با اين همه حضور در صحنههاى مختلفِ پشت جبهه و تلاش در عرصههاى مختلف از روزهاى انقلاب تا درگيرىهاى خيابانى با منافقين، اصغر را آبديده كرده بود. در روزهاى انقلاب با اينكه چهارده سال بيشتر نداشت، اما مدام در تظاهرات و راهپيمايىها شركت مىكرد و به همين جهت چندين بار توسط دژخيمان ستمشاهى بازداشت شد، بارها از دست منافقين جراحت خورد، اما لحظهاى از پاى ننشست... و اينك جنگ آغاز شده بود و اصغر كه از نخستين روزهاى تشكيل سپاه، به كسوت پاسدارى درآمده بود، عزم عزيمت به جبهه داشت، اما مسؤولين با رفتن او موافق نبودند. و من مىدانستم كه او مرد لحظههاى خطر است. در روزهايى كه آموزش چتربازى سپاه را طى مىكرديم، اغلب او نخستين نفرى بود كه از هواپيما بيرون مىپريد. گويى »خطر« بازيچه دستان غيور او بود. او مىخواست راهىِ جبهه شود، مسووليتى مهم در گمرك جلفا به وى سپرده شده بود، اما براى او مهمتر از آن، حضور در ميدان جنگ بود. بالاخره براى كسانى كه با عزيمت او موافقت نمىكردند، گفت: به جبهه مىروم و اگر شهيد نشدم و عمرى باقى بود، در خدمتتان خواهم بود.
آنگاه كه در آستانه عمليات به خانه بازگشته بود، برادرش اكبر را در خانه يافت كه هنوز زخمش التيام نيافته بود. پيش از آنكه خود راهى جبهه شود، به برادرش گفت: »اكنون وقت در خانه نشستن نيست!.. اسلام و انقلاب رزمنده مىخواهد و جهاد هنوز پايان نيافته است.« و بدينگونه دو برادر همگام، پاى در ره نهادند... آنك آخرين اعزام آنان بود. گويى خود مىدانستند كه ديگر بار به شهر برنمىگردند. خداحافظى، بوى وداع آخرين مىداد... و پدر با نگاهى سرشار از شوق و حسرت فرزندان رشيد خود را مىنگريست، گويى در نگاه او دفتر سالهاى دور ورق مىخورد، آن زمان كه اصغر با همه نوجوانى، پا به پاى پدر به كار پرداخت... آن زمان كه با همه كودكىاش، در كنار پدر در محافل عزاى آقا سيدالشهداء اشك مىريخت و آرام آرام نام معطرى را زمزمه مىكرد: حسين... حسين...
پيشتر در عملياتهاى طريقالقدس، فتحالمبين و بيتالمقدس شركت كرده بود و گويى طعم بهشتى شهادت را چشيده بود، كه اينگونه در پشت جبهه آرام و قرار نداشت. و پس از آنكه پسرعمويش محمد رهبرى آسمانى شده بود، از بيقرارى در خود نمىگنجيد.
خوشا آنان كه جانان مىشناسند
طريق عشق و ايمان مىشناسند
بسى گفتيم و گفتند از شهيدان
شهيدان را شهيدان مىشناسند
چه راز بود كه بعد از شهادت محمد، اصغر بيقرارتر شده بود. اين راز را اصغر مىدانست كه برادر جراحت خوردهاش را نيز در آن سفر با خود همراه كرد. آنان چونان دو كبوتر كه بال در بال هم پرگشايند، راهى جبهه شدند و پدر، چشمانش سرشار از شوق و حسرت بود و سؤالى در نگاهش خوانده مىشد: آيا برمىگردند؟..
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید