خبرگزاری دفاع مقدس: صدای بوق خوردن تلفن شنیده می شود، "ماه منیر شجاعی" گوشی را برمی دارد. سلام می کنم و با سوالهایم خانم شجاعی را به سال های دور می برم. به سال 61 که تازه با نعمت آشنا شده بود. شهید "نعمت الله حاجیان" که در سال 1338 در اصفهان به دنیا آمد و در پیروزی انقلاب شرکت کرد.
شهید حاجیان در سال 59 به عنوان فرمانده گروهان تیپ سنندج به مناطق شمال غرب رفت و در رویارویی با عوامل منحرف دموکرات و کومله از جان و دل مایه گذاشت. در سال 60 به عضویت سپاه در آمد و در منطقه کردستان و کامیاران به خدمت مشغول شد. سال 61 ازدواج کرد و در 3 مرداد همان سال با آسمان پیوند ابدی بست و در 18 مرداد در آغوش خاک آرام گرفت.
خواستگاری از یک جنس دیگر
آموزشیار نهضت سواد آموزی بودم که خواهر بزرگ نعمت به من پیشنهاد ازدواج داد. خیلی قاطع گفتم نه. اما هنوز مدتی نگذشته بود که یک روز صبح مادرم به من گفت: "ماه منیر امروز قرار خانواده حاجیان برای خواستگاری بیایند. امشب زود بیا خانه".
با قاطعیت گفتم: نه! من دیر می آیم. یادم هست که آن روز عمداً دیر به خانه برگشتم. زمانی که به خانه رسیدم، مهمان ها منتظر بودند. خانم جان هم از طرف آنها به خواستگاری آمده بود. بالاخره، با همان مقنعه و چادر مشکی در جلسه خواستگاری حاضر شدم. حدود نیم ساعتی با هم صحبت کردیم. ملاک های من و نعمت از یک جنس بودند. اسلام، انقلاب و امام راحل.
فاصله مراسم خواستگاری و عقد خیلی کم بود. ما مراسم عقد را به سنت آن روز در خانه برپا کردیم. خانه خودمان را مجلس زنانه و خانهی همسایه را مجلس مردانه کردیم. عاقد را هم از محضر به خانه دعوت کردیم. مراسم ما ساده و بی تکلف، درست مثل همان چیزی که من می خواستم، برگزار شد.
فصل کوتاه زندگی
من و نعمت 10 روز باهم در اصفهان بودیم. من در جلسه خواستگاری از نعمت خواسته بودم که بعد از عقد مرا هم با خود به منطقه ببرد. قبول کرده بود، اما روزگار طور دیگری رقم خورد و من و نعمت را خیلی زود از هم جدا کرد. بعد از عقد پدر همسرم مانع رفتن من به منطقه شد و همین باعث شد که نعمت به تنهایی برود و دیگر هیچ وقت برنگردد.
نعمت درست مثل مادرش بود؛ عاطفی، آرام و مظلوم. به خانم جان من گفته بود: "خانوم جان آن چیزی که می خواستم نصیبم شد."
قبلا از آشنایی با من هم یک سفر همراه با مادر و مادربزرگشان به مشهد امام رضا (ع) داشتند که به مادربزرگشان گفته بود:" اینبار دیگر سه نفری نمی رویم، بلکه چهار نفری می رویم پا بوس امام رضا(ع)."
یک بار بعد از عقد با نعمت به گلزار شهدای اصفهان رفتیم. یکی از پسر خاله های من به نام "شهید احمد خدیوپور" و نوهی خاله من به نام "علیرضا فلکه رفعت" در گلزار به خاک سپرده شده بودند. اما چون خاله و دختر خاله من بر سر مزار این عزیزان بودند من از رفتن امتناع کردم. به نعمت گفتم: جلو نریم. نعمت بی آنکه سوالی کند، قبول کرد، سوالی نپرسید. علت این نرفتن هم شاید به خاطر حیا و خجالت من بود.
ماه سفید ماه منیر، سیاه شد
یک روز وقتی از محل کار بر می گشتم، بی اختیار به سمت میدان 3 پلهی اصفهان رفتم. از دور خانهی پدر نعمت دیده می شد. آن روز از این فاصله حجلهی شهیدی را دیدم. بی اعتنا رد شدم. به خانه که رسیدم به هم ریخته بودم. لحظاتم بوی شهادت می داد. آشوب میهمان دلم شده بود.
در حیاط بودم که صدای درب آمد. درب را باز کردم. یکی از فامیل های نعمت بود. گفت: "عکس نعمت را بدهید، لازمش داریم". آن زمان رسم بود که همراه خرید عروس، عکس داماد را هم به عنوان هدیه ببرند. آن بنده خدا هم به دنبال آن عکس آمده بود. گفتم: "عکس برای چه می خواهید؟" دوستم که آنجا بود سریع گفت: "عکس نعمت را برای حجله می خواهند". آن لحظه احساس می کردم که تمام دنیا بر سرم آوار شده است. خیلی حس و لحظهی بدی بود.
در این مدت کوتاه که با نعمت بودم، همیشه پیش خودم می گفتم: "نکند یک روز بیاید که خبر نعمت را برایم بیاورند. یعنی من می توانم بگویم خدا نکند که نعمت شهید شود؟ یعنی من از خدا بخواهم که نعمت در راه خدا نرود و در راه خدا شهید نشود!"
اما خیلی سریع این افکار را دور می ریختم تا اینکه نعمت؛ در روز 3 مرداد سال 61 در منطقه کامیاران به شهادت رسید.