«بال آتش بال خون» زندگی‌‍نامه سرلشکر خلبان عباس دوران

بیست کیلومتری که دورتر شد صحنه غریبی دید. دوتا جوان با ساک در دست علامت می دادند که نگه دارد. مردد بود نگه دارد یا نه. کلت اهدایی تشویقی اش را همیشه توی داشبورت داشت؛ چون انگار یکی از آن دو تازه از لابه لای شمشادها بیرون جسته بود.
کد خبر: ۱۵۳۸۸
تاریخ انتشار: ۱۹ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۵:۴۵ - 08April 2014

«بال آتش بال خون» زندگی‌‍نامه سرلشکر خلبان عباس دوران

خبرگزاری دفاع مقدس: عباس دوران در سال ۱۳۲۹ در شهر شیراز به دنیا آمد. دوران کودکی، نوجوانی و جوانی را در شیراز گذراند و پس از اخذ مدرک دیپلم در سال ۱۳۴۹ به خدمت سربازی رفت.

پس از پایان دورهٔ وظیفه، بهدلیل علاقه بهیادگیری فن خلبانی در سال ۱۳۵۱ وارد دانشکدهٔ خلبانی نیروی هوایی شاهنشاهی ایران شد و پس از طی دورهٔ مقدماتی پرواز در ایران، برای ادامهٔ تحصیل و فراگیری دورهٔ تکمیلی خلبانی به آمریکا اعزام شد. وی با اخذ نشان و گواهینامه خلبانی به ایران بازگشت و با درجهٔ ستواندومی در پایگاه هوایی همدان مشغول بهخدمت شد.

کتاب بال آتش بال خون نوشته مصطفی جمشیدی، کتابی است که زندگی سرلشکر خلبان عباس دوران را به تصویر کشیده و این کتاب دارای 135 صفحه می باشد.

در قسمتی از این کتاب میخوانیم:

ماه رمضان تمام شده بود و عباس دوران چند روز آخر را با آوردن خودرو تازه اش به پایگاه گذارند تا بعد از عید برود شیراز. خاله اش از تهران پیغام داده بود عباس بیاید تهران چندتا دختر خوب دیده ام یکی از دیگری بهتر و مادرش در جواب گفته بود تمام عالم آرزوی وصلت با شیرازی هارا دارند، آن وقت ما بیاییم تهران؟ آن هم توی این شلوغی؟

عباس اما کار را به قسمت و خواست خدا موکول کرده بود.

خودرواش، یک بی ام و باواریای قبراق بود که سان روف بود و از جهت اسپرت بودن و سرغت، تنه ای به جنگنده اش می زد. وثوقی، خودرو را دیده بود و به سلیقه عباس احسنت گفته بود. خودرو را به کارواش برد و سپس گشتی توی در شهر زد. چند سوغاتی گرفت و آمد پایگاه تا آخرین کارهایش را بکند. در این مدت، چند هفته را در پایگاه های همدان و امیدیه و جاهای دیگری گذرانده بود. دم در، حیدری را دید که باز پا جفت کرد و از بلندی سمنتی در ورودی پایگاه، جفتی پرید پایین که ذوق زدگی اش را به رخ عباس بکشد...

_ کجایی جناب سروان؟ رفتی داماد بشی، اما خبرش رو ندادی؟

_ ای بابا، یه سر داریم و هزار سودا. اوضاع هم که تیره و تاره. کی تو این وضع زن می گیره حیدری جان؟ همش کار ماموریت؛ تو چطوری؟

حیدری که نیم خیز شده بود توی قاب پنجره خودرو، تنه اش را صاف کرد و دور و برش را محض احتیاط پایید و گفت:

_ والله پاپوش دوخته بودن برام. الله وکیلی قسر در رفتم از سین جیم ها.

_ انتقالیم درست شده بود که نامردها زیرش زدن، شدیم تبعیدی؛ اما اگر رفتنی شدم، خدمت می رسم. خودروات مبارک باشه. برازنده جناب سروان گل و گلابمونه.

عباس خودرو را خاموش کرد و سوئیچ را گرفت طرف او...

_ قابل شما را نداره تقدیم با عشق.

_ صاحبش قابل داره. انشاالله جشن دامادی تو روزهای بهتر از این.

حیدری محتاط شده بود. دیگر آن سرزندگی سابق را نداشت. با هم خداحافظی کردند و دوران تمام طول چارباغ را با سرعت طی  کرد تا سر از میهمانسرای شماره شش در آورد.

سربازها، یکی دوتا از خدمت در می رفتند و پاسدار برای حفاظت پایگاه کم آورده بودند؛ حتی از پاویورها هم برای نگهبانی استفاده می کردند و در کل، اوضاع غریبی بود. وسایلش را جمع و جور کرد. دوشی گرفت و ساکش را برداشت و توی خودرو گذاشت. ناهار نخورد؛ به این امید که توی راه جایی نگه دارد و با اشتها چیزی بخورد نه حالا که دل و دماغ خورد و خوراک را نداشت. به علاوه معده اش درد خفیفی داشت که نگرانش کرده بود.

حالا نیم ساعتی به غروب مانده بود و آفتاب می رفت تا سمت خوابش را پشت کوه ها پیدا کند.

از در پایگاه که خارج شد، حیدری را ندید. معاونش یک ستوان وظیفه کشیک عصر بود.

بیست کیلومتری که دورتر شد صحنه غریبی دید. دوتا جوان با ساک در دست علامت می دادند که نگه دارد. مردد بود نگه دارد یا نه. کلت اهدایی تشویقی اش را همیشه توی داشبورت داشت؛ چون انگار یکی از آن دو  تازه از لابه لای شمشادها بیرون جسته بود.

سرانجام تصمیم گرفت باستد..

_ خسته نباشید جنناب...

دوتا جوان 19، 20 ساله بودند با ته ریش و کلاهی که ارتفاع کم موهایشان را می پوشاند. رفتار غریبی داشتند. عباس دوران حدس زد سربازند و تا در را باز کرد، عباس پراند: " سربازید؟"آن یکی که صورت استخوانی و چشم های آبی درشتی داشت جواب داد: «می ریم مرخصی» و نگاه اضطراب آمیزی به دوستش انداخت.

عباس لباس شخصی پوشیده بود. سرباز دیگر قدش کوتاه تر بود و صورت گوشتالودی داشت که با ریش نتراشیده اش پوشانده شده بود. هر دو ساک یک جوری در دست داشتند. عباس گذاشته بود سوار بشوند؛ حتی مقصد را هم نپرسید...

_امید به خدا، من راهی شیرازم.

سربازها تاهل کردند و آن یکی که چشم ها رنگی داشت، پراند: «فرقی نمی کنه، راستش ما باید تا اصفهان بریم مزاحم شما نمی شیم. گاراژ تی. بی. تی اگه بلیت داشته باشه دیگه مزاحم شما نمی شیم» دوران از توی آیینه نگاهی به آن دو کرد که تازه داشتند روی صندلی عقب جاگیر می شدند؛ گفت:

_ من که تنهام. این مسیر هم پر تنهاییه؛ چه بهتر که با شما همسفر بشم اشکالی داره؟

_ نه چه اشکالی ما مزاحمیم.

عباس دوران دنده را جا زد و گاز داد و با خود گفت: «یا علی، از تو مدد».

علاقه مندان می توانند برای تهیه این کتاب با نشر آجا تماس بگیرند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار