورد توجه و احترام بودند و از حيث وضعيت زندگي به آنها توجه ميشد. ميگفت: پردهها را کنار زدم و به ايشان گفتم: «نگاه کنيد، اينجا جاي بدي هم نيست.» بعد، بيرون رفتيم و گشتي زديم و بعضي وسايل لازم را خريديم. قريب دو ماه در آنکارا بودند. پس از آن به «بورسا» رفتند و قريب نُه ماه هم در آنجا ماندند.** در بورسا، تحت نظر مأموران امنيتي ترکيه به سر ميبردند. اقامت آنها هم در منزلي متعلق به يکي از رؤساي امنيتي آنجا به نام علي بيگ بوده است. خانه مسکوني عليبيگ در کنار اين منزل قرار داشته و ظاهرا نسبت به امام(س) بسيار محبت کرده است، حتي تا سالها پس از آن بين او و امام(س) کارت تبريک رد و بدل ميشد. از ساواک ايران هم شخصي به نام حسن آقا که از لحاظ اخلاقي آدم خوبي بوده، با مرحوم والد زياد انس داشته است. ميگفتند: مرحوم والد يک بار به شدت او را دعوا کرده بوده که چرا صداي راديوي ايران را در حضور امام(س) بلند کرده است. او هم به گريه افتاده بوده و امام(س) رفته و او را دلداري داده بودند.
(همان، ص73)
معرفت ناب
يکي از شاخصههايي که در ايشان وجود داشت و از همه مهمتر بود و بيشتر خودنمايي ميکرد، دينباوري، ايمان به خداوند، رسالت و ولايت بود، به صورتي که اين اعتقاد و تدين در ابعاد گوناگون زندگي ايشان خودنمايي ميکرد. اين شاخصه ارزندهاي است و به اصل آفرينش و هدف اصلي خلقت باز ميگردد و وظيفه اصلي هر انسان در مقابل خداوند هم چيزي جز اين نيست که به او ايمان داشته باشد و او را از سر شعور بشناسد، نه اين که کورکورانه عبادتش کند. اين شاخصه در تمام ابعاد زندگي ايشان وجود داشت، چه در برخوردهاي اجتماعي و چه در برخوردهاي خصوصي و خانوادگي، از بزرگترين مسايل تا کوچکترين آنها تا آنجا که دوستان و نزديکان از ديدار ايشان، معاني عرفاني برايشان تداعي ميشد. معرفت نابي نسبت به ائمه اطهار(ع) داشت، بخصوص نسبت به حضرت سيد الشهداء(ع) که معرفت نادري بود. اين از التزام او نسبت به زيارت اين بزرگواران معلوم بود. البته معرفت مراتبي دارد، اما ايشان از مراتب والاي آن برخوردار بود.
(همان، ص69)
نام مصطفي برازنده او بود
من خيلي دوست داشتم که نامش «مصطفي» باشد و نميدانم آقا چه دوست داشتند، ولي من ايشان را راضي کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفي بوده است بسيار مناسب است و آقا هم راضي شدند و اسمش را «محمد» گذاشتيم، لقبش را «مصطفي» و کنيهاش را «ابوالحسن» گذاشتيم، ابوالقاسم نگذاشتيم که هر سه مشابه حضرت رسول(ص) نشود.
(خاطرات مادر شهيد آيت الله سيد مصطفي خميني، کتاب يادها و يادمانها، موسسه تنظيم و نشر آثار امام، جلد اول، ص29)
مونس پدر
بعد از تبعيد آقا به ترکيه، مصطفي جوابگوي مردم و اجتماعات بود و به فعاليت ادامه داد. به همين جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقيده ساواک اين بود که ديگر مردم متفرق شدهاند و حوادث را از ياد بردهاند. مصطفي هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعيت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو يا سه روز هم در منزل بود ولي وقتي ديدند که مردم قم هنوز آرام نشدهاند، ريختند و او را هم گرفتند و به ترکيه تبعيد کردند.
مصطفي ميگفت: «چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در يک منزل خيلي شيکي گذراندم و جاهاي شيک را هم ديدم.»
اين خواست خدا بود که مصطفي را به نزد آقا ببرند، زيرا آقا خيلي تنها بود و مصطفي مونس خوبي براي او بود.
در اين يک سال که آنها در ترکيه بودهاند، همه فعاليت آنها کار علمي بوده است. بعدا شنيدم که مصطفي در ترکيه دو کتاب نوشته است. و آن طوري که خودشان ميگفتند، داداش از آقا مراقبت ميکرده و حتي غذا درست ميکرده است. در ترکيه گاهي هم مصطفي با عليبيک (نگهبان آنها) به تماشاي اطراف ميرفته است.
(همان، ص32)
مگر مي شود پدر گريه نکند!
او نه فقط خيلي احترام به آقا ميگذاشت، خيلي هم مراقبت ميکرد، در غذا و در بقيه مسايل خيلي رعايت ميکرد حتي اين که آقا تنها نماند. و در کارهاي آقا نظارت ميکرد. وقتي کسالتي پيدا ميشد، فورا دکتر ميآورد و سؤال ميکرد که غذا چيست. مقيد بود که يا هر روز يک روز در ميان بيايد و با آقا بنشيند و صحبت کند.
از سياست خيلي حرف ميزدند. اخبار و مسايل جامعه را به آقا منتقل ميکرد، چرا که هم بيشتر در اجتماع بود و هم با ايرانيها در ارتباط بود.
به طور کلي اين پدر و پسر با هم رفيق بودند و به هم خيلي علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خيلي ناراحت کرد. من زن بودم و داد ميزدم و گريه ميکردم، ولي او مرد بود و مردي که اطرافش بودند و نميتوانست گريه کند. در مردم ميگفت من مصطفي را براي آينده اسلام ميخواستم ولي در شب من ميديدم که گريه ميکرد. مگر ميشود پدر گريه نکند! آقا روز، خودش را نگه ميداشت ولي من شب ها بيدار بودم و ميديدم که واقعا گريه ميکرد. براي مصطفي به طور خاصي گريه ميکرد.
همين علاقه بود که برايش چهل نفر را براي نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوري که هر که ميخواهد بيايد بخورد. (همان، ص36)
او را در تمام مستحباتم شريک کردهام
يک روز امام داشت نماز مستحبي ميخواند (قبل ازظهر). گفتم: آقا بدهيد مقداري براي مصطفي نماز بخوانند چرا که شايد در بچگي نمازش را با اشکال خوانده باشد(البته نمازش را از 12 سالگي به طور مرتب ميخواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شريک کردهام» و آقا خيلي مستحبات داشت.
(همان، ص37)
او هم مثل ساير شهدا
يک روز گفتم «امسال براي آقا مصطفي سالگرد نگرفتيد. آقا گفت: «آن هم مثل ساير شهداء» يعني نظرش اين بود که براي مصطفي به اين عنوان که پسر اوست برنامهاي نباشد و امتيازي نداشته باشد.
(همان، ص37)
در تمام سختي ها با امام بود
آنچه که من در برادرم ديدم و آن را در کمتر کسي يافتم، صراحت لهجه ايشان بود. به اين معنا که حاج آقا مصطفي(ره) در مسايل اسلامي به هيچ وجه با کسي تعارف نداشت و خيلي صريح صحبت ميکرد. مثلا در طول مبارزات 16-15 ساله امام(س) از سال 1342 هجري شمسي، کسي را اگر ميديد که زماني رفيقش بوده و از راه راست منحرف شده و با دستگاه همکاري ميکند يا سکوت کرده است، صريحا به او ميگفتند من ديگر نميتوانم با تو باشم، تو آن طرف جوي و ما اين طرف، و اين صراحت به حدي بود که گاهي بعضي از اين دوستان وقتي او را صدا ميزدند، هرگز جوابي نميشنيدند. به همين مناسبت به قول امروزيها خيلي ملاکي بود زيرا هرگز نميخواست که در مسايل مختلف مماشات کند. از صفات بارز ايشان عشق و علاقه زياد به پدرم بود. من گاهي ميگفتم که اين محبت از صورت علاقه فرزند و پدري خارج شده است. رابطه ايشان با پدرم فوقالعاده بود و در زندگيش هم نشان داد که نسبت به امام چقدر از خود گذشتگي دارد، در تمام سختيها با امام(س) بود و هرگز در مقابل مشکلات امام(س) بيتفاوت نميماند، خلاصه همه جا با ايشان بود.
(خاطرات مرحوم سيد احمد آقا خميني، کتاب يادها و يادمانها، موسسه تنظيم و نشر آثار امام، جلد اول، ص49)
خونسرد و قاطع بود
هرگز خونسردي خود را از دست نميداد. يادم نميرود همان موقعي که پدرم را گرفته بودند، ايشان به منزل آمده و خيلي عادي نشسته بود، با اين که ميدانستم به واسطه علاقهاي که به پدرم دارد تا چه حد ناراحت است ولي بسيار آرام و خونسرد بود و با حرفهايش به بقيه روحيه ميداد و از اين نظر ممتاز بود.
ايشان دو نوع فعاليت داشت: اولاً فعاليت مخفيانه که به صورت پول دادن، اعلاميه منتشر ساختن، سخنرانيها و... بود و ثانياً کارهاي علني ايشان در حفظ بيت حضرت امام (س) در زمان زندان و تبعيد امام (س)، البته خود ايشان هم به ترکيه تبعيد شدند، که در هر بعد خوب عمل ميکردند. دوستان و برادران ايشان در اين زمينه از او کاملاً راضي هستند. از ديگر خصايل بارز ايشان قاطعيت در برخورد با مسايل بود.
(همان، ص50)
بگوييد احمد بيايد!
صبح زود حدود ساعت 5 صبح با تکان هايي که به پايم داده ميشد، چشم هايم را باز کرده و امام را ديدم که ميگويند: «بلند شو و برو خانه مصطفي، گفتهاند بروي آنجا، فکر ميکنم معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفي) ناراحت است» چون ايشان مريض بوده و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. ديدم يک تاکسي مقابل خانه ايشان (مرحوم حاج آقا مصطفي) است. وقتي به داخل منزل رفتم، آقاي دعايي و يک برادر افغاني که در آنجا درس ميخواند و آقاي ديگري را ديدم، وقتي به قسمت بالاي منزل رفتم، ديدم زير بغل و پاهاي برادرم را گرفتهاند و از پله پايين ميآورند. دستم را بر پيشاني ايشان گذاشتم و گرمايي احساس کردم. او را در تاکسي گذاشتيم، ولي انگار کسي در همان لحظه به من گفت که او مرده است.
بعد از معاينه دکتر در بيمارستان و خبر فوت ايشان، من به خانه برگشتم و نميدانستم که به امام(س) چه بگويم ولي ميبايست طوري قضيه را به امام ميگفتم. به قسمت بيروني بيت امام(س) جايي که مراجعه کنندگان عمومي ميآمدند رفتم و دو نفر را خدمت ايشان فرستادم که بگويند حال حاج آقا مصطفي(ره) بد شده است و ايشان را به بيمارستان بردهاند. بعد از چند لحظه، امام گفتند: «بگوييد احمد بيايد» من خدمت ايشان رفتم و گفتند: «من ميخواهم به بيمارستان بروم و مصطفي را ببينم.» با ناراحتي زياد بيرون آمدم و به آقاي رضواني گفتم که ايشان چنين مطلبي گفتهاند، خوبست به ايشان بگوييم، دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفي را ممنوع کرده است که حتي المقدور امام دير از جريان مطلع شوند. قرارشد، اين طور مطلب را بگويند در حالي که آنها هم از طرح اين قضيه وحشت داشتند. در طبقه بالا از پنجرهاي که در طبقه بالا بود امام مرا ديد، صدا زد و گفت «احمد» من به خدمت ايشان رفتم. گفتند: «مصطفي فوت کرده»؟ من هم بسيار ناراحت شدم و در حال گريه چيزي نگفتم. ايشان همانطور که نشسته بود و دست هايشان روي زانو قرار داشت، چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند «انا لله و انا اليه راجعون» تنها عکس العملشان همين بود، هيچ واکنش ديگري نشان ندادند و بلافاصله آمدن افراد براي تسليت امام شروع شد.
(همان، ص52)
*لازم به توضيح است که دربدو ورود با آقاي خلخالي ارتباط برقرارنمي شود و به بيت آيت الله العظمي خويي خبرورود امام داده مي شود و مابقي قضايا
**حضرت امام روز 13/7/43 وارد آنکارا شدند و روز 21/8/43 يعني هشت روز بعد بع بورسا منتقل شدند وقريب 11 ماه را در بورسا به سربردند.