به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شهید نوروزعلی ایمانینسب یکی از سرداران شهید شهر کوچک "سرخه" استان سمنان است که ۱۶مهرماه ۱۳۳۹به دنیا آمد پس از پایان دوره سربازی، از جمله اولین نفرات اعزامی به جبهه بود. به جز چند روزی که برای مرخصی یا درمان مجروحیتهایش به پشت جبهه برمیگشت، بقیه روزها در جبهه بود.
پس از ازدواج، در سال هزار و سیصد و شصت و یک، خانوادهاش را هم با خود همراه کرد؛ به شهرهایی که در تیررس موشکهای دوربرد و بمباران عراقیها قرار داشت.
ایمانینسب در عملیاتهای رمضان، خیبر، بدر والفجرهای مقدماتی،۱، ۴ و ۸، کربلای ۴و ۵، نصر۸، بیتالمقدس ۲و مرصاد شرکت داشت و در «عملیات والفجر۸» از ناحیه چشم و قبل از «عملیات کربلای ۱»، پایش مجروح شد.
قصه یک نامه
سال هزار و سیصد و شصت و پنج است و باد بهاری شبهای اهواز، هوای اتاق را خنک می کند. با رفتن ایمانینسب به خط مقدم، همسرش نیز با نوزاد پانزده ماههاش به خانه همسایه رفته است. خانمهای این اردوگاه وقتی همسران رزمندهشان در جبههها مشغول نبرد با دشمن هستند، شبها را کنار هم میمانند.
هنگام استراحت، خانم کنار گهواره نوزادش میآید. مجید به دور از غوغاهای جبهه و بیخبر از جنگی که چند کیلومتر آن طرفتر در خط مقدم جریان دارد، در گهوارهاش آرمیده است.
خانم ایمانینسب خسته از مریضیهای هفتههای قبل، با دلشوره و نگرانی کنار نوزادش دراز میکشد؛ دلشوره از عاقبت کار جنگ، سرنوشت همسرش و فرماندهانی که همسرانشان در این اردوگاه سکونت دارند و در عین حال امید به پیروزی اسلام و ایران. او عزادار دختر هفت ماههاش هم است. جنینی که سه هفته قبل در بیمارستان اهواز جانش فدا شد.
مجید کوچولو هنوز بیدار است و به مادرش خیره شده. گاهی لبخند میزند، ولی مادر در عالم دیگری است. اشک در چشمهایش حلقه زده و آرامآرام لالایی را شروع میکند:« امشب میخوام برات قصهی یک نامه رو بگم؛ همان نامهای که بابات قبل از عقد برام فرستاد. گفته بود من قبل از ازدواج باید با همسر آینده خودم صحبت کنم و یا با نامه حرفهام رو به او بزنم. توی اون نامه نوشته بود:"او یک پاسدار است و برای خدمت به ملت و دولت هر وقت و هر جا که ابلاغ شد، باید برود. الآن در دوران جنگ به سر میبریم و در جنگ ممکن است خیلی اتفاقات بیفتد. شاید دست یا چشمم را از دست بدهم. حتی ممکن است اسیر و یا شهید شوم. تو باید خودت را برای همه اینها آماده کنی."
آره پسر گلم! با این نامهی بابات، بیشتر با روحیاتش آشنا شدم. هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود که گفت میخواهد به جبهه برود. به اجبار دو ماه دیگر هم ماند. دراین سه ماه اول زندگیمون، توی کارها با من مشورت میکرد. با مهربانی خواستههایش رو برایم میگفت. بابات عاشق زندگی بود.
یادم هست که یک روز رفته بودم خانه بابا بزرگ، وقتی برگشتم دیدم نوروز همه کارها را انجام داده... مجید عزیزم! نمیدانی برای این که خدا تو را به ما بدهد چه انتظاری کشیدیم؟ بعد از ازدواج سه سال طول کشید تا تو آمدی. این مدت خیلی نگران بودم، ولی بابات فقط میگفت:" هر وقت خدا بخواد به ما بچه میده." به من هم خیلی دلداری میداد.
مجید جان! توی آن نه ماه هم خیلی تنهایی کشیدم. بابات خیلی وقت نمیکرد به من کمک کند، یعنی اصلاً نبود. وقتی از جبهه آمد، تو دو ماهه شده بودی. لبهایش میخندید اما معلوم بود ته دلش غم بزرگی را پنهان کرده. غم از دست دادن دوستانش که در عملیات بدر شهید شدند.
وقتی تو را دید، بغل کرد و بوسید. بعد خیلی عمیق به چهره قشنگت خیره شد. نمیدانم در این موقع به چی فکر میکرد؟ به من هم سفارش کرد که با وضو به تو شیر بدم و تو رو به روضهی امام حسین ببرم. ».
خانم ایمانینسب غرق در افکار خودش است و پشت سر هم خاطرات را مرور میکند. گاهگاهی هم به طفل کوچکش مجید نگاهی میاندازد. خودش هم میداند که این بچه پانزده ماهه چیزی سر در نمیآورد، ولی میخواهد با یادآوری آن خاطرات زندگی خودش را برای مجید تعریف کند. گاهی هم آرام بچه را تکان میدهد تا خوابش ببرد. خاطرات همچنان به ذهنش هجوم میآورد و ادامه میدهد:« پسرم! دلم میخواد برایت از خواهرت بگویم. همانی که سه هفته قبل او را از دست دادیم.
وقتی از سرخه به اهواز آمدیم، قرار بود دو ماه بعد خدا او را به ما بدهد؛ ولی نمیدانم چرا مرده به دنیا آمد. در آن شب بابات نبود. وقتی حالم بد شد، همسایهها مرا به بیمارستان بردند. دکتر میگفت: احتمالاً از عواقب گازهای شیمیایی است. شاید شوهرت در منطقه شیمیایی شده باشد. خبر را که به پدرت دادم خودش را به بیمارستان رساند. در این غربت و تنهایی یک دفعه دیدم که بابات آمد. غم و اندوه عجیبی داشتم. ماهها سختی و گرفتاری کشیده بودم و حالا همه زحمتها را هدر رفته میدیدم. وقتی پدرت را دیدم نتوانستم خودم را نگه دارم و بغضم ترکید. خیلی گریه کردم. خیلی... . »
مجید کوچولو گاهی چشمهایش را میبندد و باز میکند. او هنوز بیدار است. اشکهای خانم ایمانینسب گوشه متکای مجید را خیس کرده است. او اصلاً نمیتواند از یاد آن روزها بیرون بیاید:« این جا هم بابات با صبوری دلداریم داد و همه را به خواست خدا و رضایت او واگذار کرد. نه من، نه او و نه هیچ کس دیگری برای حفظ این بچه کوتاهی نکرده بودیم. به هر حال حفظ نظام و دفاع از دین و کشور این سختیها را هم داشت. در این ده روز استراحتی که بعد از بیمارستان داشتم، یعنی همین سه هفته قبل، چند روزی بابات پیش من بود و همه جوره کمکم کرد. مثل اون موقعهایی که برام سوپ میگذاشت. لباسها رو میشست. بعد از این مجبور شد دوباره برگردد. فکر میکنم ده روز باشد که ازاو خبری نداریم... ».
صدای آرام در اطاق رشته افکار خانم ایمانینسب را پاره میکند. مجید خوابش برده. خانم ایمانی نسب اشکهایش را پاک میکند و میرود تا در را باز کند. هنوز از مریضیهای هفتههای قبل ناراحت است. آرام دستگیره در را میپیچاند و کمی در باز میشود. ناگهان آقا نوروز را پشت در میبیند.
او در حالی که از ناحیه پا به شدت مجروح شده، به منزل آمده است. جراحتش عمیق است و حداقل باید دو سه ماه دنبال معالجهاش باشد.
سرانجام سردار ایمانینسب فرمانده گردان ادوات تیپ ۱۲قائم (عج) سمنان همانطور که خواسته او بود همزمان با پایان جنگ در عملیات مرصاد، در پنجم مرداد هزار و سیصد و شصت و هفت، دخترش، زهرا، پانزده روزه و پسرش، مجید، حدوداً سه ساله بود. که با تیر مستقیم منافقین به پا، پشت گردن و قلب به شهادت رسید.
سردار بزرگ شهید نوروزعلی ایمانینسب در قسمت " تاریخ پایان ماموریت" فرم اعزامش نوشت "پایان جنگ"