پوشيدن اين جامعه يعنى براى هميشه در مسير جهاد با (عدّواللَّه) بودن و راه شهادت را پيمودن...
آرى صمد به پشت جبهه باز مىگردد و به حلقه سپاهيان درمىآيد، تا بىهيچ دغدغهاى، خود را وقف اسلام كند. دوره آموزش مقدماتى را در پادگان سيدالشهداء (خاصبان) طى مىكند و به عنوان پاسدار به (تيپ عاشورا) اعزام مىشود... و باز ورقى ديگر از حماسه و ايثار و شجاعت با نام وى رقم مىخورد:
عمليات برون مرزى سپاه اسلام براى نفوذ به شهر (مندلى) عراق و ستيز در قلب دشمن آغاز مىشود. دشمن كه تا ديروز سوداى تصرّف هفت روزه تهران را در سرداشت، امروز با مردانى روبروست كه با تهور تمام وارد (مندلى) شدهاند. عمليات با شدت تمام ادامه دارد و به صمد مأموريت داده شده، تا به هر نحو ممكن انبار مهمات دشمن را در قلب (مندلى) منفجر كند. بازوى راستش زخمى مىشود. با اين حال از انجام مأموريت خود منصرف نمىشود و با رشادت و سرسختى تمام به تكليف خود عمل مىكند. انبار مهمات (مندلى) منفجر مىشود...
در (مندلى) بازوى راستش زخمى شد و در (مسلم بن عقيل) بازوى چپش. چه كسى خبر دارد كه صمد عضو عضو دارد شهيد مىشود. زخم، مداوا، جبهه... زخم مىخورد و برمىگردد، و هنوز التيام نيافته، راهى جبهه مىشود... عاقبت مسوولين لشكر به سپاه تبريز معرفىاش مىكنند تا براى مدتى هم كه شده، پيكر پر جراحتش از فضاى تير و تركش دور بماند. در اين هنگام همان بسيجى نوجوان كه ديروز به علت صغر سن به جبهه اعزامش نمىكردند. مسووليت (اعزام نيروى بسيج تبريز) را عهدهدار مىشود.
سر زخمى، پا زخمى، بدن زخمى... گلوله... تركش نارنجك، زخم... زخم... بدنى زخمآگين. حالا هر روز درد و زجر مىكشد اما دريغ از يك آه. انگار اين همه زخم و درد از آن او نيست. اگر كوه اين همه زخم مىخورد، به ناله درمىآمد. اگر سنگ اين همه درد مىكشيد، فرياد مىزد... درد مىكشد و دم نمىزند. انگار مىترسد كسى سؤال كند، (ريا مىشود!) باز درد در تمام سلولهاى بدنش رخنه كرده است، مىدانم... خود را به خواب مىزند. با آن همه درد مگر مىشود، پلك بر هم نهاد؟ مىدانم در دلت چه مىگذرد. (اين زخمها، اين دردها براى خداست. از اين دردها نبايد به كسى چيزى گفت، نبايد شكايت كرد).ساعتها درد مىكشد اما لب وا نمىكند. خود را به خواب مىزند...
آفتاب اهواز همچنان مىتابد. ظهر است. ظهر جنوب، و تا لختى در زير آفتاب ايستاده باشى، حس مىكنى خون در رگهايت داغ مىشود. با اينكه هنوز تابستان 63 تازه آغاز شده است، اما هواى اهواز بسيار گرم است. در مدرسه (شهيد براتى) مستقر هستيم كه اكنون عقبه لشكر تلقى مىشود. و بچهها از خط كه برمىگردند، براى انجام كارهاى خود به مدرسه مراجعه مىكنند و پس از اتمام كارشان، در مدرسه جمع شده و در ساعت معين به خط برمىگردند.
داخل اطاق هم گرما كلافهام مىكند. چاره اين گرما چيزى جز آب يخ نيست. كلمن را برمىدارم و از اطاق مىروم بيرون. در حياط مدرسه گرما به شدت آزار دهنده است. مىروم از آن طرف حياط يخ بياورم. رزمندهاى را مىبينم كه دراز كشيده و قطعه مقوايى روى خود انداخته است. منظره شگفتى است. من كه حتى داخل اطاق هم از شدت گرما ناراحتم، اما اين رزمنده در سايه مقوايى كه به روى خود انداخته، خوابيده است... ابوتراب! على روى خاك مىنشست. سلام بر پيشوايى كه پيامبر ابوترابش خواند، پدر خاك!... راستى را در زير سايه اين تكه مقوا صورت كيست؟ مىخواهم بيدارش كنم و ببرمش اطاق خودمان تا استراحت كند. رزمنده تويى يا اينكه اينجا خوابيده است؟ سؤالى است كه در ذهنم نقش مىبندد. دست مىبرم و مقوا را از صورتش بالا مىگيرم. از حيرت خشكم مىزند. لحظاتى با تأنى به صورت نورانىاش مىنگرم: مىشناسمش. خوب هم مىشناسمش. دلاورى است كه در عمليات خيبر دوش به دوش (اصغر قصاب) نيروهاى دشمن را قلع و قمع كرد و در جنگ تن به تن مجروح شد. پاسدارى كه به دستور (آقا مهدى) يگان دريايى لشكر را تشكيل داد...
مىشناسمش. با شرمندگى تمام بيدارش مىكنم:
- خواهش مىكنم براى استراحت به اطاق تشريف بياوريد!
تشكر مىكند و از آمدن به اطاق عذر مىخواهد:
- بچههاى بسيجى به شهر رفتهاند و من منتظرشان هستم تا برگردند و با هم به خط برويم. همين جا براى استراحت خوب است.
نمىآيد. اصرار مىكنم، امتناع مىكند. از اينكه بىاو و تنها به اطاق برگردم خجالت مىكشم. سر آخر مىگويد: (شما به اطاق كارتان برويد، من بعداً مىآيم.) ديگر چيزى براى گفتن ندارم، به اطاق برمىگردم و منتظر مىمانم تا برگردد. اما انتظار بىفايده است...
چند روز بعد مىبينمش. گله مىكنم:
- برادر زبردست! چرا نيامديد؟ مگر نگفتيد...
با مهربانى نگاهم مىكند و پاسخ مىدهد: (عذر مىخواهم، مىخواستم به اطاق شما بيايم، اما ديدم اگر بسيجىها برگردند، جايى جز حياط مدرسه براى استراحت ندارند. همانجا ماندم و وقتى بچهها برگشتند، به خط برگشتيم).
دو نفرهستيم و يك خودرو. تاريكى شب را مىشكافيم و پيش مىرويم. بايد هر چه زودتر به خط پدافندى لشكر در منطقه (پاسگاه زيد) برسيم و امر مهمى را به فرمانده خط برسانيم.
در چندين كيلومترى خط چراغهاى خودرو را خاموش مىكنيم تا هدف قرار نگيريم. به هر ترتيبى شده بدون چراغ حركت مىكنيم و پيش مىرويم. به جايى مىرسيم كه با آنجا چندان آشنايى نداريم. به راه خود ادامه مىدهيم. تاريكى شب و گرماى تابستان جنوب، خيس عِرَقَم. حس اضطرابى هم گرمم مىكند: (اگر گير دشمن بيافتيم، چه؟...) با احتياط حركت مىكنيم. هر لحظه منتظر حادثهاى هستيم... روبروى ما كانالى است. (آيا نيروهاى خودى در آن مستقر هستند يا نيروهاى دشمن؟) اولين سؤالى است كه با ديدن كانال در ذهنم نقش مىبندد. اسلحه خود را مسلح مىكنيم و كانال را مىپاييم. لحظات با كندى و اضطراب مىگذرد. پس از مدتى در تاريكى شب، يك نفر را مىبينم كه به سرعت از اول تا آخر كانال را طى مىكند و برمىگردد و پس از چند دقيقه اين عمل را دوباره تكرار مىكند. هنوز نمىدانيم در كانال چه خبر است. تصميم مىگيريم به كانال نزديك شويم. با احتياط تمام به طرف كانال مىرويم. همان نفرى كه در كانال حركت مىكند، انگار چيزى را به نيروهاى مستقر در كانال مىدهد:
- يورولموياسيز! (خسته نباشید).
صداى آشنا زبان مادرى آرامم مىكند. (خودىاند) به همراه مىگويم و هر چه نگرانى و اضطراب است از دلم پا مىكشد، نزديكتر مىشويم و خود را معرفى مىكنيم. كسى كه ما شاهد حركت او در كانال بوديم، فرمانده نيروهاى مستقر در خط مىباشد. كلمن به دست، نيروهايش را سيراب مىكند.
- برادر صمد! مگر نيروها قمقمه ندارند؟... كسى جز شما نيست كه اين كار را انجام دهد؟...
- هوا خيلى گرم است و آب قمقمهها خنك نيست. برادران ديگر هم در حال استراحت هستند. خودم اين كار را انجام مىدهم...
طورى پاسخ مىدهد كه آدم از سؤال خود شرمنده مىشود...
او تا صبحِ آن شب، سقّاى خط بود!
نمىخواهد كسى از اسرار زخمهايش با خبر شود، اما بىگمان اسرار اين زخمها را خيلىها مىدانند. آنان كه از معركه (بدر) باز گشتهاند. اين رازها را مىدانند. آنان با دو چشم خود شاهد بودهاند. وقتى را كه بمبهاى خوشهاى فرو مىريزد و تركشهاى سوزان قسمت مىشود: (قطع نخاع) و صمد براى هميشه از جبهه باز مىگردد. دست چپش هم از كار مىافتد. اين بار سير و سلوكى ديگر است: بيمارستان مشهد، بيمارستان تهران، بيمارستان تبريز و بيمارستانهاى خارج از كشور... و با اين همه، دردهاى استخوانسوز و زخمهاى ژرف را نهان داشتن و تنها با خدا گفتگو كردن:
خدايا مىخواهم حرف دلم را با تو بگويم. تو خود آگاهى، اما من مىخواهم با اقرار و اعتراف دلم را خالى كنم.
خدايا! تو خود رهنمونم بودى به سوى عشق، به سوى جبهه، تو خود دمسازم كردى با بسيج، و تو خود قرارم دادى با جانبازان طريق خودت...
خدايا! لطف تو بسيار شامل حالم شده است. اما من چرا بيدار نمىشوم؟ اين چه پردهاى است كه چشم دل را پوشانده است؟ آيا گناهان بسيارم هستند؟...
خدايا! گناهانم زياد است. وقتى فكرش را مىكنم، كمرم مىشكند و مغزم متلاشى مىشود. مىخواهم به درگاهت رو كنم و خون دل از ديده بريزم.
خدايا! كاش به جاى دست و پا، همه وجودم را مىگرفتى تا معصيت نكنم. كاش چشمانم را مىگرفتى كه غير از تو را نبينم. خدايا! شرمندهام...
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم را در راه تو فدا كنم...
صمد، ذره ذره فدا مىشود و لحظه لحظه شهيد. دم به دم درد و زجر مىكشد. درد و زجرش كه شروع مىشود، در خانه هم به كسى نمىگويد. درد چنان او را در خود مىگيرد كه صحبت كردن هم برايش مشكل مىشود. سكوت مىكند. و اگر در اين حال، مهمانى، دوست و آشنايى به خانه بيايد، بلافاصله از بستر برمىخيزد و مىنشيند. چنان صحبت مىكند كه حتى مهمان هم متوجه حال او نمىشود، و گاهى ميهمان، ساعتها كنار تخت او مىنشيند و گفتگو مىكند. و با اين حال، او ذرهاى از درد و رنج خود را بروز نمىدهد...
از وقتى كه مسووليت (بنياد جانبازان) تبريز را بر عهدهاش نهادهاند، شب و روز ندارد. اين همه تلاش و كار مناسب با وضعيت جسمى او نيست. روزهاى تعطيل، راهى شهرستانها مىشود، به خانه جانبازان مىرود. با آنها دردِ دل مىكند. مشكلاتشان را مىپرسد و به كارهايشان رسيدگى مىكند. در منزل به ياد جانبازان است. حتى وقتى خانواده خود را به تفريح مىبرد، از جانبازان غافل نمىشود: (مجتمع تفريحى ائل گولى) هفتهاى يك روز به جانبازان و خانوادههايشان اختصاص داشت. هر وقت به اين مجتمع مىرفتيم، دختر خانم جانبازى را نيز با خود مىبرديم. اين دختر خانم يك پايش را در بمبارانهاى دشمن از دست داده بود و بنا به عللى سخت گوشهگير و منزوى شده بود. با كسى حرف نمىزد و حالات و رفتارش حكايت از افسردگى شديد داشت. وقتى اين دختر خانم مشغول بازى مىشد، صمد از گوشهاى تماشا مىكرد و مىفهميدم كه چقدر از نشاط اين دختر شاد مىشود. با اينكه بارها و بارها همراه اين دختر خانم به مجتمع رفته بوديم، حتى با ما نيز حرف نمىزد. با اين حال صمد با صبر و حوصله تمام به كار خود ادامه داد. از قضا به علت پيشامدى يك بار نتوانستيم آن دختر خانم را با خود ببريم. البته قرار و مدارى در ميان نبود. با اين همه وقتى هفته بعد با مادر دختر تماس گرفتيم، گفت: (اين بچه چشمش را به در دوخته و انتظار مىكشد، مرتب سؤال مىكند...) و اينگونه تلاشها به نتيجه رسيد و دخترى كه لب از لب باز نمىكرد، به حرف درآمد و حصار انزوا و سكوت را شكست. پاهايش كه ديروز ميدانها را در مىنورديد، حركت نمىكند. دست چپش به علت خرد شدن مفصل و قطع عصب از كار افتاده است. چندى پس از آخرين مجروحيتش، يكى از كليههايش نيز بر اثر عفونت از كار خود بازماند. پيكرى سرا پا زخم و عالم عالم درد. روح بلندش به دردها سر فرو نمىآرد. تب و تب. درد و تب لرزهاى مداوم با لحظه لحظه زندگىاش درآميخته است. كليه ديگرش هم دچار نارسايى شده است. وقتى به پزشك مىرويم با يأس جواب مىدهند... صمد همه اينها را مىداند، با اين همه از كار و اداى مسووليت باز نمىماند. مسووليت براى او امتحانى است سخت بزرگ. مسؤوليت در نگاه او يعنى خدمت... براى او مسووليت معناى بزرگى دارد:
روزى كه براى اولين بار مسووليت امور جانبازان به من پيشنهاد شد، دلم لرزيد... با مسؤولين بنياد صبحت كردم تا شايد بنده را از اين امر معاف كنند، ولى مورد قبول واقع نشد. من نيز پيمانى با خدا بستم كه اميدوارم تا آخرين لحظه عمرم به آن وفادار بمانم. از خدا خواستم تا وجودم را شمعى سازد تا شايد در راه اين هدف و اين امتحان بسوزم و اين سوختن برايم توشهاى باشد... او شمعى است كه مىسوزد و روشنايى مىبخشد. نه تنها در هواى خدمت به جانبازان سر از پا نمىشناسد، بل به همه دردمندان و محرومين مىانديشد. وقتى در خانه استراحت مىكند، انديشه بىسرپناهان آرامش نمىگذارد:
- من خجالت مىكشم در اين خانه زندگى كنم، در صورتى كه كسانى هستند كه سرپناهى ندارند... وقتى سينى غذا را مىآوريم. آثار حزن و اندوه بر چهره نورانىاش نمودار مىشود:
- شرمندهام... هستند كسانى كه نانى براى خوردن ندارند...
مىگويد: (حيف نيست انسان تمام همّ و غمش، خودش باشد، مردم اين همه ناراحتى دارند.)
برگرفته از خاطرات خانواده ودوستان شهید