به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از فارس، عملیات خیبر اولین عملیات آبی-خاکی در دوران دفاع مقدس بود که در زمستان سال 62در منطقه هور و جزیره مجنون انجام شد. در این عملیات فرماندهان بزرگی چون شهید محمد ابراهیم همت به شهادت رسیدند. خیبر اولین تجربه ای بود که رزمندگان می خواستند در آن غواصی کنند. مشکلات عدیده این حمله باعث شد خسارات فراوانی را رزمندگان متحمل شوند. آنچه میخوانید گفتگویی است با رجب بیناییان که توسط محمد مهدی عبدالله زاده انجام شده است.
***
از عملیات رمضان به این طرف، چند عملیات انجام دادیم که موفقیتآمیز نبود. دو عملیات بزرگ فتحالمبین و بیتالمقدس را در خاک ایران انجام داده بودند. اینها موفقیتآمیز بود و اسرای زیادی هم گرفتیم. تلفات دشمن هم زیاد بود. بعد از عملیات بیتالمقدس، عملیات رمضان شد؛ اولین عملیات برونمرزی. البته پیشبینیهایی که مسئولین کرده بودند، به نتیجه نرسید.
نتیجه این شد که از طریق هور وارد عمل شوند. طراحیهای زیادی کردند. برنامهریزی زیادی کرده بودند که از طرف آب به دشمن بزنند و تلفات سنگینی از دشمن بگیرند و به طرف بصره ادامه بدهند.
دامغان، جزء لشکر 17 علیبن ابیطالب(ع) بود. لشکر یک سری سازماندهیهایی کرده بود و یک سری نیروها را آموزش داده بود. حضرت امام(ره) هم پیامی داده بود. مردم اعلام آمادگی خوبی برای جبههها کرده بودند.
*اسم طرح را بفرمایید.
**طرح لبیک؛ لبیک یا خمینی. به سپاه اعلام شد تا نیرو بسیج کند. مسئولین سپاه هم شروع به کار کردند. اطلاعیه، اعلامیه و سخنرانیها شروع شد. کارمان را گسترش دادیم به روستاها. طرح مانوری هم برنامهریزی شد تا نیروها آمادگی پیدا کنند. یادم است آن سال، برف خوبی هم تو منطقه بشم آمده بود. برف سنگینی آمده بود. فکر کنم اسفند بود. خودم تازه از ماموریت لبنان برگشته بودم که این طرح اجرا شد. افتادیم تو روستاها و شروع کردیم به تبلیغات و جمع کردن نیرو. افراد را در سه گردان فجر، فتح و نصر سازماندهی کردیم. این سه گردان، به یک تیپ به فرماندهی ابوالفضل محرابی درآمدند؛ حاج حبیب خوزرانی: فرمانده گردان فتح، علیاکبر بابایی (شهید) فرمانده گردان فجر، و آقای حسن امانی هم فرمانده گردان نصر.
من معاون گردان فجر شدم. طرح مانور را پیاده کردیم. در این مانور، دشمن فرضی انتخاب شدیم. بچههای گردان ما، بیشتر، از منطقه کوهستانی بودند و مقاومتشان در برف و یخ بیشتر بود. از این جهت، دشمن فرضی انتخاب شدند تا توی برف بیشتر مقاومت کنند.
*چند نفر از روستای کلاته در این طرح شرکت کردند؟
**تو طرح جمعا هفتصد هشتصد نفر شرکت کردند. برای اعزام به منطقه، از بچههای کلاته تقریبا چهل پنجاه نفر اسم نوشتند. دو مرحله مانور انجام دادیم. مانور خیلی خوبی بود. یک روز وقتی من با محرابی (شهید) با جیپ آن مسیر را میرفتیم، توی برف چپ کردیم. بلند شدیم، ماشین را با دستمان بلند کردیم و حرکت دادیم. چون پستی و بلندیها را برف پوشانده بود، مشخص نمیکرد که کجا میتوانی ماشین را عبور بدهی. روی این حساب افتادیم توی چاله، و ماشین برگشت. البته الحمدالله کسی طوری نشد.
شب مانور، باد و بوران خیلی سختی بود. حتی بچههایی که روی تپهها مستقر کرده بودیم، وقتی دست به سلاح میزدند، دستشان به تفنگشان میچسبید. اینقدر هوا سرد بود.
بعد از مانور، برای اعزام به منطقه حاضر شدیم. البته باز سازماندهی به هم خورد و سه گردان تبدیل شد به دو گردان؛ گردان فتح و فجر. با هفتصد هشتصد نفر نیرو عازم منطقه شدیم.
*با توجه به این همه نیرو در کجا مستقر شدید و چه امکاناتی داشتید؟
**طرح لبیک در تمام کشور گسترده بود و هر استان میبایست نیروهای خودش را تدارک میکرد و حرکت میداد و میبرد.
*باید تدارکات را با خودتان میبردید؟
**بله. ما در استان ده گردان داشتیم. از اینجا اعزام شدیم به طرف منطقه آبادان؛ پادگان انرژی اتمی؛ محل معروف لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع). نیروهایشان مستقر بودند و جایی نداشتند آنجا. یک کیلومتر بالاتر از انرژی اتمی، در میدان وسیعی شروع کردند به خاکریز زدن و چهادر نصب کردند و تمام گردانها را توی این بیابان مستقر کردند.
فقط میدانستیم که یک عملیات بزرگی در پیش داریم. بعد شروع کردیم به سازماندهی کردن و آموزش دادن. بیشتر روی قدرت و توان بچهها کار میکردیم. مثلا صبحگاه تقریبا ده دوازده کیلومتر میدویدیم. با برگشت تقریبا بیست و سه چهار کیلومتر میشد. یادم است بعضی از این پیرمردها در کنار جوانها میدویدند. با عشق به خداوند، توان و قدرت میگرفتند و میدویدند.
*از نقش سازمانی خودتان در واحد رزم بگویید.
**وقتی عملیات شروع شد و تیپ و لشکرها از هور زدند به دشمن، فهمیدیم عملیات شروع شده. تو طلائیه، لشکر محمد رسوالله(ص) قفل کرده بود. نمیتوانست حرکت کند. واقعا هم میجنگیدند؛ اما توان عراق به قدری سنگین بود و آتش عراق به قدری سنگین بود که توی آن مسیر، گردان که میرفت، دیگر میرفت؛ یعنی امید برگشت نداشت تقریبا.
لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) تو ضلع غربی (هور) عمل کرد و تا شهرک القرنه عراق پیش رفت و آنجا مستقر شد. واقعا هم جنگید و نگه داشت. بعد از کار، یک شب خود زینالدین (شهید) آمد و سخنرانی کرد. گفت: من سازماندهی شهرستان را قبول ندارم؛ سازماندهی را باید خودم انجام بدهم. دو گردان دامغان را به صورت یک گردان در آورد و بنده فرمانده گروهان شدم. محرابی (شهید)، فرمانده گردان، و آقای خورزانی، معاونش شد. آقای رضا شنایی هم معاون شد.
بعد از آن، ما را به طرف خط مرزی یعنی منطقه جفیر حرکت دادند. پشت دژ مرزی مستقر شدیم. سه روز آنجا مستقر بودیم.
یک روز بعدازظهری بود که یک هواپیما آمد از روی دژ رد شد. این قدر هواپیما پایین بود که حتی خلبانش هم مشخص بود. یکی میگفت: خودی است. یکی میگفت: عراقیه. وقتی برگشت، متوجه شدیم که دشمن است؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود. حتی یک تیر هم به طرفش شلیک نشد. با کلاش تیراندازی میکردیم، بهش میرسید. فردایش آمدند همان خط را بمباران کردند. گردان کربلا (از شاهرود) همانجا با گاز خردل شیمیایی شد. اولینباری بود که دشمن شیمیایی را شروع کرده بود.
عصرش، امام جمعه سمنان، آقای سیدمحمد شاهچراغی و (برادرش) آقا سیدمسیح شاهچراغی آمدند. بعد از نماز مغرب و عشا صحبت کرد. بعد محرابی برای بچهها صحبتی کرد و گفت: امشب باید حرکت کنیم به طرف جزیره.
هر جایی که میخواستیم عملیات کنیم، ستون پنجم هم کارهایی انجام میداد. تاید میریخت توی غذاها که توان بچهها را بگیرد. قدرت بچهها را بگیرد. حالا شما حساب کن: بچههایی که با اسهال وارد منطقه شدهاند، چه وضعی دارند! وقتی میخواستیم برویم طرف جزیره، این اتفاق افتاد.
*شما هم دچار مشکل شدید؟
**بله. خود من هم مشکل داشتم. وقتی ماشینها آمدند، بچهها را سوار کردیم و به جزیره رسیدیم. آنجا یک هاورکرافت آماده بود. اولینباری هم بود که ما سوار هاورکرافت میشدیم. قار و قور و سر و صدای زیادی میکرد. اولین برخورد ما هم با آقای شمخانی آنجا بود. یک چفیه انداخته بود سرش و بچهها را هدایت میکرد به طرف هاورکرافت. چون در روز هاورکرافت کار نمیکرد و نیرو نمیتوانستند بفرستند، فقط شب نیرو میفرستادند. از آن طرف فقط روز مجروحها را میآوردند. جزیره طوری بود که ما جاده عقبه نداشتیم. میبایست از قایق و هاورکرافت و هلیکوپتر استفاده میکردیم. روز هم اینقدر هواپیماهای عراق میآمدند و میزدند که هلیکوپتر جرات پرواز نداشت. آقای شمخانی خیلی تلاش میکرد بچهها را سریع سوار کند. یک گروهان را سوار هاورکرافت کردیم. یادم است یک موتور هم بود. محرابی گفت: موتور را هم ببریم. من و او کمک کردیم، موتور را گذاشتیم تو هاورکرافت. تو هاورکرافت، اینقدر دلپیچهام شدید شد که دیگر نمیتوانستم طاقت بیاورم. به محرابی گفتم: من دیگر نمیتوانم طاقت بیاورم. گفت: برو گوشهای همانجا چیز کن. رفتم عقب هاورکرافت. جایی بود که پروانهاش میچرخید و آب میزد. همانجا خلاصه شلوارم را کشیدم پایین و بعد...
*بچههای دیگر چه کار کردند؟
**بعضیهاشان همانجا ول میکردند؛ همانجا که نشسته بودند. وقتی رسیدیم لب اسکله، بلافاصله بچهها را پیاده کردیم. من و محرابی، موتور را هلاش دادیم که بیاوریم لب اسکله. من از عقب هلاش میدادم. همینکه رفتیم بالاتر، دیگر ایشان هم قدرتش نکشید که موتور را بکشد. من هم سر خوردم، رفتم تو آب. سر خوردم، با موتور رفتم تو آب. محرابی تو خشکی بود. جلوی موتور را داشت. به قول معروف، تا خرخره رفتم تو آب. یک غسل آب کردیم. هر وضعی بود، آمدم بیرون. البته موتور را آوردم بیرون. قدرت بدنی من خیلی خوب بود.
*برای لباس چه کار کردید؟
**دیگر لباسی هم نداشتیم. محرابی گفت: همینجا بایست، این گروهان را هدایت کن! خاکریزی داشت. یک مقدار گونی خاک چیده بودند. (گفت:) بچهها را بفرست اینجا؛ من برم مقر لشکر را پیدا کنم. ایشان با موتور رفت. من هم لباسهام را درآوردم و با همان آب خودم را شستوشو دادم. همه (لباسهام) را پهن کردم. نمیدانم از بچهها یک پیژامه گرفته بودم یا نه.
*پتو به خودت پیچیدی؟
**فکر کنم. لباسها (را) که یک خرده باد خورد، پوشیدم. یک پتو هم رویش انداختم. گروهانها به ترتیب آمدند. ما آنها را هدایت کردیم. نزدیکهای صبح بود. آقای خورزانی آمد و سراغ حاجابوالفضل را گرفت. گفتم: ایشان رفته جلو و گفته اینجا مستقر باشید تا من برگردم.
به جزیره که رسیدید و پیاده شدید، با چه صحنهای روبهرو شدید؟
احساسم این بود که هنوز ما به خط اول نرسیدهایم. یعنی تقریبا اول خط دشمن بود. منتظر این بودیم که چه دستوری میآید، ما انجام بدهیم.
آنجا محلی بود که هاورکرافت میایستاد. پد هلیکوپتر بود. جنازه شهدا یا مجروحین را میآوردند. تعدادی جنازه و مجروح مانده بودند که بفرستند عقب. سعی میکردیم بچهها متوجه نشوند. یعنی اولین برخورد (آنها) با شهید و مجروح و دعا و ناله و این چیزها نباشد. هدایتشان میکردیم به طرف دیگر که تضعیف روحیه نشوند. صبح شد. شب هم نخوابیدیم. شب سرد بود. درد شکم و دلپیچه هم برای همه بود. تازه خورشید درآمده بود و یک مقدار گرمشان شده بود؛ خواب راحتی هم برای بچهها شروع شده بود. آفتاب تازه زده بود. محرابی آمد و گفت: اینجا باشید تا ببینیم دستور چیه؟ تقریبا ساعت 5/8 صبح بود که پیک لشکر آمد و گفت: بچهها تازه آمدهان و همه مریضاند و وضعیتشان اینطوریه! توان و قدرت جنگیدن را واقعا ندارند. در همین بین، صادقی (شهید) آمد.
*اسماعیل صادقی؟
**آره؛ مسئول ستاد لشکر بود. ایشان آمد و همین جمله را تکرار کرد و گفت: بچهها آماده بشن! گفتم: نمیشه. آقای خورزانی این جمله را گفت. آقای صادقی برگشت یک جمله گفت: من نمیدانم. آقا مهدی گفته که حرکت بده گردان را بیار. ایشان سریع رفت. همان زمان، تویوتاها هم آمدند. محرابی گفت: چون آقامهدی گفته، حرکت کن بریم. به من گفت: با دسته اول برو!
من با دسته اول سوار یک تویوتا شدم. مسئول دسته هم حاج عبدالله مومنی بود. با دسته ایشان حرکت کردم. با اولین دسته و با اولین تویوتا رفتم تو پد ضلع غربی. آنجا تویوتاها بچهها را پیاده میکردند. تقریبا ساعت 5/9- 10 صبح بود. پیاده شدیم. یک تویوتا از من جلوتر بود. بچهها را پیاده کرده بود. تویوتای دوم، من بودم که پیاده شدم. زینالدین (شهید) روی سنگر ایستاده بود. اولین برخورد من با زینالدین (فرمانده لشکر) بود. به بچهها گفت: فرماندهتون کیه؟ اشاره کردند به طرف من. صدایم کردند. گفت: بیا اینجا! رفتم جلو زینالدین، سلام کردم و احوالپرسی. گفت: میدونی امام گفته باید جزیره حفظ بشه؟! فکر عقبنشینی نباش! اگر تانکهای عراقی از روی جنازههامون رد بشن، هر طوری شده، باید جزیره حفظ بشه! چهار گردان عمل کردهاند و الان هم نیرو وجود نداره! خودتم با اولین دسته سرستون حرکت میکنید. هر چی بی و کلنگ هم که تو مسیر دیدید، جمع کنین ببرید! من هم با لبخند گفتم: چشم! موقع حرکت هم به من گفت: با بیسیم با خودم مستقیم تماس داشته باش! باز هم بهش گفتم: چشم!
حرکت کردیم. به حاج عبدالله مومنی گفتم: فقط دسته اول ستون را نذار بخوابن! چون من خودم حرکت کردم. یک مسیر را با تویوتا رفتیم. بولدوزر سوختهای بود که جاده را هم بریده بود. زینالدین گفته بود تا آنجا با تویوتا برویم. فکر کنم از آن بعد، سه چهار کیلومتری میبایست پیاده میدویدیم و میرفتیم. خدا میداند روز عاشورا را آنجا در نظر گرفتم. یعنی چهار گردان عملیات کرده بودند تو یک جاده با عرض چهار پنج متر. سمت راستمان، آب بود؛ سمت چپمان هم آب. تو این جاده که میرفتیم، حاشیه جاده واقعا صحرای کربلا بود! همانطور که میگویند سه روز شهدای کربلا در بیابان افتاده بودند زیر نور آفتاب، این شهدا هم چهار بنج روز که عملیات کرده بودند، جنازههاشان همه زیر آفتاب بود! دست قطع شده، جنازه بی سر، جگر بیرون آمده بود. هر چی که میرفتیم، هفتاد هشتاد تا جنازه تو این مسیر بود. من فقط فکر میکردم تا یک ساعت دیگر ما هم میخواهیم مثل اینها بشویم؛ (شاید هم) یک دقیقه دیگر. یک ساعت (شاید) نمیشد. آتش هم به قدری سنگین بود که نمیشد باور کرد.
هلیکوپترها میزدند. هواپیماها میزدند. دوشکاهاشان میزدند تو جاده؛ تو ستون که حرکت میکردند. با این حجم آتش، بچهها فقط توکلشان به آقا امام زمان(عج) بود و خداوند.
تا رسیدیم سر پیچ، دیدم جوانی ایستاده. بهش گفتم: خط کجاست؟ گفت: همینجا. البته خطی هم نبود! نه جای سنگری بود که بروند پناه بگیرند، نه جای نشستن بود؛ فقط یک جاده مثل کف دست! جاده آسفالت نبود. شنی بود. شنیاش هم که کوبیده شده بود. حتی با کلنگ هم نمیشد بزنی بلافاصله سنگر در بیاوری. ما رسیدیم آنجا، تقریبا دوازده نفر بودند. از آنها سوال کردم گفتم: چند نفرید؟ گفت: ده دوازده نفر هستیم. از بچههای زنجان بودند. واقعا مردانه میجنگیدند؛ یعنی همین چند نفر، خط را رها نکرده بودند! گفتم: فرمانده گردان؟ فرمانده گروهان؟ گفت: هیچ کی وجود ندارد. فقط من معاون دسته اینجا هستم! این هم این قدر حجم آتش سنگین بود که واقعا گیج شده بود. نمیدانست چه کار کند. شبش هم نخوابیده بود. روز قبلش هم پاتک دشمن را جواب داده بودند. روزش هم آتش سنگین سر این بنده خداها آمده بود. حتی قدرت بیان کردن منطقه را نداشت. فقط بهش گفتم: پس دشمن کجاست؟ فقط اشاره کرد به همان شهرک القرنه. تو شهرک هم یک سری کارخانههایی بود که با پلیتهای قرمز تقریبا مشخص بود که چیزهایی هست. بلافاصله آمدم به بچهها گفتم: سنگر بکنید. با هر چی بیل و کلنگ داشتند (کندند) به بسیمچیها هم گفتم: شما این جا کلوخ را بچینید دور خودتان.جای توپی پیدا کردیم تقریبا گودیاش هفتاد هشتاد سانت بود (در) حاشیه جاده. دور آن گودی را با همان کلوخهایی که پرت شده بود بیرون چیدندو آن را به عنوان سنگر استفاده کردند. ما ساعت 11.5 رسیدیم آنجا. تا ساعت 1.5 آتش میریختند.