به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از مشرق، این روزها به لطف فیلم «چ» که دو روز از زندگی شهید دکتر چمران را به تصویر کشیده، نام و یاد شهید اصغر وصالی (فرمانده گروه دستمالسرخها) هم زنده شده. همسر او دوباره در مراسمهای مختلف حضور به هم رسانده و همرزمانش زبان به بیان خاطرات ناب باز کردهاند.
اصغر وصالی که گاهی او را اشتباها «علی اصغر» مینامیدند در محله دروازه دولاب تهران که از مناطق قدیمیو حد و مرز شرقی تهران در عهد قدیم بوده، متولد شد.
خانواده معمولی اصغر که با مشکلات روزگار دست به گریبان بود، او را در اسفند سال 1329 در آغوش مادر دید و چون در ماه محرم به دنیا آمده بود، نام اصغر را برایش انتخاب کردند. ریز نقشی اصغر، تناسب جالبی بین او و نامش پدید آورده بود.
دوران دبستان را در مدرسه «کاظمزاده ایرانشهر» گذراند ولی به خاطر مشکلاتی که داشت، در اوایل دوران دبیرستان، ترک تحصیل کرد.
اصغر در آن سن و سال در چاپخانهای مشغول شد و 13 ساله بود که قیام 15 خرداد، جرقههای فعالیت سیاسی را در ذهنش روشن کرد. سن و سال پایین و ریزنقشیاش او را بیشتر از هر چیزی به توزیع اعلامیههای حضرت امام ترغیب میکرد تا سال 51 که به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمد.
همان سالها بود که با مشقت زیاد از ایران خارج شد و دورههای چریکی را در فلسطین گذراند. آبدیده شده بود که به ایران بازگشت و مبارزاتش را به نحو جدیتری پیگیری کرد. با دستگیری یکی از اعضای سازمان که با او قرار ملاقات داشت، لو رفت و پس از مدتی تعقیب و گریز، دستگیر شد و تازه معلوم شد که با نامهای مستعار در استانهای مختلف کشور، اقداماتی ضد رژیم شاهنشاهی داشته است.
آنقدر اصغر را زده بودند که چهرهاش برای آشنایان هم قابل تشخیص نبود. خلاصه اینکه به حبس ابد محکوم شد. در زندان بود که با چهرههای شاخص و روحانی همنشین و همکلام شد و به ماهیت واقعی سازمان مجاهدین پیبرد.
حکم ابتدایی اصغر اعدام بود و در مرحله تجدید نظر به حبس ابد تقلیل یافت. بعد از آن هم به خاطر ضعیف شدن فعالیتهای سازمان، حکم او را تا 12 سال کاهش دادند. اصغر از همان سالی که به زندان افتاد تا سال 57 در حبس بود و به خاطر رکگویی و اعتراضاتش، مدام مورد شکنجه قرار میگرفت و به همین خاطر بود که به رغم جداییاش از سازمان، نمیتوانستند او را عنصری بریده بنامند.
اصغر در زندان با آیتالله ربانی شیرازی، علی اکبر هاشمی رفسنجانی و تعدادی دیگر از افراد سرشناس و تحصیلکرده زندان دمخور بود و از این فرصت برای ادامه تحصیلات (البته نه به صورت آکادمیک) استفاده کرد. وقتی با افراد تحصیلکرده حرف میزد و یا در بحثی، مناظره میکرد، چیزی کم نداشت و به خوبی از پس آنها بر میآمد.
* آشنایی مریم کاظمزاده با اصغر وصالی
آنچه در زیر میخوانید، حاصل گفتوگویی است که 12 سال پیش با سرکار خانم مریم کاظمزاده انجام شده و برای اولین بار در فضای مجازی منتشر میشود.
سرکار خانم مریم کاظمزاده اگر چه مدت کوتاهی با اصغر وصالی زندگی کرد اما هنوز حس و حال آن سال های مبارزه و استقامت و همراهی با همسر فعال و نترسش را به خاطر دارد.
او میگوید: من به عنوان خبرنگار به مریوان اعزام شده بودم و شهید وصالی هم با نیروهایش به آنجا آمدند. من اولین بار او را با سر و صورتی خاکآلود در آنجا دیدم.
کاظمزاده ادامه میدهد: بعد از مدتی که غائله پاوه شروع شد، چند روز به آزادسازی کامل پاوه مانده بود که از طریق شهید دکتر چمران به او معرفی شدم. دکتر چمران پیشنهاد مصاحبه با اصغر را داد که البته من با کمال میل پذیرفتم اما اولین برخورد تلخ بین ما را شکل داد!
همسر شهید وصالی درباره برخورد آن روز میگوید: وقتی از وصالی درباره وضعیت پاوه پرسیدم، گفت: شما اگر خبرنگار هستید، باید همان موقع در آنجا میبودید. بهتر است شما به تهران بروید و خبرهایتان را در همان جا بنویسید... این حرف خیلی برایم سنگین بود. گفتم: شما انتظار دارید من در آن درگیریهای خطرناک حاضر میبودم؟... گفت: خبرنگار باید صحنههای واقعی را با چشم خودش ببیند، نه اینکه به ثبت شنیدهها اکتفا کند... خلاصه برای تنظیم وقت، با جواب سربالای او روبرو شدم...
«فردای آن روز که وسائلم را برای انجام مصاحبه برداشتم و به سمت مقر وصالی در پادگان مریوان راه افتادم، یادآوری برخورد دیروز، منصرفم کرد. عصر همانروز اصغر به مقر ما آمد و دکتر چمران پیگیر مصاحبه من با او شد. من که دستپاچه شده بودم، گفتم: من برای مصاحبه رفتم که نبودند... اصغر برافروخته شد وگفت: شما کِی آمدید؟! کِی من نبودم؟!... من دروغ گفته بودم اما به خیر گذشت. فردا وقتی اصغر برای خداحافظی آمد، دکتر چمران من را به دست او سپرد و اصغر هم با بیاعتنایی قبول کرد تا همراهشان بروم.»
مریم کاظمزاده در ادامه خاطرات آن روز میگوید: به منطقهای رسیدیم و اصغر به همراه نیروهایش پیاده شدند. به من هم گفت که با ماشین به مقر بروم تا آنها دو روز دیگر بیایند. وقتی همه پیاده شدند، با خودم گفتم چرا من پیاده نشوم؟ کولهپشتیام را در ماشین گذاشتم و با دوربین و مقداری کاغذ پیاده شدم و در انتهای ستون به راه افتادم. اصغر سر ستون بود و متوجه همراه شدن من نشد. 20 دقیقه گذشته بود که انتهای ستون را دید و با دیدن من جا خورد. اول اعتراض کرد ولی وقتی دید من حاضرجوابم، گروهی را به درون دره فرستاد و من را با گروه دیگری در مسیر دامنه کوه راهی کرد...
* جرقه ازدواج
حدود دوماه بعد با اصغر به تهران آمدیم و اولین پیشنهاد او برای ازدواج در مسیر بهشت زهرا(س) از سوی او به من ارائه شد. جا خورده بودم و اصلا انتظار نداشتم. اصغر قبل از رفتن به خانه، بر سر مزار دوستان شهیدش در بهشت زهرا رفته بود و من هم همراه شدم تا حس و حال او را در آنجا ببینم. دیدن چهره مادر اصغر که چندین بار خبر شهادت او را شنیده بود هم برایم جالب بود.
خلاصه برای اولین بار به خانه حاج آقا وصالی رفتم و با خانوادهشان آشنا شدم. وقت رفتن با اینکه ماشین داشتم، اصغر گفت که من را میرساند.
خانوادهام در شیراز بودند و من تنها در تهران زندگی میکردم. آن روز اتفاقا مادرم به تهران آمده بود و وقتی به خانه رسیدیم، با یک تعارف خشک و خالی من با آن سر و وضع خاکی و ژولیده به خانهمان آمد. مادرم وقتی او را در آن لباسها با بند حمایل و جیب خشاب و لباس جنگی دید، جا خورد و من، اصغر را به او معرفی کردم...
* آغاز زندگی
کاظمزاده ادامه میدهد: «جهانگیر جعفرزاده» از نیروهای اصغر بود که در جریان عملیات هلی برد بین مریوان و بانه، مفقود شده بود. او را پیش از آن در کرمانشاه و مریوان دیده بودم. با اصغر به خانه جهانگیر رفتیم تا من مراتب تسلیت خود و اصغر را به مادرش اعلام کنم. در آن روزها هم پیشنهادات اصغر برای ازدواج ادامه داشت. او و دوستانش برای چند روز به مشهد رفته بودند و قرار شد هر وقت برگشتند، جوابم را بدهم.
من نمیخواستم بعد از ازدواج فعالیتهایم کمرنگ شود و اصغر هم نمیخواست که همسری بیدست و پا و خانهنشین داشته باشد.
خلاصه من از اصغر خواستم که طبق روال با خانوادهاش به شیراز بیایند و خواستگاری کنند. او هم قبول کرد و با خانواده و از جمله برادرش اسماعیل که بعدها شهید شد، به خانه ما آمدند. بعد از رضایت خانوادهام، مادرم به تهران آمد و مراسم ساده عقد در سال 58 برگزار شد.
* مقاومت در سر پل ذهاب
همان روزهای اول جنگ که خبر حمله عراق را شنیدیم، با اصغر قرار گذاشتیم به کرمانشاه (باختران) برویم. ابتدا در مقر سپاه آنجا ماندیم و وقتی شنیدیم که عراق به سرپل ذهاب رسیده، به سمت آنجا راه افتادیم. شهید شیرودی از سمت هوا و اصغر وصالی با نیروهایی که داشت، از زمین با عراقیها مواجه شدند و با توجه به شناختی که اصغر از آنجا داشت، دشمن را تا کیلومترها عقب زد.
اصغر، صبح رفته بود و من شب به سرپل ذهاب رسیدم. اگر مقاومت اصغر و گروهش نبود، معلوم نبود عراقیها به راحتی تا کجا پیش بیایند. یاد عباس داورزنی به خیر که به رغم مجروحیت و عفونت شکم، مردانه میجنگید. همچنین یاد افرادی مثل حسن بیات، مجید جهانبین و هادی مهاجر به خیر که در همان روزها شهید شدند...
* ... تا شهادت
همسر شهید کاظمزاده جریان شهادت اصغر را این چنین بازگو میکند: ... این داستان ادامه پیدا کرد تا در روز تاسوعا (28آبان 59) تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا طراحی شود. قرار شد اصغر و نیروهایش به پادگان ابوذر بروند. اصغر، روز عاشورا در نزدیکی تنگه حاجیان گلوله خورد و به عقب منتقل شد. اصغر را به بیمارستان اسلام آباد غرب بردند و دکتر انصاری مغزش را جراحی کرد.
من در گیلانغرب بودم که خبر مجروح شدن اصغر به گوشم رسید و همراه چند نفر از نیروهای اصغر که باقی مانده بودند به آنجا رفتیم.
باورکردنی نبود که من از آن سفر به تنهایی برگردم. البته شب قبل از شهادتش، حس جدایی به من دست داده بود ولی فکر میکردم که خودم شهید میشوم. در آن لحظات فقط با لطف خدا بود که توانستم صبر کنم و به زندگیام ادامه بدهم.
وقتی پیکر اصغر را به پزشکی قانونی تهران آوردند، آن شب اولین شبی بود که از اصغر جدا بودم اما بعد از آن احساس میکردم که تازه او را به دست آوردهام و تازه با او وارد زندگی جدیدی شدهام.