مرد لحظه های خطر

کد خبر: ۱۲۹۴۱۳
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۳۹۰ - ۰۶:۱۷ - 16April 2011
با اين همه حضور در صحنه‏هاى مختلفِ پشت جبهه و تلاش در عرصه‏هاى مختلف از روزهاى انقلاب تا درگيرى‏هاى خيابانى با منافقين، اصغر را آبديده كرده بود. در روزهاى انقلاب با اينكه چهارده سال بيشتر نداشت، اما مدام در تظاهرات و راهپيمايى‏ها شركت مى‏كرد و به همين جهت چندين بار توسط دژخيمان ستمشاهى بازداشت شد، بارها از دست منافقين جراحت خورد، اما لحظه‏اى از پاى ننشست... و اينك جنگ آغاز شده بود و اصغر كه از نخستين روزهاى تشكيل سپاه، به كسوت پاسدارى درآمده بود، عزم عزيمت به جبهه داشت، اما مسؤولين با رفتن او موافق نبودند. و من مى‏دانستم كه او مرد لحظه‏هاى خطر است. در روزهايى كه آموزش چتربازى سپاه را طى مى‏كرديم، اغلب او نخستين نفرى بود كه از هواپيما بيرون مى‏پريد. گويى »خطر« بازيچه دستان غيور او بود. او مى‏خواست راهىِ جبهه شود، مسووليتى مهم در گمرك جلفا به وى سپرده شده بود، اما براى او مهم‏تر از آن، حضور در ميدان جنگ بود. بالاخره براى كسانى كه با عزيمت او موافقت نمى‏كردند، گفت: به جبهه مى‏روم و اگر شهيد نشدم و عمرى باقى بود، در خدمتتان خواهم بود.
آنگاه كه در آستانه عمليات به خانه بازگشته بود، برادرش اكبر را در خانه يافت كه هنوز زخمش التيام نيافته بود. پيش از آنكه خود راهى جبهه شود، به برادرش گفت: »اكنون وقت در خانه نشستن نيست!.. اسلام و انقلاب رزمنده مى‏خواهد و جهاد هنوز پايان نيافته است.« و بدينگونه دو برادر همگام، پاى در ره نهادند... آنك آخرين اعزام آنان بود. گويى خود مى‏دانستند كه ديگر بار به شهر برنمى‏گردند. خداحافظى، بوى وداع آخرين مى‏داد... و پدر با نگاهى سرشار از شوق و حسرت فرزندان رشيد خود را مى‏نگريست، گويى در نگاه او دفتر سال‏هاى دور ورق مى‏خورد، آن زمان كه اصغر با همه نوجوانى، پا به پاى پدر به كار پرداخت... آن زمان كه با همه كودكى‏اش، در كنار پدر در محافل عزاى آقا سيدالشهداء اشك مى‏ريخت و آرام آرام نام معطرى را زمزمه مى‏كرد: حسين... حسين...
پيشتر در عمليات‏هاى طريق‏القدس، فتح‏المبين و بيت‏المقدس شركت كرده بود و گويى طعم بهشتى شهادت را چشيده بود، كه اينگونه در پشت جبهه آرام و قرار نداشت. و پس از آنكه پسرعمويش محمد رهبرى آسمانى شده بود، از بيقرارى در خود نمى‏گنجيد.
خوشا آنان كه جانان مى‏شناسند
طريق عشق و ايمان مى‏شناسند
بسى گفتيم و گفتند از شهيدان
شهيدان را شهيدان مى‏شناسند
چه راز بود كه بعد از شهادت محمد، اصغر بيقرارتر شده بود. اين راز را اصغر مى‏دانست كه برادر جراحت خورده‏اش را نيز در آن سفر با خود همراه كرد. آنان چونان دو كبوتر كه بال در بال هم پرگشايند، راهى جبهه شدند و پدر، چشمانش سرشار از شوق و حسرت بود و سؤالى در نگاهش خوانده مى‏شد: آيا برمى‏گردند؟..

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید

نظر شما
پربیننده ها