
خبرگزاری دفاع مقدس: هنوز دو ساعت از اعلام رسمی خبر پذیرش قطعنامه ی 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد نگذشته بود که رژیم متجاوز صدام نسبت به بمباران مناطقی از کشور جمهوری اسلامی ایران اقدام نمود و درست سه روز بعد جهت در اختیار گرفتن منطقه ای استراتژیک جهت داشتن قدرت برتر سیاسی، طی یک هجوم گسترده از شلمچه و مناطق شمالی خرمشهر تا پاسگاه زید و پادگان حمید، حمله ی بزرگی را ترتیب داد.
نیروهای دشمن در برخی نقاط تا پشت رودخانه ی کارون هم رسیده بودند. البته مقاومت های پراکنده ای توسط نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران در منطقه صورت گرفته بود ولی این مقاومت ها نتوانسته بود بر پیشروی دشمن تأثیر مهمی بگذارد.
یکی از یگان هایی که با سرعت خود را به منطقه رساند و ضمن مقاومت جدی در برابر دشمن در عملیات غدیر آخرین عملیات دوران دفاع مقدس در جنوب شرکت کرد لشکر 10 سید الشهدا بود. مجید رضاییان، جانباز روشندل که در آن ایام معاون گردان علی اکبر این لشکر بوده در گفت و گو با خبرگزاری دفاع مقدس وقایع آن روزهای پر از حماسه را بیان می کند:
سه چهار روز پس از پذیرش قطعنامه از سوی ایران، ارتش عراق دست به یک پیشروی گسترده در عمق جبهه ی جنوب، از سمت شلمچه تا پادگان حمید زد؛ البته پیش از پذیرش قطعنامه هم عراق ضمن بازپس گیری مناطقی از خاک خودش وارد بخشهایی از خاک ایران مثل منطقه ی فکه، چنانه و سایت های چهار و پنج شده بود.
با توجه به شکستهای پی در پی ایران و پخش شدن این اخبار در میان رزمنده ها، یک حالت تضعیف روحیه ی شدید به وجود آمده بود؛ به گونه ای که برخی از افرادی که در نبردهای پیشین بسیار شجاعانه هم می جنگیدند، بعضاً میآمدند تسویه می کردند و می رفتند. حالا با اعلام رسمی خبر پذیرش قطعنامه عده ی زیادی فکر می کردند که همه چیز تمام شده و باید بروند دنبال کارشان.
وقتی عراق پیشروی خود را پس از پذیرش قطعنامه آغاز کرد، من در پادگان دوکوهه بودم. بچه های لشکر 27 به من خبر دادند که نیروهای خودتان را آماده کنید که عراق دوباره حمله کرده است. بنده آن زمان معاون گردان علی اکبر از تیپ عاشورا لشکر 10 سید الشهدا بودم. بچه های لشکر 27 مرا به مقر لشکر -که در نزدیکی دریاچه ی سد تنظیمی دز بود- رساندند.
وقتی رسیدم دیدم خیلی از مسئولین لشکر قضیه را شنیده و در حال آماده سازی لشکر هستند. به هر حال ما هم گردان را آماده کردیم که راه بیفتیم. حاج حمید تقی زاده فرمانده تیپ -که همزمان مسئولیت گردان علی اکبر را هم بر عهده داشت- برای اینکه ماجرا را از فاصله ی نزدیکتری بسنجد به اردوگاه کوثر در نزدیکی جاده ی اهواز-خرمشهر رفته بود. ما ابزار ارتباط از راه دور نداشتیم؛ ایشان با ناو تیپ فرات تماس گرفته بود و بچه های ناو تیپ فرات آمدند دنبال من؛ یادم هست که وضعیت اینقدر خراب بود که حاج حمید به رمز –اگر درست یادم باشد گفت تو فاو و فکه چه کار می کردیم؟ از ان هفت تایی ها- یعنی تا می توانید آر پی جی هفت بیاورید.
هرطور بود نیروها را جمع و جور کردیم و به سمت منطقه راه افتادیم. وقتی رسیدیم دیگر غروب شده بود. پیش از ما تیپ الزهرای لشکر به فرماندهی حاج خادم به همراه گروهان فجر از گردان علی اکبر وارد منطقه شده بودند؛ آنان در حد شمالی منطقه ی درگیری یعنی نزدیک پادگان حمید، با دشمن درگیر شده بودند. آنجا وضعیت به قدری پیچیده بود که نیروی زرهی دشمن با تانک دنبال نفر می کرد. در همان درگیری هم اخوی آقا سید محمد جوزی به شهادت رسید. صبح اول مرداد ماه خودمان را کشاندیم داخل مقر معراج شهدا. بچه ها کمی استراحت کردند تا برای ادامه ی کار آماده شوند. در این مدت هم خرد خرد نیرو وارد منطقه می شد.
کنار ما یک قرارگاهی بود که متعلق به یگان "جنگال" یعنی جنگهای الکترونیک بود؛ آنان قبلاً آنجا را تخلیه کرده بودند و حالا این مقر قرارگاه فرماندهی لشکرهای 27 حضرت رسول (ص) و 10 سید الشهدا شده بود. قرار شد که برای آزاد سازی دژهای مرزی تیپ الزهرا از جاده ی ده که پنج شش کیلومتر با جاده ی اصلی اهواز-خرمشهر فاصله داشت، جاده ی چهارده که پنج شش کیلومتر جلوتر بود و جاده ی شفیع زاده که جنوب جاده ی ده بود، تیپهای عاشورا و الزهرا از لشکر 10 سید الشهدا و یک تیپ هم از لشکر 27 عمل کنند تا منطقه به طور کامل پاکسازی شود.
تیپ الزهرا نه کیلومتر پیشروی کرده و سه کیلومتری جاده ی شهید رضوی متوقف شده بود. من به حاج حمید تقی زاده پیشنهاد کردم که ما برویم و دنبال خاکریزهای به درد بخوری بگردیم که در صورت عقب نشینی نچسبیم به جاده ی اهواز-خرمشهر. چون می خواستیم جلوتر برویم که جاده بیشتر تأمین شود.
بنابر این، با دو سه نفر رفتیم شناسایی. دست چپ جاده یک سری خاکریز وجود داشت که فکر می کردم جای خوبی باشد. پیاده شدم و پریدم آن طرف خاکریز. به محض اینکه رسیدم آن طرف، دیدم یک عده سیاهی سمت راست خاکریز نشسته اند. با خود فکر می کردم که صاف آمده ام وسط عراقی ها. لحظاتی بعد دیدم چند نفر با فارسی لهجه دار صحبت می کنند.
به علت وضعیت مشکوک منطقه احتمال می دادم که از نیروهای منافقین باشند. وقتی به من نزدیک شدند، به آنها ایست دادم. وقتی از آنان پرسیدم که از کدام یگان هستند گفتند که از بچه های گردان المهدی هستند که برای استراحت آمده اند. به هر صورت آمدم سوار شدم و مسیر را ادامه دادیم. یکدفعه از مقابل ما چند تا تانک رد شدند. من به راننده گفتم که بزند کنار و هیچ حرکتی نکند تا موجب شک نشود. سه تا تانک رد شد و تانک بعدی با چراغ روشن آمد تا نزدیک ما. من همانجا با بیسیم به حاج حمید اطلاع دادم که تانکهای دشمن دارند می آیند، یک فکری بکند.
یکی از تانکها به طرف ما آمد و دوشکاچیش سر دوشکا را گرفت سمت ما، پرسید که شما چه کسی هستید؟ من هم که دیدم فارسی حرف می زند، آشنایی دادم و متقابلاً از یگانش پرسیدم. گفت: از نیروهای زرهی المهدی هستند که داشتند از جاده ی شفیع زاده به جاده ی ده می آمدند عقب. یعنی اینها درست از جلوی چشم عراقی ها رژه رفته و تا آنجا را آمده بودند. به هر حال آمدیم پیش حاج حمید و وضعیت منطقه را گزارش کردیم؛ او هم نیروها را برداشت و راهی منطقه شد. از آن لحظه به بعد بنده به عنوان هماهنگ کننده ماندم و حاج حمید رفت جلو.
آن شب نیروها پیشروی کرده و به جاده ی چهار رسیده بودند. صبح روز بعد هم عراق به شدت سر تقاطع مقاومت کرد، ولی در نهایت به خاطر آتش خوبی که رویشان ریخته می شد مجبور به عقب نشینی شدند.
وضعیت خط که آرام شد به دلیل مجروحیت عده ای از کادرهای گردان، حاج حمید دستور داد، گروهان فجر را که آمده بود روی جاده ی اهواز-خرمشهر با خودم به جلو بیاورم. نیروها را برداشتم و رفتم جلو. توی راه برادرمان حاج جواد مجلسی فرمانده گردان امام علی را دیدم که داشتند میآمدند؛ با او صحبت کردم و خواهش کردم که از آنجا عقب تر نروند. ایشان هم قبول کرد و همانجا نیروهایش را آرایش داد.
بعد از ظهر قرار شد، همان شب نیروهای حاج خادم تا سر تقاطع بیایند و ما هم بکشیم به راست تا با هم دست بدهیم. اما حمله از طرف ما انجام نشد؛ زیرا تعداد بچه های ما خیلی کم شده بود. بنابر این، نیروهای تیپ الزهرا تا محور ما به پیشروی ادامه دادند تا به ما رسیدند.
خود من هم پیش از آغاز درگیری به علت اصابت ترکش به چشمم مجروح و به عقب منتقل شدم و بدین ترتیب آخرین مجروحیت من نیز رقم خورد.