به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از تسنیم، مادران و همسران شهدا الگوی امروزی برای زنان این مرز و بوم هستند که با تمسک به صبری زینبی و نگاهی فاطمی در روزگار سختی، توانستند بهترینها را برای نظام اسلامی تربیت کنند. در این میان کم نیستند همسران شهدایی که بار تربیت فرزندان را بعد از شهادت همسرانشان به تنهایی به دوش کشیدند و برای فرزندان شهدا هم مادر بودند، هم پدر و هم یک معلم که فرزندان را با فرهنگ ایثار و شهادت آشنا میکند.
"زهرا بابایی" همسر شهید "شعبان چگینی" بعد از شهادت همسرش 27 ساله بود که با 6 فرزند 13 ساله، 11، 9، 7 ،3 و یک و نیم ساله تنها ماند. اما شهادت همسر، عزم راسخ او را برای ادامه مسیر جهاد زنانهاش کم نکرد. او در صحنه تربیت فرزندان به تنهایی ایستادگی کرد تا روزی همین بچههای کم سن و سال راه پدر را ادامه دهند. تا جایی که میگوید وقتی همسرم شهید شد ناراحت بودم که دیگر کسی را در جبههها ندارم. برای همین پسرم را فرستادم، شناسنامهاش را دستکاری کرد، 13 را به 14سالگی تغییر داد و 11ماه به جبهه رفت. زهرا بابایی، پیش از آنکه همسر شهید باشد، یک مادر موفق است. هر 6فرزند او همانطور که میخواسته مومن و انقلابی بار آمدهاند. خودش میگوید: بچهها همه ولایتمدار و بسیجیاند. جانشان هست و آقا...گفتگوی تفصیلی تسنیم با این همسر شهید در ادامه میآید:
* با شهید شعبان چگینی چطور آشنا شدید؟
سال 49 من 14ساله بودم و ایشان هم در همسایگی ما. به خواستگاری آمدند و ازدواج کردیم. آن موقع حاج آقا 24ساله و ارتشی بود.
به فرزندان شهدا علاقه زیادی داشت
* شهید چگینی به چه خصوصیات اخلاقی معروف بوده و با چه ویژگیهایی شناخته شده بودند؟
خیلی غیرتی بود و به رعایت محرم و نامحرم بسیار حساس بود. میگفت منزل کسانی که خمس مالشان را نمیدهند نرویم. به وقت تلف نکردن هم خیلی مقید بود. مثلا یک بار از سر کار آمد و من سفره را پهن کرده بودم، رفتم تا شام بیاورم دیدم نیست. بعد چند دقیقه که آمد گفتم کجا بودید گفت دیدم شما چند دقیقه طول میکشد تا شام بیاورید گفتم وقتم هدر نرود بروم در این مدت دو رکعت نماز بخوانم. مستحبات را ترک نمیکرد هر شب نماز شب میخواند. طبقه بالای ما همیشه جانمازش پهن بود. اغلب روزه میگرفت. به زیارت حضرت عبدالعظیم میرفت. وقتهایی که خانه بود 4بعد از ظهر با بچهها حرم میرفتند و 10شب برمیگشتند.
اهل ریا و خودنمایی نبود حتی کمکهایش به فقرا پنهانی بود یکبار این طرفها هنوز ساختمانی نبود با حلبی خانه ساخته بودند و اغلب زمینهای این اطراف بیابان بود. خانواده فقیری در همسایگی ما بودند که برایشان چیزی پشت در گذاشت و به سرعت آمد کنار تا متوجه حضورش نشوند. به بچههای شهید علاقه زیادی داشت و سفارش میکرد به بچههای یتیم محبت کنید.
حساسیت روی جدایی ِ محرم و نامحرم؛ یکی از ویژگیهایش بود
یکی از ویژگیهای خوبش همان حساسیت روی جدایی ِ محرم و نامحرم بود، مثلاً اینکه صدای خندهیمان را نامحرم نشنود و سفرههای خانمها و آقایان را جدا پهن کنیم. الآن هم همینطور هستیم بچههای من این چیزها را با ظرافت خاصی رعایت میکنند. سفرهها را جدا میاندازند و با نامحرمین در حد سلام و علیک، برخورد دارند.
منزل پدری زمین تا آسمان فرق داشتیم. آن موقع خانواده ما ساده بودند و ما خیلی چیزها را نمیدانستیم که گناه هست، مثلاً با هم نشستن ِ محرم و نامحرمها را. اما حجابمان همیشه به راه بود فقط خیلی مذهبی نبودیم. حاج آقا سال 50، یکسال بعد از ازدواجمان در یکی از سفرهایی که به مشهد رفته بودیم برایم پوشیه گرفت و من تا قبل از انقلاب پوشیه میزدم. سال اولی هم که تمام روزههایم را کامل گرفتم برایم النگو خرید. چون قبل از ازدواج پیش میآمد که همه روزهها را نگیرم و به ما سخت نمیگرفتند و کاری نداشتند من هم نمیدانستم گناه دارد. اما برای حاج آقا این چیزها خیلی اهمیت داشت. بیشتر از هرچیزی روی نماز اول وقت تأکید داشت وقتهایی که نمازم از اول وقت میگذشت میرفتم روی پشت بام میخواندم تا حاج آقا متوجه و ناراحت نشود.
قرار گرفتن در لیست اعدام به خاطرملاقات با امام
* شهید اهل فعالیتهای انقلابی هم بودند؟
بله، بسیار زیاد. نوارهای امام را میآوردند و توی خانه گوش میدادند. ارتش آن زمان مخالف انقلابیون بود. ایشان بسیار تحت فشار بود و به خاطر عقاید انقلابی، روزگار سختی داشت. راهپیمایی هم میرفتند و به من هم میگفتند برای یکی از بچههایمان که هنوز شیرخواره بود شیر درست کنم و با او در راهپیمایی شرکت کنم. نزدیک سال57 بود که بعضیها با امام دیدار خصوصی داشتند که حاج آقا هم جزءشان بود و کمی بعد اسم همهیشان رفت توی لیست اعدام.
حقوق ارتش را که میگرفت اول خمسش را کنار میگذاشت
* ایشان چطور هم ارتشی بود و هم فعالیت انقلابی داشت؟
به طور پنهانی مبارز بود و خیلی به خودش فشار میآورد با خیلی از سرهنگها و درجهداران در ارتباط بود اما اصلاً بروز نمیداد که من بر ضد شما و شاه هستم. قبل از انقلاب وقتی حقوق ارتش را میگرفت اول خمس حقوقش را کنار میگذاشت و بعد خرجش میکرد میگفت مال شاه معلوم نیست حلال باشد یا حرام. خمسش را میدهم تا خیالمان راحت باشد. همین هم باعث میشد تا مالمان برکت پیدا کند.
وقتی هنوز انقلاب نشده بود در ارتش خیلی تحت فشار بود و گفت که میخواهد خودش را بازخرید کند و از ارتش بیرون بیاید. مثلاً بخاطر قوانین ارتش ریشهایش را میزد. مسجد که میرفت آقای لالهزاری –امام جماعت مسجد خاتم النبیین- به او گفته بود چرا ریشت را میزنی؟ حاجآقا هم گفته بود اگر نزنم اذیتم میکنند. آقای لالهزاری گفتند غیر از اینکه بیرونت میکنند؟ بگذار بکنند! تو جوان باتقوایی هستی حیف هست که ریشهایت را بزنی. دیگر ریشش را نزد. خیلی هم اذیت شد. بعدتر هم استعفا نوشت و گفت که میخواهد بازخرید شود. انقلاب که شد حکم بازخریدش آمد اما حاج آقا گفت الآن وقت آن است که من به اسلام خدمت کنم الآن برای من بهترین موقع است و حکم را پس فرستاد.
* با فرزندان چطور رفتار میکرد؟
خوب بود با همه فرصت محدودشان با آنها خیلی بازی میکردند. اما بیشتر از هرچیزی به فکر دینشان بود معتقد بودند جوری باید آنها را تربیت کرد که با ایمان شوند. مثلاً ماه رمضان به بچهها میگفت بعد از نماز برویم حرم، قرآن بخوانیم. من میگفتم اینها بچهاند خسته میشود اما دوست داشت که این موارد را به بچهها یاد بدهد.
عشقش به ولایت به بچهها هم سرایت کرده بود
میگفت با خانوادهای که انقلابی و اهل خمس نیست، رفت و آمد نکنید، خودش هم رفت و آمد نمیکرد پدرم پیش از انقلاب در منزل، تلویزیون داشت میگفت آتش جهنم آنجاست و نمیگذاشت که بچهها را آنجا ببرم. پدرم وقتی خمس نمیداد میگفت هروقت پدرت خمس داد بچهها را ببر حالا هم که میروی آنجا چیزی نخور، این مال حرام است. پدرم هم مجبور شد آقایی بیاورد مالش را حلال کند و بعد حاج آقا اجازه داد و گفت الآن مال پدرت پاک شده میتوانی بچه ها را ببری. الان هم همه بچههای من اهل خمس هستند. حاج آقا عاشق امام بود برای من و بچه ها هم از این علاقه حرف میزد. بچهها هم دوست داشتند همینطور که حالا هم دوست دارند. هدف حاج آقا از تربیت بچهها تربیت در مسیر خدایی بود و اینکه آن عقیده خالصی که خودش دارد را بچهها هم داشته باشد برای همین عشقش به آقا به بچهها هم سرایت کرده بود.
به خواست من، پسرم شناسنامهاش را دستکاری کرد و به جبهه رفت
* هیچ وقت کسی مانع جبهه رفتنشان نشد؟
پدر شوهرم به حاج آقا گفت همسرت جوان است، بچه داری، جبهه نرو. اما حاج آقا گفت خون من از شهیدان دیگر رنگین تر نیست، من هم اصلاً مخالفتی نمیکردم تا جایی که مادر شوهرم تعجب میکرد و میگفت تو چطور چیزی نمیگویی که میرود و با چند بچهی کوچک در خانه تنها میشوی. اما چون هم عقیدهاش بودم چیزی نمیگفتم. حتی وقتی شهید شد من ناراحت بودم که دیگر کسی را در جبههها ندارم. برای همین پسرم را هم فرستادم. شناسنامهاش را دستکاری کرد 13 را به 14سالگی تغییر داد و 11ماه به جبهه رفت من خیلی خوشحال بودم که یکی را دارم که در جبهه باشد.
میگفت: درجههای نظامی مهم نیست، درجه باید برای آخرت باشد
* در جبهه چه مسئولیتهایی بر عهده داشت؟
از مسئولیتشان با من حرفی نمیزد. فقط وقتی شهید شد، گفتند برای شناسایی رفته بود. درجهاش را نمیگفت من هیچ وقت نمیفهمیدم، مگر وقتی که درجه را میآورد و میگفت آن یکی را بردار و این را روی لباسم بدوز، آن موقع من تازه میفهمیدم درجه جدید گرفته است. میگفتم پس شیرینیاش کو؟ میگفت درجه برای آخرت است اینها درجه دنیایی است. بعد از شهادت، یکی از سربازها که همسایهمان بود وقتی تصویر حاج آقا را دید گفت ایشان فرمانده ما بود.گاهی به حاج آقا میگفتم وقتی از شما فیلمبرداری میکنند بیا جلوی دوربین، ما شما را ببینیم اما میگفت وقتی فیلمبردار میآید من به جایی میروم که مرا نبینند. وقتی رفتند جبهه، اول درجهاش استوار یک بود که تا موقع شهادت به ستوان سوم تغییر پیدا کرد و الآن هم سرگرد شده است.
* همسرتان چطور شهید شد؟
هروقت میخواست برود جبهه، نزدیک به ساعت حرکتشان میرفت اما دفعه آخر زمان زیادی به ساعت حرکت مانده بود که رفت. هیچ وقت نمیگذاشت ما پشت سرش بیرون برویم. میگفت اگر میخواهید از قرآن ردم کنید و آب بریزید همه را در خانه انجام بدهید تا کسی نفهمد من به جبهه میروم. دفعه آخر اما هیچ چیز نگفت و با بیرون آمدن ما مخالفتی نکرد فقط به دخترم خدیجه گفت علی را ببر آن طرف من را نبیند تا من بروم. من هم دست فاطمه را گرفتم -که آن موقع سه ساله بود- به دنبالش رفتم. مسیر زیادی پشت سرش بودم که هرازگاهی برمیگشت و دست تکان میداد. اصلاً نگفت که به خانه بروید.
"السلام علیک یا ابا عبدالله" گفت و شهید شد
روز شهادت، برای شناسایی رفته بودند که دشمن محاصرهشان کرده و به خمپاره و رگبار بسته بودشان. دوستش تعریف میکرد که دیدم روی زمین افتاده و خون زیادی از او میرود. دستش انگار به مویی بسته بود و داشت قطع میشد خواستم سرش را در بغل بگیرم و بلندش کنم که با اشاره به من گفت سرم را زمین بگذار با همان حالش انگار لحظهای قوتی گرفت و نیم خیز شد دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت "السلام علیک یا ابا عبدالله" و شهید شد. پیکرش را هم که از جبهه آوردند و توی تابوت بود، هنوز دستش روی سینهاش بود. وقتی مشما را باز کردند تا ما ببینیمش انگار از تابوت نوز بالا میرفت اما لبانش خشک شده بود. او در 22بهمن سال63 در عملیات میمک شهید شد.
* بعد از شهادت همسرتان تربیت و بزرگ کردن بچهها به تنهایی سخت نبود؟
خیلی سخت بود. اما من همیشه میگفتم خدایا خودت کمک کن. همیشه در خلوت خودم با خدا صحبت میکردم که دستم را بگیرد. در تربیت و بزرگکردن ِ بچهها دست تنها بودم هیچکسی نبود که کمکم کند فقط گاهی پدرم کمکهای مالی کوچکی میکرد در غیر این صورت هیچکس نه مالی نه معنوی هیچ کمکی به من نمیکرد.
تربیت بچهها، دستتنها سخت بود
برای کمک به مخارج خانواده سرکار هم نمیتوانستم بروم چون از طرفی حاج آقا با کارکردن من مخالف بود و از طرفی هم با 6بچه نمیتوانستم سرکار بروم. وقتی حاج آقا شهید شد من خودم 27ساله بودم رضا 13ساله بود ابوالفضل 11ساله، محمد 9ساله، خدیجه 7ساله، فاطمه 3ساله و علی یک سال و نیمه. با این بچههای قد و نیم قد نمیتوانستم کاری بکنم. بچهها در درس خواندن هم گاهی اذیت میکردند من درگیر آنها هم بودم.
رسیدگی به بچهها در دوره نوجوانیشان معمولاً سختتر است. اما به قول پسرم: "اگر به آخر خط هم برسیم خدا دستمان را میگیرد و ما را برمیگرداند" بالاخره جوان هستند، اما در هر حال خوب گذشت، چون بچههای با خدایی بودند. در شرایط سخت اذیت هم میکردند اما من صبوری میکردم و گاهی شبها که دور هم بودیم مثلاً در قالب روایتها و تعریفها برایشان از معنویت و بهشت و امثال آن میگفتم که بچهها از تأثیر حرفهای من با وجود سن کمشان بعدش نماز شب میخواندند. حالا که فکر میکنم به خودم میگویم آن موقع آن حرفها را چطور میگفتم؟ گاهی روزهای جمعه به آنها میگفتم تا نماز جمعه نروید، نهار نداریم. دوست داشتم اینها در رعایت نماز اول وقت یا نماز جماعت و جمعه و تمام چیزهایی که پدرشان رعایت میکرد و انجام میداد دقت داشته باشند.
دیگران زخم زبان میزدند اما من فقط به خدا میسپردمشان
* برخورد اطرافیان با شما چگونه بود؟
بد نبود اما گاهی زخم زبان هم میزدند. مثلاً یکی از اقوام به من میگفت تو برای بچهها چکار کردی؟ کار کردی پولش را دادی خوردند؟ نه! فقط نشستی حقوق گرفتی و بچهها بزرگ شدند. کاری که برایشان نکردی. یا یکبار دیگر یکی از همین اقوام میگفت این همه حقوق میگیری دیگر چه میخواهی؟ وقتی پول کم میآوردم میگفتند حقوقت خوب است پس انداز کن. هیچوقت نشد بیایند بپرسند چیزی احتیاج داری یا نه؟ حتی وقتی پولی برای قرض میخواستم به من نمیدادند. اما من هیچوقت در جوابشان بحثی نمیکردم تنها به خدا سپردمشان.
* از رسیدگی بنیاد شهید رضایت داشتید؟
از بنیاد شهید بعضی وقتها سر میزدند مشکلات را گوش میدادند اما عمل نمیکردند. هی میرفتند و میآمدند از مشکلاتم برایشان میگفتم. گفتم خانه ما کوچک است و جمعیت زیاد کمک کنید خانهمان را عوض کنیم. اما توجهی نکردند.
از بنیاد شهید فقط یک دیدار با امام خواستم اما محقق نشد
من خیلی به بنیاد شهید تقاضا دادم که ما را به دیدار امام ببرید. حتی سال 65 که من با مادر شوهرم حج واجب رفته بودم-خودش اسممان را برای حج نوشته بود اما شهید شد و نتوانست به این حج بیاید- داشتیم طواف میکردیم که آقای کروبی را دیدم. رفتم و با ایشان صحبت کردم، گفتم من از شما فقط یک دیدار امام میخواهم. ایشان به معاونش گفت که اسم مرا بنویسد. اما دیگر خبری نشد. فقط بعد از فوت امام ما را یکبار جماران بردند. انگار یکجورهایی پارتی بازی بود. چون بچه کوچک داشتم این طرف و آن طرف نمیتوانستم بروم برای همین از دیدارهای عمومی و مردمی امام هم محروم بودم.
مهریه تمام بچههای من 14 سکه است/همهشان ولایتمدار و بسیجیاند
* تا به حال به دیدارهای مقام معظم رهبری با خانوادههای شهدا رفتهاید؟
نه، نرفتهایم. اما عقد ِ پسرم رضا را آقا خواندند که گفتد باید مهریهاش 14سکه باشد. مهریه تمام بچههای من 14سکه است. خیلیها تعجب میکنند. بچههای من همهشان انقلابی و ولایتمدار و بسیجیاند. جانشان هست و آقا. حتی نوههای من نیز عاشق حضرت آقا هستند.