نمى‏خواهد كسى از اسرار زخم‏هايش با خبر شود

کد خبر: ۱۲۹۴۱۸
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۳۹۰ - ۰۶:۴۲ - 16April 2011
پوشيدن اين جامعه يعنى براى هميشه در مسير جهاد با (عدّواللَّه) بودن و راه شهادت را پيمودن...
آرى صمد به پشت جبهه باز مى‏گردد و به حلقه سپاهيان درمى‏آيد، تا بى‏هيچ دغدغه‏اى، خود را وقف اسلام كند. دوره آموزش مقدماتى را در پادگان سيدالشهداء (خاصبان) طى مى‏كند و به عنوان پاسدار به (تيپ عاشورا) اعزام مى‏شود... و باز ورقى ديگر از حماسه و ايثار و شجاعت با نام وى رقم مى‏خورد:
عمليات برون مرزى سپاه اسلام براى نفوذ به شهر (مندلى) عراق و ستيز در قلب دشمن آغاز مى‏شود. دشمن كه تا ديروز سوداى تصرّف هفت روزه تهران را در سرداشت، امروز با مردانى روبروست كه با تهور تمام وارد (مندلى) شده‏اند. عمليات با شدت تمام ادامه دارد و به صمد مأموريت داده شده، تا به هر نحو ممكن انبار مهمات دشمن را در قلب (مندلى) منفجر كند. بازوى راستش زخمى مى‏شود. با اين حال از انجام مأموريت خود منصرف نمى‏شود و با رشادت و سرسختى تمام به تكليف خود عمل مى‏كند. انبار مهمات (مندلى) منفجر مى‏شود...
در (مندلى) بازوى راستش زخمى شد و در (مسلم بن عقيل) بازوى چپش. چه كسى خبر دارد كه صمد عضو عضو دارد شهيد مى‏شود. زخم، مداوا، جبهه... زخم مى‏خورد و برمى‏گردد، و هنوز التيام نيافته، راهى جبهه مى‏شود... عاقبت مسوولين لشكر به سپاه تبريز معرفى‏اش مى‏كنند تا براى مدتى هم كه شده، پيكر پر جراحتش از فضاى تير و تركش دور بماند. در اين هنگام همان بسيجى نوجوان كه ديروز به علت صغر سن به جبهه اعزامش نمى‏كردند. مسووليت (اعزام نيروى بسيج تبريز) را عهده‏دار مى‏شود.
سر زخمى، پا زخمى، بدن زخمى... گلوله... تركش نارنجك، زخم... زخم... بدنى زخم‏آگين. حالا هر روز درد و زجر مى‏كشد اما دريغ از يك آه. انگار اين همه زخم و درد از آن او نيست. اگر كوه اين همه زخم مى‏خورد، به ناله درمى‏آمد. اگر سنگ اين همه درد مى‏كشيد، فرياد مى‏زد... درد مى‏كشد و دم نمى‏زند. انگار مى‏ترسد كسى سؤال كند، (ريا مى‏شود!) باز درد در تمام سلول‏هاى بدنش رخنه كرده است، مى‏دانم... خود را به خواب مى‏زند. با آن همه درد مگر مى‏شود، پلك بر هم نهاد؟ مى‏دانم در دلت چه مى‏گذرد. (اين زخم‏ها، اين دردها براى خداست. از اين دردها نبايد به كسى چيزى گفت، نبايد شكايت كرد).ساعت‏ها درد مى‏كشد اما لب وا نمى‏كند. خود را به خواب مى‏زند...
آفتاب اهواز همچنان مى‏تابد. ظهر است. ظهر جنوب، و تا لختى در زير آفتاب ايستاده باشى، حس مى‏كنى خون در رگهايت داغ مى‏شود. با اينكه هنوز تابستان 63 تازه آغاز شده است، اما هواى اهواز بسيار گرم است. در مدرسه (شهيد براتى) مستقر هستيم كه اكنون عقبه لشكر تلقى مى‏شود. و بچه‏ها از خط كه برمى‏گردند، براى انجام كارهاى خود به مدرسه مراجعه مى‏كنند و پس از اتمام كارشان، در مدرسه جمع شده و در ساعت معين به خط برمى‏گردند.
داخل اطاق هم گرما كلافه‏ام مى‏كند. چاره اين گرما چيزى جز آب يخ نيست. كلمن را برمى‏دارم و از اطاق مى‏روم بيرون. در حياط مدرسه گرما به شدت آزار دهنده است. مى‏روم از آن طرف حياط يخ بياورم. رزمنده‏اى را مى‏بينم كه دراز كشيده و قطعه مقوايى روى خود انداخته است. منظره شگفتى است. من كه حتى داخل اطاق هم از شدت گرما ناراحتم، اما اين رزمنده در سايه مقوايى كه به روى خود انداخته، خوابيده است... ابوتراب! على روى خاك مى‏نشست. سلام بر پيشوايى كه پيامبر ابوترابش خواند، پدر خاك!... راستى را در زير سايه اين تكه مقوا صورت كيست؟ مى‏خواهم بيدارش كنم و ببرمش اطاق خودمان تا استراحت كند. رزمنده تويى يا اينكه اينجا خوابيده است؟ سؤالى است كه در ذهنم نقش مى‏بندد. دست مى‏برم و مقوا را از صورتش بالا مى‏گيرم. از حيرت خشكم مى‏زند. لحظاتى با تأنى به صورت نورانى‏اش مى‏نگرم: مى‏شناسمش. خوب هم مى‏شناسمش. دلاورى است كه در عمليات خيبر دوش به دوش (اصغر قصاب) نيروهاى دشمن را قلع و قمع كرد و در جنگ تن به تن مجروح شد. پاسدارى كه به دستور (آقا مهدى) يگان دريايى لشكر را تشكيل داد...
مى‏شناسمش. با شرمندگى تمام بيدارش مى‏كنم:
- خواهش مى‏كنم براى استراحت به اطاق تشريف بياوريد!
تشكر مى‏كند و از آمدن به اطاق عذر مى‏خواهد:
- بچه‏هاى بسيجى به شهر رفته‏اند و من منتظرشان هستم تا برگردند و با هم به خط برويم. همين جا براى استراحت خوب است.
نمى‏آيد. اصرار مى‏كنم، امتناع مى‏كند. از اينكه بى‏او و تنها به اطاق برگردم خجالت مى‏كشم. سر آخر مى‏گويد: (شما به اطاق كارتان برويد، من بعداً مى‏آيم.) ديگر چيزى براى گفتن ندارم، به اطاق برمى‏گردم و منتظر مى‏مانم تا برگردد. اما انتظار بى‏فايده است...
چند روز بعد مى‏بينمش. گله مى‏كنم:
- برادر زبردست! چرا نيامديد؟ مگر نگفتيد...
با مهربانى نگاهم مى‏كند و پاسخ مى‏دهد: (عذر مى‏خواهم، مى‏خواستم به اطاق شما بيايم، اما ديدم اگر بسيجى‏ها برگردند، جايى جز حياط مدرسه براى استراحت ندارند. همانجا ماندم و وقتى بچه‏ها برگشتند، به خط برگشتيم).
دو نفرهستيم و يك خودرو. تاريكى شب را مى‏شكافيم و پيش مى‏رويم. بايد هر چه زودتر به خط پدافندى لشكر در منطقه (پاسگاه زيد) برسيم و امر مهمى را به فرمانده خط برسانيم.
در چندين كيلومترى خط چراغ‏هاى خودرو را خاموش مى‏كنيم تا هدف قرار نگيريم. به هر ترتيبى شده بدون چراغ حركت مى‏كنيم و پيش مى‏رويم. به جايى مى‏رسيم كه با آنجا چندان آشنايى نداريم. به راه خود ادامه مى‏دهيم. تاريكى شب و گرماى تابستان جنوب، خيس عِرَقَم. حس اضطرابى هم گرمم مى‏كند: (اگر گير دشمن بيافتيم، چه؟...) با احتياط حركت مى‏كنيم. هر لحظه منتظر حادثه‏اى هستيم... روبروى ما كانالى است. (آيا نيروهاى خودى در آن مستقر هستند يا نيروهاى دشمن؟) اولين سؤالى است كه با ديدن كانال در ذهنم نقش مى‏بندد. اسلحه خود را مسلح مى‏كنيم و كانال را مى‏پاييم. لحظات با كندى و اضطراب مى‏گذرد. پس از مدتى در تاريكى شب، يك نفر را مى‏بينم كه به سرعت از اول تا آخر كانال را طى مى‏كند و برمى‏گردد و پس از چند دقيقه اين عمل را دوباره تكرار مى‏كند. هنوز نمى‏دانيم در كانال چه خبر است. تصميم مى‏گيريم به كانال نزديك شويم. با احتياط تمام به طرف كانال مى‏رويم. همان نفرى كه در كانال حركت مى‏كند، انگار چيزى را به نيروهاى مستقر در كانال مى‏دهد:
- يورولموياسيز! (خسته نباشید).
صداى آشنا زبان مادرى آرامم مى‏كند. (خودى‏اند) به همراه مى‏گويم و هر چه نگرانى و اضطراب است از دلم پا مى‏كشد، نزديك‏تر مى‏شويم و خود را معرفى مى‏كنيم. كسى كه ما شاهد حركت او در كانال بوديم، فرمانده نيروهاى مستقر در خط مى‏باشد. كلمن به دست، نيروهايش را سيراب مى‏كند.
- برادر صمد! مگر نيروها قمقمه ندارند؟... كسى جز شما نيست كه اين كار را انجام دهد؟...
- هوا خيلى گرم است و آب قمقمه‏ها خنك نيست. برادران ديگر هم در حال استراحت هستند. خودم اين كار را انجام مى‏دهم...
طورى پاسخ مى‏دهد كه آدم از سؤال خود شرمنده مى‏شود...
او تا صبحِ آن شب، سقّاى خط بود!
نمى‏خواهد كسى از اسرار زخم‏هايش با خبر شود، اما بى‏گمان اسرار اين زخم‏ها را خيلى‏ها مى‏دانند. آنان كه از معركه (بدر) باز گشته‏اند. اين رازها را مى‏دانند. آنان با دو چشم خود شاهد بوده‏اند. وقتى را كه بمب‏هاى خوشه‏اى فرو مى‏ريزد و تركش‏هاى سوزان قسمت مى‏شود: (قطع نخاع) و صمد براى هميشه از جبهه باز مى‏گردد. دست چپش هم از كار مى‏افتد. اين بار سير و سلوكى ديگر است: بيمارستان مشهد، بيمارستان تهران، بيمارستان تبريز و بيمارستان‏هاى خارج از كشور... و با اين همه، دردهاى استخوانسوز و زخم‏هاى ژرف را نهان داشتن و تنها با خدا گفتگو كردن:
خدايا مى‏خواهم حرف دلم را با تو بگويم. تو خود آگاهى، اما من مى‏خواهم با اقرار و اعتراف دلم را خالى كنم.
خدايا! تو خود رهنمونم بودى به سوى عشق، به سوى جبهه، تو خود دمسازم كردى با بسيج، و تو خود قرارم دادى با جانبازان طريق خودت...
خدايا! لطف تو بسيار شامل حالم شده است. اما من چرا بيدار نمى‏شوم؟ اين چه پرده‏اى است كه چشم دل را پوشانده است؟ آيا گناهان بسيارم هستند؟...
خدايا! گناهانم زياد است. وقتى فكرش را مى‏كنم، كمرم مى‏شكند و مغزم متلاشى مى‏شود. مى‏خواهم به درگاهت رو كنم و خون دل از ديده بريزم.
خدايا! كاش به جاى دست و پا، همه وجودم را مى‏گرفتى تا معصيت نكنم. كاش چشمانم را مى‏گرفتى كه غير از تو را نبينم. خدايا! شرمنده‏ام...
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم را در راه تو فدا كنم...
صمد، ذره ذره فدا مى‏شود و لحظه لحظه شهيد. دم به دم درد و زجر مى‏كشد. درد و زجرش كه شروع مى‏شود، در خانه هم به كسى نمى‏گويد. درد چنان او را در خود مى‏گيرد كه صحبت كردن هم برايش مشكل مى‏شود. سكوت مى‏كند. و اگر در اين حال، مهمانى، دوست و آشنايى به خانه بيايد، بلافاصله از بستر برمى‏خيزد و مى‏نشيند. چنان صحبت مى‏كند كه حتى مهمان هم متوجه حال او نمى‏شود، و گاهى ميهمان، ساعت‏ها كنار تخت او مى‏نشيند و گفتگو مى‏كند. و با اين حال، او ذره‏اى از درد و رنج خود را بروز نمى‏دهد...
از وقتى كه مسووليت (بنياد جانبازان) تبريز را بر عهده‏اش نهاده‏اند، شب و روز ندارد. اين همه تلاش و كار مناسب با وضعيت جسمى او نيست. روزهاى تعطيل، راهى شهرستان‏ها مى‏شود، به خانه جانبازان مى‏رود. با آنها دردِ دل مى‏كند. مشكلاتشان را مى‏پرسد و به كارهايشان رسيدگى مى‏كند. در منزل به ياد جانبازان است. حتى وقتى خانواده خود را به تفريح مى‏برد، از جانبازان غافل نمى‏شود: (مجتمع تفريحى ائل گولى) هفته‏اى يك روز به جانبازان و خانواده‏هايشان اختصاص داشت. هر وقت به اين مجتمع مى‏رفتيم، دختر خانم جانبازى را نيز با خود مى‏برديم. اين دختر خانم يك پايش را در بمباران‏هاى دشمن از دست داده بود و بنا به عللى سخت گوشه‏گير و منزوى شده بود. با كسى حرف نمى‏زد و حالات و رفتارش حكايت از افسردگى شديد داشت. وقتى اين دختر خانم مشغول بازى مى‏شد، صمد از گوشه‏اى تماشا مى‏كرد و مى‏فهميدم كه چقدر از نشاط اين دختر شاد مى‏شود. با اينكه بارها و بارها همراه اين دختر خانم به مجتمع رفته بوديم، حتى با ما نيز حرف نمى‏زد. با اين حال صمد با صبر و حوصله تمام به كار خود ادامه داد. از قضا به علت پيشامدى يك بار نتوانستيم آن دختر خانم را با خود ببريم. البته قرار و مدارى در ميان نبود. با اين همه وقتى هفته بعد با مادر دختر تماس گرفتيم، گفت: (اين بچه چشمش را به در دوخته و انتظار مى‏كشد، مرتب سؤال مى‏كند...) و اينگونه تلاش‏ها به نتيجه رسيد و دخترى كه لب از لب باز نمى‏كرد، به حرف درآمد و حصار انزوا و سكوت را شكست. پاهايش كه ديروز ميدان‏ها را در مى‏نورديد، حركت نمى‏كند. دست چپش به علت خرد شدن مفصل و قطع عصب از كار افتاده است. چندى پس از آخرين مجروحيتش، يكى از كليه‏هايش نيز بر اثر عفونت از كار خود بازماند. پيكرى سرا پا زخم و عالم عالم درد. روح بلندش به دردها سر فرو نمى‏آرد. تب و تب. درد و تب لرزهاى مداوم با لحظه لحظه زندگى‏اش درآميخته است. كليه ديگرش هم دچار نارسايى شده است. وقتى به پزشك مى‏رويم با يأس جواب مى‏دهند... صمد همه اينها را مى‏داند، با اين همه از كار و اداى مسووليت باز نمى‏ماند. مسووليت براى او امتحانى است سخت بزرگ. مسؤوليت در نگاه او يعنى خدمت... براى او مسووليت معناى بزرگى دارد:
روزى كه براى اولين بار مسووليت امور جانبازان به من پيشنهاد شد، دلم لرزيد... با مسؤولين بنياد صبحت كردم تا شايد بنده را از اين امر معاف كنند، ولى مورد قبول واقع نشد. من نيز پيمانى با خدا بستم كه اميدوارم تا آخرين لحظه عمرم به آن وفادار بمانم. از خدا خواستم تا وجودم را شمعى سازد تا شايد در راه اين هدف و اين امتحان بسوزم و اين سوختن برايم توشه‏اى باشد... او شمعى است كه مى‏سوزد و روشنايى مى‏بخشد. نه تنها در هواى خدمت به جانبازان سر از پا نمى‏شناسد، بل به همه دردمندان و محرومين مى‏انديشد. وقتى در خانه استراحت مى‏كند، انديشه بى‏سرپناهان آرامش نمى‏گذارد:
- من خجالت مى‏كشم در اين خانه زندگى كنم، در صورتى كه كسانى هستند كه سرپناهى ندارند... وقتى سينى غذا را مى‏آوريم. آثار حزن و اندوه بر چهره نورانى‏اش نمودار مى‏شود:
- شرمنده‏ام... هستند كسانى كه نانى براى خوردن ندارند...
مى‏گويد: (حيف نيست انسان تمام همّ و غمش، خودش باشد، مردم اين همه ناراحتى دارند.)

برگرفته از خاطرات خانواده ودوستان شهید

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار